📘سفر به انتهای شب
کتاب «سفر به انتهای شب» با اقبالی عظیم مواجه شد و سلین را بهعنوان نویسندهای نوآوار مطرح کرد. اما کتاب دوم او با نام «مرگ قسطی» که امروزه از سوی بسیاری مفسّران بهعنوان بهترین اثر وی تلقّی میشود، با استقبال سردی مواجه گردید. در این میان سلین بسیاری از انتقادات صورت گرفته از این رمان و دیگر آثارش را حرفهای مفت و چرت و پرتِ توخالی خواند که عدّهای خارِشکی و آدم آهنیهای گُه مطرح کردهاند (سلین، ۱۳۸۶: ۱۱-۱۴)!
رمان «سفر به انتهای شب» داستان جوانی همنام نویسندۀ کتاب است که به اجبار وارد جنگ شده است. او در صفحات ابتدایی این کتاب گزارش کاملی از جنگ میدهد. چهرۀ جنگ را سیاه و زشت و وحشتآمیز ترسیم میکند و ضمن احمق و جانور خواندن افسران جنگ (سلین، ۱۳۷۳: ۸)، فرماندهان و سیاستمداران جنگ را بیهمه چیزهایی معرّفی میکند که با دادن نشان افتخار و خروسقندی جان انسانها را مطالبه میکنند (همان: ۴)!
لویی فردینان دِتوش با نام مستعار سلین (۱۸۹۴-۱۹۶۱) ضمن هجو جنگ و احمق خواندن داوطلبان کشتهشده در جنگ مینویسد:
ماها عوض نمیشویم! نه جورابمان عوض میشود و نه اربابهامان و نه عقایدمان... ما ثابتقدم دنیا آمدهایم و ثابتقدم هم ریغ رحمت را سر میکشیم! سرباز بیجیره و مواجب، قهرمانهایی که سنگ همه را به سینه میزنند. ماها آلت دست عالیجنابِ نکبتیم. او صاحب اختیار ماست (همان: ۲)! با شما هستم، مردمِ بیچیز، پسماندههای زندگی، ای همیشه کتکخوردهها، غرامت دهندهها، عرقریزها، به شما اعلام خطر میکنم، وقتی که بزرگان این عالم عاشقِ چشم و ابروتان شدند، معنیاش این است که میخواهند گوشتتان را در جنگشان کباب کنند (همان: ۶۹).
زندگی قهرمان داستان که تا حدودی شبیه به زندگینامۀ نویسنده است، با پایان جنگ به پاریس ختم میشود و چهرۀ جنگزده و میهنپرستانه و به اصطلاحِ سلین احمقانۀ کشورش را به تصویر میکشد و در نقد مردم فرانسه مینویسد: یک تودۀ گندیده، کرمخورده، شپشو، بیحال، کینهای، رام، ترسو، نامرد، درب و داغون و دست و پا چلفتی (همان: ۲).
سپس به آفریقا و آمریکا سفر میکند و درنهایت، دوباره به پاریس بازگشته و تحصیلات پزشکی خود را کامل مینماید. هرچند آنقدر دکتر در فرانسه زیاد است که سلین زندگی بسیار سادهای را طی میکند و با سختی روزگار میگذراند.
این نویسنده و پزشک فرانسوی در این رمان که مورد احترام نویسندگان متعدّدی بوده و به تمجید و ستایش چارلز بوکوفسکی رسیده است، گویی نگاه محبتآمیزی به زنان ندارد، خود را آنارشیست جلوه میدهد، معتقد است آدمها چیزی برای گفتن ندارند و واقعیت این است که هرکس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف میزند (همان: ۳۰۷).
لویی فردینان سلین عربها را منحرف میشمارد و میآورد: عربها از مشروب خوششان نمیآید، از لواط خوششان میآید... پیش اینها مشروب خوردن حرام است، ولی لواط عیبی ندارد (همان: ۳۳۱-۳۳۳). چنانکه از زبان یکی از همکاران خود در تیمارستان به تمسخر عدالت و خطرناک بودن یقینِ اغراقآمیز پرداخته و مینویسد:
آنهایی که از عدالت حرف میزنند به نظرم از بقیّۀ دیوانهها دیوانهتراند (همان: ۴۴۲)!
منابع:
_ سلین، لویی فردینان، ۱۳۷۳، سفر به انتهای شب، ترجمه فرهاد غبرایی، تهران، جامی.
_ سلین، لویی فردینان، ۱۳۸۶، دستۀ دلقکها، ترجمه مهدی سحابی، تهران، مرکز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «سفر به انتهای شب» با اقبالی عظیم مواجه شد و سلین را بهعنوان نویسندهای نوآوار مطرح کرد. اما کتاب دوم او با نام «مرگ قسطی» که امروزه از سوی بسیاری مفسّران بهعنوان بهترین اثر وی تلقّی میشود، با استقبال سردی مواجه گردید. در این میان سلین بسیاری از انتقادات صورت گرفته از این رمان و دیگر آثارش را حرفهای مفت و چرت و پرتِ توخالی خواند که عدّهای خارِشکی و آدم آهنیهای گُه مطرح کردهاند (سلین، ۱۳۸۶: ۱۱-۱۴)!
رمان «سفر به انتهای شب» داستان جوانی همنام نویسندۀ کتاب است که به اجبار وارد جنگ شده است. او در صفحات ابتدایی این کتاب گزارش کاملی از جنگ میدهد. چهرۀ جنگ را سیاه و زشت و وحشتآمیز ترسیم میکند و ضمن احمق و جانور خواندن افسران جنگ (سلین، ۱۳۷۳: ۸)، فرماندهان و سیاستمداران جنگ را بیهمه چیزهایی معرّفی میکند که با دادن نشان افتخار و خروسقندی جان انسانها را مطالبه میکنند (همان: ۴)!
لویی فردینان دِتوش با نام مستعار سلین (۱۸۹۴-۱۹۶۱) ضمن هجو جنگ و احمق خواندن داوطلبان کشتهشده در جنگ مینویسد:
ماها عوض نمیشویم! نه جورابمان عوض میشود و نه اربابهامان و نه عقایدمان... ما ثابتقدم دنیا آمدهایم و ثابتقدم هم ریغ رحمت را سر میکشیم! سرباز بیجیره و مواجب، قهرمانهایی که سنگ همه را به سینه میزنند. ماها آلت دست عالیجنابِ نکبتیم. او صاحب اختیار ماست (همان: ۲)! با شما هستم، مردمِ بیچیز، پسماندههای زندگی، ای همیشه کتکخوردهها، غرامت دهندهها، عرقریزها، به شما اعلام خطر میکنم، وقتی که بزرگان این عالم عاشقِ چشم و ابروتان شدند، معنیاش این است که میخواهند گوشتتان را در جنگشان کباب کنند (همان: ۶۹).
زندگی قهرمان داستان که تا حدودی شبیه به زندگینامۀ نویسنده است، با پایان جنگ به پاریس ختم میشود و چهرۀ جنگزده و میهنپرستانه و به اصطلاحِ سلین احمقانۀ کشورش را به تصویر میکشد و در نقد مردم فرانسه مینویسد: یک تودۀ گندیده، کرمخورده، شپشو، بیحال، کینهای، رام، ترسو، نامرد، درب و داغون و دست و پا چلفتی (همان: ۲).
سپس به آفریقا و آمریکا سفر میکند و درنهایت، دوباره به پاریس بازگشته و تحصیلات پزشکی خود را کامل مینماید. هرچند آنقدر دکتر در فرانسه زیاد است که سلین زندگی بسیار سادهای را طی میکند و با سختی روزگار میگذراند.
این نویسنده و پزشک فرانسوی در این رمان که مورد احترام نویسندگان متعدّدی بوده و به تمجید و ستایش چارلز بوکوفسکی رسیده است، گویی نگاه محبتآمیزی به زنان ندارد، خود را آنارشیست جلوه میدهد، معتقد است آدمها چیزی برای گفتن ندارند و واقعیت این است که هرکس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف میزند (همان: ۳۰۷).
لویی فردینان سلین عربها را منحرف میشمارد و میآورد: عربها از مشروب خوششان نمیآید، از لواط خوششان میآید... پیش اینها مشروب خوردن حرام است، ولی لواط عیبی ندارد (همان: ۳۳۱-۳۳۳). چنانکه از زبان یکی از همکاران خود در تیمارستان به تمسخر عدالت و خطرناک بودن یقینِ اغراقآمیز پرداخته و مینویسد:
آنهایی که از عدالت حرف میزنند به نظرم از بقیّۀ دیوانهها دیوانهتراند (همان: ۴۴۲)!
منابع:
_ سلین، لویی فردینان، ۱۳۷۳، سفر به انتهای شب، ترجمه فرهاد غبرایی، تهران، جامی.
_ سلین، لویی فردینان، ۱۳۸۶، دستۀ دلقکها، ترجمه مهدی سحابی، تهران، مرکز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘ایبسن و دشمن مردم
امیرحسین آریانپور در سال ۱۳۳۴ در کتاب «ایبسن آشوبگرای» به زندگی و آثار هنریک یوهان ایبسِن (۱۸۲۸-۱۹۰۶) پرداخت. کتاب مختصر و مفیدی که خوانندگان خود را با اندیشههای این شاعر و نویسندۀ نروژی آشنا ساخته و میتوان در آن خلاصهای از مجموعه نمایشنامههای ایبسن را مشاهده کرد.
ایبسن کشور خود را دوست داشت، اما با هرگونه بتپرستی مخالف بود و خاکپرستی را مثلِ مردهپرستی و گاوپرستی خوار میشمرد (آریانپور، ۱۳۴۸: ۲۰). از ابتدای جوانی با تنهایی و فقر مواجه شد و به دور از خانواده مشغول کار و تحصیل گردید (همان: ۱۱-۱۲).
در جهانبینی ایبسن اراده و اختیار عاملِ عقیمی است و باآنکه قهرمانان وی دائماً دَم از اراده میزنند، جبرِ قاهرانه بر مخلوقات نمایشنامههایش مسلط است (همان: ۵۲-۵۳). او که از بودن مینالید (همان: ۶۱)، مدافع خِرَد و تمدّن و دشمن محافظهکاری و سازش بود و به پیروی از سورن کیرکگور به فلسفۀ یا این یا آن پایبند مینمود (همان: ۴۸-۴۹).
از مهمترین نمایشنامههای یوهان ایبسن میتوان به «خانه عروسک»، «هِدا گابلِر»، «مرغابی وحشی»، «اشباح» و «دشمن مردم» اشاره کرد. ایبسن با خانه عروسک به سرِ زبانها افتاد. در هدا گابلر، بیمعنایی و پوچی زندگی و خودکشی خانم گابلر را به تصویر کشید. و در اشباح و دشمن مردم، شرایع دینی و اوامر مطلق اخلاقی را هجو کرد و دموکراسی دروغین را سخت مورد حمله قرار داد (همان: ۴۷).
ایبسن با همۀ آموزههایش نویسندهای است با جهانبینیِ نامتناجس و تضادهای آشتیناپذیر (همان: ۵۷) و لذا میتوان او را با اطمینان یک آنارشیستِ مطلق یا آشوبگرایِ نهیلیسم نامید (همان: ۲۳-۵۹-۶۰).
یکی از مشهورترین نمایشنامههای شجاعانۀ ایبسن، نمایشنامۀ «دشمن مردم» است. شاهکاری که در آن پزشکی آتئیست و نروژی کشف میکند که آب حمامهای طبی و پُردرآمد شهر مسموم و خطرناک است (ایبسن، ۱۳۵۳: ۷۸). دکتر متوقّع است که جامعه از او حمایت کند، اما مصلحت و منافع زمامداران شهر و خصوصاً شهردار که برادر اوست، چنین اقتضا میکند که این مسئله پوشیده بماند!
دکتر ایستادگی میکند و در مسیر حقیقت و آزادگی، به نبرد با قدرت و بندگی میرود و میپندارد که قویترین فرد عالَم کسی است که از همه تنهاتر است (همان: ۱۶۳)! او طی یک سخنرانی پس از هجو رجال بلندمرتبۀ شهر، آنانها را دشمنان درجه اول اجتماع ندانسته و معتقد است که خطرناکترین دشمن حقیقت و آزادی، اکثریت انبوه اجتماع است (همان: ۱۱۶)! پس در ادامه ضمن جاهل خطاب کردن اکثریّت مردم و تشبیه آنان به سگان ولگرد مینویسد:
این دروغ است که اکثریّت حق دارد. اکثریت افراد کشورها با مردم کمفهم است و شما هم نمیتوانید مدّعی شوید که حکومتِ جماعت کودن بر اقلّیتِ فهیم حق است! بدبختانه اکثریّت زور دارد، اما هرگز حق ندارد. حق همیشه با اقلّیت است (همان: ۱۱۷).
باآنکه مطلب فوق و این سخن ایبسن که لیبرالها را از همه مضحکتر (همان: ۱۳۶-۱۳۷) و موذیترین دشمنان آزادی میشمرَد (همان: ۱۶۰) درخور توجّه است و انتخاب رئیسجمهوری چون ترامپ در یکی از متمدّنترین کشورهای حال حاضر جهان هم تا حدودی مؤیّد درستی کلام اوست، اما نمیتوان آن را به صورت قاعدهای مطلق پذیرفت؛ چراکه علّت دفاع از دموکراسی و پناه بردن به آن، حقانیّت اکثریّت مردم نیست، بلکه گویی فقدان ملاک و سنجشی بهتر و عدمِدستیابی به آریستوکراسی است.
نمایشنامۀ «دشمن مردم» که به سبب فریب خوردن مردم، بزرگترین دوستشان، دشمن مردم خوانده شد، ابتدا توسط امیرحسین آریانپور در سال ۱۳۳۸ به فارسی ترجمه شد. سپس به همّت محمدعلی جمالزاده در سال ۱۳۴۰ با نام دشمن ملّت به چاپ رسید و پس از آن ترجمههای متعدّدی از این کتاب صورت گرفت که از مهمترین آنها میتوان به ترجمۀ میرمجید عمرانی از زبان اصلی اشاره کرد.
منابع:
_ آریانپور، امیرحسین، ۱۳۴۸، ایبسن آشوبگرای، تهران، انجمن تئاتر ایران و سپهر.
_ ایبسن، هنریک یوهان، ۱۳۵۳، دشمن مردم، ترجمه امیرحسین آریانپور، تهران، اندیشه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
امیرحسین آریانپور در سال ۱۳۳۴ در کتاب «ایبسن آشوبگرای» به زندگی و آثار هنریک یوهان ایبسِن (۱۸۲۸-۱۹۰۶) پرداخت. کتاب مختصر و مفیدی که خوانندگان خود را با اندیشههای این شاعر و نویسندۀ نروژی آشنا ساخته و میتوان در آن خلاصهای از مجموعه نمایشنامههای ایبسن را مشاهده کرد.
ایبسن کشور خود را دوست داشت، اما با هرگونه بتپرستی مخالف بود و خاکپرستی را مثلِ مردهپرستی و گاوپرستی خوار میشمرد (آریانپور، ۱۳۴۸: ۲۰). از ابتدای جوانی با تنهایی و فقر مواجه شد و به دور از خانواده مشغول کار و تحصیل گردید (همان: ۱۱-۱۲).
در جهانبینی ایبسن اراده و اختیار عاملِ عقیمی است و باآنکه قهرمانان وی دائماً دَم از اراده میزنند، جبرِ قاهرانه بر مخلوقات نمایشنامههایش مسلط است (همان: ۵۲-۵۳). او که از بودن مینالید (همان: ۶۱)، مدافع خِرَد و تمدّن و دشمن محافظهکاری و سازش بود و به پیروی از سورن کیرکگور به فلسفۀ یا این یا آن پایبند مینمود (همان: ۴۸-۴۹).
از مهمترین نمایشنامههای یوهان ایبسن میتوان به «خانه عروسک»، «هِدا گابلِر»، «مرغابی وحشی»، «اشباح» و «دشمن مردم» اشاره کرد. ایبسن با خانه عروسک به سرِ زبانها افتاد. در هدا گابلر، بیمعنایی و پوچی زندگی و خودکشی خانم گابلر را به تصویر کشید. و در اشباح و دشمن مردم، شرایع دینی و اوامر مطلق اخلاقی را هجو کرد و دموکراسی دروغین را سخت مورد حمله قرار داد (همان: ۴۷).
ایبسن با همۀ آموزههایش نویسندهای است با جهانبینیِ نامتناجس و تضادهای آشتیناپذیر (همان: ۵۷) و لذا میتوان او را با اطمینان یک آنارشیستِ مطلق یا آشوبگرایِ نهیلیسم نامید (همان: ۲۳-۵۹-۶۰).
یکی از مشهورترین نمایشنامههای شجاعانۀ ایبسن، نمایشنامۀ «دشمن مردم» است. شاهکاری که در آن پزشکی آتئیست و نروژی کشف میکند که آب حمامهای طبی و پُردرآمد شهر مسموم و خطرناک است (ایبسن، ۱۳۵۳: ۷۸). دکتر متوقّع است که جامعه از او حمایت کند، اما مصلحت و منافع زمامداران شهر و خصوصاً شهردار که برادر اوست، چنین اقتضا میکند که این مسئله پوشیده بماند!
دکتر ایستادگی میکند و در مسیر حقیقت و آزادگی، به نبرد با قدرت و بندگی میرود و میپندارد که قویترین فرد عالَم کسی است که از همه تنهاتر است (همان: ۱۶۳)! او طی یک سخنرانی پس از هجو رجال بلندمرتبۀ شهر، آنانها را دشمنان درجه اول اجتماع ندانسته و معتقد است که خطرناکترین دشمن حقیقت و آزادی، اکثریت انبوه اجتماع است (همان: ۱۱۶)! پس در ادامه ضمن جاهل خطاب کردن اکثریّت مردم و تشبیه آنان به سگان ولگرد مینویسد:
این دروغ است که اکثریّت حق دارد. اکثریت افراد کشورها با مردم کمفهم است و شما هم نمیتوانید مدّعی شوید که حکومتِ جماعت کودن بر اقلّیتِ فهیم حق است! بدبختانه اکثریّت زور دارد، اما هرگز حق ندارد. حق همیشه با اقلّیت است (همان: ۱۱۷).
باآنکه مطلب فوق و این سخن ایبسن که لیبرالها را از همه مضحکتر (همان: ۱۳۶-۱۳۷) و موذیترین دشمنان آزادی میشمرَد (همان: ۱۶۰) درخور توجّه است و انتخاب رئیسجمهوری چون ترامپ در یکی از متمدّنترین کشورهای حال حاضر جهان هم تا حدودی مؤیّد درستی کلام اوست، اما نمیتوان آن را به صورت قاعدهای مطلق پذیرفت؛ چراکه علّت دفاع از دموکراسی و پناه بردن به آن، حقانیّت اکثریّت مردم نیست، بلکه گویی فقدان ملاک و سنجشی بهتر و عدمِدستیابی به آریستوکراسی است.
نمایشنامۀ «دشمن مردم» که به سبب فریب خوردن مردم، بزرگترین دوستشان، دشمن مردم خوانده شد، ابتدا توسط امیرحسین آریانپور در سال ۱۳۳۸ به فارسی ترجمه شد. سپس به همّت محمدعلی جمالزاده در سال ۱۳۴۰ با نام دشمن ملّت به چاپ رسید و پس از آن ترجمههای متعدّدی از این کتاب صورت گرفت که از مهمترین آنها میتوان به ترجمۀ میرمجید عمرانی از زبان اصلی اشاره کرد.
منابع:
_ آریانپور، امیرحسین، ۱۳۴۸، ایبسن آشوبگرای، تهران، انجمن تئاتر ایران و سپهر.
_ ایبسن، هنریک یوهان، ۱۳۵۳، دشمن مردم، ترجمه امیرحسین آریانپور، تهران، اندیشه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی
کتاب «سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی» گزارشی مختصر دربارۀ یورش محمود افغان به اصفهان و علل فروپاشی سلطنت سلطانحسین صفوی است. کتابی که بر اساس یادداشتهای دو راهب لهستانی و فرانسوی به نامهای یوداش تادوش کروسینسکی و آنتوان دو سِرسو، توسط دکتر جواد طباطبایی تلخیص و بازنویسی شده است.
در پارهای از این اثر که نویسندگان آن بر درونی بودن عامل انحطاط ایران تأکید داشته و بهزعم طباطبایی یکی از دقیقترین گزارشهای سقوط پادشاهی صفویان است، میخوانیم:
مردم اصفهان، در ماههای تیر و مرداد، مجبور شدند از گوشت شتر، قاطر، اسب و الاغ تغذیه کنند، اما از آن پس گوشتی در بازار دیده نشد. در پایان این دوره، هر شقّه گوشت اسب بر هزار سکه بالغ شد. در ماههای شهریور و مهر، به خوردن سگ و گربه قناعت شد و چندان خوردند که نسل این حیوانات منقرض شد... چرم کفشهای کهنه را در آب جوشانده و میخوردند و مدتزمانی، یکی از غذاهای رایج بهشمار میآمد. از آن پس، نوبت به خوردن گوشت انسان رسید. کوچهها پر از اجساد مردگان بود و برخی در خفا گوشت آنها را میبریدند و میخوردند. گاهی مردم گوشت کودکانی را که از گرسنگی مرده بودند، میخوردند و به گزارش کروسینسکی حتی مادرانی بچۀ خود را خورده بودند (طباطبایی، ۱۳۹۲: ۷۰-۷۱).
منبع:
_ طباطبایی، جواد، ۱۳۹۲، سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی، تهران، مینوی خرد.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی» گزارشی مختصر دربارۀ یورش محمود افغان به اصفهان و علل فروپاشی سلطنت سلطانحسین صفوی است. کتابی که بر اساس یادداشتهای دو راهب لهستانی و فرانسوی به نامهای یوداش تادوش کروسینسکی و آنتوان دو سِرسو، توسط دکتر جواد طباطبایی تلخیص و بازنویسی شده است.
در پارهای از این اثر که نویسندگان آن بر درونی بودن عامل انحطاط ایران تأکید داشته و بهزعم طباطبایی یکی از دقیقترین گزارشهای سقوط پادشاهی صفویان است، میخوانیم:
مردم اصفهان، در ماههای تیر و مرداد، مجبور شدند از گوشت شتر، قاطر، اسب و الاغ تغذیه کنند، اما از آن پس گوشتی در بازار دیده نشد. در پایان این دوره، هر شقّه گوشت اسب بر هزار سکه بالغ شد. در ماههای شهریور و مهر، به خوردن سگ و گربه قناعت شد و چندان خوردند که نسل این حیوانات منقرض شد... چرم کفشهای کهنه را در آب جوشانده و میخوردند و مدتزمانی، یکی از غذاهای رایج بهشمار میآمد. از آن پس، نوبت به خوردن گوشت انسان رسید. کوچهها پر از اجساد مردگان بود و برخی در خفا گوشت آنها را میبریدند و میخوردند. گاهی مردم گوشت کودکانی را که از گرسنگی مرده بودند، میخوردند و به گزارش کروسینسکی حتی مادرانی بچۀ خود را خورده بودند (طباطبایی، ۱۳۹۲: ۷۰-۷۱).
منبع:
_ طباطبایی، جواد، ۱۳۹۲، سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی، تهران، مینوی خرد.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘دیوان وحشی بافقی
یکی از اشعاری که در فضای مجازی به وحشی بافقی نسبت داده شده است، مثنویِ «روز مرگم هرکه شیون کند از دور و برم دور کنید/ همه را مست و خراب از می انگور کنید/ بر مزارم مگذارید بیاید واعظ/ پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ/ جای تلقین به بالای سرم دف بزنید/ شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید» است. شعری که به هیچعنوان از وحشی بافقی نیست.
در نام نخست وحشی بافقی اختلاف است. برخی او را کمالالدین و بعضی شمسالدین محمد خواندهاند (وحشی بافقی، ۱۳۵۶: ذیل «مقدمۀ کتاب»، ۱۳). سال تولّد او نیز نامشخّص است. چنانکه در سال ۹۹۱ هجری در سنّ ۵۲ و به اعتباری ۶۲ سالگی به سبب خوردن مشروب و عرق وفات نموده است. و برخی ازجمله رشید یاسمی متذکّر شده که معروف است در جوانی به دست رفیق [معشوق] خود کشته شده است (همان: ۱۵-۲۴-۲۵-۲۶-۲۷).
وحشی بافقی باآنکه برای فرار از تنگدستی و به دستآوردن قوت لایموت اشعاری در ستایش شاهزادگان و فرمانرویان سرود (همان: ۶۹)، همواره تهیدست بود و هیچگاه روی آسایش ندید (همان: ۳۲). و ظاهراً معتاد به شراب بود و برای رسیدن به مِی و شراب، دست به دامن این و آن میشده و باده گدایی میکرده است (همان: ۳۳).
این شاعر قرن دهم هجری در عهد صفویان و شاه تهماسب، متولّد روستای بافقِ یزد بود (همان: ۱۷) و دکتر افشار و عبدالحسین آیتی قولی را که بر کرمانی بودن او اصرار دارد، غلط شمردهاند و آیتی معتقد است که در یزدی بودن وحشی شبههای نیست (همان: ۱۸-19). و در ادامه علّت تخلّص وحشی را وحشت شاعر از معاشرت با مردم ذکر کرده است (همان: ۱۴).
از وحشی بافقی دیوان اشعاری شامل غزلها، قصیدهها، قطعهها، ترکیببندها، ترجیعبندها، رباعیها، مثنویهای پراکنده و دو مثنوی کامل «خلد برین» و «ناظر و منظور» و مثنوی ناقص «فرهاد و شیرین» برجای مانده است. دیوانی که در سال ۱۳۳۹ توسّط حسین نخعی (آذران) در ۹۱۱۱ بیت و مقدّمهای مفصّل بالغ بر صد صفحه به چاپ رسید.
از دیگر خصوصیات وحشی بافقی میتوان به ازدواج نکردن این شاعر (همان: ۳۶)، چهرۀ زشت و سرِ طاس او (همان: ۳۱) و طبع خوشگلپسند و تأکیدش بر جایگاه ممتاز عشق و خصوصاً عشق همجنسگرایانه (مثنوی ناظر و منظور) اشاره کرد. عشقی که گاهی به شکل دلبستن به کودکان جلوهگر شده است! چنانکه یکی از اشعار مشهور او در عشق به پسران، ترکیببند زیر است (همان: ذیل «متن کتاب»، ۲۹۳ الی۲۹۵):
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید / داستان غـم پنـهانی من گوش کنـید / قـصۀ بیسر و سامانی مـن گوش کنید / گفتوگوی من و حیرانی من گوش کنید / شرح این آتش جـانسوز نگفتن تا کی / سوخـتم سوخـتم این راز نگـفتـن تا کی / روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم / ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم / عقل و دین باخته، دیوانۀ رویـی بودیم / بستۀ سلسلۀ سلـسله مویی بودیـم / کس در آن سلسله غیر از من و دلبند نبود / یک گرفتار از این جمله که هستند نبود... / ای پسر چـنـد بکام دگرانت بـینم / سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم...
منبع:
_ وحشی بافقی، ۱۳۵۶، دیوان وحشی بافقی، به تصحیح حسین نخعی، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
یکی از اشعاری که در فضای مجازی به وحشی بافقی نسبت داده شده است، مثنویِ «روز مرگم هرکه شیون کند از دور و برم دور کنید/ همه را مست و خراب از می انگور کنید/ بر مزارم مگذارید بیاید واعظ/ پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ/ جای تلقین به بالای سرم دف بزنید/ شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید» است. شعری که به هیچعنوان از وحشی بافقی نیست.
در نام نخست وحشی بافقی اختلاف است. برخی او را کمالالدین و بعضی شمسالدین محمد خواندهاند (وحشی بافقی، ۱۳۵۶: ذیل «مقدمۀ کتاب»، ۱۳). سال تولّد او نیز نامشخّص است. چنانکه در سال ۹۹۱ هجری در سنّ ۵۲ و به اعتباری ۶۲ سالگی به سبب خوردن مشروب و عرق وفات نموده است. و برخی ازجمله رشید یاسمی متذکّر شده که معروف است در جوانی به دست رفیق [معشوق] خود کشته شده است (همان: ۱۵-۲۴-۲۵-۲۶-۲۷).
وحشی بافقی باآنکه برای فرار از تنگدستی و به دستآوردن قوت لایموت اشعاری در ستایش شاهزادگان و فرمانرویان سرود (همان: ۶۹)، همواره تهیدست بود و هیچگاه روی آسایش ندید (همان: ۳۲). و ظاهراً معتاد به شراب بود و برای رسیدن به مِی و شراب، دست به دامن این و آن میشده و باده گدایی میکرده است (همان: ۳۳).
این شاعر قرن دهم هجری در عهد صفویان و شاه تهماسب، متولّد روستای بافقِ یزد بود (همان: ۱۷) و دکتر افشار و عبدالحسین آیتی قولی را که بر کرمانی بودن او اصرار دارد، غلط شمردهاند و آیتی معتقد است که در یزدی بودن وحشی شبههای نیست (همان: ۱۸-19). و در ادامه علّت تخلّص وحشی را وحشت شاعر از معاشرت با مردم ذکر کرده است (همان: ۱۴).
از وحشی بافقی دیوان اشعاری شامل غزلها، قصیدهها، قطعهها، ترکیببندها، ترجیعبندها، رباعیها، مثنویهای پراکنده و دو مثنوی کامل «خلد برین» و «ناظر و منظور» و مثنوی ناقص «فرهاد و شیرین» برجای مانده است. دیوانی که در سال ۱۳۳۹ توسّط حسین نخعی (آذران) در ۹۱۱۱ بیت و مقدّمهای مفصّل بالغ بر صد صفحه به چاپ رسید.
از دیگر خصوصیات وحشی بافقی میتوان به ازدواج نکردن این شاعر (همان: ۳۶)، چهرۀ زشت و سرِ طاس او (همان: ۳۱) و طبع خوشگلپسند و تأکیدش بر جایگاه ممتاز عشق و خصوصاً عشق همجنسگرایانه (مثنوی ناظر و منظور) اشاره کرد. عشقی که گاهی به شکل دلبستن به کودکان جلوهگر شده است! چنانکه یکی از اشعار مشهور او در عشق به پسران، ترکیببند زیر است (همان: ذیل «متن کتاب»، ۲۹۳ الی۲۹۵):
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید / داستان غـم پنـهانی من گوش کنـید / قـصۀ بیسر و سامانی مـن گوش کنید / گفتوگوی من و حیرانی من گوش کنید / شرح این آتش جـانسوز نگفتن تا کی / سوخـتم سوخـتم این راز نگـفتـن تا کی / روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم / ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم / عقل و دین باخته، دیوانۀ رویـی بودیم / بستۀ سلسلۀ سلـسله مویی بودیـم / کس در آن سلسله غیر از من و دلبند نبود / یک گرفتار از این جمله که هستند نبود... / ای پسر چـنـد بکام دگرانت بـینم / سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم...
منبع:
_ وحشی بافقی، ۱۳۵۶، دیوان وحشی بافقی، به تصحیح حسین نخعی، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘سنگ صبور
برو خیام بخون. این آدم تنها موجودی بود که همهچیز رو حل کرد. بدبختی تو اینه که نه میخونی و نه مینویسی. گیرم چن سال دیگه هم تو این دنیا لقلق زدی و چندتا گونی برنج و گندم و ده بیستا گاو و گوسفندم خوردی و بغل گوهر خوابیدی، آخرش که چی (چوبک، ۱۳۴۵: ۱۵)؟
صادق چوبک (۱۲۹۵-۱۳۷۷) یکی از بزرگترین و شناختهشدهترین داستاننویسان ایران است که بیشتر با مجموعه داستان "خیمه شببازی" و "انتری که لوطیاش مرده بود" و رمان "تنگسیر" و "سنگ صبور" شناخته میشود. رمان «سنگ صبور» که در سال ۱۳۴۵ انتشار یافت، معروفترین و گویی مهمترین اثر این نویسندۀ نامدار بوشهری است که در وصف این کتاب خواندنی خود - که شاید بتوان یک چهارم و خصوصاً قسمت پایانی آن را اضافی و غیرمرتبط با داستان شمرد - گفته است: اگر صادق هدایت بود از این کتاب خیلی خوشش میآمد (الهی، ۱۳۷۲: ذیل «با صادق چوبک در باغ یادها»، ۲۴۵-۲۴۶).
چنانکه دکتر پرویز ناتل خانلری نیز سنگ صبور را فصل تازهای در ادبیات امروز ایران و یک واقعۀ مهّم ادبی در ردیف "یکی بود و یکی نبود" و "بوف کور" میشمرد. و ضمن اشاره به نقش عبید زاکانی و هنری میلر در طرز بیان بیپردۀ صادق چوبک، در پاسخ به افرادی که زبان او و کتاب سنگ صبور را رکیک و مستهجن میخوانند، میگوید:
به خود حق نمیدهم به نویسندهای که به دقت و باوسواس غیرقابل تصوّری به زشتیها که حقیقت دارند نگاه کرده ایرادی بگیرم. فضلۀ سگ را در خیابان میتوان ندید و از کنارش رد شد، اما منکر وجودش نمیشود شد... من اعتقاد دارم که یکی از بزرگترین لطمههایی که ادبیات ممالکی مثل ما خورده و هنوز هم میخورد همین مؤدّب بودن ادبی است (همان: ذیل «از خاطرات ادبی دکتر پرویز ناتل خانلری دربارۀ صادق چوبک»، ۲۶۱-۲۶۴-۲۶۵).
اووخ خانم شوکت [دختربچۀ همسایه] گف بریم تو سرپله. دسّم کشید بردم تو سرپله. از پلهها رفتیم بالا، خیلی پله بود. اووخ شوم شوم بود. چراغ نبود. اووخ خانم شوکت من رو سف گرفت تو بغلش و زورم داد. اووخ ماچم کرد و بُلم رو گرف. من خیلی خوشم اومد. اووخ تنبون خودش رو کشید پایین و تنبون منم کشید پایین و بُلم رو مالید به بُل خودش. اما بُل او پهن بود مثل بُل ننم بود (چوبک، ۱۳۴۵: ۱۲۷).
اووخ علیآقا [پسربچۀ همسایه] گف بیا بُلامون با همدیگه جنگ بندازیم... اووخ شلوارش رو درآورد. بمنم گف شلوارت دربیار... اووخ علیآقا بُلش رو باد کرد. منم بُلم باد کردم. اووخ علیآقا گف حالا بُل من از بُل تو ترسیده میخواد بره زیرش قایم بشه. تو حالا بایس بخوابی. من گفّم خُب. خیلی دلم خوش شد که بُل علیآقا از بُل من ترسیده بود. گفّم خُب. اووخ من خوابیدم. علیآقا از من گندهتره. اووخ علیآقا بُلش کرد زیر بُل من. اووخ با بُلش من رو سولاخ کرد. روم شاشید (همان: ۱۹۵).
و اما صادق چوبک نیز در پاسخ به اینگونه اعتراضها و استفادۀ او از واژگان زشت و پرداختن صریح به امور جنسی و گسترش دادن آن به تجربههای جنسیِ کاکلزریِ پنج ساله، خود را ملزم به استفاده از این کلمات و عبارات دانسته است و بر آن باور و تصوّر است که زندگی آلوده و چرک این افراد را نمیتوان با زبان سعدی نوشت (همان: ۷۶).
البته برخی ازجمله نجف دریابندری هم جدای از این نقد و اشکالاتی که گذشت، به گونهای دیگر بر این کتاب تاخته و آن را اثری بیارزش خوانده است:
رمانِ بیسروتهِ سنگ صبور کوششی است رقّتآور برای اثبات وجود خویش از جانب نویسندهای که حسّ جهتیابی و تناسب را بهکلّی از دست داده است و چیزی هم برای گفتن ندارد... صادق چوبک بیآنکه وِرد را خوب آورده باشد سوراخ دعا را گم کرده است (دریابندری، ۱۳۶۷: ۱۰۸).
رمان «سنگ صبور» که به زبان شکستۀ عامیانه و به شیوۀ سیّال ذهن نگاشته شده و گویی موضوع اصلی آن تنهایی است، تلخی و سیاهی شیرازِ دهۀ بیست شمسی را به تصویر میکشد و به نقد جهل و فقر و خرافات حاکم در ایران آن زمان میپردازد. صادق چوبک در این کتاب ممنوعۀ خود ضمن ردّ دین و انکار خداوند (چوبک، ۱۳۴۵: ۱۸۴-۱۸۵)، زبان عربی و مقدّسات را به سخره گرفته و مینویسد:
افسوس که مردم نافهمند وگرنه برای تنویر و تنقیه زبان فارسی چارهای جز آن نمیدیدند که به جای لغات و کلمات غیرعفیف فارسی، لغات عربی بگذارند و اصولاً مهما امکن باید کوشید تا هرچه بیشتر لغات و کلمات عربی جای فارسی را بگیرند (همان: ۸۳).
اینجا بارگاه عدل انوشیروان عادل پادشاه گبراس. اون سال و زمونه مردم از زور خری آتیش میپرسّیدن. شمشیر اسلام پدر لامسّبشونو درآورد. اگه ذوالفقار حیدر کرّار نبود، حالا من و تو هم بجای حجرالاسود میباس آتیش بپرسّیم (همان: ۱۳۷).
⬇
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
برو خیام بخون. این آدم تنها موجودی بود که همهچیز رو حل کرد. بدبختی تو اینه که نه میخونی و نه مینویسی. گیرم چن سال دیگه هم تو این دنیا لقلق زدی و چندتا گونی برنج و گندم و ده بیستا گاو و گوسفندم خوردی و بغل گوهر خوابیدی، آخرش که چی (چوبک، ۱۳۴۵: ۱۵)؟
صادق چوبک (۱۲۹۵-۱۳۷۷) یکی از بزرگترین و شناختهشدهترین داستاننویسان ایران است که بیشتر با مجموعه داستان "خیمه شببازی" و "انتری که لوطیاش مرده بود" و رمان "تنگسیر" و "سنگ صبور" شناخته میشود. رمان «سنگ صبور» که در سال ۱۳۴۵ انتشار یافت، معروفترین و گویی مهمترین اثر این نویسندۀ نامدار بوشهری است که در وصف این کتاب خواندنی خود - که شاید بتوان یک چهارم و خصوصاً قسمت پایانی آن را اضافی و غیرمرتبط با داستان شمرد - گفته است: اگر صادق هدایت بود از این کتاب خیلی خوشش میآمد (الهی، ۱۳۷۲: ذیل «با صادق چوبک در باغ یادها»، ۲۴۵-۲۴۶).
چنانکه دکتر پرویز ناتل خانلری نیز سنگ صبور را فصل تازهای در ادبیات امروز ایران و یک واقعۀ مهّم ادبی در ردیف "یکی بود و یکی نبود" و "بوف کور" میشمرد. و ضمن اشاره به نقش عبید زاکانی و هنری میلر در طرز بیان بیپردۀ صادق چوبک، در پاسخ به افرادی که زبان او و کتاب سنگ صبور را رکیک و مستهجن میخوانند، میگوید:
به خود حق نمیدهم به نویسندهای که به دقت و باوسواس غیرقابل تصوّری به زشتیها که حقیقت دارند نگاه کرده ایرادی بگیرم. فضلۀ سگ را در خیابان میتوان ندید و از کنارش رد شد، اما منکر وجودش نمیشود شد... من اعتقاد دارم که یکی از بزرگترین لطمههایی که ادبیات ممالکی مثل ما خورده و هنوز هم میخورد همین مؤدّب بودن ادبی است (همان: ذیل «از خاطرات ادبی دکتر پرویز ناتل خانلری دربارۀ صادق چوبک»، ۲۶۱-۲۶۴-۲۶۵).
اووخ خانم شوکت [دختربچۀ همسایه] گف بریم تو سرپله. دسّم کشید بردم تو سرپله. از پلهها رفتیم بالا، خیلی پله بود. اووخ شوم شوم بود. چراغ نبود. اووخ خانم شوکت من رو سف گرفت تو بغلش و زورم داد. اووخ ماچم کرد و بُلم رو گرف. من خیلی خوشم اومد. اووخ تنبون خودش رو کشید پایین و تنبون منم کشید پایین و بُلم رو مالید به بُل خودش. اما بُل او پهن بود مثل بُل ننم بود (چوبک، ۱۳۴۵: ۱۲۷).
اووخ علیآقا [پسربچۀ همسایه] گف بیا بُلامون با همدیگه جنگ بندازیم... اووخ شلوارش رو درآورد. بمنم گف شلوارت دربیار... اووخ علیآقا بُلش رو باد کرد. منم بُلم باد کردم. اووخ علیآقا گف حالا بُل من از بُل تو ترسیده میخواد بره زیرش قایم بشه. تو حالا بایس بخوابی. من گفّم خُب. خیلی دلم خوش شد که بُل علیآقا از بُل من ترسیده بود. گفّم خُب. اووخ من خوابیدم. علیآقا از من گندهتره. اووخ علیآقا بُلش کرد زیر بُل من. اووخ با بُلش من رو سولاخ کرد. روم شاشید (همان: ۱۹۵).
و اما صادق چوبک نیز در پاسخ به اینگونه اعتراضها و استفادۀ او از واژگان زشت و پرداختن صریح به امور جنسی و گسترش دادن آن به تجربههای جنسیِ کاکلزریِ پنج ساله، خود را ملزم به استفاده از این کلمات و عبارات دانسته است و بر آن باور و تصوّر است که زندگی آلوده و چرک این افراد را نمیتوان با زبان سعدی نوشت (همان: ۷۶).
البته برخی ازجمله نجف دریابندری هم جدای از این نقد و اشکالاتی که گذشت، به گونهای دیگر بر این کتاب تاخته و آن را اثری بیارزش خوانده است:
رمانِ بیسروتهِ سنگ صبور کوششی است رقّتآور برای اثبات وجود خویش از جانب نویسندهای که حسّ جهتیابی و تناسب را بهکلّی از دست داده است و چیزی هم برای گفتن ندارد... صادق چوبک بیآنکه وِرد را خوب آورده باشد سوراخ دعا را گم کرده است (دریابندری، ۱۳۶۷: ۱۰۸).
رمان «سنگ صبور» که به زبان شکستۀ عامیانه و به شیوۀ سیّال ذهن نگاشته شده و گویی موضوع اصلی آن تنهایی است، تلخی و سیاهی شیرازِ دهۀ بیست شمسی را به تصویر میکشد و به نقد جهل و فقر و خرافات حاکم در ایران آن زمان میپردازد. صادق چوبک در این کتاب ممنوعۀ خود ضمن ردّ دین و انکار خداوند (چوبک، ۱۳۴۵: ۱۸۴-۱۸۵)، زبان عربی و مقدّسات را به سخره گرفته و مینویسد:
افسوس که مردم نافهمند وگرنه برای تنویر و تنقیه زبان فارسی چارهای جز آن نمیدیدند که به جای لغات و کلمات غیرعفیف فارسی، لغات عربی بگذارند و اصولاً مهما امکن باید کوشید تا هرچه بیشتر لغات و کلمات عربی جای فارسی را بگیرند (همان: ۸۳).
اینجا بارگاه عدل انوشیروان عادل پادشاه گبراس. اون سال و زمونه مردم از زور خری آتیش میپرسّیدن. شمشیر اسلام پدر لامسّبشونو درآورد. اگه ذوالفقار حیدر کرّار نبود، حالا من و تو هم بجای حجرالاسود میباس آتیش بپرسّیم (همان: ۱۳۷).
⬇
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
⬆ادامهٔ صفحهٔ قبل:
قهرمان داستان سنگ صبور، معلّم و نویسندهای بیستوپنج ساله به نام احمد است که در خانهای اجارهای به همراه چند خانواده و در کنار تنها دوست و سنگ صبور خود، آسید ملوچ که عنکبوتی ماده است، زندگی میکند. یکی دیگر از اعضای آن خانه، گوهر خانم، همسر چهارم حاج اسماعیل است که با خون دماغ شدن پسرش کاکلزری در شاهچراغ، او را فاحشه و پسرش را حرامزاده میخوانند و همین امر سبب میشود که شوهرش او را طلاق بدهد. گوهر برای گذراندن زندگی و نگهداری از فرزند و مادر زمینگیر خود به صیغه رو میآورد.
من: حالا بیا راسّش رو بگو، خودمونیم، این چه معنی داره که تو این زن بدبخت رو مایه دسّ خودت کردی و مثه آفتابه خلأ رودار او رو به این و اون کرایه میدی و با چندتا جمله عربی باصطلاح خودت حلالش میکنی (همان: ۱۸۶-۱۸۷)؟ آخه این کار که با جاکشی فرقی نداره که این زنکه بدبخت رو هر روز زیر پای نره خری میندازی و از قِبَلش استفاده میکنی (همان: ۱۸۹). تازه مگه قصه خودشون مسخره نیس. بچههای نر و ماده آدم و حوا همدیگه رو گائیدن و نسل آدمیزاد رو پس انداختن. همه حرومزاده اندر حرومزاده. چه نقّالای ناشی و جاهلی بودن. چقده مزخرف گفتن (همان: ۵۶-۵۷).
آشیخ محمود: آخر تو چرا اینقدر پُرمدعا و نافهمی؟ در بیان نکاح متعه بدانکه مشروع بودن متعه پیش فرقه ناجیه اثنیعشریه اجماعی است و مشروعیت آن بنص قرآن و احادیث موافق و مخالف ثابت است... [هرچند عُمَر بن خطاب ملعون با اجتهاد خود در مقابل نصّ قرآن حکم به نسخ و حرمت متعه داده است] ای نادان دستگاه خدا را ببازی میگیری. چراغی را که ایزد برفروزد، هر آنکس پف کند ریشش بسوزد. خداوند فرموده زن برای تمتع است، مثل گوسفندی که سر میبری گوشتش را میخوری؛ زن هم برای تمتع است (همان: ۱۸۷-۱۸۸).
از دیگر شخصیّتهای این داستان میتوان به زنی آبلهروی بهنام بلقیس و همچنین سیفالقلم، سیّد هندیِ اصالتاً شیرازی که به قاتل زنان بدکارۀ شیراز معروف است اشاره کرد. سیفالقلمی که چوبک شخصیّت او را حقیقی شمرده و در مصاحبه با صدرالدین الهی اذعان میکند که در سر کلاس فلسفه و حکمت اسلامیِ میرزا محمدعلی حکیم در مسجد نوِ شیراز با او آشنا شده است (الهی، ۱۳۷۲: ۲۴۲).
و اما بلقیس، همسر مردی معتاد به تریاک است که پس از گذشت دو سال از زندگی مشترک آنان هنوز باکره است. او درحالیکه در حسرت سکسی درست و حسابی است با خود میگوید:
بش میگم منم بات میام تو قهوهخونه. بم میگه میون صدتا کیرکلفت کجا میای. تو قهوهخونه که جای زن نیس... خب مردک اگه میخواسّی از صُب تا شوم تو قهوهخونه بتپی و بافور بکشی، دیگه من رو چرا سینه کردی با خودت آوردی که الهی ذلیل درد بشی که بقدّ یه خروسم کار ازت نمیاد... خاک عالم بسر من کنن. گوهر همش جوونای طاق و جفت رو خودش میکشه و مثه انار آب لمبو شیرهشون میمیکه و روز بروز صورتش مثه گل انار رنگ وا رنگ میشه... هی شب و روز کیر حروم بخور... و پایین [تنش] از بس توش زدن مثه دولچه شده... اما منِ خدا توسرزده عوضش باید همش پیزی تو رو جا کنم (چوبک، ۱۳۴۵: ۲۶-۲۷-۲۹).
منابع:
_ چوبک، صادق، ۱۳۴۵، سنگ صبور، تهران، جاویدان علمی.
_ الهی، صدرالدین، ۱۳۷۲، «با صادق چوبک در باغ یادها» و «از خاطرات ادبی دکتر پرویز ناتل خانلری دربارۀ صادق چوبک»، ایرانشناسی، سال پنجم، شماره ۱۸.
_ دریابندری، نجف، ۱۳۶۷، در عین حال، تهران، کتاب پرواز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
قهرمان داستان سنگ صبور، معلّم و نویسندهای بیستوپنج ساله به نام احمد است که در خانهای اجارهای به همراه چند خانواده و در کنار تنها دوست و سنگ صبور خود، آسید ملوچ که عنکبوتی ماده است، زندگی میکند. یکی دیگر از اعضای آن خانه، گوهر خانم، همسر چهارم حاج اسماعیل است که با خون دماغ شدن پسرش کاکلزری در شاهچراغ، او را فاحشه و پسرش را حرامزاده میخوانند و همین امر سبب میشود که شوهرش او را طلاق بدهد. گوهر برای گذراندن زندگی و نگهداری از فرزند و مادر زمینگیر خود به صیغه رو میآورد.
من: حالا بیا راسّش رو بگو، خودمونیم، این چه معنی داره که تو این زن بدبخت رو مایه دسّ خودت کردی و مثه آفتابه خلأ رودار او رو به این و اون کرایه میدی و با چندتا جمله عربی باصطلاح خودت حلالش میکنی (همان: ۱۸۶-۱۸۷)؟ آخه این کار که با جاکشی فرقی نداره که این زنکه بدبخت رو هر روز زیر پای نره خری میندازی و از قِبَلش استفاده میکنی (همان: ۱۸۹). تازه مگه قصه خودشون مسخره نیس. بچههای نر و ماده آدم و حوا همدیگه رو گائیدن و نسل آدمیزاد رو پس انداختن. همه حرومزاده اندر حرومزاده. چه نقّالای ناشی و جاهلی بودن. چقده مزخرف گفتن (همان: ۵۶-۵۷).
آشیخ محمود: آخر تو چرا اینقدر پُرمدعا و نافهمی؟ در بیان نکاح متعه بدانکه مشروع بودن متعه پیش فرقه ناجیه اثنیعشریه اجماعی است و مشروعیت آن بنص قرآن و احادیث موافق و مخالف ثابت است... [هرچند عُمَر بن خطاب ملعون با اجتهاد خود در مقابل نصّ قرآن حکم به نسخ و حرمت متعه داده است] ای نادان دستگاه خدا را ببازی میگیری. چراغی را که ایزد برفروزد، هر آنکس پف کند ریشش بسوزد. خداوند فرموده زن برای تمتع است، مثل گوسفندی که سر میبری گوشتش را میخوری؛ زن هم برای تمتع است (همان: ۱۸۷-۱۸۸).
از دیگر شخصیّتهای این داستان میتوان به زنی آبلهروی بهنام بلقیس و همچنین سیفالقلم، سیّد هندیِ اصالتاً شیرازی که به قاتل زنان بدکارۀ شیراز معروف است اشاره کرد. سیفالقلمی که چوبک شخصیّت او را حقیقی شمرده و در مصاحبه با صدرالدین الهی اذعان میکند که در سر کلاس فلسفه و حکمت اسلامیِ میرزا محمدعلی حکیم در مسجد نوِ شیراز با او آشنا شده است (الهی، ۱۳۷۲: ۲۴۲).
و اما بلقیس، همسر مردی معتاد به تریاک است که پس از گذشت دو سال از زندگی مشترک آنان هنوز باکره است. او درحالیکه در حسرت سکسی درست و حسابی است با خود میگوید:
بش میگم منم بات میام تو قهوهخونه. بم میگه میون صدتا کیرکلفت کجا میای. تو قهوهخونه که جای زن نیس... خب مردک اگه میخواسّی از صُب تا شوم تو قهوهخونه بتپی و بافور بکشی، دیگه من رو چرا سینه کردی با خودت آوردی که الهی ذلیل درد بشی که بقدّ یه خروسم کار ازت نمیاد... خاک عالم بسر من کنن. گوهر همش جوونای طاق و جفت رو خودش میکشه و مثه انار آب لمبو شیرهشون میمیکه و روز بروز صورتش مثه گل انار رنگ وا رنگ میشه... هی شب و روز کیر حروم بخور... و پایین [تنش] از بس توش زدن مثه دولچه شده... اما منِ خدا توسرزده عوضش باید همش پیزی تو رو جا کنم (چوبک، ۱۳۴۵: ۲۶-۲۷-۲۹).
منابع:
_ چوبک، صادق، ۱۳۴۵، سنگ صبور، تهران، جاویدان علمی.
_ الهی، صدرالدین، ۱۳۷۲، «با صادق چوبک در باغ یادها» و «از خاطرات ادبی دکتر پرویز ناتل خانلری دربارۀ صادق چوبک»، ایرانشناسی، سال پنجم، شماره ۱۸.
_ دریابندری، نجف، ۱۳۶۷، در عین حال، تهران، کتاب پرواز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘قتل احمد خمینی
📝عمادالدین باقی
عمادالدین باقی، نویسنده، روزنامهنگار، فعال سیاسی اصلاحطلب و عضو سابق سپاه پاسداران و حوزۀ علمیه طی یک سخنرانی در تاریخ ۱۳۷۸/۱۱/۲۶ در اصفهان اذعان کرده است که علی ما نقل اخیراً آقای نیازی -رئیس سازمان قضایی نیروهای مسلّح - خدمت حسنآقای خمینی رفتهاند و به ایشان گفتهاند پدر شما، مرحوم حاج احمدآقا خمینی، بهوسیلۀ محفل اطلاعاتی به قتل رسیده است و متهمان – یعنی سعید امامی و مجموعۀ او که فرضیۀ انفجار حرم امام رضا نیز از سوی آنان محتمل است - هم به این نکته اعتراف کردهاند (باقی، ۱۳۷۹: ۲/ ۵۵-۱۶۹).
منبع:
_ باقی، عمادالدین، ۱۳۷۹، تراژدی دموکراسی در ایران: بازخوانی قتلهای زنجیرهای، تهران، نی.
https://t.iss.one/Minavash
📝عمادالدین باقی
عمادالدین باقی، نویسنده، روزنامهنگار، فعال سیاسی اصلاحطلب و عضو سابق سپاه پاسداران و حوزۀ علمیه طی یک سخنرانی در تاریخ ۱۳۷۸/۱۱/۲۶ در اصفهان اذعان کرده است که علی ما نقل اخیراً آقای نیازی -رئیس سازمان قضایی نیروهای مسلّح - خدمت حسنآقای خمینی رفتهاند و به ایشان گفتهاند پدر شما، مرحوم حاج احمدآقا خمینی، بهوسیلۀ محفل اطلاعاتی به قتل رسیده است و متهمان – یعنی سعید امامی و مجموعۀ او که فرضیۀ انفجار حرم امام رضا نیز از سوی آنان محتمل است - هم به این نکته اعتراف کردهاند (باقی، ۱۳۷۹: ۲/ ۵۵-۱۶۹).
منبع:
_ باقی، عمادالدین، ۱۳۷۹، تراژدی دموکراسی در ایران: بازخوانی قتلهای زنجیرهای، تهران، نی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘محمد و آخرالزمان
یکی از کتابهایی که در نقد و بررسی دین اسلام نوشته شده است، کتابی با عنوان «محمد و آخرالزمان» اثر پل کازانوا است. اثری که در سال ۱۹۱۱ در پاریس منتشر شد و در تاریخ ۱۳۲۵ توسط شخصی با نام آورازانی به فارسی ترجمه گردید.
آورازانی، مترجمی که با توجه به یادداشتهای روزانه نیما یوشیج گویی نام مستعار جلال آلاحمد است. نیما یوشیج مینویسد: من پسرِ سیّد ملایی را میشناسم که محمد را قبول ندارد اما ژید را قبول دارد، کازانوا نامی را که ضدّ پیغمبر (ص) است ترجمه کرده و قبول دارد (یوشیج، ۱۳۸۸: ۳۱).
کازانوا پیامبر اسلام را مردی بسیارباهوش و ماهر (کازانوا، ۱۳۲۵: ۸) و انسانی مثبت و صادق (همان: ۶) معرّفی میکند. هرچند در ادامه او را فردی زمینی میخواند که مجذوب رؤیاهای میانتهیِ خویش گردیده (همان: ۱۲۸) و تصوّرات و توهّمات خود را حقیقت و الهامات الهی پنداشته است. چنانکه در برههای حسّ جاهطلبی و فرمانروایی بر مکه و اعراب و سرتاسر جهان به او دست داده بود (همان: ۸)!
کازانوا ضمن نفی مهدی موعودِ شیعیان، به تبیین اختلافات مسلمانان پس از وفات پیامبر اسلام پرداخته و دلیل سکوت پیامبر در مسئلۀ مهمِّ خلافت را تنها و تنها این اندیشۀ میداند که محمد فکر نمیکرده است خواهد مُرد (همان: ۱۷).
این استاد زبان و ادبیات عرب در دانشگاه فرانسه اختلافات موجود در قرآن و مبهم بودن سخنان پیامبر در این کتاب را به سبب تحریف قرآن و ساختگی بودن قرآنِ امروزین دانسته و معتقد است که هیچچیز قابل قبولتر از حیلۀ جانشینان محمد در کار قرآن نیست (همان: ۱۰۸).
ابوبکر و عثمان در قرآن تجدید نظر کاملی کرده و چند سال پس از وفات پیامبر اسلام ترتیب قرآن را تغییر میدهند. نمونههای قطعی، آیات حذف شده و ترتیب بسیار درهم و ناموزون آیات و سورههای قرآن دلیل بسیار بارزی بر ساختگی بودن قرآنی هستند که امروز در دست ما است (همان: ۳-۴).
منابع:
_ کازانوا، پل، ۱۳۲۵، محمد و آخرالزمان: تحقیقاتی در پیرامون اسلام صدر اول، ترجمه آورازانی، تهران، بینا.
_ یوشیج، نیما، ۱۳۸۸، یادداشتهای روزانه نیما یوشیج، به کوشش شراگیم یوشیج، تهران، مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
یکی از کتابهایی که در نقد و بررسی دین اسلام نوشته شده است، کتابی با عنوان «محمد و آخرالزمان» اثر پل کازانوا است. اثری که در سال ۱۹۱۱ در پاریس منتشر شد و در تاریخ ۱۳۲۵ توسط شخصی با نام آورازانی به فارسی ترجمه گردید.
آورازانی، مترجمی که با توجه به یادداشتهای روزانه نیما یوشیج گویی نام مستعار جلال آلاحمد است. نیما یوشیج مینویسد: من پسرِ سیّد ملایی را میشناسم که محمد را قبول ندارد اما ژید را قبول دارد، کازانوا نامی را که ضدّ پیغمبر (ص) است ترجمه کرده و قبول دارد (یوشیج، ۱۳۸۸: ۳۱).
کازانوا پیامبر اسلام را مردی بسیارباهوش و ماهر (کازانوا، ۱۳۲۵: ۸) و انسانی مثبت و صادق (همان: ۶) معرّفی میکند. هرچند در ادامه او را فردی زمینی میخواند که مجذوب رؤیاهای میانتهیِ خویش گردیده (همان: ۱۲۸) و تصوّرات و توهّمات خود را حقیقت و الهامات الهی پنداشته است. چنانکه در برههای حسّ جاهطلبی و فرمانروایی بر مکه و اعراب و سرتاسر جهان به او دست داده بود (همان: ۸)!
کازانوا ضمن نفی مهدی موعودِ شیعیان، به تبیین اختلافات مسلمانان پس از وفات پیامبر اسلام پرداخته و دلیل سکوت پیامبر در مسئلۀ مهمِّ خلافت را تنها و تنها این اندیشۀ میداند که محمد فکر نمیکرده است خواهد مُرد (همان: ۱۷).
این استاد زبان و ادبیات عرب در دانشگاه فرانسه اختلافات موجود در قرآن و مبهم بودن سخنان پیامبر در این کتاب را به سبب تحریف قرآن و ساختگی بودن قرآنِ امروزین دانسته و معتقد است که هیچچیز قابل قبولتر از حیلۀ جانشینان محمد در کار قرآن نیست (همان: ۱۰۸).
ابوبکر و عثمان در قرآن تجدید نظر کاملی کرده و چند سال پس از وفات پیامبر اسلام ترتیب قرآن را تغییر میدهند. نمونههای قطعی، آیات حذف شده و ترتیب بسیار درهم و ناموزون آیات و سورههای قرآن دلیل بسیار بارزی بر ساختگی بودن قرآنی هستند که امروز در دست ما است (همان: ۳-۴).
منابع:
_ کازانوا، پل، ۱۳۲۵، محمد و آخرالزمان: تحقیقاتی در پیرامون اسلام صدر اول، ترجمه آورازانی، تهران، بینا.
_ یوشیج، نیما، ۱۳۸۸، یادداشتهای روزانه نیما یوشیج، به کوشش شراگیم یوشیج، تهران، مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘در کشاکش دین و دولت
یکی از آثار دکتر محمدعلی موحّد که در سال ۱۳۹۸ روانۀ بازار شد، کتاب «در کشاکش دین و دولت» است. کتابی که حاصل یادداشتهای چهل پنجاه سال پیش موحّد بوده و اکنون با کمی تصرّف و بازبینی به چاپ رسیده است. دیدگاه اصلی این کتاب برخورد دین و سیاست و رابطۀ آن دو در ایران بعد از اسلام است. گزارشی از دوران سی سالۀ پس از رحلت پیامبر اسلام، یعنی از وفات محمّد تا پایان خلافت خلیفۀ چهارم.
دکتر محمدعلی موّحد در ابتدای کتاب «در کشاکش دین و دولت» این اثر خویش را به ابراهیم گلستان تقدیم میکند و مینویسد: به پاس شصتوهشت سال دوستی با ابراهیم گلستان، شمشیر آهیخته در جدال با فرومایگی و ابتذال (موحد، ۱۳۹۸: ۱۲).
عربها در گذشته هم الله را خدای خود میدانستند و هر قبیله از طریق بت خود با الله ارتباط برقرار میکرد (همان: ۲۲۷)، تاآنکه محمّد خود را تنها واسطۀ الله با مردم معرّفی نمود. پس از او برخی از بزرگان عرب با ابوبکر بیعت کردند و ابوبکر را به خلافت برگزیدند. او نیز عُمَر را بعد از خود خلیفه نامید. و عُمَر هم پس از معرّفی چند نفر، انتخاب خلیفۀ سوم را به گروهی واگذار کرد که عثمان انتخاب شد.
علی بن ابیطالب و یاران او گرچه نسبت به انتخاب خلیفه گِله داشتند و علی را سزاوار خلافت میدانستند، اما به مخالفت علنی برنخاستند و از مشاوران و معتمدان تراز اول دو خلیفه بودند (همان: ۱۷-۱۸). علی در پاسخ به معاویه که از او خواسته بود قاتلان عثمان را به او بسپارد و امر خلافت را به شورا واگذار کند، میگوید:
پس از رحلت رسول خدا مردم ابوبکر را به خلافت برداشتند، او نیز عُمَر را خلیفه کرد. این دو نفر روشی پسندیده و عادلانه داشتند و از همینرو ما خاندان پیامبر (که خلافت را حق خود میدانستیم) آنان را بخشیدیم؛ اما چون زمام کار به دست عثمان افتاد، کارهایی کرد که مردم بر او شوریدند و پس از کشتن او پیش من آمدند و من برای آنکه اختلاف در میان امّت نیفتد حاضر شدم (همان: ۵۰)...
دکتر موحّد در قسمتهای دیگر این کتاب نیز عُمَر را که دختر علی، امّ کلثوم، همسر او بود (همان: ۲۷۲)، مردی کاردان، هوشیار، خردمند، با صلابت و صاحب عزم معرّفی میکند که هیچ گام مهمّی برنداشت مگر آنکه با بزرگان و صاحبنظران به مشورت نشست (همان: ۲۷). چنانکه در کلام منتسب به او مبنی بر هذیان گفتن پیامبر اسلام در بستر بیماری تردید کرده و باآنکه معتقد است که این روایت مذکور در کتابهای مختلف حدیثی و تاریخی مانند صحیح بخاری، صحیح مسلم، تاریخ طبری و تاریخ ابناثیر آمده است، اما همۀ این روایتها را به ابنعباس منتهی دانسته (همان: ۲۸) و این روایات را که در حکم خبرِ واحد میباشد، مغایر یکدیگر شمرده است (همان: ۲۰).
استاد موحّد در ادامه از تقسیم مناصب مهم به نزدیکان، ضعف مدیریّت و عدمِعدالت عثمان سخن گفته و به کشتار فجیع این داماد پیامبر در سنّ هشتادودو سالگی میپردازد و متذکّر میشود که اموال عثمان را چنان به تاراج بردند که حتی از لباس زیر همسرش نیز چشم پوشی نکردند (همان: ۴۴).
محمدعلی موحد به خصومت عایشه با علی، جنگ جمل و داستان حکمیّت اشاره کرده و اذعان میکند که برای نخستینبار به پیشنهاد علی بن ابیطالب بود که در جنگ جمل قرآنها را بلند کردند (همان: ۵۴). چنانکه علّت دشمنی همسر پیامبر با علی را نامعلوم شمرده و معتقد است این عداوت شاید به سبب حسادت عایشه به فاطمه باشد، یا ممکن است به علت خودداری علی از بیعت ابتدایی با ابوبکر باشد، و یا به دلیل پیشنهاد علی مبنی بر طلاق دادن عایشه پس از واقعۀ اِفک باشد (همان: ۵۹).
⬇
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
یکی از آثار دکتر محمدعلی موحّد که در سال ۱۳۹۸ روانۀ بازار شد، کتاب «در کشاکش دین و دولت» است. کتابی که حاصل یادداشتهای چهل پنجاه سال پیش موحّد بوده و اکنون با کمی تصرّف و بازبینی به چاپ رسیده است. دیدگاه اصلی این کتاب برخورد دین و سیاست و رابطۀ آن دو در ایران بعد از اسلام است. گزارشی از دوران سی سالۀ پس از رحلت پیامبر اسلام، یعنی از وفات محمّد تا پایان خلافت خلیفۀ چهارم.
دکتر محمدعلی موّحد در ابتدای کتاب «در کشاکش دین و دولت» این اثر خویش را به ابراهیم گلستان تقدیم میکند و مینویسد: به پاس شصتوهشت سال دوستی با ابراهیم گلستان، شمشیر آهیخته در جدال با فرومایگی و ابتذال (موحد، ۱۳۹۸: ۱۲).
عربها در گذشته هم الله را خدای خود میدانستند و هر قبیله از طریق بت خود با الله ارتباط برقرار میکرد (همان: ۲۲۷)، تاآنکه محمّد خود را تنها واسطۀ الله با مردم معرّفی نمود. پس از او برخی از بزرگان عرب با ابوبکر بیعت کردند و ابوبکر را به خلافت برگزیدند. او نیز عُمَر را بعد از خود خلیفه نامید. و عُمَر هم پس از معرّفی چند نفر، انتخاب خلیفۀ سوم را به گروهی واگذار کرد که عثمان انتخاب شد.
علی بن ابیطالب و یاران او گرچه نسبت به انتخاب خلیفه گِله داشتند و علی را سزاوار خلافت میدانستند، اما به مخالفت علنی برنخاستند و از مشاوران و معتمدان تراز اول دو خلیفه بودند (همان: ۱۷-۱۸). علی در پاسخ به معاویه که از او خواسته بود قاتلان عثمان را به او بسپارد و امر خلافت را به شورا واگذار کند، میگوید:
پس از رحلت رسول خدا مردم ابوبکر را به خلافت برداشتند، او نیز عُمَر را خلیفه کرد. این دو نفر روشی پسندیده و عادلانه داشتند و از همینرو ما خاندان پیامبر (که خلافت را حق خود میدانستیم) آنان را بخشیدیم؛ اما چون زمام کار به دست عثمان افتاد، کارهایی کرد که مردم بر او شوریدند و پس از کشتن او پیش من آمدند و من برای آنکه اختلاف در میان امّت نیفتد حاضر شدم (همان: ۵۰)...
دکتر موحّد در قسمتهای دیگر این کتاب نیز عُمَر را که دختر علی، امّ کلثوم، همسر او بود (همان: ۲۷۲)، مردی کاردان، هوشیار، خردمند، با صلابت و صاحب عزم معرّفی میکند که هیچ گام مهمّی برنداشت مگر آنکه با بزرگان و صاحبنظران به مشورت نشست (همان: ۲۷). چنانکه در کلام منتسب به او مبنی بر هذیان گفتن پیامبر اسلام در بستر بیماری تردید کرده و باآنکه معتقد است که این روایت مذکور در کتابهای مختلف حدیثی و تاریخی مانند صحیح بخاری، صحیح مسلم، تاریخ طبری و تاریخ ابناثیر آمده است، اما همۀ این روایتها را به ابنعباس منتهی دانسته (همان: ۲۸) و این روایات را که در حکم خبرِ واحد میباشد، مغایر یکدیگر شمرده است (همان: ۲۰).
استاد موحّد در ادامه از تقسیم مناصب مهم به نزدیکان، ضعف مدیریّت و عدمِعدالت عثمان سخن گفته و به کشتار فجیع این داماد پیامبر در سنّ هشتادودو سالگی میپردازد و متذکّر میشود که اموال عثمان را چنان به تاراج بردند که حتی از لباس زیر همسرش نیز چشم پوشی نکردند (همان: ۴۴).
محمدعلی موحد به خصومت عایشه با علی، جنگ جمل و داستان حکمیّت اشاره کرده و اذعان میکند که برای نخستینبار به پیشنهاد علی بن ابیطالب بود که در جنگ جمل قرآنها را بلند کردند (همان: ۵۴). چنانکه علّت دشمنی همسر پیامبر با علی را نامعلوم شمرده و معتقد است این عداوت شاید به سبب حسادت عایشه به فاطمه باشد، یا ممکن است به علت خودداری علی از بیعت ابتدایی با ابوبکر باشد، و یا به دلیل پیشنهاد علی مبنی بر طلاق دادن عایشه پس از واقعۀ اِفک باشد (همان: ۵۹).
⬇
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
⬆ادامهٔ صفحهٔ قبل:
از دیگر نکات مطرح شده در این کتاب میتوان به تمجید دکتر محمدعلی موحّد از ابنخلدون اشاره کرد. او ابنخلدون را تیزبین و نقّاد خوانده و او را در میان مورّخان اسلامی بیمانند میشمرد و بر آن باور است که داوریهای ابنخلدون در بیشتر موارد بر مستندات و شواهد کافی از واقعیات تاریخی استوار است و با معیارهای امروزین نقد علمی سازگار میباشد (همان: ۲۳۶-۲۳۷).
محمدعلی موحّد ضمن اشاره به حملههای اعراب در زمان خلافت ابوبکر، عُمَر، عثمان و علی به ایران (همان: ۲۵۹)، از اعتقاد به سعد و نحس کواکب و جبراندیشی ایرانیان (همان: ۹۸ الی۱۰۰) سخن گفته و بر آن اعتقاد است که نخستین گروهی که از ایرانیان اسلام آوردند، سپاهیان مزدور بودند و پس از آن اشراف (همان: ۱۸۲).
منبع:
_ موحد، محمدعلی، ۱۳۹۸، در کشاکش دین و دولت، تهران، ماهی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
از دیگر نکات مطرح شده در این کتاب میتوان به تمجید دکتر محمدعلی موحّد از ابنخلدون اشاره کرد. او ابنخلدون را تیزبین و نقّاد خوانده و او را در میان مورّخان اسلامی بیمانند میشمرد و بر آن باور است که داوریهای ابنخلدون در بیشتر موارد بر مستندات و شواهد کافی از واقعیات تاریخی استوار است و با معیارهای امروزین نقد علمی سازگار میباشد (همان: ۲۳۶-۲۳۷).
محمدعلی موحّد ضمن اشاره به حملههای اعراب در زمان خلافت ابوبکر، عُمَر، عثمان و علی به ایران (همان: ۲۵۹)، از اعتقاد به سعد و نحس کواکب و جبراندیشی ایرانیان (همان: ۹۸ الی۱۰۰) سخن گفته و بر آن اعتقاد است که نخستین گروهی که از ایرانیان اسلام آوردند، سپاهیان مزدور بودند و پس از آن اشراف (همان: ۱۸۲).
منبع:
_ موحد، محمدعلی، ۱۳۹۸، در کشاکش دین و دولت، تهران، ماهی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘دخترک سیاه در جستجوی خدا
یکی از نمایشنامههای ممنوعۀ بِرناد شاو که در دهۀ سی شمسی به توصیۀ صادق چوبک به فارسی ترجمه شده است، کتاب «دخترک سیاه در جستجوی خدا» است (شاو، ۱۳۳۵: ۵). نمایشنامهای که در آن دختری آفریقایی و تازه مسیحی شده، برخلاف اکثر مؤمنان ادیان، در پی شناخت خدا است.
سه تَن از شخصیّتهای اصلی نمایشنامه که دخترک سیاه در این سفر با آنان آشنا میشود، عیسی مسیح، پیامبر اسلام و ولتر است. عیسییی که در نقش شعبدهباز میگوید:
من آنقدرها آدم حسابی نبودم. مرا شکمپرست و شرابخوار میخواندند. با زنانی که از آنچه باید باشند بهتر نبودند، مهربانی میکردم و با مادرم نامهربان بودم (همان: ۷۱).
و محمدی که در صورت مردی عرب ضمن بیمار خواندن و روانی شمردن مرد شعبدهباز اذعان میکند:
مرد بایستی زنان بسیار بگیرد و تا با چند زن آشنا نشود قدر و قیمت هیچیک ازآنها را نخواهد شناخت. من تا زن جوانِ شیطان آخری را نگرفته بودم نمیدانستم که زن اوّلم چه فرشته مهربانی بوده است. دخترجان در خانۀ من هنوز جا برای یک زن دیگر باقی است. تو خیلی خوشگلی، پوست تنت مانند حریر سیاه است (همان: ۶۵-۷۱).
دختر پرسید: چندتا زن داری؟ عرب گفت: مدّتی است آنها را نشمردهام ولی میتوانم به تو بگویم عدّۀ آنها به قدریست که میتوانم به تو ثابت کنم که شوهر با تجربهای هستم و بلدم چه طور باید زنهایم را تا جایی که خداوند اجازه دهد شادکام و خوشبخت نمایم (همان: ۶۵).
دختر پرسید: آیا زنهای شما هم باید با مردان بسیاری آشنا شوند تا قدر و قیمت شما را بشناسند؟ مرد عرب با خشم فریاد برآورد: از دست این دخترِ سیاهزادۀ ابلیس به خدا پناه میبرم... من هر زن دلپسندی را میدیدم و میخواستم، مالک میشدم و این بیعدالتی نسبت به جنس زن از اسرار الهی است (همان: ۷۱-۷۳).
مرد عرب که بزرگمنش و خوبروی است و عمّامهای بر سَر و شمشیری در کمر دارد، مدام شعبدهباز و مجسّمهسازِ عیسیِ مصلوب بر صلیب را به مرگ و هلاکت تهدید میکند (همان: ۵۷) و در بحثی با شعبدهباز که معتقد است در رسالت او مردم نباید یکدیگر را بکُشند، میگوید: همانطور که بـاید باغ را آبیاری کرد، همانطور هم بـاید علفهای هرزۀ آن را وجین نمود (همان: ۶۰).
چنانکه در ادامه از سرهم بندی کردن احکام الهی از جانب خود سخن گفته است (همان: ۶۱) و بر آن باور است که مردم چون قادر به درک ارادۀ خدا نمیباشند، باید آنان را به امور جاودانی چون بهشت و جهنّم فریفت و آنها نیز باید ارادۀ او را بپذیرند هرچند حاصل شهوات او باشد (همان: ۶۲).
دخترک سیاه از خدای مسیحیان و مسلمانان ناامیده میشود و به راه خود ادامه میدهد تااینکه با پیرمردی به نام ولتر آشنا میشود و سخن او در چگونگی شناخت خدا را میپذیرد (همان: ۷۴). پیرمردی که اذعان میکند بعد از مدّتها تعمّق بر او ثابت شده که بهترین راه برای پیدا کردن خدا کشاورزی است (همان: ۷۶).
منبع:
_ شاو، برنارد، ۱۳۳۵، دخترک سیاه در جستجوی خدا، ترجمه علی اشرف شیبانی، تهران، طهوری.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
یکی از نمایشنامههای ممنوعۀ بِرناد شاو که در دهۀ سی شمسی به توصیۀ صادق چوبک به فارسی ترجمه شده است، کتاب «دخترک سیاه در جستجوی خدا» است (شاو، ۱۳۳۵: ۵). نمایشنامهای که در آن دختری آفریقایی و تازه مسیحی شده، برخلاف اکثر مؤمنان ادیان، در پی شناخت خدا است.
سه تَن از شخصیّتهای اصلی نمایشنامه که دخترک سیاه در این سفر با آنان آشنا میشود، عیسی مسیح، پیامبر اسلام و ولتر است. عیسییی که در نقش شعبدهباز میگوید:
من آنقدرها آدم حسابی نبودم. مرا شکمپرست و شرابخوار میخواندند. با زنانی که از آنچه باید باشند بهتر نبودند، مهربانی میکردم و با مادرم نامهربان بودم (همان: ۷۱).
و محمدی که در صورت مردی عرب ضمن بیمار خواندن و روانی شمردن مرد شعبدهباز اذعان میکند:
مرد بایستی زنان بسیار بگیرد و تا با چند زن آشنا نشود قدر و قیمت هیچیک ازآنها را نخواهد شناخت. من تا زن جوانِ شیطان آخری را نگرفته بودم نمیدانستم که زن اوّلم چه فرشته مهربانی بوده است. دخترجان در خانۀ من هنوز جا برای یک زن دیگر باقی است. تو خیلی خوشگلی، پوست تنت مانند حریر سیاه است (همان: ۶۵-۷۱).
دختر پرسید: چندتا زن داری؟ عرب گفت: مدّتی است آنها را نشمردهام ولی میتوانم به تو بگویم عدّۀ آنها به قدریست که میتوانم به تو ثابت کنم که شوهر با تجربهای هستم و بلدم چه طور باید زنهایم را تا جایی که خداوند اجازه دهد شادکام و خوشبخت نمایم (همان: ۶۵).
دختر پرسید: آیا زنهای شما هم باید با مردان بسیاری آشنا شوند تا قدر و قیمت شما را بشناسند؟ مرد عرب با خشم فریاد برآورد: از دست این دخترِ سیاهزادۀ ابلیس به خدا پناه میبرم... من هر زن دلپسندی را میدیدم و میخواستم، مالک میشدم و این بیعدالتی نسبت به جنس زن از اسرار الهی است (همان: ۷۱-۷۳).
مرد عرب که بزرگمنش و خوبروی است و عمّامهای بر سَر و شمشیری در کمر دارد، مدام شعبدهباز و مجسّمهسازِ عیسیِ مصلوب بر صلیب را به مرگ و هلاکت تهدید میکند (همان: ۵۷) و در بحثی با شعبدهباز که معتقد است در رسالت او مردم نباید یکدیگر را بکُشند، میگوید: همانطور که بـاید باغ را آبیاری کرد، همانطور هم بـاید علفهای هرزۀ آن را وجین نمود (همان: ۶۰).
چنانکه در ادامه از سرهم بندی کردن احکام الهی از جانب خود سخن گفته است (همان: ۶۱) و بر آن باور است که مردم چون قادر به درک ارادۀ خدا نمیباشند، باید آنان را به امور جاودانی چون بهشت و جهنّم فریفت و آنها نیز باید ارادۀ او را بپذیرند هرچند حاصل شهوات او باشد (همان: ۶۲).
دخترک سیاه از خدای مسیحیان و مسلمانان ناامیده میشود و به راه خود ادامه میدهد تااینکه با پیرمردی به نام ولتر آشنا میشود و سخن او در چگونگی شناخت خدا را میپذیرد (همان: ۷۴). پیرمردی که اذعان میکند بعد از مدّتها تعمّق بر او ثابت شده که بهترین راه برای پیدا کردن خدا کشاورزی است (همان: ۷۶).
منبع:
_ شاو، برنارد، ۱۳۳۵، دخترک سیاه در جستجوی خدا، ترجمه علی اشرف شیبانی، تهران، طهوری.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘در هوای حق و عدالت
یکی دیگر از آثار مهم دکتر محمدعلی موحد که در سال ۱۳۸۰ نگاشته شد، کتاب «در هوای حق و عدالت» است. کتابی خواندنی که دکتر موحد آن را با تشکّر از برادر خود، صمد موحد، و دوستانش ابراهیم گلستان، ضیاء موحد، عباس میلانی، منوچهر انور و نجف دریابندری آغاز میکند و متذکر میشود که این کتاب نه فلسفه است و نه حقوق و نه فلسفۀ حقوق؛ گشت و گذاری است در همۀ این عوالم، بیهیچ ادّعایی در هیچ قلمرو خاص (موحد، ۱۳۸۱: ۳۲ الی۳۴).
واژۀ حق دارای معانی مختلفی چون ثبوت، وجوب، راست، سزاوار، حقیقت و عدالت است که با توجه به جملهای که در آن بکار رفته است، مورد استفاده قرار میگیرد. چنانکه یکی از معانی جهل نادانی است و قرآن دوران پیش از اسلام را جاهلیت مینامد. اما محققان معتقدند این سخن به معنای این نیست که عربها پیش از اسلام بیسواد بودند و پس از آن باسواد شدند؛ که جهل اینجا به معنی تعصّب و خشونت است. بهشکلی که در اشعار جاهلیت و لغت هم جَهَلَ به معنی جَفا و غَلَظَ آمده است (همان: ۴۳۳).
از کتاب معروف فرهنگ فلسفیِ ولتر نقل کردهاند: حقوق بشر یعنی آنکه جان و مال آدمی آزاد باشد و او بتواند به زبان قلم با دیگران سخن گوید. حقوق بشر یعنی آنکه نتوان کسی را بدون حضور یک هیئت منصفۀ متشکّل از افراد مستقل به مجازات محکوم کرد، یعنی آنکه محکومیت کیفری برحسب مقررات قانون صورت گیرد، یعنی آنکه انسان بتواند با آرامش خاطر به هر دین که خود بر میگزیند متدیّن گردد (همان: ۳۷۹).
اما نباید فراموش کرد که تعریف برخی از اندیشمندان مانند افلاطون و ارسطو از حقوق و آزادی متفاوت است و زنان و بردگان و بیگانگان در نظر آن دو فاقد حق بودهاند (همان: ۴۸۲-۴۸۳). در دولت و حکومت مورد نظر افلاطون جایی برای آزادیهای فردی و حقوق طبیعی باقی نمیماند. افراد جامعه باید چه از طریق اقناع و چه از طریق زور، به اطاعت از فرامین حکومت تن در دهند. چنین حکومتی اگر هم نیکخواهان و مصلحان مؤسس آن باشند، خواه و ناخواه سرانجام به زورگویی و سلطهگری میانجامد و جامعهای فاشیستی و تمامتخواه و سرکوبگر بار میآورد (همان: ۱۰۹). چنانکه ارسطو بردگی را بهعنوان نهادی طبیعی میشناسد و بر آنان که بردهداری را مخالف حقوق طبیعی انسانها میدانند، میتازد. ارسطو در کتاب سیاست میگوید:
برخی از انسانها به حکم طبیعت برای خدمت کردن آفریده شدهاند. وی آزادی و سروری را در انحصار یونانیان میداند و غیریونانی را لایق نمیشمارد: بیگانه همیشه باید به یونانی خدمت کند، ما آزادیم و آنها بنده (همان: ۹۴).
شیخ فضلالله نوری نیز در انتقاد از اصل هشتم متمم قانون اساسی که مقرر میداشت: افراد مملکت متساویالحقوقاند، در رسالۀ حرمت مشروطه مینویسد:
محال است با اسلام حکم مساوات... اسلامی که اینقدر تفاوت گذارد بین موضوعات مختلفه در احکام، چگونه میشود گفت که معتقد به مساوات است. ای ملحد اگر این قانون دولتی مطابق اسلام است که ممکن نیست در آن مساوات (همان: ۲۱۹-۲۲۰).
روشن است که ذهن شیخ فضلالله از قبول و هضم فکر تازه و نامأنوس وحشت دارد و شگفتتر آنکه هنوز در روزگار ما که نود سال بیشتر از صدر مشروطیت میگذرد، این بحثها در میان ما تقریباً به همان مضمون ادامه دارد (همان: ۲۲۰). در اینکه مسئلۀ حقوق بشر بهعنوان دستاویزی در جهت اجرای مقاصد سیاسی غرب به کار میرود جای هیچگونه تردیدی نیست، اما آیا واقعاً سوءاستفادۀ غرب از این مسئله تخلفاتی را که در سایر کشورها صورت میگیرد توجیه میتواند کرد (همان: ۴۱۴)؟
فریدون هویدا که سفیر ایران در سازمان ملل بود در مقالهای که در روزنامۀ نیویورک تایمز به چاپ رسید شکایت میکرد که غرب و به ویژه آمریکا نباید روی تخلفاتی که در ایران – بهعنوان کشوری در حال رشد - از معیارهای حقوق بشر صورت میگیرد حساسیت به خرج دهد. متأسفانه این نگرش پیش از انقلاب در ایران که برای توجیه یک حکومت خودکامه مطرح شده بود پس از انقلاب نیز با شدّتی بیشتر ادامه پیدا کرد و تفوه به حقوق بشر از سوی برخی از گروههای چپ و راست به مثابۀ فحش و ناسزا تلقی شد (همان: ۴۱۳).
در جمهوری اسلامی ایران قوانینی وجود دارد [مانند دیۀ زن که نصف دیۀ مرد و به اعتباری دیگر کمتر از دیۀ بیضۀ چپِ مرد است] که شائبۀ تبعیض و عدمِتساوی در حقوق بین زن و مرد در آنها به چشم میخورد. مثلاً در مورد اعتبار شهادت، شهادت مرد و زن یکسان نیست. در بعضی موارد، اصولاً شهادت زن معتبر نیست و در برخی موارد هم که اعتبار دارد، شهادت دو زن معادل شهادت یک مرد است (همان: ۴۴۳).
منبع:
_ موحد، محمدعلی، ۱۳۸۱، در هوای حق و عدالت: از حقوق طبیعی تا حقوق بشر، تهران، کارنامه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
یکی دیگر از آثار مهم دکتر محمدعلی موحد که در سال ۱۳۸۰ نگاشته شد، کتاب «در هوای حق و عدالت» است. کتابی خواندنی که دکتر موحد آن را با تشکّر از برادر خود، صمد موحد، و دوستانش ابراهیم گلستان، ضیاء موحد، عباس میلانی، منوچهر انور و نجف دریابندری آغاز میکند و متذکر میشود که این کتاب نه فلسفه است و نه حقوق و نه فلسفۀ حقوق؛ گشت و گذاری است در همۀ این عوالم، بیهیچ ادّعایی در هیچ قلمرو خاص (موحد، ۱۳۸۱: ۳۲ الی۳۴).
واژۀ حق دارای معانی مختلفی چون ثبوت، وجوب، راست، سزاوار، حقیقت و عدالت است که با توجه به جملهای که در آن بکار رفته است، مورد استفاده قرار میگیرد. چنانکه یکی از معانی جهل نادانی است و قرآن دوران پیش از اسلام را جاهلیت مینامد. اما محققان معتقدند این سخن به معنای این نیست که عربها پیش از اسلام بیسواد بودند و پس از آن باسواد شدند؛ که جهل اینجا به معنی تعصّب و خشونت است. بهشکلی که در اشعار جاهلیت و لغت هم جَهَلَ به معنی جَفا و غَلَظَ آمده است (همان: ۴۳۳).
از کتاب معروف فرهنگ فلسفیِ ولتر نقل کردهاند: حقوق بشر یعنی آنکه جان و مال آدمی آزاد باشد و او بتواند به زبان قلم با دیگران سخن گوید. حقوق بشر یعنی آنکه نتوان کسی را بدون حضور یک هیئت منصفۀ متشکّل از افراد مستقل به مجازات محکوم کرد، یعنی آنکه محکومیت کیفری برحسب مقررات قانون صورت گیرد، یعنی آنکه انسان بتواند با آرامش خاطر به هر دین که خود بر میگزیند متدیّن گردد (همان: ۳۷۹).
اما نباید فراموش کرد که تعریف برخی از اندیشمندان مانند افلاطون و ارسطو از حقوق و آزادی متفاوت است و زنان و بردگان و بیگانگان در نظر آن دو فاقد حق بودهاند (همان: ۴۸۲-۴۸۳). در دولت و حکومت مورد نظر افلاطون جایی برای آزادیهای فردی و حقوق طبیعی باقی نمیماند. افراد جامعه باید چه از طریق اقناع و چه از طریق زور، به اطاعت از فرامین حکومت تن در دهند. چنین حکومتی اگر هم نیکخواهان و مصلحان مؤسس آن باشند، خواه و ناخواه سرانجام به زورگویی و سلطهگری میانجامد و جامعهای فاشیستی و تمامتخواه و سرکوبگر بار میآورد (همان: ۱۰۹). چنانکه ارسطو بردگی را بهعنوان نهادی طبیعی میشناسد و بر آنان که بردهداری را مخالف حقوق طبیعی انسانها میدانند، میتازد. ارسطو در کتاب سیاست میگوید:
برخی از انسانها به حکم طبیعت برای خدمت کردن آفریده شدهاند. وی آزادی و سروری را در انحصار یونانیان میداند و غیریونانی را لایق نمیشمارد: بیگانه همیشه باید به یونانی خدمت کند، ما آزادیم و آنها بنده (همان: ۹۴).
شیخ فضلالله نوری نیز در انتقاد از اصل هشتم متمم قانون اساسی که مقرر میداشت: افراد مملکت متساویالحقوقاند، در رسالۀ حرمت مشروطه مینویسد:
محال است با اسلام حکم مساوات... اسلامی که اینقدر تفاوت گذارد بین موضوعات مختلفه در احکام، چگونه میشود گفت که معتقد به مساوات است. ای ملحد اگر این قانون دولتی مطابق اسلام است که ممکن نیست در آن مساوات (همان: ۲۱۹-۲۲۰).
روشن است که ذهن شیخ فضلالله از قبول و هضم فکر تازه و نامأنوس وحشت دارد و شگفتتر آنکه هنوز در روزگار ما که نود سال بیشتر از صدر مشروطیت میگذرد، این بحثها در میان ما تقریباً به همان مضمون ادامه دارد (همان: ۲۲۰). در اینکه مسئلۀ حقوق بشر بهعنوان دستاویزی در جهت اجرای مقاصد سیاسی غرب به کار میرود جای هیچگونه تردیدی نیست، اما آیا واقعاً سوءاستفادۀ غرب از این مسئله تخلفاتی را که در سایر کشورها صورت میگیرد توجیه میتواند کرد (همان: ۴۱۴)؟
فریدون هویدا که سفیر ایران در سازمان ملل بود در مقالهای که در روزنامۀ نیویورک تایمز به چاپ رسید شکایت میکرد که غرب و به ویژه آمریکا نباید روی تخلفاتی که در ایران – بهعنوان کشوری در حال رشد - از معیارهای حقوق بشر صورت میگیرد حساسیت به خرج دهد. متأسفانه این نگرش پیش از انقلاب در ایران که برای توجیه یک حکومت خودکامه مطرح شده بود پس از انقلاب نیز با شدّتی بیشتر ادامه پیدا کرد و تفوه به حقوق بشر از سوی برخی از گروههای چپ و راست به مثابۀ فحش و ناسزا تلقی شد (همان: ۴۱۳).
در جمهوری اسلامی ایران قوانینی وجود دارد [مانند دیۀ زن که نصف دیۀ مرد و به اعتباری دیگر کمتر از دیۀ بیضۀ چپِ مرد است] که شائبۀ تبعیض و عدمِتساوی در حقوق بین زن و مرد در آنها به چشم میخورد. مثلاً در مورد اعتبار شهادت، شهادت مرد و زن یکسان نیست. در بعضی موارد، اصولاً شهادت زن معتبر نیست و در برخی موارد هم که اعتبار دارد، شهادت دو زن معادل شهادت یک مرد است (همان: ۴۴۳).
منبع:
_ موحد، محمدعلی، ۱۳۸۱، در هوای حق و عدالت: از حقوق طبیعی تا حقوق بشر، تهران، کارنامه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘بیلنگر
بهمن شعلهور (متولّد ۱۳۱۹) که دارای مدرک دکترای روانپزشکی و زبان انگلیسی است، یکی از مترجمان و نویسندگان تهرانی بهشمار میرود که بیشتر با ترجمۀ کتاب خشم و هیاهو اثر ویلیام فاکنر شناخته میشود.
اولین رمان بهمن شعلهور در دهۀ پنجاه شمسی با نام «سِفر شب» انتشار یافت و کتاب بلافاصله پس از چاپ ممنوع شد. این رمان که با موضوع احوالات فرهنگی و سیاسیِ ایرانِ دهۀ سی و چهل نگاشته شد و نویسندهاش پس از نوشتن آن از ایران مهاجرت کرد، سالها بعد نیز با عنوان «سِفر شب و ظهور حضرت» در آمریکا انتشار یافت.
و اما کتاب دیگر شعلهور که در سال ۲۰۰۹ میلادی در فیلادلفیا به طبع رسید، رمان «بیلنگر» است. رمانی که هرچند از حیث نثر نسبت به سِفر شب پایینتر به نظر میرسد، ولی از مضمون زیباتر و دلنشینتری برخوردار بوده و نام خود را وامدار مصرعی از مولوی است: «چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد»
رمان بیلنگر، رمانی رئالیست و در عین حال سمبولیک است. رمانی دربارۀ خانوادهای که پدر آن خانواده رئیس دیوان عالی کشور، عمو قائممقام نخستوزیر، مادر مطلقه و تنها، برادرِ بزرگ (سیروس) فروشنده و دلّال موفّق در آمریکا، برادرِ وسط (اسکندر) مبارز و شهید چپگرا و برادرِ کوچک (فرهنگ) شاعر، نویسنده، مترجم، مجرّد، منزوی، آس و پاس و جوانی بدون هیچ برنامهای در زندگی است.
فرهنگ، راوی و شخصیّت اصلی داستان، از ترس شاه، و از فساد و حسابهای افسانهای خاندان سلطنتی در بانکهای مختلف جهان میگوید (شعلهور، بیتا: ۱۶۱). از استبداد حاکم در زمان پهلوی دوم و جنایات و شکنجههای وحشتناک ساواک مانند خاموش کردن سیگار روی بدن، تجاوز به زنان و پسران و استعمال بطری و باتون پرده برداشته و مینویسد:
ساواکیها قاتلن! از قاتل هم بدترن! پستترین موجودات روی زمینن (همان: ۲۹-۳۱)!
پدر که ظاهراً در دوران جوانی انقلابی بوده است (برادر او هم ابتدا دبیر ایالتی حزب توده بوده است) پس از قتل فرزندش، اسکندر، مجبور به سکوت میشود و سازمان اطلاعات شاه نیز سناریویی مبنی بر کشته شدن اسکندر طی یک تصادف را سازماندهی میکند. برنامهای که تا عصر حاضر ادامه داشته و تنها تفاوت آن با نظام پیشین در آن است که برخی از مسئولین حکومت کنونی کاملاً داوطلبانه و با افتخار فرزندان مخالف خود را راهی این قربانگاه میکنند!
پدر در ادامه از فرزند دیگرش، فرهنگِ شانزده ساله، که مترجمی توانمند است و شباهتهایی با نویسندۀ این داستان دارد، میخواهد که به آمریکا مهاجرت کند؛ چراکه چیزی که زنجیر این سگها را نگه داشته، ترس از افکار عمومی دنیاست و شاه ایران میل ندارد که دنیا ایشان را یک آدم وحشی بداند (همان: ۱۰۶). هرچند خود میداند و اقرار میکند که نمیذارن بری پسرم! تا آلودهات نکردن، تا خبرچین و جاسوست نکردن، تا ازت یه موجود نساختن که لایق همنشینی آدمیزاد نباشه، نمیذارن بری. این کاری بود که چهل سال پیش با من کردن (همان: ۱۱۱).
البته پدر نمیدانست که این جنگل همهجا گسترش یافته است و پشت مرزهای آمریکا متوقّف نمیشود (همان: ۱۳۹). او نمیدانست که آمریکا یک حالت ذهنی است و آدم آنچه که هست با خود به آمریکا میبرد (همان: ۶۵). چنانکه شرمآورترین صفحۀ تاریخ آمریکا کاری است که آنان با سرخپوستهای خود کردهاند (همان: ۱۴۱).
نویسندۀ داستان ضمن معرّفی ساواک بهعنوان سگهای آمریکایی و مذمّت استبداد هیتلر، استالین و شاه، همگی آنان را یک سگ فاشیست خوانده (همان: ۱۲۶) و با به تصویر کشیدن فساد حاکم در نظامِ شاهنشاهی و جمهوری اسلامی میآورد:
پیمانهها و پیمانها اینک شکستهاند
بر خاک ریخته است خون شهیدان برای هیچ
صدها امید خام بر باد رفته است
این دیو نیکصورت بار دگر پس از هزار ما را فریفته است
جلّاد تاجدار رفته است، بر مسندش دستاربند جلّاد
گویی جای خائن دانا را یک مشت خائن نادان گرفتهاند
ای انقلاب، یار هزار عشوه!
میعاد تازهمان کجاست؟
اینبار دگر به عشق کدامین بهشت خواهی فریفت؟
اما خدای را!
ای خیرهسر! ای دمدمی مزاج!
بار دگر اگر بفریبیمان...
این خون گرم حرامت باد (شعلهور، ۱۳۶۰: ذیل «سرودی برای انقلاب»)!
⬇
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
بهمن شعلهور (متولّد ۱۳۱۹) که دارای مدرک دکترای روانپزشکی و زبان انگلیسی است، یکی از مترجمان و نویسندگان تهرانی بهشمار میرود که بیشتر با ترجمۀ کتاب خشم و هیاهو اثر ویلیام فاکنر شناخته میشود.
اولین رمان بهمن شعلهور در دهۀ پنجاه شمسی با نام «سِفر شب» انتشار یافت و کتاب بلافاصله پس از چاپ ممنوع شد. این رمان که با موضوع احوالات فرهنگی و سیاسیِ ایرانِ دهۀ سی و چهل نگاشته شد و نویسندهاش پس از نوشتن آن از ایران مهاجرت کرد، سالها بعد نیز با عنوان «سِفر شب و ظهور حضرت» در آمریکا انتشار یافت.
و اما کتاب دیگر شعلهور که در سال ۲۰۰۹ میلادی در فیلادلفیا به طبع رسید، رمان «بیلنگر» است. رمانی که هرچند از حیث نثر نسبت به سِفر شب پایینتر به نظر میرسد، ولی از مضمون زیباتر و دلنشینتری برخوردار بوده و نام خود را وامدار مصرعی از مولوی است: «چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد»
رمان بیلنگر، رمانی رئالیست و در عین حال سمبولیک است. رمانی دربارۀ خانوادهای که پدر آن خانواده رئیس دیوان عالی کشور، عمو قائممقام نخستوزیر، مادر مطلقه و تنها، برادرِ بزرگ (سیروس) فروشنده و دلّال موفّق در آمریکا، برادرِ وسط (اسکندر) مبارز و شهید چپگرا و برادرِ کوچک (فرهنگ) شاعر، نویسنده، مترجم، مجرّد، منزوی، آس و پاس و جوانی بدون هیچ برنامهای در زندگی است.
فرهنگ، راوی و شخصیّت اصلی داستان، از ترس شاه، و از فساد و حسابهای افسانهای خاندان سلطنتی در بانکهای مختلف جهان میگوید (شعلهور، بیتا: ۱۶۱). از استبداد حاکم در زمان پهلوی دوم و جنایات و شکنجههای وحشتناک ساواک مانند خاموش کردن سیگار روی بدن، تجاوز به زنان و پسران و استعمال بطری و باتون پرده برداشته و مینویسد:
ساواکیها قاتلن! از قاتل هم بدترن! پستترین موجودات روی زمینن (همان: ۲۹-۳۱)!
پدر که ظاهراً در دوران جوانی انقلابی بوده است (برادر او هم ابتدا دبیر ایالتی حزب توده بوده است) پس از قتل فرزندش، اسکندر، مجبور به سکوت میشود و سازمان اطلاعات شاه نیز سناریویی مبنی بر کشته شدن اسکندر طی یک تصادف را سازماندهی میکند. برنامهای که تا عصر حاضر ادامه داشته و تنها تفاوت آن با نظام پیشین در آن است که برخی از مسئولین حکومت کنونی کاملاً داوطلبانه و با افتخار فرزندان مخالف خود را راهی این قربانگاه میکنند!
پدر در ادامه از فرزند دیگرش، فرهنگِ شانزده ساله، که مترجمی توانمند است و شباهتهایی با نویسندۀ این داستان دارد، میخواهد که به آمریکا مهاجرت کند؛ چراکه چیزی که زنجیر این سگها را نگه داشته، ترس از افکار عمومی دنیاست و شاه ایران میل ندارد که دنیا ایشان را یک آدم وحشی بداند (همان: ۱۰۶). هرچند خود میداند و اقرار میکند که نمیذارن بری پسرم! تا آلودهات نکردن، تا خبرچین و جاسوست نکردن، تا ازت یه موجود نساختن که لایق همنشینی آدمیزاد نباشه، نمیذارن بری. این کاری بود که چهل سال پیش با من کردن (همان: ۱۱۱).
البته پدر نمیدانست که این جنگل همهجا گسترش یافته است و پشت مرزهای آمریکا متوقّف نمیشود (همان: ۱۳۹). او نمیدانست که آمریکا یک حالت ذهنی است و آدم آنچه که هست با خود به آمریکا میبرد (همان: ۶۵). چنانکه شرمآورترین صفحۀ تاریخ آمریکا کاری است که آنان با سرخپوستهای خود کردهاند (همان: ۱۴۱).
نویسندۀ داستان ضمن معرّفی ساواک بهعنوان سگهای آمریکایی و مذمّت استبداد هیتلر، استالین و شاه، همگی آنان را یک سگ فاشیست خوانده (همان: ۱۲۶) و با به تصویر کشیدن فساد حاکم در نظامِ شاهنشاهی و جمهوری اسلامی میآورد:
پیمانهها و پیمانها اینک شکستهاند
بر خاک ریخته است خون شهیدان برای هیچ
صدها امید خام بر باد رفته است
این دیو نیکصورت بار دگر پس از هزار ما را فریفته است
جلّاد تاجدار رفته است، بر مسندش دستاربند جلّاد
گویی جای خائن دانا را یک مشت خائن نادان گرفتهاند
ای انقلاب، یار هزار عشوه!
میعاد تازهمان کجاست؟
اینبار دگر به عشق کدامین بهشت خواهی فریفت؟
اما خدای را!
ای خیرهسر! ای دمدمی مزاج!
بار دگر اگر بفریبیمان...
این خون گرم حرامت باد (شعلهور، ۱۳۶۰: ذیل «سرودی برای انقلاب»)!
⬇
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
⬆ادامهٔ صفحهٔ قبل:
از دیگر نکات ذکر شده در این رمان میتوان به علاقۀ فرهنگ (بهمن شعلهور) به مولانا، حافظ و شکسپیر، و ناظم و لفّاظ خواندن سعدی (شعلهور، بیتا: ۱۵۴) و همچنین تسلّط او به چندین زبان دنیا و گویی دانستن دوازده زبان اشاره کرد. چنانکه صبحی عبدالمعروف، دوستِ فرهنگ خطاب به او میگوید:
یکبار به من گفتی که هر وقت فکر خودکشی به سرت میزند، یاد تمام زبانهایی میفتی که هنوز یاد نگرفتهای، و بلافاصله شروع به یاد گرفتن زبان تازهای میکنی... چون سعی کردهای دوازده زبان را خوب یاد بگیری (همان: ۲۳۹).
منابع:
_ شعلهور، بهمن، بیتا، بیلنگر، بیجا، بینا.
_ شعلهور، بهمن، ۱۳۶۰، «سرودی برای انقلاب»، روزنامۀ ایرانشهر، هیجدهم اردیبهشت، شماره ۷.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
از دیگر نکات ذکر شده در این رمان میتوان به علاقۀ فرهنگ (بهمن شعلهور) به مولانا، حافظ و شکسپیر، و ناظم و لفّاظ خواندن سعدی (شعلهور، بیتا: ۱۵۴) و همچنین تسلّط او به چندین زبان دنیا و گویی دانستن دوازده زبان اشاره کرد. چنانکه صبحی عبدالمعروف، دوستِ فرهنگ خطاب به او میگوید:
یکبار به من گفتی که هر وقت فکر خودکشی به سرت میزند، یاد تمام زبانهایی میفتی که هنوز یاد نگرفتهای، و بلافاصله شروع به یاد گرفتن زبان تازهای میکنی... چون سعی کردهای دوازده زبان را خوب یاد بگیری (همان: ۲۳۹).
منابع:
_ شعلهور، بهمن، بیتا، بیلنگر، بیجا، بینا.
_ شعلهور، بهمن، ۱۳۶۰، «سرودی برای انقلاب»، روزنامۀ ایرانشهر، هیجدهم اردیبهشت، شماره ۷.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘مشاهیر مجرد جهان
همانطور که بسیاری بر اهمیّت ازدواج تأکید کردهاند، برخی نیز ازدواج را حماقتی بزرگ و رابطهای مهلک شمردهاند تا جایی که افلاطون معتقد است عالیترین و برترین مردان به ازدواج علاقهمند نبوده و اگر قانون آنان را مجبور به این کار نمیکرد تَن به ازدواج نمیدادند (افلاطون، ۱۳۸۷: ۸۴).
برنارد شاو ازدواج را تله و قانون طبیعت در راستای فرزندآوریِ حداکثری دانسته و ازدواج را بیقید و بارترین رسمهای آدمی میشمرَد (شاو، ۱۳۵۴: ۶۵). موپاسان نیز متذکر شده که با ازدواج زندگی بدتر میشود. لذا مواظب عشق باشید؛ چراکه از زکام و سینهپهلو و ذاتالریه خطرناکتر است (موپاسان، ۱۳۹۱: ۱۴۵-۱۵۰). چنانکه کیرکگور معتقد است هیچگاه درگیر امر ازدواج نشو. تأهّل همان و از دست رفتن همان. وقتی فردی زن و شاید فرزندانی داشته باشد، به خاک سیاه مینشیند. هرچند ازدواج کنی پشیمان میشوی؛ ازدواج نکنی هم پشیمان میشوی (کیرکگور، ۱۳۹۸: ۱/ ۳۵-۲۸۳-۲۸۴-۲۸۵).
از اینرو نیچه اذعان میکند که فیلسوف بیزار است از ازدواج؛ زیرا ازدواج مانعیست و مصیبتی برای رسیدن او به بهینۀ خویش. تا به امروز کدام فیلسوف بزرگ ازدواج کرده است؟ نه هراکلیتوس، نه افلاطون، نه دکارت، نه اسپینوزا، نه لایبنیتس، نه کانت، نه شوپنهاور. و تصوّر ازدواج کردنشان را هم نمیشود کرد. ازدواج فیلسوف مسخرهبازی است (نیچه، ۱۳۷۷: ۱۴۰).
از دیگر مشاهیر مجرد جهان میتوان به ابوعلی سینا، خیام، ناصرخسرو، علیاکبر دهخدا، نسیم شمال، عارف قزوینی، فرخی یزدی، میرزاده عشقی، سهراب سپهری، سید ابوالقاسم انجوی شیرازی، رهی معیری، سید جمالالدین اسدآبادی، علی دشتی، آخوند کاشی، میرزا جهانگیرخان قشقایی، سید ابوالحسن جلوه، حکیم هیدجی، سید جلال آشتیانی، صادق هدایت، مهدی آذریزدی، عیسی، فاطمه معصومه، زمخشری، ابوالعلاء معری، سورن کیرکگور، لودویگ ویتگنشتاین، باروخ اسپینوزا، ژان پل سارتر، سیمون دوبووار، امیلی دیکنسون، بتهوون، نیوتن، لئوناردو داوینچی، جبران خلیل جبران، ونسان ونگوگ، نیکلای گوگول (دودانگه، ۱۳۹۷: ۶ الی۸) و محمدرضا حکیمی اشاره کرد.
منابع:
_ افلاطون، ۱۳۸۷، ضیافت، ترجمه محمدعلی فروغی، تهران، جامی.
_ شاو، برنارد، ۱۳۵۴، دونژوان در جهنم، ترجمه ابراهیم گلستان، تهران، آگاه.
_ موپاسان، گی دو، ۱۳۹۱، اولین برف و داستانهای دیگر، ترجمه مهدی سحابی، تهران، مرکز.
_ کیرکگور، سورن، ۱۳۹۸، یا این یا آن، ترجمه صالح نجفی، تهران، مرکز.
_ نیچه، فریدریش، ۱۳۷۷، تبارشناسی اخلاق، ترجمه داریوش آشوری، تهران، آگه.
_ دودانگه، محرمعلی، ۱۳۹۷، طعم گس زندگی: زندگینامه مشاهیر مجرد جهان، کرج، رَهام اندیشه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
همانطور که بسیاری بر اهمیّت ازدواج تأکید کردهاند، برخی نیز ازدواج را حماقتی بزرگ و رابطهای مهلک شمردهاند تا جایی که افلاطون معتقد است عالیترین و برترین مردان به ازدواج علاقهمند نبوده و اگر قانون آنان را مجبور به این کار نمیکرد تَن به ازدواج نمیدادند (افلاطون، ۱۳۸۷: ۸۴).
برنارد شاو ازدواج را تله و قانون طبیعت در راستای فرزندآوریِ حداکثری دانسته و ازدواج را بیقید و بارترین رسمهای آدمی میشمرَد (شاو، ۱۳۵۴: ۶۵). موپاسان نیز متذکر شده که با ازدواج زندگی بدتر میشود. لذا مواظب عشق باشید؛ چراکه از زکام و سینهپهلو و ذاتالریه خطرناکتر است (موپاسان، ۱۳۹۱: ۱۴۵-۱۵۰). چنانکه کیرکگور معتقد است هیچگاه درگیر امر ازدواج نشو. تأهّل همان و از دست رفتن همان. وقتی فردی زن و شاید فرزندانی داشته باشد، به خاک سیاه مینشیند. هرچند ازدواج کنی پشیمان میشوی؛ ازدواج نکنی هم پشیمان میشوی (کیرکگور، ۱۳۹۸: ۱/ ۳۵-۲۸۳-۲۸۴-۲۸۵).
از اینرو نیچه اذعان میکند که فیلسوف بیزار است از ازدواج؛ زیرا ازدواج مانعیست و مصیبتی برای رسیدن او به بهینۀ خویش. تا به امروز کدام فیلسوف بزرگ ازدواج کرده است؟ نه هراکلیتوس، نه افلاطون، نه دکارت، نه اسپینوزا، نه لایبنیتس، نه کانت، نه شوپنهاور. و تصوّر ازدواج کردنشان را هم نمیشود کرد. ازدواج فیلسوف مسخرهبازی است (نیچه، ۱۳۷۷: ۱۴۰).
از دیگر مشاهیر مجرد جهان میتوان به ابوعلی سینا، خیام، ناصرخسرو، علیاکبر دهخدا، نسیم شمال، عارف قزوینی، فرخی یزدی، میرزاده عشقی، سهراب سپهری، سید ابوالقاسم انجوی شیرازی، رهی معیری، سید جمالالدین اسدآبادی، علی دشتی، آخوند کاشی، میرزا جهانگیرخان قشقایی، سید ابوالحسن جلوه، حکیم هیدجی، سید جلال آشتیانی، صادق هدایت، مهدی آذریزدی، عیسی، فاطمه معصومه، زمخشری، ابوالعلاء معری، سورن کیرکگور، لودویگ ویتگنشتاین، باروخ اسپینوزا، ژان پل سارتر، سیمون دوبووار، امیلی دیکنسون، بتهوون، نیوتن، لئوناردو داوینچی، جبران خلیل جبران، ونسان ونگوگ، نیکلای گوگول (دودانگه، ۱۳۹۷: ۶ الی۸) و محمدرضا حکیمی اشاره کرد.
منابع:
_ افلاطون، ۱۳۸۷، ضیافت، ترجمه محمدعلی فروغی، تهران، جامی.
_ شاو، برنارد، ۱۳۵۴، دونژوان در جهنم، ترجمه ابراهیم گلستان، تهران، آگاه.
_ موپاسان، گی دو، ۱۳۹۱، اولین برف و داستانهای دیگر، ترجمه مهدی سحابی، تهران، مرکز.
_ کیرکگور، سورن، ۱۳۹۸، یا این یا آن، ترجمه صالح نجفی، تهران، مرکز.
_ نیچه، فریدریش، ۱۳۷۷، تبارشناسی اخلاق، ترجمه داریوش آشوری، تهران، آگه.
_ دودانگه، محرمعلی، ۱۳۹۷، طعم گس زندگی: زندگینامه مشاهیر مجرد جهان، کرج، رَهام اندیشه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘اُشو واعظی شنیدنی
📝میثم موسوی
باگوان شِری راجنیش، معروف به اُشو (۱۹۳۱-۱۹۹۰)، فیلسوف و عارفی هندی و بدعتگذار و شبهعالمی عصیانگر است که از مبلّغان مدیتیشن و فراآگاهی بهشمار میرود. او در کنار مریدان و دوستداران متعدّدی که به خود اختصاص داده است، مخالفین و منتقدین بسیاری نیز دارد تا آنجا که برخی او را شیّادی دخترباز و کلکسیونر ماشینهای رولزرویس خواندهاند.
چنانکه در مستند کشور وحشی وحشی (wild wild country) دشمن انزوا، علاقهمند به مادّیات و از حامیان ثروتمندان معرّفی شده است. در این مستند شش قسمتی مشاهده میکنیم که اشو در پونا انجمنی ثروتمند موسوم به راجنیشیها را تأسیس میکند و در ادامه با پیشنهاد و مدیریّت زنی جوان به نام ماآناند شیلا که منشی و دست راست اوست، به ایالت اورِگِن آمریکا مهاجرت کرد و با خریدن زمینهای وسیع و تلاش اعضای تحصیلکردۀ انجمنش اقدام به ساخت شهری مجهّز نمود.
البته شیلا چند سال بعد از اشو جدا شد و طی مصاحبههایی او را کلاهبرداری معرّفی کرد که توسّط دوستان و مریدانش گرفتار اعتیاد شده است. اشو نیز پس از جدایی و فرار شیلا از آمریکا او را متّهم به قتل و توطئه علیه پزشک خود و اهالی اورگن کرد و ضمن شکایت از این خانم در گفتوگویی تصویری وی را یک هرزه خواند. این اختلافات سبب شد تا ایالات متحده شیلا و چند تن از اعضای دیگر راجنیشیها را دستگیر و روانۀ زندان کند و حکم اخراج اشو از خاک آمریکا را صادر نماید.
این سخنران توانمند و استاد سابق فلسفه در دانشگاه، برخلاف بسیاری از مرتاضان، صوفی و عارفی متموّل و اهمیّت دهنده به سکس و تمایلات جنسی بود. به شکلی که در کتاب جنجالبرانگیزِ «از سکس تا فراآگاهی» همهچیز جهان را شهدی خواند که آموزگاران خائن و روحانیون مذاهب آن را به زهر تبدیل کردهاند.
او سکس را مقدّس و یک انرژی الهی میشمرَد و معتقد است کسانی که مراقبه و تعمّق کرده بودند، دیدند که در لحظات اوج، در وقت انزال، ذهن از فکر تهی میشود و این ناپدید شدن افکار سبب سرور میگردد. چراکه آن ولع ابداً برای بدن زن یا مرد نیست. بینفسی و بیزمانی دلیل وجود این کشش دیوانهوار به سوی سکس است. آنان این راز را دریافتند (اشو، بیتا: ۹-۲۵-۲۶-۵۵).
نظام یوگا، تانترا، مدیتیشن و بیذهنی و فراآگاهی از اینجا توسعه یافت و انسانها تجربه کردند که ذهن میتواند بدون وارد شدن به عمل جنسی، از افکار خالی شود و پیوسته در وضعیت مراقبه باقی بماند... بنابراین نخستین اصلی که مایلم به شما بدهم این است که اگر میخواهید پدیدهای را که عشق خوانده میشود بشناسید، نخستین کلید این است که قداست و خدایی بودن سکس را با تمام قلبتان بپذیرید... انسانها میتوانند به فراسوی سکس بروند، ولی فقط با فهمیدن کامل سکس و آشنا ساختن کامل خود با آن. وگرنه در سکس خواهیم زیست و در سکس از دنیا خواهیم رفت (همان: ۲۶-۴۷-۵۵).
با شنیدن این مطالب برخی از مردم ممکن است فکر کنند که من مبلغ سکس هستم. اگر چنین است، لطفاً به آنان بگویید که ابداً مرا نشنیدهاند... من طرفدار دگرگون کردن ذغال به الماس هستم. من آرزو دارم که سکس متحوّل شود... وقتی که عشق وجود نداشته باشد، ازدواج یک خرید است و با رفتن نزد یک زن روسپی هیچ تفاوت اساسی ندارد. شما زن روسپی را برای یک شب میخرید و همسر را برای تمامی زندگیتان (همان: ۶۰-۷۷-۱۱۹).
اشو ظاهراً هیچگاه کتابی ننوشت و کتابهای منتشر شده به نام او که شمار آنها به بـیش از ۶۰۰ عنوان میرسد، نسخهبرداریهای انجام شده از چندین هزار سخنرانی اوست که به زبانهای متعددی ترجمه شدهاند. یکی دیگر از آثار او کتاب «مافیای روح: کشیشان و سیاستگران» است. کتابی در نقد دین و سیاست و نکوهشی هجوآمیز از سیاستمدارانی مانند: چنگیزخان، تیمور لنگ، نادرشاه، اسکندر، ناپلئون، موسولینی، استالین، هیتلر، ریگان و حتی گاندی که به زعمِ اشو هدف او نیز رسیدن به قدرت بود (اشو، بیتا: ۱۵-۲۰).
تمام سیاست بر دروغ استوار است... سیاستگران با دروغ زندگی میکنند... اینان نالایقترین مردمان در روی زمین هستند... من هرگز در زندگیم به کسی رأی ندادهام و نخواهم داد. هرگز! زیرا انتخاب کردن یکی از دو شامپانزه چه اهمیتی دارد؟ شامپانزه، شامپانزه است (همان: ۱۶-۱۷)!
⬇
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📝میثم موسوی
باگوان شِری راجنیش، معروف به اُشو (۱۹۳۱-۱۹۹۰)، فیلسوف و عارفی هندی و بدعتگذار و شبهعالمی عصیانگر است که از مبلّغان مدیتیشن و فراآگاهی بهشمار میرود. او در کنار مریدان و دوستداران متعدّدی که به خود اختصاص داده است، مخالفین و منتقدین بسیاری نیز دارد تا آنجا که برخی او را شیّادی دخترباز و کلکسیونر ماشینهای رولزرویس خواندهاند.
چنانکه در مستند کشور وحشی وحشی (wild wild country) دشمن انزوا، علاقهمند به مادّیات و از حامیان ثروتمندان معرّفی شده است. در این مستند شش قسمتی مشاهده میکنیم که اشو در پونا انجمنی ثروتمند موسوم به راجنیشیها را تأسیس میکند و در ادامه با پیشنهاد و مدیریّت زنی جوان به نام ماآناند شیلا که منشی و دست راست اوست، به ایالت اورِگِن آمریکا مهاجرت کرد و با خریدن زمینهای وسیع و تلاش اعضای تحصیلکردۀ انجمنش اقدام به ساخت شهری مجهّز نمود.
البته شیلا چند سال بعد از اشو جدا شد و طی مصاحبههایی او را کلاهبرداری معرّفی کرد که توسّط دوستان و مریدانش گرفتار اعتیاد شده است. اشو نیز پس از جدایی و فرار شیلا از آمریکا او را متّهم به قتل و توطئه علیه پزشک خود و اهالی اورگن کرد و ضمن شکایت از این خانم در گفتوگویی تصویری وی را یک هرزه خواند. این اختلافات سبب شد تا ایالات متحده شیلا و چند تن از اعضای دیگر راجنیشیها را دستگیر و روانۀ زندان کند و حکم اخراج اشو از خاک آمریکا را صادر نماید.
این سخنران توانمند و استاد سابق فلسفه در دانشگاه، برخلاف بسیاری از مرتاضان، صوفی و عارفی متموّل و اهمیّت دهنده به سکس و تمایلات جنسی بود. به شکلی که در کتاب جنجالبرانگیزِ «از سکس تا فراآگاهی» همهچیز جهان را شهدی خواند که آموزگاران خائن و روحانیون مذاهب آن را به زهر تبدیل کردهاند.
او سکس را مقدّس و یک انرژی الهی میشمرَد و معتقد است کسانی که مراقبه و تعمّق کرده بودند، دیدند که در لحظات اوج، در وقت انزال، ذهن از فکر تهی میشود و این ناپدید شدن افکار سبب سرور میگردد. چراکه آن ولع ابداً برای بدن زن یا مرد نیست. بینفسی و بیزمانی دلیل وجود این کشش دیوانهوار به سوی سکس است. آنان این راز را دریافتند (اشو، بیتا: ۹-۲۵-۲۶-۵۵).
نظام یوگا، تانترا، مدیتیشن و بیذهنی و فراآگاهی از اینجا توسعه یافت و انسانها تجربه کردند که ذهن میتواند بدون وارد شدن به عمل جنسی، از افکار خالی شود و پیوسته در وضعیت مراقبه باقی بماند... بنابراین نخستین اصلی که مایلم به شما بدهم این است که اگر میخواهید پدیدهای را که عشق خوانده میشود بشناسید، نخستین کلید این است که قداست و خدایی بودن سکس را با تمام قلبتان بپذیرید... انسانها میتوانند به فراسوی سکس بروند، ولی فقط با فهمیدن کامل سکس و آشنا ساختن کامل خود با آن. وگرنه در سکس خواهیم زیست و در سکس از دنیا خواهیم رفت (همان: ۲۶-۴۷-۵۵).
با شنیدن این مطالب برخی از مردم ممکن است فکر کنند که من مبلغ سکس هستم. اگر چنین است، لطفاً به آنان بگویید که ابداً مرا نشنیدهاند... من طرفدار دگرگون کردن ذغال به الماس هستم. من آرزو دارم که سکس متحوّل شود... وقتی که عشق وجود نداشته باشد، ازدواج یک خرید است و با رفتن نزد یک زن روسپی هیچ تفاوت اساسی ندارد. شما زن روسپی را برای یک شب میخرید و همسر را برای تمامی زندگیتان (همان: ۶۰-۷۷-۱۱۹).
اشو ظاهراً هیچگاه کتابی ننوشت و کتابهای منتشر شده به نام او که شمار آنها به بـیش از ۶۰۰ عنوان میرسد، نسخهبرداریهای انجام شده از چندین هزار سخنرانی اوست که به زبانهای متعددی ترجمه شدهاند. یکی دیگر از آثار او کتاب «مافیای روح: کشیشان و سیاستگران» است. کتابی در نقد دین و سیاست و نکوهشی هجوآمیز از سیاستمدارانی مانند: چنگیزخان، تیمور لنگ، نادرشاه، اسکندر، ناپلئون، موسولینی، استالین، هیتلر، ریگان و حتی گاندی که به زعمِ اشو هدف او نیز رسیدن به قدرت بود (اشو، بیتا: ۱۵-۲۰).
تمام سیاست بر دروغ استوار است... سیاستگران با دروغ زندگی میکنند... اینان نالایقترین مردمان در روی زمین هستند... من هرگز در زندگیم به کسی رأی ندادهام و نخواهم داد. هرگز! زیرا انتخاب کردن یکی از دو شامپانزه چه اهمیتی دارد؟ شامپانزه، شامپانزه است (همان: ۱۶-۱۷)!
⬇
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
⬆ادامهٔ صفحهٔ قبل:
این مرشدِ صوفی در ابتدای این کتاب و بسیاری دیگر از آثار خود، دین را ارج نهاده و آن را والاترین دستیابی انسان معرّفی میکند (همان: ۱۰). هرچند در ادامه میان دینِ فردی با ادیانِ سازمانیافته و مذاهبِ رسمی تفاوت گذاشته و کتب مقدّس منتسب به پیامبران را ساخت بشر و از احمقانهترین سخنان میپندارد (همان: ۱۲-۴۲). لذا تـفسیر او از دین، نفیِ دین و به اعتباری پذیرش دینِ فردی و شناخت خویشتن است.
مذهب رسمی چیزی کاملاً متفاوت با دین و دینِ سازمانیافته تنها یک واژۀ بیمحتوا و بیمعنی است (همان: ۱۰-۱۲). بزرگترین جنایت علیه بشریت توسط مذاهب انجام شده است... مذهب واقعی کاری با جنگیدن ندارد. کاوشی برای صلح و آشتی است، ولی مذاهب و ادیان سازمانیافته جنگآفرین بودهاند. درست همانگونه که سیاستگران چنین بودهاند. و انسان واقعاً مذهبی نه هندو است و نه مسیحی و نه محمدی (همان: ۱۳-۲۶).
برتراند راسل در یکی از بینشهای بزرگ خود میگوید: اگر تمام دنیا شادمان باشد من تضمین میکنم که دیگر دینی وجود نداشته باشد. و در آنچه او میگوید حقیقتی عظیم وجود دارد. مذاهب میخواهند مردم فقیر باقی بمانند، بیمار باشند، مصیبت داشته و همیشه در تشویش باشند. آنگاه طبیعتاً مردم ضعیف میشوند و نیاز به حمایت خواهند داشت و آنگاه کشیش آماده است تا حمایت کند (همان: ۳۰)!
اشو که به تمجید از مولوی پرداخته و او را گُل بسیار نادری میخواند (همان: ۶۶)، اذعان میکند که تمام مذاهب میخواهند تو هرگز هوشمند نشوی، زیرا آموزشهای آنان براساس باور داشتن است... اگر هوش انسانها رشد بیشتری کند شروع میکنند به تردید در مورد خدا، بهشت، جهنم؛ شروع میکنند به تردید کردن در مورد کشیشها و دیانت آنان، شروع میکنند به زیر سؤال بردن همهچیز و مذاهب پاسخی ندارند... تا زمانی که شک کردن را نیاموزی، هوش تو رشد نخواهد کرد. زیرا تردید یعنی پرسش و جستجو و کاوش (همان: ۳۱-۳۲).
این عارفِ شیفتۀ شادی و مبلّغ رقص باآنکه معتقد به متافیزیک و امور معنوی است، دشمن روحانیون و منکر خدا است: هرچه احمقتر و ابلهتر باشی، خدا بزرگتر است. هرچه هوشمندتر باشی، خدا کمتر وجود دارد. اگر واقعاً هوشمند باشی، خدایی وجود ندارد... فریدریش نیچه میگوید: خدا مرده است. آشکار است که مسیحیان و محمدیان و هندوها و بوداییان با او مخالف هستند. من نیز با او مخالفم، ولی دلیل من این است که خدا نمرده است. زیرا ابداً زنده نبوده است. او از همان اول وجود نداشته است. انسان با یک افسانه زندگی کرده است (همان: ۸۲).
منابع:
_ وِی، مَکلین و چَپمِن، ۲۰۱۸، «کشور وحشی وحشی»، نتفلیکس.
_ اشو، بیتا، از سکس تا فراآگاهی، ترجمه محسن خاتمی، بیجا، بینا.
_ اشو، بیتا، مافیای روح: کشیشان و سیاستگران، ترجمه محسن خاتمی، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
این مرشدِ صوفی در ابتدای این کتاب و بسیاری دیگر از آثار خود، دین را ارج نهاده و آن را والاترین دستیابی انسان معرّفی میکند (همان: ۱۰). هرچند در ادامه میان دینِ فردی با ادیانِ سازمانیافته و مذاهبِ رسمی تفاوت گذاشته و کتب مقدّس منتسب به پیامبران را ساخت بشر و از احمقانهترین سخنان میپندارد (همان: ۱۲-۴۲). لذا تـفسیر او از دین، نفیِ دین و به اعتباری پذیرش دینِ فردی و شناخت خویشتن است.
مذهب رسمی چیزی کاملاً متفاوت با دین و دینِ سازمانیافته تنها یک واژۀ بیمحتوا و بیمعنی است (همان: ۱۰-۱۲). بزرگترین جنایت علیه بشریت توسط مذاهب انجام شده است... مذهب واقعی کاری با جنگیدن ندارد. کاوشی برای صلح و آشتی است، ولی مذاهب و ادیان سازمانیافته جنگآفرین بودهاند. درست همانگونه که سیاستگران چنین بودهاند. و انسان واقعاً مذهبی نه هندو است و نه مسیحی و نه محمدی (همان: ۱۳-۲۶).
برتراند راسل در یکی از بینشهای بزرگ خود میگوید: اگر تمام دنیا شادمان باشد من تضمین میکنم که دیگر دینی وجود نداشته باشد. و در آنچه او میگوید حقیقتی عظیم وجود دارد. مذاهب میخواهند مردم فقیر باقی بمانند، بیمار باشند، مصیبت داشته و همیشه در تشویش باشند. آنگاه طبیعتاً مردم ضعیف میشوند و نیاز به حمایت خواهند داشت و آنگاه کشیش آماده است تا حمایت کند (همان: ۳۰)!
اشو که به تمجید از مولوی پرداخته و او را گُل بسیار نادری میخواند (همان: ۶۶)، اذعان میکند که تمام مذاهب میخواهند تو هرگز هوشمند نشوی، زیرا آموزشهای آنان براساس باور داشتن است... اگر هوش انسانها رشد بیشتری کند شروع میکنند به تردید در مورد خدا، بهشت، جهنم؛ شروع میکنند به تردید کردن در مورد کشیشها و دیانت آنان، شروع میکنند به زیر سؤال بردن همهچیز و مذاهب پاسخی ندارند... تا زمانی که شک کردن را نیاموزی، هوش تو رشد نخواهد کرد. زیرا تردید یعنی پرسش و جستجو و کاوش (همان: ۳۱-۳۲).
این عارفِ شیفتۀ شادی و مبلّغ رقص باآنکه معتقد به متافیزیک و امور معنوی است، دشمن روحانیون و منکر خدا است: هرچه احمقتر و ابلهتر باشی، خدا بزرگتر است. هرچه هوشمندتر باشی، خدا کمتر وجود دارد. اگر واقعاً هوشمند باشی، خدایی وجود ندارد... فریدریش نیچه میگوید: خدا مرده است. آشکار است که مسیحیان و محمدیان و هندوها و بوداییان با او مخالف هستند. من نیز با او مخالفم، ولی دلیل من این است که خدا نمرده است. زیرا ابداً زنده نبوده است. او از همان اول وجود نداشته است. انسان با یک افسانه زندگی کرده است (همان: ۸۲).
منابع:
_ وِی، مَکلین و چَپمِن، ۲۰۱۸، «کشور وحشی وحشی»، نتفلیکس.
_ اشو، بیتا، از سکس تا فراآگاهی، ترجمه محسن خاتمی، بیجا، بینا.
_ اشو، بیتا، مافیای روح: کشیشان و سیاستگران، ترجمه محسن خاتمی، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘رانندگی
همانطور که هوشنگ ابتهاج با رانندگی بیگانه بود (عظیمی و طیّه، ۱۳۹۱: ۲۲/۱)، فریدون فرخزاد هم رانندگی بلد نبود (عسگری، ۱۳۸۵: ۲۸). و امیرعلی نبویان نیز طی گفتوگویی با فرهاد عشوندی متذکّر شده است که گواهینامه ندارد و رانندگی نمیکند (پاقلعهنژاد، ۱۴۰۳: ذیل «ستارهبازی»).
منابع:
_ عظیمی، میلاد و طیّه، عاطفه، ۱۳۹۱، پیر پرنیاناندیش: در صحبت سایه، تهران، سخن.
_ عسگری، میرزا آقا، ۱۳۸۵، خنیاگر در خون: روایتی از زندگی، هنر و مرگ فریدون فرخزاد، لسآنجلس، شرکت کتاب.
_ پاقلعهنژاد، فاطمه، ۱۴۰۳، خبرآنلاین، «برنامه ستارهبازی»، گفتوگو با امیرعلی نبویان، قسمت دوم.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
همانطور که هوشنگ ابتهاج با رانندگی بیگانه بود (عظیمی و طیّه، ۱۳۹۱: ۲۲/۱)، فریدون فرخزاد هم رانندگی بلد نبود (عسگری، ۱۳۸۵: ۲۸). و امیرعلی نبویان نیز طی گفتوگویی با فرهاد عشوندی متذکّر شده است که گواهینامه ندارد و رانندگی نمیکند (پاقلعهنژاد، ۱۴۰۳: ذیل «ستارهبازی»).
منابع:
_ عظیمی، میلاد و طیّه، عاطفه، ۱۳۹۱، پیر پرنیاناندیش: در صحبت سایه، تهران، سخن.
_ عسگری، میرزا آقا، ۱۳۸۵، خنیاگر در خون: روایتی از زندگی، هنر و مرگ فریدون فرخزاد، لسآنجلس، شرکت کتاب.
_ پاقلعهنژاد، فاطمه، ۱۴۰۳، خبرآنلاین، «برنامه ستارهبازی»، گفتوگو با امیرعلی نبویان، قسمت دوم.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘ظلمت آشکار: خاطرات دیوانگی
📝ویلیام استایرن
یکی از لحظات بهیادماندنی رمان مادام بوواری لحظهای است که قهرمان زن داستان از کشیش آبادی کمک میطلبد. اِمای گناهکار، شوریده، بیچاره، ترحمبرانگیز و زناکار – که بهسوی خودکشی میرود – تپقزنان میکوشد کشیش را ترغیب کند تا راهی برای خروج از بدبختی پیش پایش بگذارد. ولی کشیش، که آدمی است ساده و نهچندان تیزهوش، فقط میتواند به ردای لکهدار خود چنگ بزند، آشفتهوار بر سر دستیاران خود فریاد بکشد و ترهات مسیحیت را عرضه کند (استایرن، ۱۳۸۸: ۴۴).
افسردگی اختلالی ذهنی است و رنجی چنان رازآلود و دیرفهم – برای هوش متوسط – که به وصف درنمیآید. بنابراین برای آنها که بهرغم اندوه درونی شدت آن را نچشیدهاند، همواره درکناشدنی باقی میماند... ویلیام جیمز که سالها با افسردگی دستوپنجه نرم کرد، از جستوجو برای توصیف مناسبی برای این بیماری دست کشید... و به تلویح نشان داد که این کار کاری است تقریباً ناممکن (همان: ۱۰-۱۷).
ویلیام اِستایرِن (۱۹۲۵-۲۰۰۶) در کتاب مختصر و خواندنی «ظلمت آشکار: خاطرات دیوانگی» که دربارۀ اختلالات ذهنی و رفتارشناسی خودکشی نگاشته شده است، سرگذشت بیماری و خاطرات افسردگی خود را به تصویر کشیده است.
این نویسندۀ نامدار آمریکایی ضمن اشاره به افسردگی وحشتناک خود و اعتباربخشی به روانپزشکی، نجات یافتنش از این بیماری را استفاده از جلسات رواندرمانی و مصرف داروهای افسردگی ندانسته و معتقد است که بستری شدن او در بیمارستان، و در واقع انزوا و زمان، سبب بهبودیاش شده است (۴۶-۴۷-۵۹). چنانکه مصرف بعضی از این آرامبخشهای جوراجور را بسیارمضر دانسته و استفاده از آنها را موجب تشدید بیماری و اختلالات جسمی و فکری شمرده است (همان: ۶۰-۶۱).
استایرن متذکر شده است که رومن گاری، دوست نزدیک و سرشار از هوش و استعدادش، نقل میکرد آلبر کامو افسردگی خود را پذیرفته بود و گهگاه به نومیدیهای شدیدش اشاره میکرد و از خودکشی دم میزد (همان: ۲۱ الی۲۳). چنانکه رومن گاری هم که دوبار جایزۀ گنکور را برده بود – یکی از آنها را با نام مستعار گرفت و با خوشالی به منتقدان حقه زد – و دریافتکنندۀ بیباک صلیب جنگ، دیپلمات، آدمی خوشگذران و زنبارهای تمامعیار بود، به آپارتمانش رفت و گلولهای در مغز خود نشاند (همان: ۲۵).
ویلیام استایرن معتقد است که برخی از خودکشیها نه به خاطر ترس است و نه به دلیل ضعف اخلاقی، بلکه به سبب افسردگی است که دیگر توان تحمل رنج آن نیست (همان: ۲۹). لذا رنج افسردگی شدید برای کسانی که به آن مبتلا نیستند کاملاً تصورناپذیر است، و در بسیاری از موارد انسان را میکشد، چون اندوه و عذاب آن را نمیتوان تحمل کرد. پس باآنکه عدهای از طریق درمان از افسردگی جان سالم به در میبرند، اما آن خیل عظیم غمانگیزی که مجبورند خود را به دست نابودی بسپارند، همانقدر شایستۀ سرزنشاند که قربانیان سرطان لاعلاج (همان: ۳۰).
باآنکه افسردگی دامن همه نوع فردی را میگیرد، ولی مشخصاً ثابت شده که هنرمندان (خصوصاً شاعران) نسبت به این اختلال آسیبپذیرترند و بر اساس گزارشهای کلینیکی بیستدرصدشان خودکشی میکنند. فقط تعدادی از این هنرمندانِ کشته شده، که همگی جدید هستند، نامی حزنانگیز اما درخشان از خود برجای نهادهاند:
هارت کِرِین، ونسان ونگوگ، ویرجینیا وولف، آرشیل گورکی، چزاره پاوِزِه، رومن گاری، واشل لیندسی، سیلویا پلات، آنری دو مونترلان، مارت روتکو، جان بریمن، جک لندن، ارنست همینگوی، ویلیام اینگِ، دایان آربِس، تادِئوش بوروفسکی، پل سِلان، آن سکستون، سرگئی یِسِنین، ولادیمیر مایاکوفسکی و...
مایاکوفسکی، شاعر روس، چند سال قبل بهشدت از خودکشی یسنین، معاصر بـزرگ خود، انتقاد کرد و این هشداری است به همۀ کسانی که کوتهفکرانه خودویرانگری را به قضاوت میکشند (همان: ۳۲).
منبع:
_ استایرن، ویلیام، ۱۳۸۸، ظلمت آشکار: خاطرات دیوانگی، ترجمه افشین رضاپور، تهران، نشر ماهی.
https://t.iss.one/Minavash
📝ویلیام استایرن
یکی از لحظات بهیادماندنی رمان مادام بوواری لحظهای است که قهرمان زن داستان از کشیش آبادی کمک میطلبد. اِمای گناهکار، شوریده، بیچاره، ترحمبرانگیز و زناکار – که بهسوی خودکشی میرود – تپقزنان میکوشد کشیش را ترغیب کند تا راهی برای خروج از بدبختی پیش پایش بگذارد. ولی کشیش، که آدمی است ساده و نهچندان تیزهوش، فقط میتواند به ردای لکهدار خود چنگ بزند، آشفتهوار بر سر دستیاران خود فریاد بکشد و ترهات مسیحیت را عرضه کند (استایرن، ۱۳۸۸: ۴۴).
افسردگی اختلالی ذهنی است و رنجی چنان رازآلود و دیرفهم – برای هوش متوسط – که به وصف درنمیآید. بنابراین برای آنها که بهرغم اندوه درونی شدت آن را نچشیدهاند، همواره درکناشدنی باقی میماند... ویلیام جیمز که سالها با افسردگی دستوپنجه نرم کرد، از جستوجو برای توصیف مناسبی برای این بیماری دست کشید... و به تلویح نشان داد که این کار کاری است تقریباً ناممکن (همان: ۱۰-۱۷).
ویلیام اِستایرِن (۱۹۲۵-۲۰۰۶) در کتاب مختصر و خواندنی «ظلمت آشکار: خاطرات دیوانگی» که دربارۀ اختلالات ذهنی و رفتارشناسی خودکشی نگاشته شده است، سرگذشت بیماری و خاطرات افسردگی خود را به تصویر کشیده است.
این نویسندۀ نامدار آمریکایی ضمن اشاره به افسردگی وحشتناک خود و اعتباربخشی به روانپزشکی، نجات یافتنش از این بیماری را استفاده از جلسات رواندرمانی و مصرف داروهای افسردگی ندانسته و معتقد است که بستری شدن او در بیمارستان، و در واقع انزوا و زمان، سبب بهبودیاش شده است (۴۶-۴۷-۵۹). چنانکه مصرف بعضی از این آرامبخشهای جوراجور را بسیارمضر دانسته و استفاده از آنها را موجب تشدید بیماری و اختلالات جسمی و فکری شمرده است (همان: ۶۰-۶۱).
استایرن متذکر شده است که رومن گاری، دوست نزدیک و سرشار از هوش و استعدادش، نقل میکرد آلبر کامو افسردگی خود را پذیرفته بود و گهگاه به نومیدیهای شدیدش اشاره میکرد و از خودکشی دم میزد (همان: ۲۱ الی۲۳). چنانکه رومن گاری هم که دوبار جایزۀ گنکور را برده بود – یکی از آنها را با نام مستعار گرفت و با خوشالی به منتقدان حقه زد – و دریافتکنندۀ بیباک صلیب جنگ، دیپلمات، آدمی خوشگذران و زنبارهای تمامعیار بود، به آپارتمانش رفت و گلولهای در مغز خود نشاند (همان: ۲۵).
ویلیام استایرن معتقد است که برخی از خودکشیها نه به خاطر ترس است و نه به دلیل ضعف اخلاقی، بلکه به سبب افسردگی است که دیگر توان تحمل رنج آن نیست (همان: ۲۹). لذا رنج افسردگی شدید برای کسانی که به آن مبتلا نیستند کاملاً تصورناپذیر است، و در بسیاری از موارد انسان را میکشد، چون اندوه و عذاب آن را نمیتوان تحمل کرد. پس باآنکه عدهای از طریق درمان از افسردگی جان سالم به در میبرند، اما آن خیل عظیم غمانگیزی که مجبورند خود را به دست نابودی بسپارند، همانقدر شایستۀ سرزنشاند که قربانیان سرطان لاعلاج (همان: ۳۰).
باآنکه افسردگی دامن همه نوع فردی را میگیرد، ولی مشخصاً ثابت شده که هنرمندان (خصوصاً شاعران) نسبت به این اختلال آسیبپذیرترند و بر اساس گزارشهای کلینیکی بیستدرصدشان خودکشی میکنند. فقط تعدادی از این هنرمندانِ کشته شده، که همگی جدید هستند، نامی حزنانگیز اما درخشان از خود برجای نهادهاند:
هارت کِرِین، ونسان ونگوگ، ویرجینیا وولف، آرشیل گورکی، چزاره پاوِزِه، رومن گاری، واشل لیندسی، سیلویا پلات، آنری دو مونترلان، مارت روتکو، جان بریمن، جک لندن، ارنست همینگوی، ویلیام اینگِ، دایان آربِس، تادِئوش بوروفسکی، پل سِلان، آن سکستون، سرگئی یِسِنین، ولادیمیر مایاکوفسکی و...
مایاکوفسکی، شاعر روس، چند سال قبل بهشدت از خودکشی یسنین، معاصر بـزرگ خود، انتقاد کرد و این هشداری است به همۀ کسانی که کوتهفکرانه خودویرانگری را به قضاوت میکشند (همان: ۳۲).
منبع:
_ استایرن، ویلیام، ۱۳۸۸، ظلمت آشکار: خاطرات دیوانگی، ترجمه افشین رضاپور، تهران، نشر ماهی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘شیطان در تصوف
حدیث بوالعجبی دوش ژندهپوشی گفت/ که در مراتب توحید همچو شیطان باش
آثار صوفیان و عارفان همواره با شطحیاتی همراه هست که یکی از آن سخنان، دفاع متصوّفه از شیطان است. شیطانی که گاه او را ابلیس میخوانند، گاه از او با نام عزازیل یاد میکنند و بعضاً حارثش مینامند (آون، ۱۳۹۰: ۸۹).
یکی از کتابهای نوشته شده دربارۀ این موضوع که نخستینبار در سال ۱۹۷۸ در دانشگاه هاروارد و در قالب پایاننامۀ دکترا ارائه شد، کتاب «شیطان در تصوّف» اثر پیتر جی آون، استاد اسلامشناسی و ادیان تطبیقی در دانشگاه کلمبیا و استاد مدعو در دانشگاه پرینستون آمریکا است. دکتر پیتر جی آون در این پژوهشِ خود ردّ پای شیطان را تا حدودی در ادیان، روایات و تفاسیر قرآنی دنبال کرده و به دنیای عارفان و نظرات آنان دربارۀ شیطان قدم نهاده است.
این کتاب که در چهار فصل تنظیم شده است و با توضیحات و تحقیقات مفصّل و خواندنی مترجم کتاب، مرضیه سلیمانی به چاپ رسیده است، از سه مدافع شیطان یعنی حسین بن منصور حلاج، احمد غزالی و عینالقضات همدانی صحبت کرده است.
در آثار حلاج که درخشانترین و توسعهیافتهترین تلقّی در خصوص روابط عاشقانۀ ابلیس - که موجودی اسطورهای است - با خدا است (همان: ۶۵)، با اجتماع اضداد و نوشتههایی متناقض و از جنس عرفان مواجه میشویم. ابلیسِ طواسین، شهیدِ خدا و یک شهیدِ تراژیک است که علیرغم تعهّد، وفاداری و توحید کامل، به نابودی در دست خدایی تن میدهد که عاشقانه وی را میستاید: پروردگار به او گفت ای پَست چرا سجده نمیکنی؟ گفت من عاشقم و عاشق خوار و ذلیل است... همۀ گزینشها و انتخاب من از آنِ توست. ای آفریدگار! برای من هم تو انتخاب کردی (همان: ۳۳۸).
در نزد حسین بن منصور حلاج شیطان الگوی معنوی همۀ مسلمانان است و عابد و موحّدی همچون او وجود ندارد؛ چراکه او به بهای ویرانی خویش بر وحدت و یگانگی خداوند شهادت میدهد (همان: ۳۳۴). چنانکه در اشعار خود مینویسد: ابلیس گفت اگر سجود کردمی آدم را، اسم فتوت از من بیفتادی... من گفتم اگر از دعوی خویش رجوع کردمی، از بساط فتوت بیفتادمی... صاحب من و استاد من، ابلیس و فرعون است. به آتشش بترسانیدند ابلیس را، از دعوی باز نگشت (همان: ۳۳۵).
ابنجوزی در کتاب «القُصّاص و المذَکّرین» به نقل از احمد غزالی میآورد: ابلیس موحّد است و از موسی در توحید صادقتر؛ چراکه ابلیس هیچگاه جز خداوند را ندیده است و موسی از خداوند خواست که خود را به او نشان دهد... لذا هر کسی توحید را از ابلیس نیاموزد، زندیق است (همان: ۳۴۸-۳۴۹).
شاگرد احمد غزالی، عینالقضات همدانی، که یکی از بزرگترین مدافعان ابلیس در تاریخ اسلام بوده و قائل به عذر او و مقصّر نبودن وی در برابر نافرمانی از خداست، شیطان را همانند محمّد دانسته است که چیزی نیست مگر ابزاری مطیع در دست خدا (همان: ۳۵۴) و پاسبان و پردهدارِ حضرت الله که صالحترین و خبرهترین فرد در آزمایش آدمی است (همان: ۳۵۳).
او معتقد است که این جوانمرد، ابلیس، میگوید اگر دیگران از سیلی میگریزند، ما آن را بر گردن خود گیریم... اگر گلیم سیاه بود و اگر سفید، هردو یکی باشد؛ و هرکه این فرق داند، در عشق هنوز خام است. از دست دوست، چه عسل چه زهر، چه شکر چه حَنظَل، چه لطف چه قهر (همان: ۳۶۵).
و درنهایت، آزادی ظاهری را تنها یک استعاره دانسته است و در کتاب "تمهیدات" و "نامهها" اذعان میکند: راه نمودنِ محمد مَجاز میدان، و گمراه کردن ابلیس، همچنین مَجاز میدان. «یُضلُّ مَن یَشاءُ و یَهدی مَن یَشاءُ» حقیقت میدان. گیرم که خلق را اضلال، ابلیس کُنَد، ابلیس را بدین صفت که آفرید؟ دریغا گناه، خود همه از اوست کسی را چه گناه باشد (همان: ۳۷۲)؟!
خدایا این بلا و فتنه از تست/
ولیکن کس نمییارد خجیدن
منبع:
_ آون، پیتر جی، ۱۳۹۰، شیطان در تصوّف، ترجمه مرضیه سلیمانی، تهران، علم.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
حدیث بوالعجبی دوش ژندهپوشی گفت/ که در مراتب توحید همچو شیطان باش
آثار صوفیان و عارفان همواره با شطحیاتی همراه هست که یکی از آن سخنان، دفاع متصوّفه از شیطان است. شیطانی که گاه او را ابلیس میخوانند، گاه از او با نام عزازیل یاد میکنند و بعضاً حارثش مینامند (آون، ۱۳۹۰: ۸۹).
یکی از کتابهای نوشته شده دربارۀ این موضوع که نخستینبار در سال ۱۹۷۸ در دانشگاه هاروارد و در قالب پایاننامۀ دکترا ارائه شد، کتاب «شیطان در تصوّف» اثر پیتر جی آون، استاد اسلامشناسی و ادیان تطبیقی در دانشگاه کلمبیا و استاد مدعو در دانشگاه پرینستون آمریکا است. دکتر پیتر جی آون در این پژوهشِ خود ردّ پای شیطان را تا حدودی در ادیان، روایات و تفاسیر قرآنی دنبال کرده و به دنیای عارفان و نظرات آنان دربارۀ شیطان قدم نهاده است.
این کتاب که در چهار فصل تنظیم شده است و با توضیحات و تحقیقات مفصّل و خواندنی مترجم کتاب، مرضیه سلیمانی به چاپ رسیده است، از سه مدافع شیطان یعنی حسین بن منصور حلاج، احمد غزالی و عینالقضات همدانی صحبت کرده است.
در آثار حلاج که درخشانترین و توسعهیافتهترین تلقّی در خصوص روابط عاشقانۀ ابلیس - که موجودی اسطورهای است - با خدا است (همان: ۶۵)، با اجتماع اضداد و نوشتههایی متناقض و از جنس عرفان مواجه میشویم. ابلیسِ طواسین، شهیدِ خدا و یک شهیدِ تراژیک است که علیرغم تعهّد، وفاداری و توحید کامل، به نابودی در دست خدایی تن میدهد که عاشقانه وی را میستاید: پروردگار به او گفت ای پَست چرا سجده نمیکنی؟ گفت من عاشقم و عاشق خوار و ذلیل است... همۀ گزینشها و انتخاب من از آنِ توست. ای آفریدگار! برای من هم تو انتخاب کردی (همان: ۳۳۸).
در نزد حسین بن منصور حلاج شیطان الگوی معنوی همۀ مسلمانان است و عابد و موحّدی همچون او وجود ندارد؛ چراکه او به بهای ویرانی خویش بر وحدت و یگانگی خداوند شهادت میدهد (همان: ۳۳۴). چنانکه در اشعار خود مینویسد: ابلیس گفت اگر سجود کردمی آدم را، اسم فتوت از من بیفتادی... من گفتم اگر از دعوی خویش رجوع کردمی، از بساط فتوت بیفتادمی... صاحب من و استاد من، ابلیس و فرعون است. به آتشش بترسانیدند ابلیس را، از دعوی باز نگشت (همان: ۳۳۵).
ابنجوزی در کتاب «القُصّاص و المذَکّرین» به نقل از احمد غزالی میآورد: ابلیس موحّد است و از موسی در توحید صادقتر؛ چراکه ابلیس هیچگاه جز خداوند را ندیده است و موسی از خداوند خواست که خود را به او نشان دهد... لذا هر کسی توحید را از ابلیس نیاموزد، زندیق است (همان: ۳۴۸-۳۴۹).
شاگرد احمد غزالی، عینالقضات همدانی، که یکی از بزرگترین مدافعان ابلیس در تاریخ اسلام بوده و قائل به عذر او و مقصّر نبودن وی در برابر نافرمانی از خداست، شیطان را همانند محمّد دانسته است که چیزی نیست مگر ابزاری مطیع در دست خدا (همان: ۳۵۴) و پاسبان و پردهدارِ حضرت الله که صالحترین و خبرهترین فرد در آزمایش آدمی است (همان: ۳۵۳).
او معتقد است که این جوانمرد، ابلیس، میگوید اگر دیگران از سیلی میگریزند، ما آن را بر گردن خود گیریم... اگر گلیم سیاه بود و اگر سفید، هردو یکی باشد؛ و هرکه این فرق داند، در عشق هنوز خام است. از دست دوست، چه عسل چه زهر، چه شکر چه حَنظَل، چه لطف چه قهر (همان: ۳۶۵).
و درنهایت، آزادی ظاهری را تنها یک استعاره دانسته است و در کتاب "تمهیدات" و "نامهها" اذعان میکند: راه نمودنِ محمد مَجاز میدان، و گمراه کردن ابلیس، همچنین مَجاز میدان. «یُضلُّ مَن یَشاءُ و یَهدی مَن یَشاءُ» حقیقت میدان. گیرم که خلق را اضلال، ابلیس کُنَد، ابلیس را بدین صفت که آفرید؟ دریغا گناه، خود همه از اوست کسی را چه گناه باشد (همان: ۳۷۲)؟!
خدایا این بلا و فتنه از تست/
ولیکن کس نمییارد خجیدن
منبع:
_ آون، پیتر جی، ۱۳۹۰، شیطان در تصوّف، ترجمه مرضیه سلیمانی، تهران، علم.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash