میناوش
470 subscribers
2 photos
1 video
7 files
794 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
سِنت آگوستین (430-354) اسقف بلندمرتبه و مورد تمجید مردم در کتاب «اعترافات» که یکی از مهم‌ترین آثار کلاسیک جهان است و ظاهراً نخستین زندگی نامه‌ی خودنوشت در تاریخ ادبیات غرب به شمار می‌رود، بی‌محابا، با صراحت و بدون کمترین توجهی به مقام خود در مناجاتی پُرسوز و گداز به گناهان و لغزش‌های متعددِ پیشین‌اش اعتراف می‌کند.

کتاب «اعترافات قدّیس آگوستین» که از زیبایی ادبی بسزایی و رنگ و بوی فلسفی نچندانی برخوردار است، با اقرار به گناهان آغاز می‌شود. پس از آن با شناخت حقیقت ادامه پیدا می‌کند. و در مرحله‌ی بعدی با ستایش خداوند از سوی عاشقی دردمند، فقیهی زاهد و مؤمنی مسیحی که ایمان را مقدّم بر عقل دانسته و بیش از هر چیزی اهل ایمان است، پایان می‌پذیرد.
بنابه استدلال غلط‌انداز خود، تسلیم براهین موذیانه‌ی ابلهانی شده بودم که از من درباره‌ی خاستگاه شَر می‌پرسیدند، و از این که آیا خداوند محدودیت‌های جسمانی دارد؟ مو و ناخن دارد؟ آیا مردی که هم‌زمان، بیش از یک همسر اختیار می‌کند و یا مرتکب قتل نـفس می‌شود و یا حیوانات زنده را قربانی می‌کند، انسانی عادل و صالح است؟ آن‌قدر نادان بودم که این پرسش‌ها ذهنم را مغشوش می‌کرد و هرگاه گمان می‌کردم که به حقیقت نزدیک می‌شوم در واقع از آن دورتر می‌گشتم. نمی‌دانستم شَر همان فقدان خیر است تا آن‌جا که دیگر خیری باقی نماند. چگونه می‌توانستم این حقیقت را دریابم در حالی که با چشم سَر، تنها اشیاء مادّی را مشاهده می‌کردم و با چشم عقل، تنها صورتی از آن اشیاء را. (آگوستین، 1381: 102-103)
اعترافات این ادیب و فیلسوفِ متولد شهر تاگاست ( امپراتوری روم و الجزایر امروزی) را با کتاب «المنقذ من الضلال» غزالی مقایسه کرده‌اند، اما نباید فراموش کرد که اثر ابوحامد غزالی از یک سو فاقد غزل‌های الهی است و از سویی دیگر شامل هر اعترافی نمی‌شود؛ چرا که اقرار به گناه در نزد غزالی و اسلام حرام شمرده شده است.
آگوستین قدیس با آن‌که ابتدا از پیروان و مشتاقان عقاید مانوی بود، در ادامه از منتقدان مانویان گردید. (همان: 149-152) او ضمن اعتراف به دزدی (همان: 82-83-85) و رابطه با معشوقه‌هایی که همسران قانونی او نبوده‌اند، (همان: 116-193) ابراهیم و موسی و عیسی و دیگر پیامبران خدا را افرادی درست‌کار و معصوم معرفی کرده (همان: 103) و در قسمت‌های متعددی از این کتاب به نقد عقل و استدلال‌های بشری پرداخته است و از ناتوانی علوم در فهم تدبیرات و مقدّرات الهی سخن می‌گوید.

من از این حقیقت غافل بودم و بندگان مخلص و پیامبران تو را به سخره می‌گرفتم... (همان: 108) پروردگارا! ای خدای حقیقت! برای آن‌که انسان در نظر تو مقبول اُفتد، علم کفایت نمی‌کند. حتی اگر به تمامی آن‌ها عالم باشد، تا به معرفت تو نائل نشود، روی سعادت نبیند. اما آن‌کس که تو را می‌شناسد سعادتمند است، حتی اگر به هیچ‌یک از این امور علم نداشته باشد. (همان: 147)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

تأکید سِنت آگوستین بر امور تعبّدی و شدّت ایمان وی نسبت به خداوند (همان: 175) سبب شده است تا این عاشق دلسوخته و دردمند این‌گونه به اعتراف و مناجات با خدای خویش بنشیند: بدین طریق، مرا یاری کردی تا بدانم که نمی‌بایست بر آنان که به کتاب مقدّس ایمان دارند، خرده می‌گرفتم، همان کتاب که در میان تقریباً همه‌ی اقوام عالم، مرجعی عظیم قرارش داده‌ای. بهتر آن بود که تیر گلایه‌ی خود را به سوی کسانی نشانه می‌رفتم که به آن ایمان نداشتند؛ نمی‌بایست توجّه خود را معطوف به آن کسانی می‌کردم که تردید داشتند کتاب مقدّس از گذر روح خدای یگانه که هرگز دروغ نمی‌گوید، به بشر الهام شده باشد. (همان: 176)
    
ای آن‌که زیبایی‌هایت همه دیرینه است و هم تازه! عشق تو را چه دیر فرا گرفتم! چه دیر عاشقت شدم! تو در من بودی و من در جهانِ بیرون از خود به سَر می‌بردم. تو را بیرون از خود می‌جستم و از آن‌روی که خود چهره‌ای کریه داشتم، به مخلوقاتِ نیکوسیمایت دل می‌بستم. تو با من بودی، اما من با تو نبودم. زیبایی‌های این جهانی مرا از تو دور می‌ساخت و البته آن‌ها اگر به تو قائم نبودند، اصلاً وجود نمی‌داشتند. مرا خواندی؛ به آوایی رسا بر من بانگ زدی و حصار ناشنوایی‌ام درهم شکستی. بر من درخشیدی و نور تو احاطه‌ام کرد؛ کوری مرا به گریز واداشتی. شمیم خود بر من افشاندی؛ آن را بوییدم و اکنون نَفَس زنان، آن عطر دلاویز را تمنّا می‌کنم. طعم تو چشیدم و اکنون گرسنه و تشنه‌ی تواَم. مرا نوازش کردی و اکنون از عشق به آرامشی که در تو یافت می‌شود می‌گدازم. (همان: 322-323)
آگوستین، سنت (1381). اعترافات قدّیس آگوستین، ترجمه سایه میثمی، ویراسته‌ی مصطفی ملکیان، تهران: دفتر پژوهش و نشر سهروردی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘اصفهان

📝هدایت – جمالزاده – ابن‌بطوطه – ناصرخسرو

یکی از دوستان صادق هدایت، که ساکن شهر اصفهان بوده است، از برخورد سرد مردم این شهر با غریبه‌ها و غیربومیان گله می‌کند و معتقد است کسانی که از شهرهای دیگر در اصفهان اقامت دارند، عموماً از مردم آنجا دل خوشی ندارند (هدایت، ۱۳۴۲: ۷۹-۸۰).

بهشت روی زمین خطۀ صفاهان است                                                       
بشرط آنکه تکانش دهند در دوزخ 
    
صادق هدایت ضمن اشاره به این روایت و بیت هجوآمیزی که دربارۀ اصفهانی‌ها سروده‌اند، اذعان می‌کند می‌دانم که تجربۀ سه‌چهار روز به‌درد شناختن مردم نمی‌خورد، ولی بنابر آنچه من دیدم اصفهانی‌ها ظاهراً خون‌گرم و خوش‌اخلاق هستند. چنان‌که مردمانی زیرک و هوشیارند و گفته‌اند اگر در دنیا چهار انسان مهم وجود داشته باشد، دو نفرش اصفهانی است (همان: ۷۴-۸۰).  

جهان را اگر اصفهانی نبود                                                                                     
جهان آفرین را جهانی نبود
    
علاوه بر سفرنامۀ هدایت، که حاصل آن کتاب «اصفهان نصف جهان» شده است، محمدعلی جمالزاده هم در کتاب «سر و ته یک کرباس»، که شامل داستان کودکی او در اصفهان است و به این اعتبار می‌توان آن را «اصفهان‌نامه» نیز خواند، می‌آورد:
    
همه می‌دانند که من زادۀ خاک پاک و بِچّۀ صحیح النسب اصفهانم. در وصف شهر اصفهان همین بس که آن را نصف جهان خوانده‌اند و در توصیف مردم آن همین‌قدر کافی است که به حکم قناعت‌پیشگی که خصلت ممتازه آنان است در حق شهری که راستی به صد جهان می‌ارزد به نصف جهان قانع گردیده‌اند. حافظ شیراز اصلاً اصفهانی است... و اصفهانی به حساب ابجد با زیرک یکسان است (جمالزاده، ۱۳۸۹: ۲۹-۳۰-۳۴).
    
در باب مردم اصفهان هم از خوب و بد خیلی حرف‌ها زده‌اند ولی آنچه جای تردید نیست و احدی انکار ندارد این است که مردمی هستد تیزهوش و سخت‌کوش و ساده‌پوش و زیرک و بذله‌گو که اگر کلاه به سَر فلک می‌گذارند احدی نمی‌توان کلاه بر سرشان بگذارد، همین اصفهانی‌ها هستند که اصفهان را ساخته‌اند و آبادی و رفاه این شهر تاریخی کار امروز و دیروز نیست و قرن‌ها پیش از صفویه این شهر معمور و آباد بوده است (همان: ۳۱-۳۲).                                                   

ابن‌بطوطه مراکشی نیز اهالی اصفهان را مردمی خوش‌قیافه، شجاع و گشاده‌دست دانسته است (ابن‌بطوطه، ۱۳۷۶: ۱/ ۲۴۶). چنان‌که ناصرخسرو در سفری که تقریباً هزار سال پیش به اصفهان داشته است، می‌نویسد:
    
اصفهان شهریست بر هامون نهاده، آب و هوایی خوش دارد... و در شهر جوی‌های آب روان و بناهای نیکو و مرتفع... و اندرون شهر همه آبادان که هیچ از وی خراب ندیدم و بازارهای بسیار، و بازاری دیدم از آنِ صرافان که اندر او دویست مرد صراف بود... و کوچه‌ای بود که آن را کوطراز می‌گفتند و در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو... و من در همۀ زمین پارسی‌گویان شهری نیکوتر و جامع‌تر و آبادان‌تر از اصفهان ندیدم (ناصرخسرو، ۱۳۳۵: ۱۲۲ الی۱۲۴).                                                                                         
جمالزاده معتقد است نباید تصوّر نمود که این رفاه و آبادی اصفهان تنها خداداد است بلکه بلاشک قسمت مهم آن از پرتو کوشش و کاردانی مردم آن است والّا چنان‌که همه می‌دانند آب زاینده‌رود شورابه و زایش دارد و خاک اصفهان به‌قدری سخت و سفت است که معروف است (جمالزاده، ۱۳۸۹: ۳۲).
منابع:

_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۸۹، سر و ته یک کرباس، تهران، سخن.

_ هدایت، صادق، ۱۳۴۲، پروین دختر ساسان به همراه اصفهان نصف جهان، تهران، امیرکبیر.                 

_ ابن‌بطوطه، ۱۳۷۶، سفرنامۀ ابن‌بطوطه، ترجمه محمدعلی موحّد، تهران، آگاه.  

_ ناصرخسرو، ۱۳۳۵، سفرنامۀ ابومعین حمیدالدین ناصر بن خسرو قبادیانی مروزی، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران، کتابفروشی زوار. 
https://t.iss.one/Minavash
ابوالمجد مجدود بن آدمِ سنایی غزنوی (529-467) نماینده‌ی برجسته‌ی قصیده‌سرایانِ منتقد در زبان فارسی است که در اشعار خود، بی‌پرواترین نمونه‌ی نقد اجتماعی و اخلاقی و عرفانی را عرضه کرده است. از این رو شعر فارسی را به شعر قبل و بعد از سنایی تقسیم نموده‌اند و مولوی نیز به سبب ادای حق این شاعر نامدار ایرانی با شیفتگی و حرمتی بسیار از او یاد کرده است. (شفیعی کدکنی، 1390: 9-10-14)
حجم بزرگی از دیوان حدوداً چهارده هزار بیتی این شاعر اهل افغانستانِ امروزی را مدایح تشکیل می‌دهد. (همان: 14-17) هرچند بنابر نظر دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، سنایی تا پایان عمر میان دو ساحت وجودی خویش یعنی «مدایح چاپلوسانه و هجویات رکیک» و «اشعار زاهدانه و عرفانی» در نوسان بوده است. (همان: 16)
سنایی جبری و اشعری خالص است و عملاً در حوزه‌ی اهل ذوق و خرَد ستیزان زمانه قرار می‌گیرد. (همان: 39) چنان‌که در قصیده‌ای بلند به مقایسه‌ی عقل و شرع پرداخته و می‌گوید: عـقل بی‌شرع، آن جهانی نور ندهد مر تو را/ شرع باید عقل را همچون مُعَصفَر را شَخار/ عقلِ جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط؟ / عـنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار؟ (سنایی، 1388: 190)

و گویی در قصیده‌ای دیگر خطاب به عمر خیام می‌آورد: تا کی از کاهِل نمازی، ای حکیمِ زشت خوی/ هـمچو دونان اعـتـقـادِ اهل یونان داشـتن/ عـقـل نبوَد فلسفه خواندن ز بـهرِ کاهلی/ عقل، چِبوَد؟ جان نَبی خواه و نُبی خوان داشتن (همان: 460-461)

از دیگر آثار مسلّم سنایی می‌توان به کتاب حدیقة الحقیقه، سیرالعباد الی المعاد، تحریم القلم، کارنامه‌ی بلخ و مکاتیب سنایی اشاره نمود. (شفیعی کدکنی، 1390: 17-18) سنایی در مثنویِ حدیقه که الهی‌نامه و فخری‌نامه نیز خوانده می‌شود، برخلاف تفکرات پلورالیستیِ مولوی به لعن و نفرین ابن ملجم پرداخته و او را سگ خوانده است. (سنایی، بی‌تا: 257) چنان‌که در قسمتی دیگر از این کتاب به نکوهش دختران اقدام کرده و در ابیاتی کاملاً سخیف می‌نویسد: ور بود خود نعوذ بالله دُخت/ کار خام آمـد و تـمام نـپخت! / طالعت گشت بی‌شکی منحوس/بخت میمونِ تو شود منکوس/ وآنکه او را دهـیم ما صلوات/ گـفت کالمَکرُمات دفـنُ بَنات (همان: 657-658)
از دیگر نکات جالب توجه در دیوان سنایی غزنوی می‌توان به یک رباعی منسوب به خیام اشاره کرد که در کتاب «در اقلیم روشنایی» نیز از ابیات منسوب به سنایی شمرده شده است. (شفیعی کدکنی، 1389: 156) گر آمدنم ز من بُدی نامَدَمی/ ور نیز شدن ز من بُدی کِی شُدَمی؟ / بِه زان نَبُدی که اندرین دَهرِ خراب/ نه آمدمی، نه شُدَمی، نه بُدَمی (سنایی، 1388: 1175)

و در پایان چنان‌که مصحح دیوان اشعار سنایی غرنوی، محمدتقی مدرّس رضوی اذعان داشته است، در دیوان وی هجوها و هزل‌های رکیکی یافت می‌شود که به طور مسلّم از خود اوست. (همان: ذیل «مقدمه‌ی مصحح» 61) سنایی گویی بسیار شیفته‌ی پسرکان زیباروی بوده و در ابیات متعددی طبل رسوایی خویش را به صدا در آورده است که از آن جمله می‌توان به دل باختن او به پسری قصّاب اشاره کرد: دیدم آن کون کودک قصاب/ بر زبر هـمچو قُبّه‌ی اعظم/ با یکی خیمه‌ای ز دیبه سرخ/ کـیر قصّاب چون ستون خیم/ گاه بـیرون کشید همچو زریر/ گاه اندر سپوخت چون عندم (همان: 380)

سنایی غزنوی، ابوالمجد مجدود بن آدم (1388). دیوان حکیم سنایی غزنوی، به اهتمام محمدتقی مدرّس رضوی، تهران: سنایی.

سنایی غزنوی، ابوالمجد مجدود بن آدم (بی‌تا). حدیقة الحقیقة و شریعة الطریقة، به تصحیح محمدتقی مدرّس رضوی، تهران: دانشگاه تهران.

شفیعی کدکنی، محمدرضا (1390). تازیانه‌های سلوک: نقد و تحلیل چند قصیده از حکیم سنائی، تهران: آگه.

شفیعی کدکنی، محمدرضا (1389). در اقلیم روشنایی: تفسیر چند غزل از حکیم سنائی غزنوی، تهران: آگه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
تولستوی نویسنده‌ای خشن، خودخواه، ولخرج، عیاش و عرق‌خوری قهار و قماربازی بی‌بند و بار بود. او با زنی شوهردار رابطه پیدا کرد و در نتیجه‌ی این رابطه، پسری نامشروع به دنیا آمد که بعدها کالسکه‌چی یکی از سیزده فرزند مشروعش شد! هرچند در ادامه از گذشته‌ی خود توبه نمود، لباس دهاتی‌ها را پوشید، سر و ریخت کثیف و ژولیده‌ای پیدا کرد، گیاه‌خوار شد، از عرق خوردن دست برداشت، دخانیات را ترک کرد و به کار جسمی وچکمه دوزی پرداخت. در قدم بعدی هم تصمیم گرفت که خود را از هر آنچه مالک آن بود خلاص کند؛ ولی در این‌جا با مخالفت شدید زنش که میل نداشت خودش را گدا کند و یا بچه‌هایش را بی‌پول بگذارد، روبه‌رو شد. (موام، 1356: 31 الی43)

کتاب «اعتراف من» روایت‌گر گوشه‌ای از زندگی لئو تولستوی در راستای پرسش‌های هستی شناسی، دست و پا زدن میان کفر و ایمان و پذیرفتن زندگی یا خودکشی و انتحار است. تولستوی در این کتاب اذعان می‌کند که ایمان دوران کودکی خویش را به سبب خواندن کتاب‌های فلسفی، خیلی زود و در پانزده سالگی از دست داده است. و درسنّ شانزده سالگی دیگر دعا نکرده و به کلیسا نمی‌رفته است. (تولستوی، 1386: 73)

این نویسنده‌ی مشهور روسی اندیشه‌های خود را مبتنی بر بی‌بندوباری و عدم پای‌بندی به اخلاق شمرده و هدفش از نویسندگی را تنها کسب شهرت و ثروت خوانده است. تولستوی اعتراف می‌کند که در جنگ دستم به خون انسان‌ها آلوده شد و بعد کسانی را به دوئل فراخواندم تا آنان را بکشم. قمار می‌کردم و می‌باختم و تمامی حقوق روستاییان را زیر پا نهاده یا بر باد می‌دادم، آنان را تنبیه می‌کردم و فریب می‌دادم. فریب، دزدی، عیاشی به هر صورت ممکن، مستی، زورگویی، قتل و ضرب و جرح مردم، جانِ کلام هیچ جرمی نبود که مرتکب نشده باشم. (همان: 75-76)
لئو تولستوی در مسیر زندگی دچار تردید شده و پرسش‌های متعدد فلسفی گریبان‌گیر او می‌گردد. سال‌ها در پی دریافت حقیقت و رسیدن به پاسخ، مدام در جستجو و کلنجار زدن با عقل خویش است. هرچند پس از مدّتی متوجه می‌شود که هیچ پاسخی از جانب علوم مختلف وجود ندارد و تنها حقیقت موجود، نابرابری و فقدان عدالت در دنیا و در نتیجه بیهودگی و پوچی زندگی است. (همان: 90-95)

در پنجاه سالگی به خودکشی می‌رسد و به تبلیغ انتحار و تمجید از مرگ و عدم می‌پردازد. چرا که بر آن باور است که افراد در صورت مواجه با چنین مصیبتی چهار گزینه در پیش روی دارند: ناآگاهی، پیروی از اپیکور و سعی و تلاش در لذّت بردن از زندگی، کنار آمدن با ضعف و افسردگی و ادامه‌ی زندگی توأم با رنج و در نهایت نابودی زندگی به سان انسان‌های قدرتمند، منطقی، شریف و نادر. (همان: 96-113-114-115)

خالق رمان جنگ و صلح در ادامه پی به این نکته می‌برَد که فلسفه با آن‌که توان اثبات درستی زندگی را ندارد، اما نیروی نفی زندگی را نیز ندارد. (همان: 125) لذا کم کم به زندگی و ایمان دوران کودکی باز می‌گردد و می‌نویسد: می‌خواهم تمامی این امور را به گونه‌ای بپذیرم که در نهایت بگویم عقل من محدود است و من از این محدودیت نیک آگاهم... تردیدی ندارم که حقیقت در اندیشه‌های دینی نهفته است، اما بی‌هیچ شکّی در دل می‌گویم که فریب هم با آن ها درآمیخته است و من ناگزیرم که آن حقایق را از ناراستی‌ها تفکیک کنم. (همان: 163)
تولستوی، لئو (1386). اعتراف من، ترجمه سعید فیروزآبادی، تهران: جامی.

موام، سامرست (1356). درباره‌ی رمان و داستان کوتاه، ترجمه کاوه دهگان، تهران: شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
اوستایی که امروزه به دست ما رسیده است، گویی یک سوم از اوستای زمان ساسانی است. این اوستای پنج قسمتی عبارت است از یَسنَه، یَشتها، ویسپِرَد، خُردِه اوستا، وَندیداد. و اما «گاثا» یا همان «گاتها» کهن ترین بخشِ اوستا از زبان زرتشت (600 تا 1500 سال قبل از میلاد مسیح) به معنای شعر و سروده می باشد که شامل 5 فصل، 17 هات (بخش) و 238 قطعه از «یسنا» است. (مرادی غیاث آبادی، 1392: ذیل «پیشگفتار مترجم» 9-10-11)

بسیاری این سروده های زرتشت را ستایش های او از پروردگار می دانند که بر راستی و شاد زیستن تأکید داشته و در آن انسان ها را به سه اصل: اندیشه نیک، گفتار نیک و کردار نیک دعوت نموده است. هر چند برخی نیز مانند ژان کِلِنز در انتساب گاتها به زرتشت تردید داشته و آن را محصول و سروده های دستگاه روحانیتِ مَزدَیَسنا در زمان های گوناگون شمرده اند. (همان: 30)

ژان کلنز در کتاب «مقالاتی درباره زرتشت و دین زرتشتی» می نویسد: زرتشت خالق و نویسنده ی گاثا [گاتها] نیست. و سرایش گاثا کار یک گروه دینی بوده است. زرتشت نه یک شخصیت تاریخی که یک افسانه است و در گاثا هم نام او همواره با صیغه سوم شخص آمده است. (همان: 25-26)
رضا مرادی غیاث آبادی بر آن اعتقاد است که گذشته از دشواری ترجمه ی گاتها و اعتراف پژوهشگر باسابقه ای چون کلنز در مجهول ماندن لایه های این آیین، نباید اختلافات و تحریفات موجود در ترجمه های مختلف از گاتها را به فراموشی سپرد. (همان: 19-28)

در همه ی این ترجمه ها، هر کجا فعل جمع برای خدایان وجود داشته است، افعال جمله از حالت جمع به مفرد تبدیل شده اند. در بسیاری موارد نام زرتشت از سوم شخص و یا ضمیر غایب تبدیل به اول شخص و ضمیر حاضر شده است. و واژه ی «گئوش اوروَن» که به معنای روان گاو است در ترجمه های آذرگشسب، وحیدی، شهزادی و ساسانفر به روان آفرینش، شوشتری به روان مادر گیتی، رضی به جهان و پورداود به فرشته نگهبان جانداران سودمند ترجمه شده است. (همان: 19-20)
از گاتها ترجمه های فارسی متعددی وجود دارد که به زعم یکی از مترجمان این اثر یعنی رضا مرادی غیاث آبادی نزدیک ترین آن ترجمه ها به متن اصلی، ترجمه ی نخستینی است که به قلم استاد ابراهیم پورداود صورت گرفته است. چنان که از دیگر ترجمه ها می توان به ترجمه ی موبد رستم شهرزادی، موبد فیروز آذرگشسب، هاشم رضی، موسی جوان و دکتر جلیل دوستخواه اشاره کرد. (همان: 18-19)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

خواستارم در نماز با دست های بلند شده، نخست ای مزدا رامش از برای همه ی آفرینش سپند مینو، ای اردیبهشت (و) اینکه خرد بهمن را خشنود توانم ساخت و گوشوروَن (فرشته نگهبان جانداران سودمند) را. (پورداود، 1384: هات 28، بند اول)                                                                       
ای مزدا! ای سپند مینو! اینک در آغاز با دست های بر آورده، ترا نماز می گزارم و خواستار بهروزی و رامشم. [بشود که] با کردار های اَشَه و با همه ی خِرَد و منش نیک، گوشوروَن (روان آفرینش) را خشنود کنم. (دوستخواه، 1385: هات 28، بند اول)                        

پیش از هر چیز ای دانای بزرگِ نیک افزایِ مینوی، با دست های برافراشته تُرا نماز برده و خوشبختی کامل را خواستارم، پروردگارا بشود که در پرتو راستی و درستی و برخورداری از خرد و دانش و ضـمیر پاک، روان آفریـنش را خشنود سازم. (آذرگشسب، 1379: هات 28، بند اول)    
                                                                                                               
و اما در بند اول و دوم از هات 28 از ترجمه ی غیاث آبادی که بر اساس نسخه ی انگلیسیِ اوستاشناس مشهور نروژی، پِرادز اُکتور شَروُو صورت گرفته است (مرادی غیاث آبادی، 1392: 29) می خوانیم: با دست های بر افراشته در تجلیل از او، آن حامی من، از همه شمایان نخستین حالت الهام را درخواست می کنم. ای مزدا، ای که به واسطه نظم کیهانی تو / من زندگی می بخشی. ای که به واسطه عمل من و به خاطر آن، به پندار راهنمایی کننده ی پندار نیک من و نفَس روح ماده گاو به خوبی گوش فرا می دهی... من خواستار طواف به دور همه شما هستم. ای مزدا اهورَه، با پندار نیکی که نسبت به تو دارم غنیمت هر دو عالم را به من ارزانی بدار. آن عالمی که استخوان دارد و آن عالمی که پندار است. مطابق نظم کیهانی، غنیمت هایی که هر کس می تواند به واسطه آنها حامیان خود را در آسایش قرار دهد. (همان: 33-34)   
                                                                                                    
مرادی غیاث آبادی، رضا (1392). گاثای زرتشت، تهران: پژوهشهای ایرانی.

پورداود، ابراهیم (1384). گات ها، تهران: اساطیر.
دوستخواه، جلیل (1385). اوستا کهن ترین سرودها و متنهای ایرانی، تهران: مروارید.

آذرگشسب، فیروز (1379). گات ها، تهران: فروهر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «قابوس نامه» که برخی نام ابتدایی آن را نصیحت نامه و یا کابوس نامه خوانده اند، اثری پندگونه از نویسنده ای ادیب و شاهزاده ای زیاری با نام عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس بن وُشمگیر بن زیار است که برای پسرش گیلانشاه نگاشته است.

این کتاب به اصطلاح اخلاقی از آثار نوشته شده در قرن پنجم هجری است که در چهل و چهار باب از موضوعات مختلفی چون خرید خانه، خرید اسب، خرید برده، عشق، قمار، شراب، ازدواج، تربیت فرزند، دوست گزیدن، طب، نجوم، هندسه و شعر در آن سخن رفته است.
کیکاووس در قابوس نامه رویه ای بسیار مذهبی دارد و با آن که از سخنانی سخیف پیرامون زنان استفاده کرده و امروزه بسیاری از مواعظ کتابش به کار نمی آید و به اصطلاح غیراخلاقی و غیرعقلانی می نماید، اما گویی بر نویسندگان بعد از خود بی تأثیر نبوده و دانش و هنر ادبی عصر خویش را به رخ می کشد.

در این کتاب که به تصحیح آقایان رضاقلیخان هدایت، سعید نفیسی، امین عبدالمجید بدوی و غلامحسین یوسفی رسیده است، با مطالبی آشنا می شویم که شاید در کمتر اثری بتوان آن را مشاهده کرد. به عنوان نمونه در باب سوم از کتاب می خوانیم: بی دین را درین جهان جزا کشتن است و بدنامی. (عنصرالمعالی، 1371: 17)

در باب یازدهم هم کیکاووس پسر خود را از خوردن شراب منع می کند، اما در ادامه متذکّر می شود به سبب آن که می دانم به نصیحت من عمل نخواهی کرد تو را در صفحاتی به آیین شراب‌خواری و چگونگی مصرف آن راهنمایی می کنم. (همان: 67) یا در باب چهل و دوم پیرامون ویژگی های وزیر خوب (مطابق با نسخه ی کتابخانه ی لَیدِن هلند) می خوانیم: وزیر باید که بهی روی باشد و پیر باشد یا کهل و تمام قامت و قوی ترکیب و بزرگ شکم که نحیف و کوتاه قامت و سیاه ریش را هیچ شکوهی نباشد. وزیر باید بزرگ ریش بود. (همان: ذیل «حاشیه» 228)
و در نهایت در قسمت بیست و سوم (شرایط و آداب خرید و فروش برده) شاهد قلم فرساییِ مفصّلی می باشیم: اگر بنده‌ای خری هشیار باش که آدمی خریدن علمیست دشوار و بسیار برده‌ی نیکو بود که چون بعلم در وی نگری بخلاف آن باشد. بیشتر قوم گمان برند که برده خریدن از جمله‌ی دیگر بازرگانیهاست و ندانند که برده خریدن و علمِ آن از جمله فیلسوفیست... و غلامان راستان بخوابان و هر دو پهلوی او بمال و بنگر تا هیچ دردی و آماسی دارد، پس اگر دارد درد جگر و سپرز باشد. (همان: 111-118)
عنصرالمعالی، کیکاووس بن اسکندر (1371). قابوس‌نامه، به تصحیح غلامحسین یوسفی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘قلمرو سعدی

📝علی دشتی

علی دشتی در کتاب «قلمرو سعدی»، که اثری ژرف و خواندنی است، ضمن وارد کردن نقدهای متعدد به سعدی و اشعار این شاعر بزرگ، آثار او به خصوص گلستان را واحدی بی‌مانند، بوستان را شاهکاری عظیم و به تنهایی برابر با شاهنامه و حتی از نظر کیفیت ادبی برتر از آن می‌شمرد و سعدی را انسانی والامقام و فصاحت او را کم‌نظیر معرفی می‌کند (دشتی، ۱۳۵۶: ۲۷۵-۲۷۷).
بزرگش نخوانند اهل خِرَد
که نام بزرگان به زشتی بَرَد

دشتی معتقد است که سعدی باآن‌که مردی انسان‌دوست، موعظه‌گر، عزیزالنفس، قانع و غیرچاپلوس بوده و در ابیات بی‌شماری به نصیحت سلاطین پرداخته است، بدون تردید به مدح امرا و پادشاهان و حتی ستمگران نیز مبادرت ورزیده است (همان: ۳۱۲-۳۲۳). سعدی هم بر قتل مستعصم گریه می‌کند و هم قاتل وی هولاکو را می‌ستاید (همان: ۱۷۴). او انسانی متعصّب، در زاویه با مخالفان و دینداری سطحی‌نگر است (همان: ۳۶۱).
همیشه باد خصومت جهود و ترسا را
که مرگ هر دو طرف تهنیت بود ما را

دشتی در ادامه، فیلسوف و عارف خطاب کردن سعدی را نادرست دانسته و بر آن باور است که سعدی شاعری اشعری‌مسلک (همان: ۳۷۰-۳۸۵) و فردی کاملاً جبرگرا است که با تأسی و اقتدا به قضا و قدر، هرگونه تلاشی را فاقد اختیار می‌شمرد (همان: ۲۵۹).
پـیـدا بوَد که بـنـده به کـوشـش کـجـا رسـد

بـالای هـر سَـری قــلـمـی رفـتـه از قـضـا

کس را به خیر و طاعت خویش اعتماد نیست

آن بـی‌بـصـر بـوَد که کُـند تـکـیه بر عـصا

تا روز اوّلـت چـه نــبـشـتـه‌سـت بـر جـبین

زیرا کـه در ازل سُـــعـَدایـنـد و اشـــقـیـا

دشتی معتقد است برخی آموزه‌های سعدی مانند حکایت شاهدبازی و افتخار او به آن، عملی غیراخلاقی و مخالف اخلاق کریمه و حتی مباین راه و رسم انسانیت است (همان: ۲۴۹-۲۵۰).
نام سعدی همه‌جا رفت به شاهدبازی
وین نه عیب است که در ملّت ما تحسینی‌ست

در عنفوان جوانی چنان‌که افتد و دانی با شاهدی سَری و سِرّی داشتم، به حکم آنکه حلقی داشت طیّب الادا و خَلقی کالبدر اذا بدا. اتفاقاً به خلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم. دامن از او در کشیدم. سفر کرد و پریشانی او در من اثر. اما به شکر منّت باری پس از مدّتی بازآمد. آن حَلق داوودی متغیّر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زَنَخدانش چون گردی نشسته و رونق بازار حُسنش شکسته. متوقّع که در کنارش گیرم، کناره گرفتم و گفتم:
آن روز کـه خـطّ شاهـدت بـود
صاحب‌نـظر از نـظر بـرانـدی

تـازه بــهــارا ورقــت زرد شــد
دیگ مَنِه کآتـش ما سـرد شـد

پیش کسی رو که طلبکار توست
ناز بر آن کن که خریدار توست

منبع:

_ دشتی، علی، ۱۳۵۶، قلمرو سعدی، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
اونامونو (1936-1864) فیلسوف و نویسنده‌ی اگزیستانسیالیسم اسپانیایی که در کارنامه‌اش کتاب‌هایی چون «قدّیس مانوئل» ، «هابیل و چند داستان دیگر» و «سرشت سوگناک زندگی» مشاهده می‌شود، آنچنان در مسائل هستی‌شناسی تأمل می‌کرد که به او لقب مشرک دادند؛ اتهامی که او هرگز نپذیرفت. (اونامونو، 1387: ذیل «پیش‌گفتار مترجم» 16-17)

آنچه از اونامونوِ شاعر که غیر از زبان‌های باستانی به شانزده زبان کتاب می‌خواند (همان: 23) شنیده می‌شود این است که باید بر همه چیز شک بُرد، حتی بر خدا. اگر شک بردن بر هستی خداوند شرک است، من بر آن خداوندی که نمی‌توان بر او شک بُرد، شک دارم. او می‌خواست بذر شک بکارد و ایمان برداشت کند. (همان: 17)
ز مذهب‌ها گزیدم طُرفه دینی یقین در شک و شک در هر یقینی

کتاب «قدیس مانوئل» که آخرین و گویی ژرف‌ترین اثر میگل دِ اونامونو است، (همان: 33) داستان کشیشی است که نه می‌توان گفت ایمان دارد و نه می‌توان او را فاقد ایمان دانست. او نماد انسانی خردمند، پُرکار، مهربان، حقیقت‌جو و البته مردّد است. بدون آن‌که کوچک‌ترین حیله و تظاهری در دینداری داشته باشد، خود را کشیشی کاملاً شک‌گرا در لباس روحانیت می‌بیند. هرچند با دوری گزیدن از این صنف نیز به نجات یافتن خود و مردم اطمینان ندارد. مانوئل، مخالف انزوا و ریاضت و مبلّغ شاد زیستن است. شادی‌ای که بازتاب اندوه بی‌پایان اوست. او دلقک و هر کسی را که موجب شادی مردم شود، ستایش و تقدیس می‌کند. (همان: 55 الی57)

قدّیس مانوئل معتقد است که مذهب مشکل‌گشای مناقشات اقتصادی و سیاسی این جهان نیست، که خود عرصه‌ی مجادلات بنی‌آدم است. بگذار بشر هر طور می‌خواهد عمل کند؛ بگذار خود را از محنت تولّد و به جهان آمدن تسلّی بدهد، بگذار هر قدر می‌خواهد به این فریب دل‌خوش کُند که همه چیز غرض و غایتی دارد.

من هرگز نمی‌خواهم به فقرا نصیحت کنم که از اغنیا اطاعت کنند، یا به اغنیا که در غم فقرا باشند، بلکه خواهان وارستگی همگان و شفقّت ورزیدن همگان به یکدیگرم... خوب می‌دانم که یکی از آن رهبران انقلاب به اصطلاح اجتماعی گفته است که مذهب افیون ملّت است. افیون... افیون... بله افیون است. باید هم به آنان افیون بدهیم و بگذاریم بخوابند و خواب بینند. من خود، از این تلاش دیوانه‌وار برای خود افیون ساخته‌ام. و هنوز هم نمی‌توانم خوب به خواب فرو بروم، تا چه رسد که خواب خوب ببینم. (همان: 87-88)
اونامونو، میگل (1387). قدیس مانوئل، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، تهران: رامند.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
زمان سلطان محمود می کشتند که شیعه است،
زمان شاه سلیمان می کشتند که سنی است،
زمان ناصرالدین شاه می کشتند که بابی است،
زمان محمدعلی شاه می کشتند که مشروطه است،
زمان رضاخان می کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است،
زمان کره اش می کشتند که خرابکار است،
امروز تو دهنش می زنند که منافق است
و فردا وارونه بر خرش می نشانند
و شمع آجینش می کنند که لامذهب است.
اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزیش عوض نمی شود:
تو آلمان هیتلری می کشتند که طرفدار یهودی هاست،
حالا تو اسرائیل می کشند که طرفدار فلسطینی هاست،
عرب ها می کشند که جاسوس صهیونیست هاست،
صهیونیست ها می کشند که فاشیست است،
فاشیست ها می کشند که کمونیست است،
کمونیست ها می کشند که آنارشیست است،
روس ها می کشند که پدر سوخته از چین طرفداری می کند،
چینی ها می کشند که حرامزاده سنگ روسیه را به سینه می زند،
و می کُشند و می کُشند و می کُشند و می کُشند...
چه قصاب خانه ئی است این دنیای بشریت! (شاملو، 1358: 30-31)
شاملو، احمد (1358). گفت و شنودی با احمد شاملو، تهران مصور، چهارم خرداد، شماره 18.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
وقتی جهان از ریشه ی جهنم
و آدم از عدم
و سعی از ریشه های یأس می آید
وقتی یک تفاوت ساده در حرف
کفتار را به کفتر تبدیل می کند
باید به بی تفاوتی واژه ها
و واژه های بی طرفی مثل نان دل بست
نان را از هر طرف بخوانی نان است!
(امین پور، 1384: ذیل «اشتقاق» 75-76)

قیصر امین پور (1386-1338) در کتاب «گزینه ی اشعار» در تعریف و تفسیر شعر می نویسد: چگونه می توان به راحتی پرسید: شعر چیست؟ هنر چیست؟ زیبایی چیست؟ روح چیست؟ انسان چیست؟ عدم چیست؟ نیستی چیست؟ چیستی چیست؟ بسیار چیزها وجود دارند که نمی شود آنها را تعریف کرد مثل خود وجود. آیا می شود در برابر بی آیاترین مسائل یک «آیا» گذاشت؟ چه خوش خیالند آنان که با فرمول ساده ی (جنس قریب + فصل قریب) خیال می‌ کنند به حدّ تام اشیاء رسیده‌اند! و خیال می کنند با گذاشتنِ کلاهِ نطق بر سر حیوان می توانند آن را به انسان تبدیل کنند. (امین پور، 1381: ذیل «پنج پرسش بی پاسخ» 12-13)

سرودن، یک فعل مجهول است. نه از آن روی که فاعل آن معلوم نیست، بلکه از آن روی که فاعل حقیقی آن معلوم نیست... شعر، فعلی است که در تعریف آن باید از وجه التزامی استفاده کرد. همراه با چندین قیدِ تردیدِ شاید و گویی و پنداری... در مجموع، هیچ گاه نمی توان گفت که قـواعد، شعرها را می آفرینند، بـلکه در اصل شعرها قـواعد را می آفرینند. (همان: 31 الی33)
ز بس بی تابِ آن زلف پریشانم، نمی دانم
حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم
حقیقت بود یا دور و تسلسل، حلقه ی زلفت؟
هزار و یک شب این افسانه می خوانم، نمی دانم
سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو
ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم؟ نمی دانم...
نمی دانم به غیر از این نمی دانم، چه می دانم
نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم
(امین پور، 1380: ذیل «حاصل تحصیل» 88-89)
ما در عصر احتمال به سَر می بریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرفی که باد بیاید

در عصر قاطعیت تردید
                                                       
عصر جدید...
     (امین پور، 1384: ذیل «عصر جدید» 53-54)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

دکتر قیصر امین پور بنابر آنچه در کتاب منثورِ «طوفان در پرانتز» آورده است، بسیار مذهبی است. (امین پور، 1365: 24-25-37-38-45-121) شاعری متدیّن و توانمند که برخی از اشعار او حقیقتاً دلنشین و خواندنی هستند.

دردهای من جامه نیستند تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند تا به رشته سخن در آورم
نعره نیستند تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی ست
دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان درد می کند
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
(امین پور، 1384: ذیل «دردواره ها 1» 15 الی18)

حرفها دارم اما... بزنم یا نزنم؟
با تو ام، با تو! خدا را، بزنم یا نزنم؟
همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوه ی حوّا بزنم یا نزنم؟
(امین پور، 1380: ذیل «همه ی حرف دلم» 109)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

چنان که در کتاب «دستور زبان عشق» به زیبایی وحدت وجود را توصیف کرده است:  
                                             
چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟

بیایید از عشق صحبت کنیم
تمام عبادات ما عادت است
به بی عادتی کاش عادت کنیم
چه اشکال دارد پس از هر نماز
دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟
به هنگام نیت برای نماز
به آلاله ها قصد قربت کنیم
چه اشکال دارد در آیینه ها
جمال خدا را زیارت کنیم؟
مگر موج دریا ز دریا جداست
چرا بر یکی حکم کثرت کنیم؟
پراکندگی حاصل کثرت است
بیایید تمرین وحدت کنیم
وجود تو چون عین ماهیت است
چرا باز بحث اصالت کنیم؟
اگر عشق خود علت اصلی است
چرا بحث معلول و علت کنیم؟
بیا حبیب احساس و اندیشه را
پر از نقل مِهر و محبت کنیم
پر از گلشن راز، از عقل سرخ
پر از کیمیای سعادت کنیم
رعایت کن آن عاشقی را که گفت:
بیا عاشقی را رعایت کنیم
(امین پور، 1386: ذیل «اخوانیه» 64 الی66)
امین پور، قیصر (1384). آینه های ناگهان، تهران: افق.

امین پور، قیصر (1381). گزینه ی اشعار، تهران: مروارید.

امین پور، قیصر (1380). گلها همه آفتابگردانند، تهران: مروارید.

امین پور، قیصر (1365). طوفان در پرانتز، ارومیه: برگ.

امین پور، قیصر (1386). دستور زبان عشق، تهران: مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
گوستاو یانوش، نویسنده ی کتاب «گفتگو با کافکا» به هنگام آشنایی با فرانتس کافکای سی و هفت ساله، محصّل هفده ساله ای است شیفته ی کتاب و ادبیات که داستان و شعر می نویسد و به قول کافکا کتاب ها و مجلات را می بلعد. برخورد اول گوستاو با فرانتس کافکا را پدر او که دوست اداری دکتر کافکای حقوق دان است، ترتیب می دهد و این برخورد ملاقات های دیگری را نیز در بردارد. (یانوش، 1386: ذیل «یادداشت مترجم» 5-6)

یانوش تقریباً هر روز حدود نیم ساعت مانده به پایان وقت اداری به دیدن کافکا می رود و از هر دری سخن به میان می آورد. یانوش در گفتگو با کافکا تنها پرسنده و شنونده نیست، چرا که با او جر و بحث می کند و پس از هر ملاقات گفته های کافکا را مو به مو یادداشت می کند. تحریر این یادداشت ها چهار سال تمام، تا سالی که کافکا برای همیشه به آسایشگاه مسلولین نقل مکان می کند و چشم از جهان فرو می بندد، ادامه می یابد و بدین ترتیب مجموعه ای از گفته ها و عقاید فرانتس کافکا درباره ی موضوع ها و مسائل گوناگون ثبت می شود. (همان: 6)
گوستاو یانوش: من فکر می کنم بدون کتاب نتوانم زندگی کنم. کتاب، جهان من است. دکتر کافکا ابروها را درهم کشید. اشتباه می کنید. کتاب نمی تواند جای جهان را بگیرد. محال است. هر چیزی در زندگی معنا و مقصودی دارد که هیچ چیز دیگری نمی تواند یکسره جایگزین آن شود... مردم سعی می کنند زندگی را در کتاب محبوس کنند همان طور که پرنده های خوشخوان را به قفس می اندازند. ولی فایده ای ندارد. برعکس. از تجریدهایی که در کتاب‌ها هست، فقط نظامی می سازند که قفسی است برای خود آن‌ها. و فیلسوف‌ها فقط طوطی‌های رنگین جامعه ای هستند در قفس های گوناگون. (همان: 32)

اکثر این کتاب های جدید، انعکاس های لرزان زمان حال هستند. خیلی زود از میان می روند. بهتر است بیشتر کتاب های قدیمی را بخوانید. نویسندگان کلاسیک را. گوته را. آنچه قدیمی است، درونی ترین ارزش خود را آشکار می کند یعنی دوام را. آنچه جدید است، ناپایداری صرف است. ناپایداری، امروز زیباست، ولی فردا مسخره می‌نماید. این راه ادبیات است. (همان: 52-53)
ادبیات همین است. فرار از واقعیت... وسیله‌ی لذتی است که زندگی هشیار را آسان می کند، داروی مخدر است. و شعر، درست نـقطه ی مقابل ادبیات است. شعر بیدار می کند. (همان: 62)

یانوش، گوستاو (1386). گفتگو با کافکا، ترجمه فرامرز بهزاد، تهران: خوارزمی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘حاجی‌آقا

📝صادق هدایت

حاجی‌آقا، یکی از داستان‌های بلند و مشهور صادق هدایت است. داستان یکی از بازاریان تهران که مسلمانی بی‌اعتقاد، دورو، خسیس، چندزنه و البته با ظاهری آراسته و فریبنده است. 
    
حاجی‌آقا یا همان حاجی ابوتراب، به کوچک‌ترین پسرش، کیومرث، دربارۀ چگونگی کسب موفقیت می‌گوید: توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده. اگر نمی‌خواهی جزء چاپیده‌ها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی. سواد زیاد لازم نیست. آدم را دیوانه می‌کنه و از زندگی عقب می‌اندازه. از من می‌شنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری کتابِ جامع عباسی را یاد بگیری. هر وقت از این در بیرونت انداختند از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟ پرّو، وقیح و بی‌سواد. مملکت ما امروز محتاج به این‌جور آدم‌هاست. باید مَرد روز شد. اعتقاد و مذهب و اخلاق و این حرف‌ها همه دکان‌داریست. اما باید تقیه کرد چون در نظر عوام مهمه. برای مردم اعتقاد لازمه. عمده مطلب پوله. اگر توی دنیا پول داشته باشی، افتخار، اعتبار، شرف، ناموس و همه‌چیز داری. عزیز بی‌جهت میشی، میهن‌پرست و باهوش هستی. پول ستارالعیوبه. می‌دانی علم و سواد چرا به درد زندگی نمی‌خوره؟ برای اینکه باز باید نوکر پولدارها بشی. مهندس افتخار میکنه که ماشین کارخانه تو را به کار بندازه، معمار مجیزت رو میگه که خونه‌ات را بسازه، روزنامه‌نویس، وکیل، وزیر، همه نوکر تو هستند (هدایت، ۱۳۳۰: ۶۲ الی۶۴).
    
هدایت در ادامه از زبان شاعری با نام منادی‌الحق در نقد سخنان حاجی‌آقا می‌نویسد: 
    
حق با شماست که به این ملّت فحش می‌دهید، تحقیرش می‌کنید و مخصوصاً لختش می‌کنید. اگر ملّت غیرت داشت، امثال شما را سَربه‌نیست کرده بود. هزاران نسل بشر باید بیاید و برود تا یکی‌دو نفر برای تبرئه این قافله گمنام که خوردند و خوابیدند و دزدیدند و فقط قازورات از خودشان به یادگار گذاشتند به زندگی آن‌ها معنی بدهد. یک فردوسی کافی است که وجود میلیون‌ها از امثال شما را تبرئه بکند و شما خواهی‌نخواهی معنی زندگی خودتان را از او می‌گیرید و به او افتخار می‌کنید (همان: ۱۱۵-۱۱۶).                                           
    
صادق هدایت در پاره‌ای دیگر از این داستان، که در عصر رضاشاه پهلوی و جنگ جهانی دوم می‌گذرد، به مانند داستان «قضیۀ خرِ دجّال» رضاخان را دزد و دیکتاتور معرفی کرده و در هجو او و مردم ایران می‌آورد: 
    
اگرچه به‌قدر الاغ سرمان نمی‌شود و همیشه کلاه سرمان می‌رود، اما خودمان را باهوش‌ترین مخلوق تصوّر می‌کنیم... نه ذوق، نه هنر، نه شادی، همه‌اش دزدی، کلاه‌برداری و روضه‌خوانی!... مردم هرجای دنیا ممکن است که به یک‌چیز یا حقیقتی پایبند باشند، مگر اینجا که مسابقه پستی و رذالت را می‌دهند... هرچه این مادرمرده میهن را بزک بکنند و سرخاب‌سفیداب بمالند و توی بغل یک آلکاپن بیندازند دیگر فایده ندارد، چون علائم تعفن و تجزیه از سَر و رویش می‌بارد... ما در چاهک داریم زندگی می‌کنیم و مثل کِرم در فقر و ناخوشی و کثافت می‌لولیم و به ننگین‌ترین طرزی در قید حیاتیم. و مضحک آنجاست که تصوّر می‌کنیم بهترین زندگی را داریم (همان: ۹۶-۹۷)! 
    
این سرزمین روی نقشۀ جغرافی لکّه حیض است. هوایش سوزان و غبارآلود، زمینش نجاست‌بار، آبش نجاست مایع و موجوداتش فاسد و ناقص‌الخلقه. مردمش همه وافوری، تراخمی، ازخودراضی، قضاوقدری، مرده‌پرست، مافنگی، مزوّر، متملّق و جاسوس و شاخ‌حسینی و بلانسبت شما بواسیری هستند (همان: ۹۵-۹۶). همیشه منتظر یک قلدریم که به‌طور معجزه‌آسا ظهور بکند و پیزی ما را جا بگذارد! زمامداران امروز ما، دوره شاه سلطان‌حسین را روسفید کردند. در تاریخ ننگ این دوره را با آب زمزم و کوثر هم نمی‌شود شست (همان: ۹۶-۹۷). رضاخان یک مرتیکه حمال بود که خودش را فروخته بود. بار خودش را تا آخرین دقیقه بست، به ریش ملّت خندید و با آن رسوایی دک شد. حالا هر کدام از تخم و ترکه‌اش می‌توانند تا صد پشت دیگر با پول این ملّت گدا گشنه توی هفت اقلیم معلّق‌وارو بزنند (همان: ۸۵). 

منبع:

_ هدایت، صادق، ۱۳۳۰، حاجی‌آقا، تهران، امیرکبیر.                             
https://t.iss.one/Minavash
هملت شاهزاده ای دانمارکی است که پدرش به گونه ای مرموز به قتل رسیده است. او در بدو ورود به دانمارک متوجه می شود که مادر و عمویش پیمان زناشویی بسته اند. هملت روح پادشاه مقتول را می بیند و روح چگونگی به قتل رسیدن خود توسط برادرش را برای وی بازگو می کند.                                                                                                                  
کتاب «هملت» نوشته ی ویلیام شکسپیر (1616-1564) نمایشنامه ای است تراژدی، مملوّ از شک و تردید و با یک پرسش اساسی: بودن یا نبودن؟                                                                                                                                         
صادق هدایت معتقد است مرگ فرستاده ی سوگواری نیست، درمان دل های پژمرده است. و تنها مرگ است که دروغ نمی گوید. هرچند این سخن هدایت در صورتی قابل پذیرش است که مرگ را برابر با نیستی و عدم تصوّر کنیم؛ چرا که صادق هدایت در داستان «آفرینگان» که از مجموعه داستان های کتاب «سایه روشن» است، انسان را توهّم و سایه ای می خوانَد که هیچ‌گاه آسایش نخواهد یافت. نکته ای که شکسپیر، نویسنده و شاعر نامدار انگلیسی در نمایشنامه ی هملت آن را به زیبایی به تصویر کشیده و در انتها با همه ی شک و تردیدی خود و با تبعیت از احساسات‌اش انتحار می کند.                                                                         
هملت: بودن یا نبودن، حرف در همین است... مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به دردهای قلب و هزاران آسیب طبیعی، که نصیب تن آدمی است پایان می دهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است. مردن، خفتن، شاید هم خواب دیدن؛ آه، دشواری کار همین جاست. زیرا تصوّر آن که در این خواب مرگ، چه رؤیاهایی به سراغ مان توانند آمد می باید ما را در عزم خود سست کند. و همین است که موجب می شود عمر مصایب تا بدین حد دراز باشد.
    
به راستی چه کسی به تازیانه ها و خواری های زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهره ی عشق خوار داشته و دیر جنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان می شنوند تن می دهد و حال آن که می توانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟ چه کسی زیر چنین باری می رفت و عرق ریزان از زندگی توانفرسا ناله می کرد، مگر بدان رو که هراس چیزی پس از مرگ، این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن باز نیامده است، اراده را سرگشته می دارد و موجب می شود تا بدبختی هایی را که بدان دچاریم تحمّل کنیم و به سوی دیگر بلاها که چیزی از چگونگی شان نمی دانیم نگریزیم. پس ادراک است که ما همه را بزدل می گرداند. (شکسپیر، 1360: 121 الی123)                                                                                              
شکسپیر، هملت (1360). هملت، ترجمه محمود اعتمادزاده (به آذین)، تهران: دوران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوبها» گویی زیباترین اثر رضا قاسمی است که به زعم برخی می‌توان آن را بهترین رمان فارسی دهه‌ی هشتاد نامید. رمانی که به مانند رمان‌های دیگر قاسمی ادبیات غربت است. این اثرِ گنگ و پیچیده بیش از هر چیز رمانی سورئال و رویاگونه است که اطلاعات زیادی درباره‌ی آن نخواهیم فهمید. شخصیت‌های اصلی این رمان ساکنان طبقه‌ای از یک آپارتمان در فرانسه هستند که همگی از اهالی شب‌اند و به نـوعی مجنون و اکثراً ایرانی.

این نویسنده‌ی اصفهانی در این کتاب خود گوشه‌ی چشمی به صوفیان و عارفان نیز داشته و به مانند کتاب «چاه بابل» از مسخ سخن می‌گوید. و تصویر قهرمان داستان، تصویر مسخ شده از انسان‌های ناامیدی است که از همه چیزشان ساقط شده‌اند و در این گوشه‌ی تبعید شده‌ی دنیا تنها و درمانده افتاده‌اند و به یک زندگی حیوانی و بدون آرمان می‌پردازند.

هر از گاهی دستِ خدا از آستینِ مردان خدا بیرون می‌آمد و سَر کسانی را که کافر حربی بودند گوش تا گوش می‌برید. و من که از هراس آن دست‌ها خانه‌ی پدر را ترک کرده و به پایتخت آمده بودم آن دست‌ها که در کشور به قدرت رسید کشور را هم ترک کرده و به اینجا آمدم؛ اما حالا می‌دیدم که آن دست‌ها روبه‌روی منند. در اتاقی درست چسبیده به اتاقِ من! (قاسمی، 1390: 99)
حسّ شهادت‌طلبی و مظلومیّت که مشخّصه‌ای کاملاً ایرانی است، هیچ‌گاه در طول تاریخ اجازه نداده است تا مسائلی را که با یک سیلی حل می‌شود به موقع رفع و رجوع کنیم؛ گذاشته‌ایم تا وقتی که با کُشت و کشتار هم حل نمی‌شود خونمان به جوش آید و همه چیز را به آتش بکشیم و هیچ چیزی را هم حل نکنیم. (همان: 94)
قاسمی، رضا (1390). همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوبها، تهران: نیلوفر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘همسایه‌ها

📝احمد محمود

رمان «همسایه‌ها»، اثر احمد محمود، داستان نوجوانی است که در خانه‌ای با اتاق‌های متعدد و همسایگان مختلف زندگی می‌کند. داستان نوجوانی نابالغ و بی‌تجربه که زنی شوهردار به نام بلور او را در دام مسائل جنسی انداخته است. هرچند او در ادامه از رابطۀ خود با زن همسایه شرمگین می‌شود و طی حادثه‌ای با حزب توده آشنا می‌گردد. قهرمان تقریباً پانزده سالۀ داستان، در این میان با کتاب و کتابخوانی اُنس می‌گیرد و به‌عنوان مبارز به زندان می‌افتد.

احمد محمود در این کتاب خواندنی، که اولین رمان اوست و به‌زعم بعضی از بهترین رمان‌های فارسی به‌شمار می‌آید، به ترسیم چهرۀ زشت فقر فرهنگی و اقتصادی عصر خویش پرداخته و ظلم و ستم حاکمان زمانه‌اش را به زیبایی به تصویر می‌کشد. او باآن‌که در طول داستان همواره انسان‌ها را به فریاد زدن و مبارزه با فساد دعوت می‌کند، اما از عدمِ‌آگاهی مردم نسبت به خواسته‌هایشان مطلع است و کتاب را با عدمِ‌موفقیّت زندانیان، در دفاع از حقوق خود، به پایان می‌رساند.

این نویسندۀ دزفولی در همسایه‌ها، که قبل از انقلاب اسلامی به دلیل روند سیاسی و ضدّ حاکمیتِ داستان و پس از انقلاب نیز به سبب داشتن صحنه‌های جنسی توقیف شده است، اعتقادات سنّتی مردم ایران را نشانه گرفته و سبب ضعف و عقب‌ماندگی جامعۀ ما را روحانیت و استحمار آنان توسط دین‌فروشان دانسته است. حرف‌هایی که در عصر ما نیز با ادبیاتی دیگر مانند حذف رشتۀ علوم انسانی از دبیرستان‌های دولتی و شعار اسلامی شدن علوم انسانی در دانشگاه‌ها شنیده می‌شود.

تشییع جنازه و عیادت مریض به زن حرام است. پدرم از حاج شیخ علی می‌پرسد دیگه چه چیزایی به زن حرام شده؟ حاج شیخ علی به مخده تکیه می‌دهد و حرف می‌زند: ولایت عامه، قضاوت و مشورت هم به زن حرام است. پدرم حرفهای حاج شیخ علی را تکرار می‌کند که تو دهنش بماند (محمود، ۱۳۵۷: ۹۸).

حاج شیخ علی شربت بیدمشک را مزه مزه می‌کند و می‌گوید: اوسا حداد، خالد درس میخونه؟ کلاس چندمه؟ پدرم می‌گوید از دولتی سَر شما، کلاس چارمه آقا. حمد و سوره رو میتونه بی‌غلط بخونه؟ قربانت برم آیت‌الکرسی رو هم بی‌غلط میخونه. حاج شیخ علی شربت بیدمشک را سَر می‌کشد و می‌گوید: خب، پس دیگه بسه... درس زیاد، آدمو سَربه‌هوا می‌کنه... مرد اونه که وقتی با پنجه بزنی رو گرده‌ش، گرد و خاک بلند شه... مثه خودت، مؤمن با خدا (همان: ۱۶).
منبع:

_ محمود، احمد، ۱۳۵۷، همسایه‌ها، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
رمان «جای خالی سُلوچ» اثر محمود دولت‌آبادی (متولد 1319) روایت دردمندانه‌ی زنی روستایی به نام مِرگان است که همسرش سلوچ، او و خانواده‌اش را ترک کرده و به جای نامشخصی رفته است. داستان یکی از آبادی‌های خراسان (و چه بسا روستای نویسنده کتاب) که نمونه‌ی فقر فرهنگی، سیاسی و به خصوص اقتصادی بسیاری از مردم ایران در دوران حکومت پـهلوی است.

محمود دولت آبادی در این رمان زیبا و رئالیستی که در سال 1357 نگاشته شد، از واژگان نامأنوس و محلّی متعددی بهره برده و زبان شخصیّت‌های داستان را زشت و متناسب با فرهنگ آنان نشان داده است. او با آن که از زن چهره‌ای ستمدیده و فداکار ترسیم می‌نماید، اما گویی به مانند «کِلیدَر» که در آن زن را فردی حسود، کوته‌بین و تفرقه برانگیز معرفی کرده است، در جای خالی سلوچ هم زن انسانی موذی به نظر می‌رسد!
نویسنده‌ی سبزواری این رمان که برخی آن را بهترین اثر دولت‌آبادی می‌دانند، می‌نویسد: مرگان از پشت سر به سالار پرید، مندیل او را از سر کشید و به ته اتاق پراند. سالار برگشت... مرگان با سالار گلاویز بود. سالار نمی‌دانست چه باید بکند. مرگان میان پاهای سالار نشسته و دست به قاچ مرد برده بود. سالار، فریاد در گلو، تقلا می‌کرد تا خود را برهاند. اما مرگان او را رها نمی‌کرد. می‌کشید. (دولت‌آبادی، 1361: 41)
سردار داشت به عباس سلوچ پند می‌داد: آدم قمارباز به یک پول سیاه نمی‌ارزد! آدمهایی را می‌شناختم که قافله‌ی شتر روی قمار گذاشتند.
عباس، بند پاتاوه‌اش را بست، کاردش را بیخ پاتاوه فرو کرد و گفت: آنها قافله شتر داشتند که ببازند، سردار! من چی دارم؟!
تو؟! ... تنبان که پایت داری! نداری؟ قمار باز دیده‌ام که کونش را هم گرو گذاشته. (همان: 298)
دولت آبادی، محمود (1361). جای خالی سلوچ، تهران: نو.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash