میناوش
463 subscribers
2 photos
1 video
5 files
818 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
📘شب هول

هرمز شهدادی (متولّد ۱۳۲۸) در اواخر دهۀ پنجاه از ایران مهاجرت کرد و پس از آن گویی هیچ کتابی از او انتشار نیافت. از این نویسندۀ اصفهانی که ظاهراً دایی سروش صحت است، تنها دو کتاب در ایران به چاپ رسیده است: ابتدا مجموعه داستان «یک قصۀ قدیمی» و سپس رمان «شبِ هول» که آن را در فروردین ۱۳۵۷ به اتمام رساند و فقط در همان سال منتشر شد.

داستان یک قصۀ قدیمی شامل چندین داستان کوتاه است که در پاره‌ای از آن به نقد عرفان و تطبیق عرفان با جنون و صرع پرداخته شده است. رمان «شبِ هول» هم که یکی از زیباترین رمان‌ها و شاهکارهای ادبی در زبان فارسی است، داستانی مدرن و حتی پست‌مدرنی است که با روش جریان سیّال ذهن نگاشته شده و اثر نسبتاً سخت‌خوانی است که افراد سَرسَری‌خوان را مجذوب خود نمی‌کند.

شبِ هول که اسامی برخی از افراد در آن کمی نامشخّص به نظر می‌رسد (شهدادی، ۱۳۵۷: ۱۲۷-۱۶۹)، با شعر مشهور «مرغ سحر ناله سر کن / داغ مرا تازه‌تر کنِ» ملک‌الشعرای بهار آغاز می‌شود و پایان می‌پذیرد.

راوی داستان، هدایت اسماعیلی، که ظاهراً همان اسماعیل است، در ماشینی مسافربری به همراه پدر بیمارش به سمت تهران می‌رود. او طی این مسیر درحال مرور سرگذشت سه نسل خود است: پدربزرگِ طلبه و سپس بهایی‌ شده‌اش، پدرش که از طرفداران مصدّق است و زندگی خودش.
ذهن اسماعیلی مدام در محله‌ها و خیابان‌های اصفهان مانند چهارباغ، دروازه‌دولت، تُخچی و فردوسی می‌چرخد و اصفهان را شهری زیبا، پُردرخت و در عین حال کویری و بانوی مذهبی ایران معرّفی می‌کند که دو فرزند یهودی و ارمنی‌اش را هنوز در خانه - محلّۀ جوباره و جُلفا - نگه می‌دارد (همان: ۸).

او در ادامه به اخلاق پست بچه‌بازی در اصفهان پرداخته و می‌آورد:

عصرها که از مدرسه برمی‌گشتم ناچار از چهارباغ می‌گذشتم. می‌دانستم که بچه‌بازها علاوه بر جلو مدارسِ پسرانه، جلو در سینماها جمع می‌شوند. تازه فرقی نمی‌کند در هر کجا که باشی چه در کوچه و چه در خیابان ناگهان مردی به آدم نزدیک می‌شود و آب نباتی تعارف می‌کند. بیخ گوش آدم می‌گوید می‌خواهی ببرمت سینما. به زور دست آدم را می‌گیرد به گوشۀ تاریکی می‌کشد. دگمه‌های شلوار را باز می‌کند...

بچه‌بازها همه‌جا هستند. و بچه‌ها در همه‌جا باید از مردها بگریزند. بچه‌بازها در همه‌جای اصفهان پراکنده‌اند. مثل شاه‌عباس که در همه‌جای شهر پراکنده است. بیماری بچه‌بازی عمومی است (همان: ۱۱۸).
داستان با پُررنگ شدن نقش هادی ابراهیمی که به‌واسطۀ کتاب اولیسِ جیمز جویس با اسماعیل (هدایت) آشنا شده است، زیبایی خود را تا پایان حفظ می‌کند. ابراهیمی ابتدا عاشق ادبیات بود، اما چند سال بعد ادبیات را کنار گذاشت و سه کتاب باقی ماندۀ خود از جویس، الیوت و فاکنر را که تا کنون نتوانسته بود از آن‌ها دل بکند، به اسماعیل می‌بخشد تا پس از بازی کردن با آن‌ها شاید به توخالی بودنشان پی ببرد و راه درست را پیدا کند (همان: ۲۶). مسیری که هادی را به یکی از رجال عالی‌رتبۀ کشور و یکی از پست‌ترین انسان‌های روزگار تبدیل کرد و او را در دشنام‌گویی چنان وقیح ساخت که از هیچ ناسزایی خودداری نمی‌کرد.

الآن باید راه بیفتم و خودم را برسانم به اصفهان. اصفهان. از این زباله‌دانی متنفّرم. از این کثافت‌خانه. نجاست‌آباد. بوی گُه و لجن در هوایش موج می‌زند. شهر که نیست، مستراح است. مردمش به قول خودشان کودکش‌اند. مرتیکه. مردکه. نخیر مرتیکه. کون لق زبان فارسیِ کتابی. بله. بعله...

تمام اصفهانی‌ها اسهالی‌اند. اصفهانی یا اسهال دارد یا یُبس است. نمی‌ریند که گرسنه‌اش بشود. آن‌قدر می‌خورد که اسهال می‌گیرد. زرنگ است دیگر. همه‌شان طرّارند. همه‌شان دروغگو و طمّاع‌اند... از اصفهان بدم می‌آید... نفرت‌آورتر از همه اعیان اصفهانی‌اند. تجّار اصفهانی‌اند. علمای اصفهانی‌اند. توی خانۀ هر کدامشان لااقل دو سه میلیون تومن قالی و عتیقه روی هم انبار شده است. رویش نشسته‌اند و نان خشک و آبدوغ خیار می‌خورند (همان: ۲۵۳-۲۵۴).
نویسندۀ نائینیِ رمان با بیان این نکته که ایمان، تصوّر جنایت را به شوقِ تعالی تبدیل می‌کند (همان: ۵۳)، به نقد برخی احکام و آموزه‌های دینی و مذهبی پرداخته و متعرّض نجس خواندن عدّه‌ای از انسان‌ها ازجمله بهایی‌ها که به مانند یهودی‌ها و مسیحی‌ها در اصفهان زیاد هستند، می‌شود (همان: ۱۲۰).

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

هرمز شهدادی با انتقاد از ترس و ترسیم اعتیاد حاکم بر جامعۀ ایران، بعضی از روشنفکران کشور را به بی‌اخلاقی و عملگرا نبودن متّهم می‌کند و در ادامه از زبان بازجوی هدایت اسماعیلی که او را از انجام فعالیّت‌های سیاسی ترسانده است، می‌نویسد:

وظیفۀ دانشجو درس خواندن است نه شرکت در تظاهرات. وظیفۀ شاعر شعر گفتن است و شعر غزلِ عاشقانه است نه حدیث جنگل و شب. وظیفۀ نویسنده داستان پلیسی و سرگرم‌کننده نوشتن است نه مقالۀ اجتماعی... به این جوان‌ها نگاه نکنید. اغلبشان عقده فقر دارند. اکثرشان کمبود جنسی دارند. شاششان کف می‌کند و چون خانم‌بازی نمی‌کنند از دهانشان سرریز می‌شود. کار مملکت که شوخی نیست، آقاجان. شما و امثال شما سگ کی باشید که از سیاست سر دربیاورید. بنویسید، آقاجان. به خطّ خودتان مرقوم بفرمایید که چیزی سرتان نمی‌شود (همان: ۱۶۹-۱۷۰).
شهدادی ازدواج را نیز ماهیّتی استبدادی و رابطه‌ای مالکی می‌خواند و می‌آورد:

در جامعۀ ما اکثراً مرد فرمانروای مطلق است و زن از هر طبقه که باشد هویّت و ارزش تاریخی و اجتماعی ندارد. و همۀ هنجارهای اجتماعی و آداب دینی هم ناچیز بودن زن را تقویت می‌کند. ستم تاریخ بر زن ایرانی (خاصّه در دهات) بیش از ستم تاریخ بر اهل ایران است (همان: ۱۳۰).

منبع:
_ شهدادی، هرمز، ۱۳۵۷، شب هول، تهران، نیل.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘کورش و ثروت مهم بابل

📝میثم موسوی

کورُش شخصیّتی نام‌آشنا برای جهانیان است که از منشور او به‌عنوان کهن‌ترین اعلامیۀ حقوق بشر یاد می‌شود؛ منشوری که نمی‌توان آن را مرتبط با حقوق بشر دانست، چراکه سیاست‌های کورش در این فرمان نه به‌سبب احقاق حقوق مردم که به‌دلیل رضایت و خشنود شدن خدا صورت گرفته است (کورش، ۱۳۹۱: ذیل «شرح مترجم»، ۴۲-۴۳).

کورُش ذکر شده در تورات و کتاب‌های تاریخی که ابوریحان بیرونی او را «کورُس» و طبری وی را «کِیرُش» خوانده‌ است (پیرنیا، ۱۳۹۱: ۱/ ۲۰۹)، به همان اندازه‌ که مشهور است، در تاریخ چهره‌ای مبهم و مجهول دارد.
در کتاب «تاریخ ایران باستان» می‌توان تا حدودی با کورش و اقوال تاریخی ذکر شده دربارۀ او آشنا شد. حسن پیرنیا در این کتاب خود از نقل‌های مختلف تاریخی به‌خصوص از نوشته‌های سه مورّخ مشهور جهان، یعنی «هِرُودُوت»، «کِزِنِفُون» و «کِتِزیاس» بهرۀ فراوان برده است.

البته ناگفته نماند که میان این سه تاریخ‌دان یونانی نیز اختلافات متعدّدی دیده می‌شود تاآنجا که کتزیاس را فردی مخالف کورش خوانده‌اند، کزنفون را دوستدار او و کورش‌نامۀ وی را رمانی تاریخی و افسانه‌ای غیرقابل استناد می‌دانند و نوشتارهای هرودوت را با تمام نقدهای موجود بر آن آثاری میانه و تا حدودی معتدل شمرده‌اند (همان: ۱/ ۲۱۰-۲۱۷-۲۳۶).
دربارۀ تولّد و چگونگی به پادشاهی رسیدن کورش روایات متعدّدی وجود دارد. هرودوت و کزنفون معتقدند که کورش نوۀ دختری آستیاگ، پادشاه ماد، است (همان: ۱/ ۲۱۰-۲۱۹-۲۲۰) و کتزیاس او را پسر چوپانی راهزن معرّفی می‌کند که در جوانی به کارهای پست مشغول بوده و از این‌جهت مکرّر تازیانه خورده است و سرانجام از راه حیله و تزویر به پادشاهی رسیده است (همان: ۱/ ۲۱۵-۲۱۶).

کزنفون پادشاهی کورش را به سبب شجاعت، فتح‌های مقتدرانه و تدبیر او می‌داند که پس از وفات پادشاه ماد که دایی کورش بود به وی رسید (همان: ۱/ ۲۳۲-۲۳۳). هرودوت و کتزیاس هم جنگ میان کورش و پادشاه ماد و شقاوت‌های پادشاه را علّت سقوط سلسلۀ ماد و رسیدن کورش به سلطنت قلمداد کرده‌اند (همان: ۱/ ۲۱۵-۲۳۶).

کورش که ظاهراً نمی‌توانست در همسایگی خود دولت مستقلّی مانند بابِل را تحمّل کند، با بهانه قرار دادن دستور مَردوک، خدای بزرگِ بابل و خدای خویش، به‌سوی این شهر لشکرکشی کرد و طبق سطرهای ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۳ و ۲۴ منشور، بابل را بدون جنگ، کاملاً صلح‌آمیز و همراه با استقبال و شادی مردم فتح کرد.
در قسمتی از این کتیبۀ استوانه‌ای‌شکل که گرداگرد آن را نوشته‌ها و فرامینی به زبان اَکَدی فرا گرفته و در حدود ۲۵۰۰ سال قبل در هنگام فتح بابل و به فرمان کورش انتشار یافته است، می‌خوانیم:

مَردوک، خداوند بزرگ، به وی فرمان داد که به شهرش بابل برود و او باعث شد که وی بدون جنگ یا درگیری به شهر وارد شود. او نَبونایید را، شاهی که وی را احترام نمی‌کرد، به دستان وی تسلیم کرد. همۀ مردم بابل، همۀ سرزمین سومر و اَکَد، شاهان و فرمانروایان، در برابر وی سر فروآورده، پایش را بوسیدند. آن‌ها از پادشاهی وی خوشال شدند و صورت‌های ایشان درخشید (کورش، ۱۳۹۱: ۱۲-۱۳).

در پاره‌ای دیگر از این استوانۀ گِلیِ چهل‌وپنج سطری که سطرهای اول تا نوزدهم آن به صیغۀ سوم‌شخص و روایت ناظری ناشناخته و سطرهای بعدی به صیغۀ اول‌شخص و از زبان کورشِ دوم هخامنشی بازگو شده است (همان: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۹) می‌خوانیم:

من کورش هستم، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه قدرتمند، شاه بابل، شاه سومر و اَکَد، شاه چهارگوشه جهان، پسر کمبوجیه، شاه بزرگ، شاه اَنشان، [تپۀ مَلیان امروز] نوۀ کورش، شاه بزرگ، شاه انشان، نوادۀ تیشپِش، شاه بزرگ، شاه انشان، از ذریۀ جاودانی شاهی... هنگامی که من به‌طور صلح‌آمیز به بابل وارد شدم، در میان شادی و خرّمی، در کاخ شاهان بابل به تخت شاهی نشستم... من به هیچ‌کس اجازه ندادم که مردم سومر و اَکَد را بترساند... من سختی ایشان را آسان کردم و دست ایشان را از بند آزاد کردم. مردوک، خداوند بزرگ که کورش او را پرستش می‌کند، از اعمال خوب من شادمان شد (همان: ۱۳-۱۴).

قطعۀ بزرگ و سی‌وپنج‌سطری کتیبۀ فرمان کورش در سال ۱۸۷۹ میلادی و به‌ دنبال کاوش‌های گروهی انگلیسی در بابلِ عراق کشف شد. در سال ۱۹۷۰ هم قطعۀ کوچک آن ‌که شامل سطرهای ۳۶ تا ۴۵ این کتیبه است و در اثر شکستگی از انتهای استوانه جدا گشته بود، پیدا شد (همان: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۷).

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

سال‌ها بعد نیز پژوهشگران به ترجمۀ این منشور بسیارمختصر پرداختند که گذشته از برخی ترجمه‌های نادرست و بعضاً جعلی آن، می‌توان به ترجمه‌های ارزشمند صورت گرفته از این کتیبه، ازجمله ترجمۀ دکتر عبدالمجید ارفعی و دکتر حسین بادامچی اشاره کرد.    
    
و اما برخلاف مدارک بابلی، هرودوت و کزنفونِ یونانی بر آن اعتقادند که سپاهیان کورش به بابل حمله کردند و پادشاه آن و همراهانش را کشتند. در این‌وقت بعضی دفاع و برخی فرار می‌کردند. کورش به تمام کوچه‌ها سواره‌نظام فرستاده امر کرد اشخاصی که بیرون مانده‌اند بکشند. بعد خانه‌های بزرگان را به اشخاصی داد که بیش از همه برای تسخیر شهر مجاهدت کرده بودند و سپس فرمود بابلی‌ها به زراعت پرداخته، باج بدهند و به آقایان خود خدمت کنند (پیرنیا، ۱۳۹۱: ۱/ ۳۵۲-۳۵۳). 
    
بخت‌النصرِ دوم، پادشاه بابل، بیت‌المقدس را گرفت و مظالم زیادی روا داشت. پس از آن هزاران نفر مرد و زن یهودی را از وطنشان حرکت داد و به بابل آورد. اسرای مزبور تا زمان تسخیر بابل به‌دست کورش در بابل ماندند تاآن‌که کورش آن‌ها را به بیت‌المقدس بازگردانید و ضمن کمک‌های مادّی، توجّه خاصّی به آنان داشت (همان: ۱/ ۳۴۵ الی۳۴۹). 
    
پس گذشته از احترامِ احتمالی کورش نسبت به آیین و اعتقادات ملل مختلف، آنچه را سبب شهرت او شده است می‌توان عواملی چون اعتقاد به برتری نژاد خویش (همان: ۱/ ۳۸۶)، وسعت قلمرو پادشاهی، توانایی سترگ نظامی وی (همان: ۱/ ۳۸۶) و ستایش بسیار یهودیان و پیامبران بنی‌‌اسرائیل از این پادشاه دانست (همان: ۱/ ۳۴۷ الی۳۴۹).
    
عبدالحسین زرین‌کوب نیز در کتاب «تاریخ ایران قبل از اسلام» ضمن آن‌که کتاب تاریخ ایران باستانِ حسن پیرنیا را اثری پُرارج و دارای فواید بسیار می‌خواند (زرین‌کوب، ۱۳۷۷: ذیل «مقدمه»)، کورش را در مقایسه با دیگر پادشاهان شرقی فردی نمونه معرّفی کرده و می‌نویسد: 
    
آنچه در باب وی برای مورّخ جای تردید ندارد این است که لیاقت نظامی و سیاسی فوق‌‌العاده در وجود وی با چنان انسانیّت و مروّتی درآمیخته بود که در تاریخ سلاله‌های پادشاهان شرقی پدیده‌یی به‌کلّی تازه بشمار می‌آمد (همان: ۱۳۰). 
    
دکتر زرین‌کوب در ادامه، قصد کورش در حمله به بابل را تنها عدمِ‌تبعیت پادشاه بابل از مردوک و حمایت کاهنانِ مردوک از کورش ندانسته و ضمن اشاره به استقبال یهودیان از وی، از ارادۀ چندین سالۀ کورش در تسخیر بابل و ثروت مهمّ این شهر پرده برداشته (همان: ۱۲۴-۱۲۶) و می‌آورد: 
    
تسامح دینی او بدون شک عاقلانه‌ترین سیاستی بود که در چنان دنیایی به وی اجازه می‌داد تا بدون یک نظم و نسق اداریِ پیچیده بزرگترین امپراطوری دیرپای دنیای باستانی را چنان اداره کند که در آن کهنه و نو با هم آشتی داشته باشد، متمدّن و نیمه‌وحشی در کنار هم بیاسایند و جنگ و طغیان به حداقل امکان تقلیل بیابد... با این‌همه، حاصل این تسامح کورشی را که می‌بایست مسالمت بین اقوام و امت‌ها باشد، جنگ‌های پایان‌ناپذیر او بر باد می‌داد و به‌جای آن‌که آبادی و آزادی بهرۀ خلق کند، ویرانی و اسارت به آن‌ها هدیه می‌کرد (همان: ۱۳۱).            
    
ویل دورانت هم در کتاب «تاریخ تمدن» پس از تمجید از کورش و ذکر ویژگی‌های بسیارنیکوی او مانند مدیریت در فرمان‌روایی، احترام به ادیان مختلف و مهربانی با ملل مغلوب، کورش را فردی بلندپرواز معرّفی می‌کند که نقص بزرگ و لکّۀ باقی مانده از وی آن بود که گاهی بی‌حساب قساوت و بی‌رحمی داشته است (دورانت، ۱۳۹۰: ۱/ ۴۰۸-۴۰۹).  
     
کورش سرانجام در جنگ با سَکاها کشته شد و یا بنابر نظر کزنفون در پارس و به مرگ طبیعی درگذشت. چنان‌که دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی اذعان می‌کند که بیست سال پس از مرگ کورش که احیاناً جسد او را در جایی به امانت و یا به‌خاک سپرده بودند، جنازۀ او را به فرمان داریوش به تخت‌جمشید آوردند (باستانی پاریزی، ۱۳۴۶: ۱۹۰ الی۱۹۳).

منابع:                                                                                          
_ کورش، ۱۳۹۱، فرمان کورش بزرگ، ترجمه حسین بادامچی، تهران، نگاه معاصر.

_ پیرنیا، حسن، ۱۳۹۱، تاریخ ایران باستان، تهران، نگاه.

_ زرین‌کوب، عبدالحسین، ۱۳۷۷، تاریخ ایران قبل از اسلام، تهران، امیرکبیر.

_ دورانت، ویل، ۱۳۹۰، تاریخ تمدن، ترجمه احمد آرام و ع . پاشائی و امیرحسین آریان‌پور، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.

_ باستانی پاریزی، محمدابراهیم، ۱۳۴۶، «کورش در روایات ایرانی»، بررسی‌های تاریخی، شماره ۱۱.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘مواجهه با مرگ

یکی از آثار بِرایان مَگی (۱۹۳۰-۲۰۱۹) که در کنار کتاب‌های فلسفی او شهرت یافته رمان «مواجهه با مرگ» است. این رمان که نمی‌توان از خواندن آن لذت نبُرد و نثر روان و مباحث فلسفی مطرح شده در آن را نادیده گرفت، اثری معمولی و بیش از اندازه طولانی است. 
                                                         
داستان جوانی سی‌واندی ساله که در یکی از معتبرترین دانشگاه‌های جهان علوم سیاسی خواند، عاشق کتاب و فلسفه و موسیقی بود، شغلی داشت که بسیار از آن لذّت می‌برد، با زن مورد علاقه‌اش ازدواج نمود، خانواده و دوست بسیار عزیزی داشت که عاشق آنان بود و در رفاه مادّی و اجتماعی زندگی می‌کرد.
    
جان اسمیت، قهرمان انگلیسی و اشرافی داستان که به مانند نویسندۀ کتاب روزنامه‌نگار و فارغ‌التحصیل دانشگاه آکسفورد است، در یکی از سفرهای مأموریتی خود به لبنان متوجّه چند عدد غدّه در گردنش می‌شود و در ادامه می‌فهمد که به نوعی سرطان خونی مبتلا شده است؛ لذا می‌داند که به زودی خواهد مُرد و از این‌رو پیوسته به مرگ و چرایی مرگ می‌اندیشد. رفتنی که کنار آمدن با آن را سخت می‌شمرَد و در این مدّت با دوست صمیمی و دانشمند فیزیکدانش، کی‌یر، به بحث‌هایی فلسفی می‌پردازد. 
    
اسمیت معتقد است فلاسفه باآن‌که کتاب‌های یکسانی خوانده‌اند با یکدیگر اختلافات فراوانی دارند و این مؤیّد این مطلب است که عقل در استدلال‌های ما ضروری است ولی کافی نیست (مگی، ۱۳۹۷: ۵۲۹). و با این معلوماتی که داریم نمی‌توانیم از راز زندگی سر دربیاوریم. پس یا زندگی بی‌معناست یا پیچیده‌تر از آن است که ما خیال می‌کنیم. خب این‌ها هر دو نومید کننده است. غیرقابل تحمّل است (همان: ۵۱۵). و این بیانگر آن است که پاسخ نهایی وجود ندارد و کلّ موضوع فلسفه مثل انتظار کشیدن برای گودو است (همان: ۲۹۶).
                                                         
برایان مگی در این رمان علاوه بر موضوع مرگ، به اهمیّت عشق و سکس در زندگی پرداخته و اطلاعات جالبی در رابطه با علم پزشکی به خواننده می‌دهد. او با نقد طبیبان و تأکید بر این مطلب که بسیاری از بیماران به سبب اشتباهات پزشکان فوت کرده‌ و یا ناقص شده‌اند، می‌نویسد: 
    
علم پزشکی با امور مسلّم و قطعی سر و کار ندارد. با احتمالات، با ریسک، با قمار و با امّا و اگر سر و کار دارد (همان: ۵۳۳). 
    
او همچنین در قسمتی دیگر از این کتاب وظیفۀ فرزندان نسبت به پدر و مادر را مضحک شمرده و بر آن اعتقاد است که این پدران و مادران هستند که در مقابل فرزندانشان دینی به گردن دارند؛ چراکه کودکان در تولّد خود هیچ نقشی نداشته‌اند (همان: ۵۴۸).

این فیلسوف ندانم‌گرا و سیاستمدار هنردوست با تأکید بر عدمِ‌پاسخ داشتن امور متافیزیکی (همان: ۳۴۱) اذعان می‌کند: آدمی که دو کلمه فلسفه خوانده تمایلات آتئیستی پیدا می‌کند، ولی آدمی که فلسفه را با عمق بیشتری خوانده باشد تمایلات دینی پیدا می‌کند... نه، من مذهبی نشده‌ام. دین و بی‌دینی هردو به یک اندازه خطاست (همان: ۵۳۰). 
                                           
و مطلب پایانی این‌که مترجم فارسی این رمان می‌نویسد: در تمام مدّتی که این کتاب را ترجمه می‌کردم، به مرگ فکر می‌کردم. شبحِ مرگ بالای سرم ایستاده بود. خیال می‌کردم قهرمان داستان که بمیرد، من هم می‌میرم. نمردم. ولی شبح مرگ هنوز بالای سرم ایستاده، رهایم نمی‌کند...
و همان‌طور که مجتبی عبدالله‌نژاد گفت، مرگ او را رها نکرد و چند ماهی پس از ترجمۀ کتاب و دقیقاً در سال انتشار آن یعنی سال ۱۳۹۶ وفات نمود. 

منبع:                                                                                        
_ مگی، برایان، ۱۳۹۷، مواجهه با مرگ، ترجمه مجتبی عبدالله‌نژاد، تهران، فرهنگ نشر نو.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘چالش شیفتگان کتاب

📝میثم موسوی

بااین‌که برخی بی‌مهری ایرانیان نسبت به کتاب را نپذیرفته‌اند‌ و به جعل و تحریف آمار می‌پردازند، بسیاری نیز با صراحت اقرار می‌کنند که با کتاب و کتاب‌خوانی بیگانه‌اند. نویسنده، مترجم و اسطوره‌شناس نامدار ایرانی، دکتر جلال ستاری، در قسمتی از کتاب «در بی‌دولتی فرهنگ» اشارۀ مختصری به سرانۀ مطالعه در ایرانِ دوران پهلوی و جمهوری اسلامی کرده است و می‌نویسد:  
                                          
روزنامه اطلاعات در مورخ ۱۴ بهمن‌ماه ۱۳۵۳ گزارش کرد هر ایرانی در طول یک سال به‌طور متوسّط فقط ۲۰ تا ۳۰ ثانیه از وقت خود را به مطالعۀ کتاب می‌گذراند... چنان‌که بر اساس آمارهای موجود در سال ۱۳۷۲ سرانۀ مطالعۀ سالیانه در ایران، ۱۶ دقیقه برای هر نفر است. یعنی هر ایرانی در روز تنها ۳ ثانیه زمان برای مطالعه صرف می‌کند (ستاری، ۱۳۷۹: ۱۵۴-۱۵۶).
    
در طرف مقابل هم برخی از شاعران و نویسندگان آن‌چنان شیدا و دلباختۀ خواندن و نوشتن بوده‌اند که در ادامۀ زندگی گرفتار آشفتگی و تنشی غریب شده‌اند. بحران و انقلابی که شیفتگان کتاب و جستجوگران عرصۀ اندیشه را به چالش دعوت می‌کند.
    
مولانا در کتاب «فیه ما فیه» می‌نویسد:
     
مرا خویی است که نخواهم هیچ دلی از من آزرده شود... آخر من تا این حد دلدارم که این یاران که به نزد من می‌آیند از بیم آن‌که ملول نشوند شعری می‌گویم تا به آن مشغول شوند واگرنه من از کجا، شعر از کجا! والله که من از شعر بیزارم و پیش من از این بتر چیزی نیست. همچنانک یکی دست در شکمبه که کرده است و آن را می‌شوراند برای اشتهای مهمان. چون اشتهای مهمان به شکمبه است، مرا لازم شد. آخر آدمی بنگرد که خلق را در فلان شهر چه کالا می‌باید و چه کالا را خریدارند، آن خَرَد و آن فروشد، اگرچه دون‌تر متاع‌ها باشد (مولوی، ۱۳۸۵: ۸۹).
         
هِنری میلِر در پاره‌ای از رمان «نِکسوس» می‌آورد:
         
پیشاپیش می‌دانیم چیزی برای نوشتن نداریم. هر روز برای رنج و عذاب دوباره، التماس و تمنّا می‌کنیم. درست وقتی که این بَلا سَر خواننده‌هایمان نیز می‌آید، احساسمان اوج می‌گیرد... و تازه وقتی تمام این خلقت‌ها خوانده و هضم شد، مردم باز هم همدیگر را آزار خواهند داد. هیچ نویسنده‌ای حتی بزرگ‌ترینشان تا کنون نتوانسته است این واقعیت تلخ و سرد را بِگُوارد (میلر، ۱۳۸۲: ۳۷۰-۳۷۱).                                                                 
توماس مان نیز در کتاب «تونیو کِروگر» می‌نویسد:
         
ادبیات هیچ و نفرین است... و بسیاری از انسان‌ها که در جامعه جایگاهی ندارند و در زندگی خسران دیده‌اند، ادبیات را وطن خود قرار داده‌اند. و حال آن‌که کسانی که به تمجید از سخنان نویسندگان می‌پردازند، گلّه و اجتماعِ نخستین گرویدگان به مسیح می‌باشند (مان، ۱۳۹۱: ۱۰۵-۱۱۲). 
    
گاهی از آدم‌هایی که هیچ نمی‌شناسمشان، نامه‌هایی برایم می‌رسد، نامه‌های تعریف و تمجیدِ خوانندگانم، قدردانی‌های آدم‌هایی که کتاب سخت به دلشان نشسته... من این نامه‌ها را می‌خوانم، و اندوهی در وجودم می‌خزد، نوعی دلسوزی بر این ساده‌لوحی شوق‌آلودی که در این سطور بازتاب پیدا می‌کند. و به راستی سرخ می‌شوم وقتی فکر می‌کنم این انسان پاک‌دل چقدر سرخورده می‌شود اگر که اساساً یک نگاه به پسِ پردۀ ظاهر می‌انداخت، اگر معصومیتش اجازه‌اش می‌داد ببیند که هیچ آدم درستکار، سالم و متینی هرگز و از بنیاد دست به قلم نمی‌برد (همان: ۱۰۴).
                                                       
و در یادداشتی زیبا با عنوان «بهشت ممنوعه» می‌خوانیم:
         
من دختری [کتاب‌باز و کتاب‌خوار] را می‌شناسم که دلش می‌خواست با یک فلفل‌دلمه‌ای ازدواج کند، و همۀ این‌ها به خاطر کتاب‌هاست. این‌که این دوست من آدم تنهایی‌ست به خاطر کتاب‌هاست. این‌که آدم خوشحالی نیست به خاطر کتاب‌هاست و این‌که آدم عجیبی‌ست که فکر می‌کند می‌تواند با یک فلفل‌دلمه‌ای ازدواج کند هم به خاطر کتاب‌هاست.
                         
به نظرم کتاب‌ها سازنده و نابود کننده‌اند، خطرناک و ضروری‌اند، دشمن و دوست‌اند. به نظرم کتاب‌ها از آن چیزهایی هستند که زندگی آدم‌ها به قبل و بعد از آن‌ها تقسیم می‌شود. نمی‌شود کسی را به آن توصیه کرد و نمی‌شود کسی را از آن نهی کرد. زندگی با وجود آن‌ها سخت و بدون آن‌ها شاد ولی بی‌بووخاصیت است. این چالش، تناقض یا جنگی است که به نظرم همۀ آن‌هایی که کتاب‌هایی را توی زندگی‌شان راه داده‌اند با آن دست به یقه‌اند و همۀ این آدم‌ها لحظاتی داشته‌اند که در آن می‌توانستند همه‌چیز را بی‌خیال شوند ولی بی‌خیال نشده‌اند و می‌توانستند زندگی نوینی را بدون کتاب‌ها ادامه دهند ولی این کار را نکرده‌اند.  
https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

این یادداشت در ستایش کتاب‌ها نیست، در مذمت آن‌ها هم نیست. این، تاریخ‌نگاری یک رابطه است، چون یادم رفت بگویم که من همیشه دلم می‌خواست با یک کتاب ازدواج کنم. یادم می‌آید که کتاب‌ها نگاه قطعی را از من گرفتند و به‌جای آن شک را پیشکش کردند و ملال... و یادم دادند که هیچ‌چیزی لزوماً درست یا قطعی نیست، چون هرکسی دنیا را یک‌جور می‌بیند و یک‌جور زندگی می‌کند.
    
آیا هیچ‌وقت خواهم فهمید کتاب‌ها دوستان من بودند یا دشمنانم؟ هیچ‌وقت نخواهم فهمید. هیچ‌وقت از فکرشان رها نخواهم شد و هیچ‌وقت نخواهمشان بخشید. هیچ‌وقت آن‌ها را به کسی توصیه نخواهم کرد و هیچ‌وقت آن‌ها را از کسی دور و از جایی گم‌وگور نخواهم کرد. هیچ‌وقت نخواهم فهمید یک جنگل سبزِ سرپا درست‌تر است یا یک جنگل قهوه‌ای کاهی... کتاب‌ها جرئت قضاوت را از تو می‌گیرند، ولی لذّت سرکشی را به تو می‌بخشند (جعفریان، ۱۳۹۰: ۴۲ الی۴۹).

منابع:

_ ستاری، جلال، ۱۳۷۹، در بی‌دولتی فرهنگ، تهران، نشر مرکز.

_ مولوی، جلال‌الدین محمد، ۱۳۸۵، فیه ما فیه، به تصحیح بدیع‌الزمان فروزانفر، تهران، نگاه.

_ میلر، هنری، ۱۳۸۲، نکسوس: تصلیب گُلگون، ترجمه سهیل سُمّی، تهران، ققنوس.

_ مان، توماس، ۱۳۹۱، تریستان و تونیو کروگر، ترجمه محمود حدادی، تهران، افق.

_ جعفریان، حبیبه، ۱۳۹۰، «بهشت ممنوعه»، داستان همشهری، تیرماه، شماره ۳.
https://t.iss.one/Minavash
📘نوبل ادبیات

گابریل گارسیا مارکز (۱۹۲۸-۲۰۱۴) در قسمتی از کتاب «یادداشت‌های پنج‌ساله» که دربردارندۀ پنجاه‌وشش یادداشت او از سال ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۴ است، جایزۀ نوبل ادبیات را شبحی خوانده است که بدبختانه نتیجۀ نهایی آن به شایستگی و حق مسلّم کاندیدا ربطی ندارد؛ بلکه به ارادۀ اسرارآمیز هیئت داوران آکادمی سوئد مربوط می‌شود و بس.

مارکز باآن‌که دریافت جایزۀ نوبل ادبیات توسط برخی از نویسندگان جهان را عادلانه شمرده است، اما تعلّق گرفتن این جایزه به وینستون چرچیل را شرم‌آور خوانده و متذکّر شده است که اغلب گفته‌اند بهترین نویسندگان هشتادسال اخیر بدون آن‌که جایزۀ نوبل را دریافت کنند از جهان رفته‌اند. نویسندگانی ازجمله تولستوی، مارسل پروست، فرانتس کافکا، جیمز جویس، جوزف کنراد، ماریا ریلکه و لوئیس بورخس که تقریباً همیشه کاندیدای این جایزه بوده است (مارسیا مارکز، ۱۳۹۱: ۱۱ الی۲۶).

منبع:

_ گارسیا مارکز، گابریل، ۱۳۹۱، یادداشت‌های پنج‌ساله، ترجمه بهمن فرزانه، تهران، نشر ثالث.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘زندگی‌نامهٔ فروغ فرخزاد

قربانت بروم. قربان سراپای وجودت بروم. قربان موهای سفید پشت گردنت بروم. قربان مردمک‌های سرگردان چشم‌هایت بروم. قربان غم و شادی‌ات بروم. تو چه هستی که جز در تو آرام نمی‌گیرم... دوستت دارم، عاشقت هستم، دیوانه‌ات هستم. هزاربار می‌بوسمت... می‌خواهمت. با پوست تنم می‌خواهمت. قربان کت و شلوارهایت بروم. قربان کفش‌هایت بروم. قربان بوی پیراهن ‌زیرهایت بروم. قربان جای دست‌هایت بر کاشی‌های سیاه دیوار حمام خانه‌مان بروم... قربان لخت شدنت توی اطاق کوچولوی خودم بروم. این طبیعت آزاد و راحت لخت شدنت. قربان تمام لحظه‌هائی بروم که سنگینیت را روی تنم حس می‌کنم... اگر تو نباشی که مرا ببوسی من هرشب پیرتر می‌شوم. اگر تو مرا نخواهی من لحظه به لحظه زشت‌تر می‌شوم و دق می‌کنم (میلانی، ۱۳۹۵: ذیل «نامه‌های فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان»، ۱۶۱-۲۶۹-۲۹۱-۳۰۳).
    
کتاب «فروغ فرخزاد: زندگی‌نامۀ ادبی همراه با نامه‌های چاپ نشده» اثری خواندنی دربارۀ فروغ فرخزاد است. اثری صریح و چندبعدی که بعد از حدود چهار دهه مطالعه و مصاحبه با بیش از هفتاد تن از نزدیکان فروغ فرخزاد توسّط فرزانه میلانی نگاشته شده است (همان: ۱۴). 
    
این کتاب ارزشمند علاوه بر زندگی‌نامۀ فروغ فرخزاد و مصاحبه‌های جدیدی که در آن آمده است، شامل ۲۸ نامۀ چاپ نشده از نامه‌های متعدّدِ عریان، سنّت‌شکن و بی‌پروای فروغ است که پانزده‌تای آن‌ها نامه‌های او به ابراهیم گلستان است (همان: ۲۶۳-۲۶۴).
    
محمد فرخزاد عراقی یا اراکی (عراق نام نخست اراک بود) در یکی از روستاهای شهر تفرش متولّد شد. هرچند اجداد او لُر بودند که در زمان کریم‌خان زند به این دیار کوچ داده می‌شوند (همان: ۳۷-۴۸). محمد در ادامه با زنی تهرانی به نام بتول که همه او را توران می‌خواندند ازدواج می‌کند که حاصل آن وصلت، سه دختر و چهار پسر می‌شود (همان: ۴۵-۴۶-۵۲).    
    
یکی از آن فرزندان محمد و توران، فروغ‌زمان فرخزاد عراقی نام گرفت. بانویی که در هشتم دی‌ماه ۱۳۱۳ شمسی در تهران چشم به جهان گشود، ولی هفت سال اول زندگی خود را در خانۀ بزرگی در مازندران گذراند (همان: ۳۷-۳۹-۴۰-۵۳۲). فروغ که از سیزده چهارده سالگی در دبیرستان شعر می‌گفت (همان: ۴۲)، شانزده سال بیشتر نداشت که با وجود مخالفت خانواده‌اش فریفتۀ پرویز شاپور که یازده سال بزرگ‌تر از او بود شد و از خوشی در پوست خود نمی‌گنجید (همان: ۳۸-۳۹).
    
فروغ در نامه‌هایش به پرویز شاپور به کرّات از کتک خوردن‌هایش می‌گوید و در نامه‌ای به او می‌نویسد: به خدا من زندگی در بیابان در زیر آفتاب سوزان را به ماندن در اینجا ترجیح می‌دهم. دیگر در آنجا کسی نیست تا در هر ساعت و بر سر هر موضوع جزیی مرا فاحشه و نانجیب خطاب کند... من نمی‌توانم هر روز موهای خودم را در چنگ این و آن ببینم. گوش من دیگر نمی‌تواند این سخنان رکیک و این فحش‌های وقیحانه را بشنود (همان: ۴۴).
    
فروغ فرخزاد در بیست‌ویک سالگی هم از ضرب و شتم پدرش که سرهنگی ارتشی بود، در امان نبود. فریدون فرخزاد اذعان می‌کند که فروغ وقتی می‌خواست از شاپور طلاق بگیرد، ما شاهد بودیم که چقدر در خانه از پدر کتک خورد (همان: ۴۹-۵۰-۱۱۵-۱۱۶). 
    
از این‌رو فرزانه میلانی بر آن اعتقاد است که فروغ فرخزاد در خانوادۀ نابسامانش بیش از آنچه تا به امروز بیان شده سختی کشید و آسیب دید (همان: ۲۶). چنان‌که پوران فرخزاد، خواهر فروغ، نیز مسئلۀ او را مسئلۀ پدر می‌داند. پدری نظامی، نامهربان و خشن که هیچگاه به فرزندانش محبّت نکرد و نقش پدر را بازی ننمود (همان: ۴۲-۴۳).
    
یکی دو سال اول زندگی مشترک فروغ و شاپور آرام گذشت خصوصاً آن‌که تولّد تنها فـرزندشان، کامیار، کانون خانواده را گرمتر و وجود مادر جوان را سرشار از شادی کرد. اما اختلاف جدّی میان زن و شوهر زمانی به اوج رسید که فرخزاد سرودن شعر و انتشار آن را آغاز کرد. او می‌خواست شاعری بزرگ شود و به یکی از دوستانش گفته بود: آدم نمی‌تواند هم مادر خوبی باشد، هم همسر خوبی باشد و هم شاعر خوبی باشد. باید یکی را انتخاب کند (همان: ۶۳ الی۶۵). لذا پس از پنج سال و دو ماه از پرویز جدا شد (همان: ۱۱۵).
    
فرخزاد با سرودن شعر کوتاه «گناه» با جسارتی حیرت‌آور به گناهی اعتراف می‌کند که جزایش نزد بسیاری می‌توانست مرگ باشد. نه تنها تخلّصی برنگزید، بلکه دو عکس و شرح حال خود را هم ضمیمۀ آن کرد. گویی می‌خواست گواهی بدهد که زنی که شرح آن گناه پُر از لذّت را می‌دهد با زنی که شرح می‌شود یکی است و میان راوی گناهکارِ شعر و شاعرِ گناه فرقی وجود ندارد. اصرار بر این بود که این شعر حدیث نفس و حکایت زن شوهرداری است که در میان بازوانی آهنین مرتکب گناهی پُر از لذّت شده است (همان: ۸۲).

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

گنه کردم، گناهی پُر ز لذّت/
در آغوشی که گرم و آتشین بود/
گنه کردم میان بازوانی/
که داغ و کینه‌جوی و آهنین بود...
    
سردبیر مجلۀ روشنفکر، ناصر خدایار، که از چهره‌های سرشناس مطبوعات و گویندۀ رادیو تهران بود، شعرِ «گناهِ» فرخزاد را در مجلّۀ خود به چاپ رسانید و حال آن‌که خود ملهم این شعر و گرتۀ معشوق درون آن است. هرچند این رابطه دیری نپایید (همان: ۹۰-۹۳). 
    
خدایار ضمن تأیید آن رابطۀ جنجال‌آفرین اذعان می‌کند که فروغ در دستخطِ گناه که من هنوز آن را دارم، به جای «ای عاشقِ دیوانۀ من» نوشته بود «ای ناصر دیوانۀ من». بله این من بودم که فروغ را ساختم. همان‌طور که خودش در شعرِ «دیدار تلخ» گفته است، تو مرا شاعره کردی، ای مرد (همان: ۹۱-۱۱۱).  
    
پدر فروغ فرخزاد که یک هووی روستایی بر سر توران آورده بود، مجدداً قبل از ازدواج نخستین فرزندش، پوران، با زنی در زنجان به نام بهین‌دخت دارائی که از نوادگان فتحعلی‌شاه قاجار و دارای دکترای ادبیات فارسی از دانشگاه تهران بود، ازدواج کرد (همان: ۵۳-۵۴). او که عاشق‌پیشگی را حقّ مسلّم خود می‌دانست، از چاپ شعرِ گناه چنان خشمگین شد که به گفتۀ پوران داشت خانه را خراب می‌کرد و می‌خواست فروغ را بکشد (همان: ۸۴). 
    
پرویز شاپور هم که به گفتۀ کامیار از شدّت ناراحتی یک هفته نتوانسته بود خانه را ترک کند، همسرش را آماج دشنام و بی‌احترامی کرد (همان: ۸۴). البته برخلاف بسیاری که معتقد بودند و هستند که شاپور درک درستی از هنر زنش نداشت و عاملی بازدارنده بود، نامه‌های فروغ به او - که دکتر احسان یارشاطر وی را شاعری نوپرداز و نکته‌پرداز خوانده - چه قبل از طلاق و چه پس از آن، مالامال از قدرشناسی از حمایت و پشتیبانی اوست. تا جایی که از شاپور ممنون است که می‌خواهد قالی زیر پایش را بفروشد تا کمکی به هزینۀ سفر همسر طلاق گرفته‌اش به ایتالیا شود. چنان‌که به او می‌نویسد من همه چیزم را مدیون تو هستم و تو را تنها تکیه‌گاهم می‌دانم. تا به حال برای تو جز مزاحمت هیچ سود دیگری نداشته‌ام. 
    
فروغ فرخزاد دو کتاب از چهار مجموعه اشعاری را که در زمان حیاتش به چاپ رساند، به پرویز شاپور تقدیم کرد. او در چاپ اول «اسیر» نوشت: تقدیم به همسر هنرشناسم پرویز به پاس گذشت‌ها و فداکاری‌های او در راه پیشرفت هنر من. و در «دیوار» آورد: تقدیم به یاد گذشتۀ مشترکمان، و به این امید که هدیۀ ناچیز من می‌تواند پاسخی به محبّت‌های بی‌کران او باشد (همان: ۶۵ الی۶۷).
    
فروغ در پاسخ به درخواست پدرش که از او می‌خواهد در اروپا یک دیپلم بگیرد (همان: ۴۵۳-۴۹۱)، می‌نویسد که در یک سالی که در اروپا زندگی کرده توانسته است دو زبان ایتالیایی و آلمانی را به اندازۀ کافی - و نه به‌طور کامل - یاد بگیرد و حرف بزند و بنویسد و کتاب ترجمه کند (همان: ۴۵۳-۴۵۵). 
    
او زندگی را دوست می‌داشت، ولی همواره دست به گریبان با وسوسۀ مرگ بود. چندمرتبه خودکشی‌های ناموفّق داشت که از آن جمله می‌توان به خوردن قرص خواب و بریدن رگ دست اشاره کرد (همان: ۲-۲۰۵). این حقیقتی انکارناپذیر است که مرگ‌اندیشی در کانون اشعار فرخزاد قرار دارد و درگیری با آن‌ها در تار و پود شعر او تنیده است. فروغ در اولین مجموعه اشعارش، اسیر، در شعری به نام «خسته» می‌نویسد: 
    
می‌سوزم از این دورویی و نیرنگ/ یک پاکی کودکانه می‌خواهم/
ای مرگ از آن لبان خاموشت/    
یک بوسۀ عاشقانه می‌خواهم (همان: ۳).
    
در نامه‌های فروغ فرخزاد به ویژه آن‌ها که خطاب به پرویز شاپور هستند، مرگ حضوری دائمی دارد (همان: ۴). چنان‌که طی دو نامه به ابراهیم گلستان می‌نویسد: 
    
کاش در جای دیگری غیر از ایران به دنیا آمده بودم. در جایی نزدیک به مرکز حرکات و جنبش‌های زنده. افسوس که همۀ عمرم و همۀ توانائی‌هایم را باید فقط و فقط به علّت عشق به خاک و دلبستگی به خاطره‌ها، در بیغوله‌ای که پُر از مرگ و حقارت و بیهودگی است تلف کنم (همان: ۲۹۷). بیا یک قبر بکنیم و هردو لخت بشویم و برویم توی قبر. توی بغل هم دراز بکشیم و خاک‌ها را روی خودمان بریزیم و ساکت بخوابیم. تا آخر دنیا ساکت بخوابیم تا بپوسیم و جدانشدنی بشویم (همان: ۲۹۱).     
    
فروغ فرخزاد می‌خواست فارغ از هرگونه ملاحظه‌کاری و بدون واهمه از زیان شخصی و کیفر اجتماعی مثل یک انسان آزاد زندگی کند و آزادی بیان داشته باشد. می‌گفت: من هرگز نخواسته‌ام روحیۀ حقیقی خود را پنهان کنم. از فاش کردن اسرار دل خود نیز بیمی ندارم. من پیوسته گوش به نوای دل خود دارم و هرچه را که از او می‌شنوم، در قالب شعر می‌ریزم و منعکس می‌سازم (همان: ۱۳). چنان‌که در پاره‌ای از نامۀ خود به مهری رخشا می‌نویسد:

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

هیچ‌چیز زیباتر و عظیم‌تر از پیوند نیست. اینکه آدم تنش را به تن موجودی که دوست دارد بچسباند و در جریان لحظه‌های طوفانی به خدا برسد. بقیه همه‌اش مسخره است (همان: ۴۸۵).
    
به هر سبب مشکلات خانوادگی، بیراهه رفتن‌های جوانی، ناکامی در عشق، حیثیّت لکّه‌دار شده، شایعات بی‌پایان مجلّه‌های به اصطلاح ادبی و منتقدانی که بیشتر نقش بازجو و مفتّش را بازی می‌کردند، دست به دست هم دادند و مقاومت فرخزاد را درهم شکستند. به شکلی که خود می‌گوید: 
    
من خیلی تنها هستم... ناامیدی مثل موریانه روح مرا گرد می‌کند، ولی در ظاهر روی پاهایم ایستاده‌ام. گاهی می‌خندم و گاهی گریه می‌کنم. اما حقیقت این است که خسته هستم. می‌خواهم فرار کنم. می‌خواهم بروم گم بشوم. با این اعصاب مریض نمی‌دانم سرانجامم چه می‌شود (همان: ۱۲۷).
    
و این بیماری چنان‌که تنها فرزندش، کامیار شاپور، در مصاحبه‌ای در سال ۱۳۸۰ بدان اذعان کرده بیماری دوقطبی است که او نیز آن را از فروغ فرخزاد به ارث برده است (همان: ۱۴۱-۱۴۴).     
    
فرزانه میلانی معتقد است که فرخزاد سرانجام عشق بزرگ زندگی خود را در ابراهیم گلستان یافت. عشقی متفاوت. عشقی که تنها حول و حوش بوس و کنار و آغوش نمی‌چرخید. دریای مهر و نور بود. به برکت چنین عشقی بود که زیباترین اشعار عاشقانه [مجموعۀ تولدی دیگر] از منظر یک زن در بیش از هزار سال در ادبیات فارسی آفریده شد (همان: ۱۵۵-۱۵۶). آن دو هرچند با هم ازدواج نکرده بودند، رابطه‌ای نزدیک و آشکار داشتند و با وجود تمام مشکلات، این رابطه هشت سال و تا آخرین لحظات زندگی کوتاه فروغ ادامه داشت (همان: ۱۶۰-۱۶۱).
    
فروغ فرخزاد در پانزده نامه به ابراهیم گلستان، ۵۹ بار عبارت «قربانت بروم» و ۵۴ مرتبه «دوستت دارم» را تکرار می‌کند (همان: ۱۶۲) و خطاب به او می‌نویسد: 
    
آخ، دوستت دارم. وقتی می‌نویسم که دوستت دارم سینه‌هایم درد می‌گیرند. همیشه همین‌طور است. عشق مثل شیری که در پستان می‌ماند و مکیده نمی‌شود، می‌خواهد سینه‌ام را بشکافد. دوستت دارم. مضحک است که بنویسم دوستت دارم. اگر هشتاد ساله هم بشوم باز مثل جوان‌ها دوستت دارم. اگر هزار سال دیگر هم به دنیا بیایم باز دوستت دارم. آخ شاهی جانم. شاهی جانم. شاهی جانم (همان: ۳۵۵). آنقدر از عشق به تو و از میل به تو و از درد تو پُرم که اگر داد بزنم صدایم آسمان را پاره پاره می‌کند. شاهی، نازنینم، عمرم، نفسم، روحم، جانم. دوستت دارم (همان: ۳۷۷).
    
پوران فرخزاد در گفت‌وگو با فرزانه میلانی اذعان کرده است که روزی برای دیدن فروغ به استودیو رفتم و فروغ را به شدّت ناراحت و گریان دیدم. چراکه فروغ نامه‌هایی از کشوی میز گلستان پیدا کرده بود که در آن‌ها خطاب به زنش نوشته بود که آنچه در زندگی برایش مهم است، تنها اوست و فروغ را تنها برای سرگرمی و تفنّن می‌خواهد. در طرف مقابل، ابراهیم گلستان چنین موضوعی را کاملاً تکذیب کرده و متذکّر می‌شود که نه چنین نامه‌هایی وجود داشته و نه میزهای استودیو کشو داشته‌اند (همان: ۱۵-۱۶).     
    
ابراهیم گلستان که بیش از نیم قرن در مورد رابطه‌اش با فروغ فرخزاد سکوت اختیار کرده بود، درنهایت با فرزانه میلانی گفت‌وگو می‌کند و با صراحت به پرسش‌های او پاسخ می‌دهد (همان: پ). 
    
گلستان می‌گوید فروغ فرخزاد که در کنار نیما و اخوان از چهره‌های شاخص شعر معاصر در ایران است (همان: ۱۸۶)، در اوایل رابطه‌مان حامله شد، ولی نخواست که بچه را نگه دارد (همان: ۲۰۷-۲۰۸). فروغ عرق می‌خورد و گاهی زیاد (همان: ۲۰۹). و گاهی پنهان از من هروئین می‌کشید و دلیل اصلی قطع کردن فیلمِ دریا هم این بود که مشکین داشت او را هروئینی می‌کرد (همان: ۱۹۳-۲۰۸).
    
فروغ با مستخدم من، رحمان، برای کار استودیو رفتند و آمدند. یک مرتبه رحمان آمد تو و گفت بدوید خانم فرخزاد تصادف کرده است. تا دم در استودیو آمده بودند. رفتم و فروغ را از ماشینش بلند کردم و با اتوموبیل خودم بردمش بیمارستان هدایت، ولی مسئول آنجا گفت که این بیمارستان برای بیمه‌های اجتماعی و کارگرهاست و فروغ را نپذیرفتند. لذا دوباره سوارش کردم و با سرعت به نزدیک‌ترین بیمارستان یعنی رضا پهلوی در تجریش رفتم. در بیمارستان برای یکی دو دقیقه خودم هم بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم، گفتند که فروغ تمام کرده است (همان: ۱۹۴-۱۹۵).
    
پس از مرگ فروغ در بیست‌وچهارم بهمن ۱۳۴۵ (همان: ۲۴۵-۲۵۸)، گلستان سه قبر برای خودش، همسرش فخری و فروغ در قبرستان ظهیرالدوله تجریش می‌خرد (همان: ۱۹۲) و با حالی جنون‌آمیز هر روز بر سر قبر فروغ حاضر می‌شود (همان: ۱۹۷) تاآن‌که چند ماه بعد ایران را ترک می‌کند (همان: ۱۸۱).

منبع:

_ میلانی، فرزانه، ۱۳۹۵، فروغ فرخزاد: زندگی‌نامۀ ادبی همراه با نامه‌های چاپ نشده، تورنتو، پرشین سیرکل.     

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘اندیشه‌ها: تأملات

زندگی را بی‌خشونت و قهر، و با روحی سرشار از شادی و خرّمی بگذران ولو که انبوه مردم لب به اعتراض گشایند یا درندگان حصاری را که اطراف خود کشیده‌ای درهم شکنند. زیرا در همۀ این حالات چه‌کسی قادر است اندیشۀ تُرا از پاکی و روشنیش باز دارد (اُورِلیُوس، ۱۳۶۹: ۹۰)؟

کتاب «اندیشه‌ها» یا «تأملات» اثر مارکوس اُورِلیُوس، فیلسوف و امپراتور قرن دوم میلادی، کتابی آکنده از تجربیات حیات‌بخش و جملات حکمت‌آمیز است که در کارزار جنگ نوشته شده است. اثری که بر شاد زیستن و آموزه‌های مکتب رواقی تأکید داشته است.

دکتر حسین الهی قمشه‌ای خواندن این کتاب را به همگان توصیه کرده است. چنان‌که مصطفی ملکیان نیز بر آن اعتقاد است که اگر در طول تاریخ بشری بیست کتاب عالی دربارۀ زندگی خوب و خوش و ارزشمند نوشته شده باشد، مسلّماً یکی از آن کتاب‌ها کتاب تأمّلات مارکوس اورلیوس است. کتابی که اگر کسی توفیق مطالعۀ آن را نداشته باشد، چیز بسیار بسیار مهمّی را از دست داده است و کمیت زندگی‌اش لنگ خواهد بود (ملکیان، ۱۳۹۸: ذیل «کافه کتاب ققنوس، بیست‌وششم آذرماه»).

مارکوس اورلیوس در این کتاب خود بارها به تمجید از عقل و منطق و فلسفه پرداخته و فلسفه را به مادر و حکومت را به مادرخوانده تشبیه می‌کند و باآن‌که مراقبت از مادرخوانده را واجب می‌داند، مادر را مقدّم بر آن می‌شمرَد. لذا به نظر او همواره باید به دامن فلسفه آمیخت و آسایش را در پناه فلسفه جست (همان: ۶۴).

البته این فیلسوف متمایل به فلسفۀ اشراق و افلاطون، برهان و استدلالی در درستی گفته‌اش اقامه نمی‌کند و به مانند دیگر فیلسوفان، تنها بر این جمله بسنده می‌کند که وجدان و فطرت هر انسان سلیمی بر درستی این راه شهادت می‌دهد! و این‌که سعادت از طریق عقل، ثروت و مقام تأمین نمی‌شود؛ زیرا خوشبختی عمل به مقتضای فطرت است (همان: ۹۳).
او گاهی نیز به مانند بسیاری از فلاسفه نقش یک متکلّم را بازی کرده و گرفتار سخنان تناقض‌آمیز می‌گردد. از یک جهت به بایدها و نبایدهای یک انسان حکیم اشاره می‌کند و از طرفی دیگر انسان‌ها را عروسکان خیمه‌شب‌بازی می‌شمرَد که هیچ اختیاری از خود ندارند. به‌زعم او همه‌چیز زادۀ تقدیر است و هیچ‌کس جز طبیعت مسئول نیست (همان: ۱۵۶-۱۵۹). و تا آنجا پیش می‌رود که بوی بد دهان و اضافه وزن را نیز مقدّر هستی دانسته و انسان‌ها را در به وجود آمدن آن کاملاً بی‌گناه می‌پندارد (همان: ۵۸-۷۵).
از دیگر نقدهای وارد بر اورلیوس، کوچک‌شمردن سخنوری، شاعری و دیگر هنرهاست (همان: ۱۰). ضمن آن‌که او از برخی مردان با عنوان زن‌صفت یاد کرده (همان: ۲۹) و زن‌صفتی را خلق و خویی تاریک و شوم در کنار ستمگری و بی‌ادبی و توحّش می‌شمارد (همان: ۳۸).

مارکوس اورلیوس در کتاب اندیشه‌ها که توسّط افراد متعدّدی به فارسی ترجمه شده است، غم و اندوه را نشانۀ ضعف دانسته (همان: ۱۴۷) و با تأکید بر دوست داشتن مردم و نپذیرفتن بدیِ ذاتی در آنان، امر به مهربانی و بخشش انسان‌ها کرده است و ضمن عدمِ‌اعتقاد به حیات پس از مرگ (همان: ۲۲)، همواره آدمیان را به نترسیدن از مرگ و قبول کردن آن با آغوش باز توصیه نموده است.
این نویسنده و فرمانروای ظاهراً جهان‌وطنی (همان: ۷۴)، گوشه‌نشینی در مکانی خاص را عامیانه دانسته و افراد را توصیه به انزوای در خود می‌کند؛ زیرا برای منزوی شدن جایی آرام‌تر از روح خویش پیدا نمی‌شود (همان: ۳۱) و اساسی‌ترین صفت انسان، اجتماعی بودن اوست (همان: ۸۷).
از دیگر نکات مطرح شده در این کتاب خواندنی می‌توان به لازم بودن مباحثه، سفارش به قناعت‌پیشگی، برگزیدن پیشه‌ای مستقل و شکیبایی هنگام بروز مشکلات اشاره کرد. چنان‌که در همین کتاب است که تسلیم نشدن در برابر نظام آموزشی مصطلح، مورد تأکید قرار گرفته است:

هرگز از مدارس عمومی استفاده نکنم بلکه علوم را از معلّمانِ سرخانه فرا گیرم و بدانم که بخاطر تأمین این هدف باید از هرگونه خرجی دریغ نکنم (همان: ۳).

منبع:

_ اورلیوس، مارکوس، ۱۳۶۸، اندیشه‌ها، ترجمه غلامرضا سمیعی، بابل، کتابسرای بابل.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘شوایک

یاروسلاو هاشِک (۱۸۸۳-۱۹۲۳) یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان کشور چِک به‌شمار می‌رود که هم‌عصر و همشهری کافکا بود (هاشک، ۱۳۸۴: ۱۵). نویسنده‌ای که با نوشتن رمان «شِوایک» به شهرت جهانی رسید.

این رمان تقریباً نهصد صفحه‌ای که به علّت مرگ نویسندۀ آن ناتمام ماند و گویی تا کنون به بیش از پنجاه زبان ترجمه شده است، قبلاً دو مرتبه به صورت ناقص توسّط حسن قائمیان و ایرج پزشکزاد به فارسی ترجمه‌ شد تا نهایتاً کمال ظاهری آن را به شکل کامل و دلنشینی از زبان مجاری به فارسی منتشر کرد.
شوایک، مردی ولگرد، تا حدودی جهانگرد، شندرپندر، آرام، میخواره، عصیانگر و آنارشیست است. شوایک، قهرمانِ این داستان و به اعتباری صحیح‌تر ضدّ قهرمان است. شوایک، سربازِ غیور (با کنایه و طنز) و رندِ تمام‌عیاری است که خود را به حماقت زده است تا پرده از سفاهت هشیاران بردارد و همۀ جنگ‌طلبان و دوستداران جنگ را به سخره بگیرد.
شوایک، رمانی ضدّ جنگ و افشاگر نظام پوسیدۀ امپراتوری و حماقت انسانی در قالب طنز است. داستانی زیبا و خواندنی مربوط به جنگ جهانی اول که به تمجید و ستایش برتولت برشت رسیده است تا جایی که او با الهام گرفتن از این کتاب اقدام به نوشتن نمایشنامه‌ای با عنوان "شِویک در جنگ جهانی دوم" کرده است.
شوایک، بسیار اما شیرین و مطبوع صحبت می‌کند. او به تمسخر جنگ، سیاست، نظامی‌گری، مذهب، اندیشه‌های حاکم در سپاه و ارتش و سازمان امنیّت و اطّلاعات کشور می‌پردازد و از ظلم، کشتار، شکنجه‌، تهمت، عدمِ‌اجرای قانون و تبلیغ روحیّۀ ایثار و شهادت توسّط روحانیّون شیّاد پرده برمی‌دارد.
کاری ابلهانه‌تر از جنگ نیست (همان: ۱۲۲). سیاست کارِ بچّه‌کوچولوهاست... دولت و حکومت دخلی به من ندارد، اما یک‌بار به تولۀ مریض‌احوالی که برای پرستاری به من سپرده بودند، نان سربازی خوراندم که زبان‌بسته سقط شد (همان: ۸۸).

نظام روح آدمو خشن می‌کند (همان: ۳۶۷). فکر کردن برای سرباز قدغنه. سرباز نباید با مغز خودش فکر کنه، بالادستی‌هاش به‌جاش فکر می‌کنن (همان: ۱۱۹). کسی که به کشیش احترام میذاره، به مسیح احترام میذاره، کسی که کشیشو آزار میده، آقامون مسیحو آزار میده، چون کشیش خلیفۀ مسیح رو زمینه (همان: ۱۹۹).

هاشک معتقد است تدارک کشتار آدمیان همواره به نام خدا یا به نام موجود خیالیِ والایی که انسان‌ها برای خود آفریده‌اند، صورت گرفته است (همان: ۱۷۱). و جز امپراتوران، شاهان، رئیسان، سرداران جنگی و دیگر سلّاخان، کاهنان همۀ فرقه‌ها با تبرّک و دعا انسان‌ها را مانند احشام به کشتارگاه‌ها می‌راندند (همان: ۱۷۲). و سرباز هنگامی دلیرانه در راه رهبر و اعلیحضرت خود خواهد جنگید که احساسات دینی داشته باشد و بداند که بهشت در انتظارش است (همان: ۲۰۷).

منبع:
_ هاشک، یاروسلاو، ۱۳۸۴، شوایک، ترجمه کمال ظاهری، تهران، چشمه.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘مونولوگ پاره‌پارهٔ شاعر شما

📝اکبر سردوزامی

در واقع سه‌دسته از آدم‌ها همیشه مرا جذب می‌کرده‌اند: بچه‌ها، شاعرها، دیوانه‌ها. دلیلش شاید این باشد که فکر می‌کنم هر بچه‌ای چیزی از شاعرها در خود دارد و هر شاعری چیزی از دیوانگان. اولین شاعر زندگیِ من مادرم بود و آخرین آن‌ها مردی است بی‌قرار که در خیابان‌های کپنهاگ می‌گردد و خودش می‌گوید که شاعر است (سردوزامی، ۱۹۹۸: ۵).

کتاب «مونولوگ پاره‌پارۀ شاعر شما» را می‌توان زندگی‌نامۀ اکبر سردوزامی و به اعتباری دیگر رمانی پست‌مدرن خواند. اثری نقادانه و مملو از کلمات رکیک که سردوزامی هرچند در صفحات پایانی آن اذعان داشته است که داستانِ مذکور ساختۀ ذهن اوست، اما بااین‌حال به‌نظر می‌رسد که این تذکّر نیز یکی دیگر از شگردهای داستان‌نویسی است و راوی در پی اعتراف و برهنه کردن خود و البته به دنبال هجو و انتقام گرفتن از استادش، هوشنگ گلشیری، است.

تمام شد استاد. تو مُرده‌ای استاد. تو بدجور مُرده‌ای استاد. تو خیلی بدجور مُرده‌ای استاد بزرگ من... تو در دل کسی مُرده‌ای که حتی غمنامه‌ای هم که دارد برایت می‌نویسد سرشار از بوی گند حقارت است (همان: ۲۱۲). از بازی‌هایی که توی اولین سفرت به فرانسه سر دانشجوی قدیمی‌ات درآوردی گندیده‌ای عزیز. می‌دانی برای من چه نوشته بود؟ نوشته بود این جناب راعی، این استاد دانشگاه و روشن‌فکر مملکت ما گویا با آلتش آثار ادبی تولید می‌کند. من که نفهمیدم با او چه کرده‌ای. یادم هست که با من شرط بستی که می‌روم فرانسه و ترتیبش را می‌دهم و من گفتم تو فقط خیال می‌کنی به هر کار قادری (همان: ۲۹۴-۲۹۵).

سردوزامی در قسمت‌هایی دیگر از این کتاب که بیش از یک‌سوم آن را به گلشیری اختصاص داده است، ضمن اشاره به نوشته‌های او با عنوان "معصوم" می‌نویسد:

دیدم خیلی راحت است که آدم بگوید نویسنده "مادرقحبه‌ای‌ست معصوم" و برای این‌که بتواند چندسطری بنویسد و به طرف جاودانگی یورتمه برود، هرچه دلش می‌خواهد بکند و ته دلش هم رِنگ بگیرد که شیر از خوردن آهوان شیر شود. تمام شد استاد. تو مُرده‌ای استاد... بوی گند جنازه‌ات تمام وجودم را گرفته است. من هیچ‌وقت هیچ‌کس را این‌گونه متعفّن نخواستم استاد (همان: ۲۱۵-۲۱۶).

پرسیدم دانمارک می‌آیی؟ گفت می‌آید. من خوشحال شدم. عین یک آدم بدبخت خاک‌برسری که توی رودی از شاش دست‌وپا بزند، به سنده آویختم. یادم رفت که او به هر کس و هر چیز به‌عنوان مواد داستان نگاه می‌کند. و هیچ‌چیز و هیچ‌کس برایش ارزشی ندارد مگر هدف اصلی‌اش که نوشتن داستان است. و وقتی به‌ش می‌گفتم این کار تو چه فرقی دارد با آن جاکش‌هایی که می‌گفتند هدف وسیله را توجیه می‌کند، می‌گفت فرق می‌کند. نویسنده مادرقحبه است و معصوم است. تو مُرده‌ای استاد. تو با قحبگی‌ات به‌علاوۀ معصومیّتت مُرده‌ای استاد... تو چنان مُرده‌ای که هیچ‌کس در دل و جان من نمُرد استاد (همان: ۲۱۶-۲۱۷).

منبع:

_ سردوزامی، اکبر، ۱۹۹۸، مونولوگ پاره‌پارۀ شاعر شما، سوئد، باران.

https://t.iss.one/Minavash
📘نَه آدمی

اوسامُو دازای (۱۹۰۹-۱۹۴۸) جستجوگری تنها و نویسنده‌ای عصیان‌گر است که بنابر دو شاهکار زیبای او «شایو: پایین رفتن خورشید» و «نینگن شیاکو: نَه آدمی» که برخی آن دو را به نوعی زندگینامۀ دازای شمرده‌اند، کتابخوانی فراری از مدرسه و دانشگاه، اندوهگینی معتاد و همواره مست و بذله‌گویی باهوش و بسیار بی‌بندوبار بود که پس از بارها خودکشی نافرجام، سرانجام در سی‌ونه سالگی در رودخانه‌ای به زندگی خود خاتمه داد (رجب‌زاده، ۱۳۷۴: ۱۶۱ الی۱۶۳).

اوسامو دازای که او را صادق هدایتِ ژاپن نامیده‌اند، در رمان برهنه و صریح «نَه آدمی» ضمن ترسیم رنج و اندوه انسان‌های تنها که مردگانی متحرّک و عاری از جوهر انسانی هستند، از خیام و مِی ‌ستایی او یاد کرده و به ذکر چند رباعی منسوب به این شاعر بزرگ پرداخته است (دازای، بی‌تا: ۷۳-۷۴).

گویند کسان بهشت با حور خوش است / من می‌گویم که آب انگور خوش است / این نـقـد بـگیر و دست از آن نـسیه بدار / کاواز دهـل شنیدن از دور خوش است

نـیـکی و بـدی که در نـهـاد بـشر است / شادی و غـمـی که در قضا و قدر است / با چـرخ مـکن حـوالـه کانـدر ره عـقل / چـرخ از تو هزاربار بـیچاره‌تر است

رمان نَه آدمی که منتقدان آن را از رمان شایو بهتر دانسته و شاهکار اوسامو دازای خوانده‌اند، یک سال پس از شایو یعنی در آخرین سال حیات دازای منتشر شد. نَه آدمی ابتدا در سال ۱۳۸۸ توسط قدرت‌الله ذاکری و با عنوان «زوال بشری» از زبان اصلی به فارسی ترجمه شد، اما مجوّز انتشار نیافت تاآن‌که پس از یازده سال این کتاب در سال ۱۳۹۹ و این‌بار از روی نسخۀ انگلیسی با ترجمۀ مرتضی صانع و گویی اندکی سانسور روانۀ بازار کتاب گردید.

دیگر نه شاد بودم نه ناشاد. این نیز بگذرد. این تنها عبارتی‌ست که در دوزخ آدمیان به درستی آن رسیده‌ام. این نیز بگذرد (همان: ۹۷).
منابع:

_ دازای، اوسامو، بی‌تا، نه آدمی، ترجمه مرتضی صانع، بی‌جا، بی‌نا.

_ رجب‌زاده، هاشم، ۱۳۷۴، «دازای - نینگن شیاکو و خیام»، کِلک، مرداد، شماره ۶۵.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘شایو: پایین رفتن خورشید

اوسامُو دازای (۱۹۰۹-۱۹۴۸) یکی دیگر از نویسندگان مشهور ژاپن در کنار میشیما، کاواباتا و موراکامی است که در ایران با دو کتاب «شایو» و «نَه آدمی» شناخته می‌شود. نویسنده‌ای که گویی در طول زندگی‌اش پنج شش مرتبه خودکشی ناموفق داشته و سرانجام در سی‌ونه سالگی در رودخانه‌ای به همراه معشوقۀ خود به زندگی‌اش خاتمه می‌دهد.

رمان خواندنی و قابل توجّه «شایو» که توسّط مرتضی صانع از متن انگلیسی به فارسی ترجمه شده است، به معنی غروب و پایین رفتن خورشید است. شایو، داستان زندگی تلخ خانواده‌ای ژاپنی پس از جنگ جهانی دوّم است که راوی آن دختری مطلّقه به نام کازوکو است که به همراه مادر بیمارش زندگی می‌کند.

برادر کازوکو، نائوجی، پس از آن‌که از جنگ باز می‌گردد گاهی به خانواده سَر می‌زند. هرچند اسیر افیون و گرفتار الکل شده است و اکثر وقت خود را در میخانه‌ها و درحال مستی می‌گذراند. نائوجی که درحقیقت قهرمان داستان است، فردی کتابخوان و نویسنده‌ای نجیب‌زاده است که از شدّت رنج به مواد و الکل پناه برده است. رنجی که کم و بیش دامان همه را گرفته و شاید بتوان گفت که هیچ‌کسی نیست که تباه نشده باشد! و به همین سبب است که خواهر نائوجی در یکی از نوشته‌های او با عنوان یادداشت‌های گُل شبو می‌خواند:

احساسی چون سوختن و خاکستر شدن. و چه عذاب‌آور است که حتی نمی‌توانم بگویم دارم زجر می‌کشم. بی‌خود تلاش نکنید بی‌اعتنا از کنار این یگانه دوزخ تاریخ بشری بگذرید و آن را کم‌ ارزش جلوه دهید.

فلسفه؟ دروغ است. اصول اخلاقی؟ مشتی دروغ‌اند. ایده‌آل‌ها؟ دروغ‌اند. قانون؟ دروغ است. صداقت؟ دروغ است. پاکی؟ راستی؟ بی‌ریایی؟ از دم دروغ‌اند...
گواهی دلیرانۀ دکتر فاوست مبنی بر اینکه لبخند دوشیزه‌ای می‌ارزد به تمام تاریخ، فلسفه، آموزش، دین، قانون، سیاست، اقتصاد و دیگر شاخه‌های دانش‌اندوزی و یادگیری. یادگیری نام دیگر بیهودگی‌ست. تلاش انسان‌هاست برای انسان نبودن (دازای، ۱۳۹۸: ۵۰-۵۱). دنیا جای شوم و نامبارکی‌ست. راستی‌راستی چاره‌ای جز خودکشی دارم (همان: ۵۴)؟
کازاکو در آستانۀ سی سالگی به دنبال انقلاب اخلاقی و کنار گذاشتن اخلاقیات پیشین است و به سبب شکست و زوال زندگی، در پی محبّت نویسنده‌ای عیّاش و متأهّل است تا جایی که حاضر است نشمۀ او بوده و تنها از وی فرزندی داشته باشد. اما نباید پنداشت که این عمل کازاکو چنان‌که برخی تصوّر کرده‌اند یگانه پاسخ ارائه شده از سوی اوسامو دازای در این رمان پست‌مدرن و انباشته از پوچی است.

نائوجی برخلاف کازاکو مسیر دیگری را می‌پیماید و در آخرین یادداشت‌های خود به خواهرش می‌نویسد:

فایده‌ای ندارد. من دیگر نیستم. کوچک‌ترین دلیلی برای ادامۀ زندگی نمی‌بینم. تنها آن‌هایی که دلیلی برای ادامۀ آن دارند باید ادامه دهند. همان‌طور که آدم حقّ زنگی دارد، حقّ مردن نیز باید داشته باشد. مردم به صاف و پوست‌کنده پذیرفتن این موضوع بدیهی یا بهتر بگویم بدوی مرگ تمایل ندارند (همان: ۱۱۲).
اگر کسی از خودکشی من انتقاد کرد و با قیافۀ حق به جانب قضاوتم کرد و بی‌آن‌که راهی جلوی پایم بگذارد گفت: می‌بایست تا آخرین روز حیاتش به زندگی ادامه می‌داد، بدان که آن ناکسِ آب زیرکاه می‌تواند یواش یواش امپراتور را خام کند تا دکان سبزی فروشی راه بیندازد (همان: ۱۱۶).

منبع:
_ دازای، اوسامو، ۱۳۹۸، شایو: پایین رفتن خورشید، ترجمه مرتضی صانع، تهران، کتاب فانوس.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘مانیفست کمونیست

مارکس شوقی آتشین برای یاری رساندن به ستمدیدگان داشت و بااین‌که در نظریات عمده‌اش به خطا رفت، آزمایشش بیهوده نبود. چشمان ما را گشود و از بسیاری جهات دیدمان را تیزتر کرد. پس چرا باید به مارکس حمله کرد؟ مارکس با همۀ شایستگی‌ها پیامبری دروغین بود. او ده‌ها تَن مردم هوشمند را گمراه کرد و به ایشان باورانید که راه علمیِ برخورد با معضلات اجتماعی، پـیشگویی تاریخی است (پوپر، ۱۳۸۰: ۵۸۹-۸۵۸). 
    
در نقد اندیشه‌های کارل مارکس می‌توان به کتاب‌های متعدّدی ازجمله "مزرعۀ حیوانات" و "۱۹۸۴" اثر جورج اورول، "تنهایی پُرهیاهو" نوشتۀ بُهومیل هِرابال، "قدرت بی‌قدرتان" به قلم واتسلاف هاوِل، هجویۀ فردینان سلین با عنوان "من مقصّرم" و کتاب مفصّل و ارزشمند کارل پوپر به نام "جامعۀ باز و دشمنان آن" اشاره کرد. چنان‌که یووال نوح هَراری نیز در قسمتی از کتاب «انسان خردمند» ضمن نقد کمونیست و سوسیالیست، کمونیست را نه یک ایدئولوژی که یک دین معرّفی می‌کند (هراری، ۱۳۹۶: ۳۱۹-۳۲۰). و اومبرتو اکو نیز اذعان می‌کند که وقتی که الحاد دین رسمی یک کشور می‌شود، چنان‌که در اتحاد شوروی شد، دیگر تفاوتی میان مؤمن و ملحد باقی نمی‌ماند. امکان روی آوردن هر دوی آن‌ها به بنیادگرایی، به طالبان شدن وجود دارد (کریر و اکو، ۱۳۹۳: ۱۷۷-۱۷۸-۲۸۸).
    
بنابر گفتۀ عزت‌الله فولادوند، کارل پوپر، در سیزده‌سالگی مارکسیست شده است، در هفده‌ساگی ضدّ مارکسیست گشته و در سی‌سالگی از سوسیالیست نیز روبرگردانده و به دفاع از لیبرال‌دموکراسی پرداخته است (پوپر، ۱۳۸۰: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۴). او در کتاب «جامعۀ باز و دشمنان آن» درصدد مبارزه و گرفتن موضعی صریحاً خصمانه نسبت به اصالت تاریخ و طرفداران آن است. 
    
پوپر اصالت تاریخیان را به دو جناح راست یعنی قوم برگزیدۀ «فاشیست» و جناح چپ یعنی طبقۀ برگزیدۀ «مارکسیسم» تـقسیم نموده (همان: ذیل «متن کتاب»، ۳۱-۶۷) و بر آن اعتقاد است که افـلاطون و ارسطو پدیدآورندگان مذهبِ اصالت تاریخ و پیکار با جامعۀ باز هستند و سبب ظهور فلسفۀ هگل و مارکس و البته نظامی توتالیتاریسمی شده‌اند (همان: ۶۷۵). 
    
و اما یکی از مهم‌ترین آثار کارل مارکس (۱۸۱۸-۱۸۸۳) که در سال ۱۸۴۸ به زبان آلمانی انتشار یافت و همکار او فردریک انگِلس در سال ۱۸۸۸ به ویرایش ترجمۀ انگلیسی آن پرداخت، کتاب نسبتاً مختصر «مانیفست کمونیست» است. 
    
مانیفست کمونیست، یکی از مشهورترین سندها در حوزۀ ادبیات سیاسی جهان است که با روندی فاقد منطق و استدلال، افراد را تشویق به خشونت و احتراز از پاسخ کرده است و به تبلیغ نظامی سراسر جزم‌اندیش و تکلیف‌گرا می‌پردازد. چنان‌که ساده‌لوحانه از حاکم شدن مردم در دنیایی سخن می‌گوید که نتیجۀ آن جز استقرار پساتوتالیتریسم نمی‌باشد. 
    
نویسندگان جوان این بیانیه (مارکس ۲۹ ساله و انگلس ۲۷ ساله) ضمن تقسیم جامعه به دو طبقۀ بزرگ متخاصمِ بورُژوازی (سرمایه‌داران) و پُرولتاریا (کارگران) و حتمی دانستن سقوط بورژوازی و پیروزی پرولتاریا (مارکس و انگلس، ۱۳۹۲: ۳۷-۵۴)، نظریات تقدّس‌آمیز طبقۀ سرمایه‌داران دربارۀ خانواده و تعلیم و تربیت را یاوه و دروغین خوانده و با اذعان به پایان دادن استثمار فرزندان توسّط پدران و مادران (همان: ۶۱)، صراحتاً به تبلیغ مرام اشتراکی کمونیست‌ها می‌پردازند. 
    
این دو فیلسوف و نظریه‌پرداز آلمانی پس از اقرار به پذیرفتن نظریۀ اشتراکی، حتّی اشتراک در زنان، متذکّر شده‌اند نباید فراموش کرد که اشتراکی بودن زنان همواره از عهد کهن تا به امروز وجود داشته و کمونیست‌ها تنها این اشتراک ریاکارانه و پنهانی زنان را آشکار و قانونی خواهند کرد (همان: ۶۱-۶۲). 
    
کارل مارکس در قسمتی دیگر از این کتاب ضمن نفی ملیّت و وطن (همان: ۶۲)، هیچ‌کدام از اشکالات و اتّهاماتی که علیه کمونیست وارد شده است را درخور بررسی جدّی نمی‌بیند و بی‌پرده اعلام می‌کند که انقلاب کمونیستی در آغاز جز از طریق تهاجم مستبدّانه و گرایشات وحشیانۀ ویرانگر غیرممکن است (همان: ۶۵-۷۵)!

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

کارل مارکس همراه با شعار کارگرانِ همۀ کشورها متّحد شوید (همان: ۸۴) و خلاصۀ مرام کمونیست‌ها در عبارت کوتاه الغای مالکیّت خصوصی است (همان: ۵۶)، آشکارا ابراز می‌کند که اهداف کمونیست‌ها تنها از راه سرنگونی قهرآمیز تمام شرایط اجتماعی موجود تحقّق‌پذیر است (همان: ۸۴) و در استحکام این مسیر، حکم به جواز ضبط و مصادرۀ اموال همۀ متمرّدینِ قوانین کمونیستی و مهاجرینِ از این کشورها می‌دهد (همان ۶۶)!

درنهایت باآن‌که برخی گفته‌اند «هر اندیشمندی که سرش به تنش می‌ارزید زمانی کمونیست بوده است»، بعضی نیز بر آن باورند «کسانی که آثار کارل مارکس را خوانده‌اند کمونیست شده‌اند و کسانی که آثار او را فهمیده‌اند ضدّ کمونیست».

منابع:

_ مارکس، کارل و انگلس، فردریک، ۱۳۹۲، مانیفست کمونیست، ترجمه مسعود صابری، تهران، طلایۀ پُرسو.

_ پوپر، کارل، ۱۳۸۰، جامعۀ باز و دشمنان آن، ترجمه عزت‌الله فولادوند، تهران، خوارزمی.

_ هراری، یووال نوح، ۱۳۹۶، انسان خردمند: تاریخ مختصر نوع بشر، ترجمه نیک گرگین، تهران، فرهنگ نشر نو.

_ کریر، ژان کلود و اکو، اومبرتو، ۱۳۹۳، از کتاب رهایی نداریم، به سعی ژان فیلیپ دو توناک، ترجمه مهستی بحرینی، تهران، نیلوفر.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘ویکتور هوگو در کهنسالی

📝سیمون دوبوار

امیال جنسی ویکتور هوگو از شصت‌وهشت‌سالگی تا هشتادوسه‌سالگی‌اش بیشتر شد تا آنجا که دیگر با معشوقه‌اش، ژولیت، روابط جنسی برقرار نمی‌کرد و پنهانی به زنان دیگر و اغلب به روسپیان روی می‌آورد. ویکتور هوگو، نویسندۀ کتاب مشهور بینوایان، تا آخرین روز حیاتِ خود سلاحش را بر زمین نگذاشت و دفتر خاطرات سال ۱۸۸۵ او حکایت از پنج ماجرای عشقی دیگر دارد که به چندهفته پیش از مرگش مربوط می‌شود (دوبوار، ۱۳۶۵: ۲/ ۵۳۵ الی۵۳۸).

منبع:

_ دوبوار، سیمون، ۱۳۶۵، کهنسالی، ترجمه محمدعلی طوسی، تهران، شباویز.
https://t.iss.one/Minavash
📘دن کیشوت‌های ایرانی

دربارۀ «بابیت» و «بهائیت» کتاب‌های مختلفی نگاشته شده است که غالباً تاریخی هستند. در این میان یکی از اساتید فلسفۀ دانشگاه آزاد تهران با نوشتن رمانی تاریخی و خواندنی با نام «دن کیشوت‌های ایرانی» درصدد به تصویر کشیدن این آیین در قالب داستانی منصفانه و به دور از حب و بغض است و می‌کوشد تا با ترسیم چهره‌ای حقیقی از رهبران و پیروان این آیین، آنان را افرادی مؤمن، ساده‌لوح، خرافی و متوهّم نشان دهد که خاستگاه آن عقب‌ماندگی ایرانیان است! 
    
داستانی که بخشی از تاریخ ایران در قرن نوزدهم است. قرنی که جهان دست به گریبان تحوّلات ژرفی بود و حال آن‌که در ایران به فاصلۀ چند سال دو امام زمان ظهور کرد. 
                                                       
نویسندۀ دن کیشوت‌های ایرانی، بیژن عبدالکریمی، در یکی از سخنرانی‌های خود این رمان را حاصل سال ۱۳۸۴ معرّفی می‌کند که اجازۀ انتشار پیدا نکرد. هرچند چاپ آن در ۱۳۹۷ نیز بلافاصله متوقف شد؛ چراکه برخی از حضرات فرهنگی و امنیّتی با چشم تردید بر این کتاب و نویسندۀ آن نگریستند! و حال آن‌که عبدالکریمی تهمتِ دفاع یا جانبداری از بابیت و بهائیت را رد کرده است و اذعان می‌کند که هیچ مؤمنی بنیان‌گذاران دین خود را دن کیشوت لقب نمی‌دهد (عبدالکریمی، ۱۳۹۷: ۶). 
                                                         
دکتر عبدالکریمی در این رمان هفتصدوسی‌وشش صفحه‌ای زیبا و جذاب ابتدا به شیخیه و نقش آنان در تشکیل بابیان و بهائیان پرداخته و مؤسس آن فرقه، یعنی شیخ احمد احسایی (متولّد منطقۀ اَحسا در بحرین که در آن زمان بخشی از ایران بود) و شاگردش، سید کاظم رشتی، را انسان‌هایی متفکّر شمرده است و آنان را از مجتهدین نامدار و سرآمدان علمای شیعه معرفی می‌کند که یکی از مراجع بزرگ شیعه در اصفهان به نام سید محمدباقر رشتی نوشته‌ای در تأیید و احترام آن دو می‌نویسد (همان: ۱۰-۱۸-۴۴).
                   
احمد احسایی که مدّعی کشف و شهود و گرفتن پاسخ‌های بی‌جواب از امامان در خواب بود (همان: ۱۸)، دردِ دین داشت و همواره به دنبال حفظ دین مردم بود تا آنجا که روزی به این نتیجه رسید که تنها یاور مردم و دین آنان امام زمان است. لذا به پژوهشی خاص پیرامون ظهور امام زمان پرداخت و در تحقیقات خویش به این نتیجه رسید که ظهور امام در سال ۱۲۶۰ هجری قمری خواهد بود. 
    
این نتیجه‌گیری او به سبب روایتی از امام صادق و اشارۀ او به ظهور حجّت در سال شصت و با توجه به کلام محیی‌الدین بن عربی است که سال ظهور قائم آل محمد را مطابق با نصف کوچک‌ترین عددی که بر اعداد آحاد (همۀ اعداد از یک تا نُه) قابل تقسیم است می‌دانست. پس به رسالت راستین خود در تبلیغ ظهور نزدیک امام زمان که کمتر از نیم قرن دیگر به وقوع می‌پیوست پرداخت (همان: ۱۴-۱۵).
                                                         
پس از وفات شیخ احمد احسایی و سید کاظم رشتی، ملاحسین بشرویه و دیگر شاگردان او در سال ۱۲۶۰ در مناطق مختلف به دنبال امام موعود می‌گشتند تا ملاحسین در شیراز با جوانی بیست‌وپنج ساله مواجه شد و جوان او را به خانۀ خود برد و گفت: 
    
آیا نشانه‌های امامی که شیخ احمد و سید کاظم بشارت آن را داده‌اند، در من موجود نیست؟ ملاحسین خوب که دقّت کرد دید عمّامۀ سبزرنگ وی از سیّد بودنش حکایت می‌کند. قامتش نیز نه بلند بود و نه کوتاه. سنّش بیشتر از بیست و کمتر از سی بود. کاملاً سالم و از عیوب جسمانی مبرّا بود. نشانی از مصرف دخانیات نیز در وی نبود و سیمایی آراسته و زیبا داشت (همان: ۹۰).
                                                         
ملاحسین بشرویه در ادامه برای راست‌آزمایی سخنان میزبان به طرح پرسش‌هایی می‌پردازد که استاد او توان پاسخ دادن آن‌ها را نداشت. اما میزبان در عرض چند دقیقه پاسخ اشکالات او را می‌دهد و ملاحسین را به وجد می‌آورد (همان: ۹۳). و در ادامه با خبر دادن از اسرار نهانی ملاحسین مبنی بر درخواست تفسیر سورۀ یوسف، این طلبۀ مشهدی را به صدق ادّعای خود وا می‌دارد (همان: ۹۵). هرچند با خشم توأم با دل‌آزردگی می‌گوید: 

اگر میهمان من نبودی کارت بسیار سخت بود. لیکن رحمت الهی شامل تو گردید و جسارت تو را بخشید. تو باید بدانی که این خداوند است که باید بندگان خود را امتحان کند و بندگان را روا نیست که با موازین مجعولۀ خود خداوند و حجّت او را مورد آزمایش قرار دهند (همان: ۹۴).

https://t.iss.one/khandanihayeminavash