میناوش
467 subscribers
2 photos
1 video
7 files
796 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
در نمایشنامه‌ی «تبعیدی‌ها» جیمز جویس (1941-1882) چهره ی مرد روشنفکری را ترسیم می‌کند که حامی آزادی در همه چیز است. ریچارد روان، نویسنده‌ای دوبلینی است که همسرش برتا را عاشقانه دوست دارد. برتا نیازمند خشونت آمرانه‌ی یک مرد است و از این رو از شوهر خود می‌خواهد که وسوسه‌های شهوت انگیز دوست خانوادگی‌شان رابرت را در او بی‌اثر کند. اما ریچارد که به آزادی خود پایبند است سخت اصرار می‌کند که برتا نیز به آزادی خود حرمت بگذارد و هر آنچه می‌پسندد انجام بدهد.
اصلاً من کی هستم که باید خودم را مالک قلب تو و یا مالک قلب هر زن دیگری بدانم؟ برتا، او [رابرت] را دوست داشته باش، مال او باش، و اگر می‌خواهی و یا اگر می‌توانی خودت را به او تسلیم کن. (جویس، 1348: 96)

ریچارد از جزئی‌ترین افکار و اعمال همسرش آگاه است و برتا نیز به سبب آموزه‌های شوهرش به راحتی از هر اندیشه‌ی به اصطلاح غیراخلاقی خویش پرده برداشته و او را مطّلع می‌سازد. اما ریچارد با ترسیم این آزادی و نفی ارزش‌های اخلاقی، محکوم به کشیدن بار سنگینِ شک و عذاب همیشگی تردید است: زخمی عمیق از شک در قلبم وجود دارد که هیچوقت شفا پیدا نمی‌کند. من هیچ وقت در این دنیا چیزی نمی‌فهمم... من در تاریکی اعتقاد، آرزومندِ تو نیستم. بلکه با شکّی بی‌قرار و دائمی تو را می‌خواهم. (همان: 150-151)
جویس، جیمز (1348). تبعیدی‌ها، ترجمه همایون نور احمر، تهران: امیرکبیر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
خدا به ابراهیم فرمان می دهد تا پسرش اسحاق را به کوه موریه ببرد و آنجا قربانی اش کند. ابراهیم طی سفری سه روزه اسحاق را به کوه می بَرد و همین که با چاقوی خویش قصد بریدن گلوی فرزندش را می کند، خدا به او می گوید که به جای اسحاق، گوسفندی قربانی کن.

کتاب «ترس و لرز» روایت گر داستان فوق از کتاب مقدّس است. کتابی که سورِن کیِرکِگارد (1855-1813) آن را بهترین اثر خود می دانست و بر آن اعتقاد بود که این کتاب برای جاودانه کردن نام او کافی است. (کیرکگور، 1385: ذیل «مقدمه» 11)
سورن کیرکگار ابراهیمی را به تصویر می کشد که قربانی کردن فرزندش اسحاق را با ترس و لرز و همراه با اضطراب انتخاب می کند؛ چرا که زندگی مؤمن همواره در مخاطره است. (همان: 14) اما ابراهیم می توانست با این مسئله به اشکال دیگری برخورد کند. می توانست آن را فراموش کند و یا حداقل در آن تردید نماید. چه می شود اگر صدای شنیده شده توسط ابراهیم صدایی الهی نبوده باشد و صرفاً وهم و پنداری تاریک باشد؟

ابراهیم سرانجام در پیری پسری یافت و حالا می خواهد او را قربانی کند. آیا او دیوانه نیست؟ ای کاش لااقل می توانست دلیل عملش را بازگو کند، اما فقط تکرار می کند که این یک آزمون است. به راستی ابراهیم چیزی بیش از این نمی تواند بگوید. (همان: 105)
این ندای درونی و باطنی هیچ میزانی در دنیای بیرون ندارد و تنها خود فرد است که در درستی و نادرستی آن توان داوری دارد! پیام کیِرکگور در این کتاب فلسفی که ابتدا با نامی مستعار به چاپ رسید، این است که عقل و ایمان دو مقوله ی جدا از یکدیگر است و این تصمیم ابراهیم هیچ توجیه اخلاقی و عقلی نداشته و اساساً نمی توان آن را با عقل درک نمود. و ایمان را که شرابی مرد افکن است نباید با آب عقلانیّت یکی دانست. پس می نویسد: ایمان والاترین چیزهاست، و فلسفه نمی تواند و نباید ایمان بیافریند، بلکه باید خودش را درک کند و بداند چه چیزی را بایستی بی کم و کاست عرضه کند. (همان: 57)
پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بی تمکین بود

این فیلسوف و پدرِ اگزیستانسیالیست دانمارکی که در اینجا بیشتر در نقش یک متکلّم ظاهر شده است خود را خدادوست و انسانی مذهبی معرّفی می کند بدون آن که خویش را مؤمن بداند. (همان: 58) او بر آن اعتقاد است که توان درک ابراهیم را ندارد و فقط می تواند او را تحسین کرده (همان: 145) و حیرانی را از او بیاموزد. (همان: 62) لذا در ستایش ایمان و مؤمنان می آورد: من هرگز از ستایش او خسته نمی شوم، چه ابراهیم باشد چه غلامی در خانه ی ابراهیم؛ خواه استاد فلسفه باشد خواه دخترکی خدمتکار. (همان: 63)
سورن کیرکگور در نهایت نیز متعرّض مسخره کنندگان ایمان و پدرِ ایمان یعنی ابراهیم شده و می نویسد: گویا فهمیدن هگل دشوار است، اما فهمیدن ابراهیم چیز پیش پا افتاده ای است! (همان: 56-57) سرگذشت ابراهیم و اسحاق پارادوکسی است که می تواند از یک جنایت، عملی مقدّس و خداپسندانه بسازد، پارادوکسی که هیچ استدلالی آن را نمی گشاید، زیرا ایمان دقیقاً از همان جایی آغاز می شود که عقل پایان می یابد. (همان: 80-81)
کیرکگور، سورن (1385). ترس و لرز، ترجمه عبدالکریم رشیدیان، تهران: نی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «پیر پرنیان اندیش» ماحصل مصاحبت چند صد ساعته ی میلاد عظیمی و عاطفه طَیِّه با هوشنگ ابتهاج از سال 1385 تا 1391 است. کتابی که در آن با افکار و اندیشه های جناب سایه آشنا می شویم، هرچند در برگیرنده ی همه ی آنچه در صحبت ابتهاج شنیده شده استنمی باشد؛ چرا که بنابر نظر نویسندگان آن نه حجم کتاب چنین اقتضایی داشت و نه روزگار و مصلحت سنجی های سایه و ما چنان مجالی می داد. (عظیمی و طیّه، 1391: ذیل «مقدمه» ج 1، 37)
امیرهوشنگ ابتهاج متولّد سال 1306 در محله ی استادسرایِ رشت است. (همان: ج 1، 3) او تحصیلات دانشگاهی نداشته و چنان که خود تصریح می کند، به زور تا دبیرستان و تا مقطع کلاس یازدهم [کلاس دوازدهم برابر با دیپلم نهایی بود] تحصیل می کند و خیلی حق به جانب این دروس را پرت و پلاهایی معرفی می کند که دوست نداشته است آن ها را بخواند. (همان: ج 1، 51)

در یازده سالگی کتاب «تمدن اسلام و عربِ» گوستاو لوبون درباره ی پیامبر اسلام را خوانده و از آن بسیار لذت برده است. علی بن ابی طالب را بسیار دوست داشته و او را صاحب ویژگی هایی چون پهلوانی، مهربانی و عدالت می دانسته است و با آن که گویی همچنان پایبند به افکار سوسیالیستی خود بوده و آن را کماکان بهترین راه می شمرَد، پیرامون کتاب های نوشته شده درباره ی امام اول شیعیان و نهج البلاغه ی منتسب به او می گوید: هر جا هر چیزی درباره ی حضرت علی پیدا کردم خوندم... [و اما نهج البلاغه را نیز] هزار بار و با ترجمه های مختلف. خیلی از این کتاب خوشم می اومد... خیلی کتاب عجیبیه؛ پره از حرفهای درخشان عدالت خواهانه... چقدر هم مطالب شاعرانه توش هست! (همان: ج 1، 20)

هوشنگ ابتهاج از سرک کشیدن خود در کارهای مـختلف و یاد نـگرفتن سه هـنرِ رانندگی، [چنان که اسماعیل جمشیدی گفته است که فریدون فرخزاد هم رانندگی بلد نبود و از این کار خوشش نمی آمد. (میرزاآقا عسگری، بی‌تا: 28)] شنا و نوازندگی سخن می گوید و در پاسخ به این که آیا از نیاموختن موسیقی پشیمان نیست، با تأکید اقرار می کند: چرا... خیلی... اصلاً باید به جای شعر می رفتم سمت موسیقی... واقعاً موسیقی را بیشتر از شعر دوست دارم. (همان: ج 1، 22-23) و این تکریم و تعظیم موسیقی از جانب کسی است که بنابر گفته ی خود در سنّ هجده نوزده سالگی به موسیقی شعر تسلّط داشته است تا آنجا که برخی از اشعار شهریار را تصحیح می کرده است. (همان: ج 1، 101-102)
حاصل ازدواج سایه با همسر ارمنی خود، آلما، دو فرزند دختر و دو فرزند پسر است. (همان: ج 1، 334) خانواده ای که پس از زندان رفتن یک ساله ی سایه از اردیبهشت 1362 تا اردیبهشت 1363 - و گویی آزاد شدن وی توسط نامه ی شهریار به سید علی خامنه ای با عنوان: وقتی شما سایه رو زندانی کردید فرشته ها بر عرش الهی گریه می کنند. (همان: ج 1، 308) - به کلنِ آلمان مهاجرت می کنند و با آن که نشانه ای از دلبستگی سایه به این کشور دیده نمی شود، عملاً بازگشت خود به ایران را غیرممکن می داند. سایه در این شهر تنهای تنهاست و درآمد زندگی اش را بسیار معمولی و متوسط می شمرَد. (همان: ج 1، 339 الی342)

ما در این کتاب همواره شاهد لطافت روح و سرازیر شدن اشک ها و البته احترام ویژه ی سایه نسبت به دوست صمیمی خود مرتضی کیوان هستیم. دوستی که پس از اعدام او در سال 1333 و سرودن یک رباعی [ای آتش افسرده ی افروختنی] سایه تا سال 1358 یعنی بیست و پنج سال بعد [تا سرودن شعر کیوان ستاره بود] شـعری نـسرود. هرچند عـلت این کار را تـکرار نشدن خود و نارسایی شعر خود می داند. (همان: ج 1، 222-223)
و اما در پاره ای از گفتارهای هوشنگ ابتهاج پیرامون دوستان و نزدیکان او می خوانیم: یکی از گلایه های همیشگی آلما به من اینه که چرا محبتم رو به زبون نمی آرم. من تا حالا به آلما نگفتم دوستت دارم برای این که گفتن این جمله برام بوی حقه بازی می ده... آلما اگه به من می گفت بمیر، می مردم؛ یعنی فراتر از حدّ دوست داشتن. حالا چه لزومی داره به زبون بیارم؟ (همان: ج 1، 329)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

به نظرم صادق هدایت یه بیمار روانی بود که قلم خیلی خوب و درخشانی داشت. (همان: ج 1، 397) تو کارهای هدایت، بوف کور یه چیز دیگه است؛ با همه ی پیچیدگی و ابهامش زیباست. خیلی زیباست. (همان: ج 1، 398) ترانه های خیامِ هدایت هنوز برای ملاکِ خیامه، بی شک کارش از فروغی بهتره. (همان: ج 1، 398-399) [اما اخلاق او جاذبه ای برای من در تقلید کردن از وی نداشت] آدم بداخلاقی بود. بد زبان. (همان: ج 1، 399) حرف معمولش فحشهای مستهجن و چارواداری بود. (همان: ج 1، 400)
ایرج میرزا نظیر نداره. (همان: ج 2، 846) ما تعارف می کنیم می گیم بعد از سعدی کسی به این روانی شعر نگفت. واقعیت اینه که هیچ کس زبان ایرج رو نداشته. به نظرم [ایرج نسبت به سعدی] خیلی روان تره. (همان: ج 2، 847-848)

کارهای اولش [فروغ فرخزاد] خیلی پرت و پلا بودن. کتابهای اسیر و دیوار و عصیان خیلی شعرهای ابتدایی ای بودن... همه چیزش خرابه؛ وزن، فرم، تـصویر... با همه ی دستکاری هایی که بزرگان درش کردند و زحماتی که کشیدن (لبخند رندانه ای می زند!) واقعاً پرت و پلا بود. اما تو شعرهای اخیرش خیلی چیزهای قشنگ هست، خیلی قشنگن... این تولّدی دیگر یه مرتبه یه چیز دیگه شده... فروغ سواد و معلوماتی که نداشت... یعنی از یک شاعر درجه هشتم، درجه صدم در واقع رسید به این شعرها... به نظر من، تـولّدی دیگر بی شک تـحت تأثیر گلستان ساخته شده... نقش گلستان بیشتر از نقش یه معلّم و مربّی باید باشه. (همان: ج 2، 979-980)
وقتی از سایه پیرامون اشعارِ کارو پرسیده می شود، با نگاهی التماس آمیز می گوید: ولم کن تو رو خدا! (همان: ج 2، 943)
سایه اشعار روح الله خمینی را گویی ضعیف شمرده و ایشان را شاعری حرفه ای نمی داند و بر آن اعتقاد است که اوایل که شعرهای آقای خمینی منتشر شد، یک عدّه می گفتن که این شعرها رو برای آقای خمینی ساختن. طبری آتشین می شد و می گفت نه بابا! آقای خمینی از دوره ی جوانی اش شعر می گفت. (همان: ج 2، 1175)
دفعه ی اول و چند دفعه ی بعد با دکتر محمد امین ریاحی در سال 1326 یا 1327 پیش شهریار رفتیم... من روزها ساعت دو، دو نیم بعد از ظهر می رفتم خونه ی شهریار. او معمولاً خواب بود. کم کم بیدار می شد... یه دقیقه یه ربع شیره می کشید و بعد چشمش باز می شد می گفت: سلام. من جوابش رو نمی دادم. دوباره نیم ساعت یه ساعت شیره می کشید و بعد می نشست و می گفت: سلام. می گفتم سلام شهریار جان. از ساعت 3:30 تا 4 شهریار تازه آدمیزاد می شد. بعد هم مرتب شیره می کشید و تریاک می کشید... انصافاً حتی یک بار به من تعارف نکرد. هرگز. هرگز... (همان: ج 1، 99-100)
سایه در ادامه از زهد و کم غذا خوردن و حتی غذا نخوردن شهریار و نماز نخواندن او سخن می گوید (همان: ج 1، 109) و اذعان می کند: شهریار خیلی آدم عاطفی ای بود... خیلی مهربان بود... همه چیزش عجیب بود؛ مثلاً همین نیمه کار موندن درسش [دانشجوی پزشکی بود] و قصه ی اون خانوم که زن شهریار نشد. (همان: ج 1، 116-118) شهریار تخیّل عجیب و غریبی داشت... خیلی آدم لطیفی بود ولی خُب گاهی خُل می شد. می گفت: شبها وقتی سه تار می زنم، پری ها با من خوبن؛ من ساز می زنم اینها می آن تو استکانم می رقصن، رو طاقچه می رقصن، رو دوشم می رقصن. بعضی شبها با من لج هستن. (همان: ج 1، 131)

شهریار کلاً آدم بدبینی بود تا جایی که فکر می کرد روس و انگلیس دست به دست هم داده اند و می خوان بکشندش. (همان: ج 1، 124) شهریار توبه ی مضحکی کرد. از عاشق بودن و موسیقی و اینا [تریاک] توبه کرده و گفته اینها مانع رسیدن به حقّه... شهریار از وقتی که از تهران به تبریز برگشت دیگه افول بلکه سقوط شعرش شروع شد... (همان: ج 1، 132-133) شهریار بعد از توبه دیگه شعرو هم به یه معنا کنار گذاشت و دیگه شعر عاشقانه نگفت. می گفت این ها همه حجابه. (همان: ج 1، 134) به گمان من در سرتاسر تاریخ غزل ما، غزل شهریار بی‌نظیره؛ این فوران عاطفی که در غزل شهریار و در شعر شهریار هست اصلاً ما حتی در سعدی هم سراغ نداریم. (همان: ج 1، 139) شهرت شهریار [قبل از انقلاب] بی نظیر بود... هیچ نشریه ای در نمی اومد حتی نشریه ی سیاسی، چپ و راست هم فرق نمی کرد، که یه غزل از شهریار چاپ نمی کرد، غزل شهریار اصلاً تضمین فروش نشریه بود. هیچ کس در روزگار ما چنین موقعیتی نداشت. (همان: ج 1، 144)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

سایه به مانند شاملو بر آن اعتقاد است که حافظ معاد را قبول نداشته و نباید او را به یک آخوند تبدیل کرد. (همان: ج 1، 146) هرچند در ادامه ضمن مطرح کردن اعتیاد وحشتناک احمد شاملو (همان: ج 2، 907) می گوید: شاملو نه وسع علمی تصحیح حافظ داشت و نه به هیچ اصلی پایبندی داشت... بدون اینکه نسخه ای داشته باشه شعر حافظو عوض کرده! (همان: ج 2، 919) برای اینکه بدونیم شاملو چقدر با زبان فارسی آشنا بوده کافیه به همین نوارهایی که توش شعرهای حافظ و خیام و مولانا رو خونده توجه کنید که چقدر غلط لفظی و معنایی داره. (همان: ج 2، 938) شاملو در میان دوستان ما از نظر هنری از هیچ کس کمتر نبود ولی سواد کار نداشت. زندگی بهش مجال نداده بود که بشینه و کتاب بخونه. اگر شاملو شاملو شد به خاطر فوران استعدادش بود نه مطالعه و تحقیق. (همان: ج 1، 167) من به صراحت می گم که مایه ی شعری شاملو از همه ی ماها قوی تر بود، از همه باهوش تر بود... (همان: ج 2، 908)
سایه از اخلاق شاملو نیز چنین می گوید: شاملو در واقع با هیچ کس خوب نبود، در حالی که در ظاهر خیلی صمیمی بود و با همه رفتار خیلی خوب داشت ولی همه رو مسخره می کرد و کسی رو قبول نداشت. (همان: ج 2، 920) در صحبت کردن شاملو هیچ حریمی وجود نداشت... شاملو همان طور که از چشم کسی می تونست حرف بزنه از پایین تنه اش هم می تونست... به قول معروف عفّت بیان نداشت. (همان: ج 2، 915)
تختی [سایه با تختی آشنا بود و تختی چند مرتبه ای به خانه ی او رفته بود] خیلی آدم نجیب و سر به زیری بود. خیلی خجالتی بود... مصدقی هم بود... [و سرانجام به سبب] فشار فضای اجتماعی و ظاهراً مشکل خانوادگی خودکشی کرد. (همان: ج 1، 405-407)

لطفی هنرمندیه که هیچ وقت مثل او نبوده؛ هم از نظر تکنیک و هم از نظر احساس... اصلاً ساز لطفی یه چیز دیگه است؛ هیچ ربطی با نوازنده های دیگه نداره؛ هیچ کسی این صدا رو از تار در نمی آره. (همان: ج 1، 525)

شجریان یه مرحله ای از آواز شده که هر کی از این به بعد بخواد بیاد کار جدی تو آواز موسیقی ایرانی بکنه، باید یه دوره شجریانو مطالعه کرده باشه و بعد هم ازش بگذره. و این کار خیلی خیلی سخته... صدای شجریان یه چیز استثنائیه... بعد اون عطش یادگیری که از هر کی می تونسته یاد گرفته، هوش، نبوغ... خیلی آدم عجیبیه. زندگی سالم داشته؛ نه تریاکی بوده، نه مشروب می خورده، نه سیگار می کشه؛ هنوز هم همین طوره. (همان: ج 1، 582-583)
شفیعی [دکتر محمد¬رضا شفیعی کدکنی] به نظر من یک نمونه ای از بزرگان تاریخ فرهنگ ماست؛ یک مجموعه ای از تضاد؛ هر کی شفیعی رو در یک صراط تصوّر کنه، اشتباه کرده. یه ترکیب عجیب و غریبه؛ از عبودیّت مذهبی تا حریّت عرفانی. خیلی آدم عجیبیه. جاهایی از این مرد آزادگی هایی دیدم که باور کردنی نیست. به خودش هم گفتم که می خواستم دستتو ببوسم. چند وقت قبل بهش گفتم: رضا! اینکه تو شاعری، دانشمندی، محقّقی، همه به جای خود، من خودتو دوست دارم. شفیعی انسان خیلی نازنین و خیلی مغتنمیه؛ مجموعه ی عوامل استثنایی دست به دست هم داده تا یه آدمی مثل شفیعی ساخته شده... یک دوره طلبگی رو تا حدّ اجتهاد طی کرده و از این ور آشنایی با ادبیات معاصر و آگاهی از وضع امروز جهان. احتمالاً در آینده دیگه چنین چیزی اتّفاق نمی افته. (همان: ج 1، 393) به نظر من شفیعی در اصل شاعر است و در کنار شعرش محقّق است. (همان: ج 1، 420)
عظیمی، میلاد و طیّه، عاطفه (1391). پیر پرنیان اندیش: در صحبت سایه، تهران: سخن.

میرزاآقا عسگری (بی‌تا). خنیاگر در خون: در شناخت و بزرگداشت فریدون فرخزاد، بی‌جا: بی‌نا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘عقد تمهیدی

📝محمدعلی جمالزاده

در یکی از داستان‌های کتاب «کهنه و نو» با عنوان «عقد تمهیدی» می‌خوانیم:
    
وقتی جوان بودم پدرم از طرف دولت در شهر مشهد مقدس مأموریت مهمی داشت و لولَهِنگش در آنجا خیلی آب می‌گرفت. من تازه مو درآورده بودم و پشت لبم سبز و صدایم دو رگه شده بود و خیلی سر و گوشم می‌جنبید و چون شنیده بودم که در مشهد  بازار صیغه دادن و صیغه کردن سخت رواج است در انتظار تعطیلی تابستان بودم که مدارس بسته شود و به بهانۀ تجدید دیدار با پدر هر طور شده خود را به مشهد برسانم. تمام فکر و ذکرم این شده بود هرچه زودتر از میوه شاداب و هرگز نچشیدۀ صیغه و متعه علیه‌السلام گلویی تر کنم. تعطیلی شروع شده و نشده خود را به مشهد رساندم. پدرم با پوزخندی گفت فرزند یک مطلب هست که لازم است با تو در میان بگذارم. هشدار مبادا در این شهر در پی صیغه و این قبیل‌چیزها بروی. چون بدان که هر زن و دختری صیغه‌ات بشود ممکن است مادرت باشد (جمالزاده، ۱۳۸۸: ۷۳-۷۴).                                                                                                                                   
منبع:

_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۸۸، کهنه و نو، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
📘یک توضیح درباره یک ابتذال مکرر

📝جواد طباطبایی

دکتر جواد طباطبایی، نویسنده و مترجم نامدار تبریزی، که از فارغ التحصیلان رشتۀ فلسفۀ سیاست است، در تاریخ ۲۰۲۲/۱۰/۳ در کانال تلگرامی خود طی پستی با عنوان «یک توضیح درباره یک ابتذال مکرر» این‌گونه به نقد و هجو بهرام بیضایی پرداخت:

امروز در میان انبوه خبرهای بسیار بد، چند بیت از بهرام بیضایی [در حمایت از اعتراضات مردم ایران] در فضای مجازی منتشر شد. در معرفی سراینده نوشته‌اند که او اعتبار فرهنگ و هنر ایران است. آنچه من تا کنون از بهرام بیضایی دیده یا خوانده‌ام، به‌عنوان یک علاقه‌مند به هنر و فرهنگ کشور، هیچ‌چیزی نمی‌یابم که چنین اغراق‌گویی درباره او را توجیه کند. البته این یک نظر شخصی است و می‌دانم که او سینه‌چاکان بسیاری دارد، اما با خواندن این بیت‌هایی که با سخیف‌ترین شعرهای ادب فارسی پهلو می‌زند، فکر می‌کنم چرا ما هیچ اعتقادی به فضیلت سکوت نداریم و چرا گمان می‌کنیم می‌توان هر مزخرفی را در هر زمان و مکانی گفت!

منبع:

_ طباطبایی، جواد، ۲۰۲۲، «یک توضیح درباره یک ابتذال مکرر»، کانال یادداشت‌ها و جستارها، سوم اکتبر برابر با یازدهم مهرماه ۱۴۰۱.
https://t.iss.one/Minavash
کتابِ «برادرزاده ی رامو» گفت و گویی خیالی و فلسفی بین فیلسوف و دیوانه ای خردمند است. داستانی نسبتاً مختصر میان خالق این اثر، دُنی دیدِرو که نماینده ی فیلسوفان است و لولی وشی با فراست به نام رامو که برادرزاده ی آقای رامو، موسیقیدان مشهور این داستان است.
رامو با آن که خود را مردی نادان، گستاخ و تن پرور معرفی می کند، اما حکیم و خردمندی دیوانه نما و محصول دیگر فیلسوف است که واقعیت تلخ عصر خود را می نمایاند. رامو در حقیقت نماینده ی اندیشه های دیدرو است و اندیشه های ژرف این کتاب را باید در رامو سراغ گرفت. چنان که خود می نویسد: آن که همواره یکه و تنها روی نیمکت خیابان درختیِ آرژانسون در دریای خیال غوته ورش می بینند منم. با خود از سیاست، از عشق، از هنر و از فلسفه سخن می گویم. عنان اندیشه را رها می سازم و آزادش می گذارم تا نخستین فکر خردمندانه یا نابخردانه ای را که روی می نماید دنبال کند. به همان سان که جوانان هرزه و عیاش را توان دید که در خیابان درختیِ فوآ از پی معروفه ای سبک مغز، خنده رو، شوخ چشم و بینی سربالا روان اند، این یک را رها می کنند و به دنبال دیگری می شتابند، به همه روی می آورند و به هیچ یک پیوند نمی یابند. افکار من دلبران من اند. (دیدرو، 1368: 23)
آقای فیلسوف از نقش مهم علوم و موازین اخلاقی در تربیت انسان ها می گوید و رامو با مقایسه ی زندگی اندیشمندان و پیشه وران در این اصل تردید کرده و بر آن اعتقاد است که تاجران و کاسبان بر خود و نزدیکان خویش مفیدترند. (همان: 35) او در ادامه با به تصویر کشیدن تئوری «اراده ی قدرت» به نفی اخلاق پرداخته (همان: 61-62) و نقاب از چهره ی بسیاری از امور به اصطلاح اخلاقی بر می دارد. رامو با نقد سیستم آموزشی و تأکید بر این نکته که هیچ ندانستن بهتر از اشتباه دانستن است (همان: 62-63) به ماجرایی اشاره می کند که در آن به عنوان استاد به فریب شاگردان و دزدیدن پول آن ها اقدام کرده است! و فیلسوف به او می گوید: بی عذاب وجدانی آن را می دزدیدید؟ و رامو پاسخ می دهد: اوه! بی عذاب وجدانی. می گویند دزد که به دزد بزند، شیطان به خنده می افتد. بزرگترانِ شاگرد در مال و دولتی که خدا می داند چگونه به چنگ آورده بودند، غرقه بودند. اینان صرافان، درباریان، سوداگران، بازرگانان معتبر، بانکداران و ارباب داد و ستد بودند. من به آنان کمک می کردم که مال غصبی را به من و جمعی دیگر که مانند من مزدبگیر ایشان بودند، باز پس دهند. در طبیعت انواع گوناگون جانوران یکدیگر را می بلعند، در جامعه نیز اصناف مختلف یکدیگر را می درند. (همان: 70-71)
رامو مدام از خوردن و خوابیدن با زنان صحبت می کند و از نظر او مهم این است که آدمی براحتی، آزادانه، بدلخواه، با شکمی پُر هر شب به مستراح برود: ای مدفوع گرانمایه! این است حاصل و فرجام بزرگ زندگی در همه حال. (همان: 51-52) هرچند این پاره ای از پیام این کتاب است که با توجه به روند گفت و گوی دو طرفانه ی آن، زوایای پنهانی نیز دارد که گویی نتیجه اش شعر «داوری» از دفتر «زمستان» مهدی اخوان ثالث است:
هر که آمد بار خـود را بـست و رفـت ما هـمان بدبخت و خوار و بی نصیب
زان چه حاصل جز دروغ و جز دروغ؟ زین چه حاصل جز فریب و جز فریب

از دیگر نکات این کتاب می توان به تمجید چندباره ی دیدرو از نمایشنامه ی «محمد» اثر ولتر (همان: 38-78) و ترجمه ی جدید برادرزاده ی رامو به قلم خانم مینو مشیری اشاره کرد. مترجمی که در سال های پیشین دیگر اثر مهمّ این نویسنده و فیلسوف فرانسوی، یعنی کتاب «ژاک قضا و قدری و اربابش» را نیز ترجمه کرده است.
دیدرو، دنی (1368). برادرزاده ی رامو، ترجمه احمد سمیعی، تهران: البرز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «مرد بی وطن» مجموعه ای از مـقالات و آخرین اثر کِرت وانِه گِت (2007-1922) است که در هشتاد و دو سه سالگی این نویسنده ی آمریکاییِ آلمانی تبار (ونه گوت، 1386: 57) انتشار یافت. کتابی طنزآمیز و تلخ که وُنِه گُوت در آن از افراد و مطالب متعددی سخن می گوید. به هجو و نقد جورج بوش (همان: 50-70) و حاکمان آمریکا و جنگ طلبی آنان پرداخته و خود را عاشق موسیقی، (همان: 68) منتقد اعتیاد طولانی مدّت اش به سیگار، (همان: 49) معتقد به پوچی زندگی و ارزشمند بودن هنر معرّفی می کند.
جنگ از میلیونرها میلیاردر و از میلیاردرها تریلیاردر می سازد. (همان: 68) آیا با گفتن این که رهبران ما شامپانزه هایی سرمست از قدرتند، دارم روحیه ی سربازانمان را که در خاورمیانه می جنگند و می میرند خراب می کنم؟ روحیه ی آن ها قبل از این هم، مانند آن پیکرهای بی جان داغون شده بود. با آن ها چون اسباب بازی هایی رفتار می شود که یک بچه پولدار برای کریسمس می گیرد. (همان: 72)

ما خودمان را جنگ طلبان بی رحم مغرور عصا قورت داده ی نیشخند به لبی به جهانیان نشان می دهیم... مثل آن وقت های نازی ها، در سراسر جهان موجب نفرت و هراس هستیم... رهبران نامنتخب ما میلیون ها میلیون انسان را اصلاً داخل آدم به حساب نمی آورند، آن هم فقط به خاطر مذهب و نژادشان. هر طور عشقمان کشید آن ها را مجروح می کنیم، می کشیم، زندانی و شکنجه می کنیم. مثل آب خوردن. (همان: 85)
همیشه یک سر سیگار آتش است و سر دیگرش یک احمق... (همان: 51) ما برای علافی به کره ی زمین آمده ایم. اگر کسی جز این گفت، چرت گفته است. (همان: 65)

اگر می خواهی پدر و مادرت را واقعاً آزار بدهی و دل و جرأت هم جنس بازی را هم نداری، کمترین کاری که می توانی بکنی این است که دنبال هنر بروی. شوخی نمی کنم. از راه هنر نمی شود زندگی را چرخاند. هنر شیوه ی انسانی ست برای هرچه تحمل پذیرتر کردن زندگی. (همان: 35-36)
از دیگر آثار این طنز نویس صلح طلب، اومانیستِ دوستدار مسیحیت (همان: 26-79-80) و رمان نویس سوسیالیست (همان: 25) می توان به رمان های «سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج» ، «صبحانه‌ی قهرمانان» و «گهواره‌ی گربه» اشاره کرد. و دلپذیرترین ترجمه ی صورت گرفته از «مرد بی وطن» را شاید بتوان ترجمه ی مشترک زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده خواند.

ونه گوت، کورت (1386). مرد بی وطن، ترجمه زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده، تهران: مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
هـریـمن لـوای ظـفـر بـرفـراشـت عرب را بایران زمین برگماشت...
بتاراج رفت آنـچـه بـد سـیـم و زر ز ایـــوان شـاهــنـشه دادگر...
چو رفت از میان تاج و تخت شهی نـماند بـجا نـیـز دیـن بـهی...
اهـورا ز تـو چاره بـایـسـت و بـس «جَسَ مِه اَوَنگهه» بفریاد رس...
دریـــغـا ز فــر و ز بــرز کــیـان دریـغـا ز آیـیـن اسـپـیـتمان...
از آن روز گــلـزار مـا خار گـشـت ز هر سو گـزندی نـمودار گشت
از آن روز شـد واژگـون بـخـت زن سـیه‌چادر افکند و شد شوم تن
رخ نــازنـیـنـش بـپـرده نـهـفـت بـزنـدان‌سرا شد بـانـدوه جفت
از آن روز هـم مـرد درویــش شـد سبک‌مایه و سست‌اندیش شد...
بـــهـل قــصـۀ تـازی و پـیـغـوی سخن گـوی از خسرو پـهـلوی
شـهـنـشـاه را تـخـت پایـنـده باد هـمـاره بـرو بـوم مـا زنـده باد
(پورداود، 1343: ذیل «مثنوی یزدگردشهریار»، 389 الی397)

کتاب «اَناهیتا» شامل زندگی‌نامه‌ و پنجاه مقاله و گفتار از ابراهیم پورداود است که با اجازه‌ی ایشان و به کوشش مرتضی گرجی در سال 1343 انتشار یافت. این کتاب بار دیگر در سال 1380 با تصحیح میترا مهرآبادی و سانسور قسمت‌هایی از آن از جمله حذف کامل گفتاری با عنوان «تدریس زبان عربی باید از برنامۀ فرهنگ ما حذف شود» تجدید چاپ شد.

ابراهیم پورداود در پانزدهم اسفند 1264 در محله‌ی سبزه میدان رشت چشم به جهان گشود. او یکی دو سال پیش از غوغای مشروطیت برای تحصیل عازم تهران شد. سپس به بیروت رفت و نام «پورداود» را برای خود انتخاب کرد. پس از دو سال و نیم اقامت در لبنان، برای دیدار خانواده‌اش به رشت برگشت و بعد از چند هفته رهسپار فرانسه شد و در پاریس به تحصیل حقوق پرداخت. چند سال هم در برلین سکونت گزید و در ادامه با زن و یگانه فرزندش رهسپار هندوستان شد و دو سال و نیم در آن‌جا اقامت کرد و به انتشار بخشی از مزدیسنا و گزارش اوستا پرداخت. پورداود پس از سال‌های دراز به ناچار از اروپا رخت بربست و در سال 1318 وارد تهران شد و در دانشگاه تهران مشغول به تدریس گردید. (همان: 1 الی3)

پورداود (1347-1264) با این‌که در کودکی به مکتب و مدرسه‌ی دینی رفت و در آغاز جوانی، طب تحصیل کرد و در پاریس، علم حقوق آموخت و روزگاری در صحنه‌ی سیاست ظاهر شد و زمان درازی از عمر را به شاعری پرداخت، سرانجام در پرتو اوستا، راه خود را بازیافت و سالیان درازی از عمر خود را بر سر این کار به‌سر آورد. (همان: 9)

علامه محمد قزوینی در مورد سبک نگارش ابراهیم پورداود در اوستا در مکتوبی خطاب به او می‌نویسد: این کتاب یکی دو ماه قبل برای بنده رسیده و بنده با کمال لذت، یک دور آن را مطالعه کردم و خواستم همان وقت مکتوبی خدمت سرکار در این خصوص عرض کنم و سرکار را به این خدمت بسیار مهم به ادبیات فارسی یعنی ترجمه‌ی اوستا به فارسی سلیس معمولی عوام فهم خواص پسند که شاید اولین مرتبه باشد بعد از اسلام که چنین کاری انجام شده است، تهنیت بگویم. ولی حقیقتش این است که به قول سعدی «خجل شد چو پهنای دریا بدید» خودم را و معلومات ناقصه‌ی خودم را در جنب این کتاب عظیم القدر عظیم الشأن کبیر الحجم، کوچک دیدم. (همان: 10)

پورداود نیز در سال 1307 دیباچه‌ای بر کتاب «بیست مقالۀ قزوینی» نوشت و قزوینی را دانشمند پاک‌سرشت، استاد ارجمند و فرزانه دوست خود خواند و اذعان داشت که آثار گرانبهای قزوینی به خوبی گویای پایه‌ی دانش و نمودار نهاد نیک اوست. چنان‌که در ادامه به دوستی خود با علامه قزوینی اشاره کرده و می‌افزاید چون من سال‌ها با مرحوم قزوینی در پاریس و برلن بودم و با همدیگر دوستی داشتیم، به درستی می‌توانم بگویم که وسعت اطلاعات او بسیار بیشتر از آن اندازه‌ای است که در آثار وی دیده می‌شود. قزوینی بسیار دقیق و بی‌اندازه بااحتیاط بود و از نوشتن بسیاری از مطالب خودداری می‌کرد. اینست که آنچه از او به‌جا مانده، به تحقیق قابل اعتماد است و از اسناد گرانبهای این قرن به شمار می‌رود. (همان: 136 الی139)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

ابراهیم پورداود که ابتدا به شعر و شاعری شناخته می‌شد، در دیباچه‌ی دیوان خود که به نام یگانه دخترش «پوراندخت‌نامه» نامیده شده، می‌نویسد: این دیوان در مملکتی که صدها فردوسی و خیام داشته، چون قطرۀ ناچیزی است در مقابل دریای مواج ادبی. این دیوان از طرف شاعری نیست بلکه از سوی دانشجویی است و آن نمونه‌ای است از احساسات وی نسبت به خاک مقدّس وطنش ایران. این احساسات پس ازین، در انتشار کتبی چون گاتها و یشتها بروز خواهد کرد. (همان: 4) چنان‌که در غزلی که در پوراندخت‌نامه نیامده است، می‌آورد:
از آه بــخـشـکـانـم آب هـمـه دریـا را وز اشـک کـنـم دریـا روی همه صـحرا را
در خیل همه یـاران هـمـراز نمی‌جـویم نه زاهـد روحــانـی نه شــاهـد زیــبـا را
از مدرسه و از درس کی چاره شود دردم ساز و دف و نی خوشـتر دلداده و شـیدا را
می گرچه حرام آمد در کـیـش مسلمانی در بـاده‌کـشی پـویـم آیـیـن مـسـیـحا را جمعی به در مسجد خیلی به سوی فرخار خلقی به کنشت اندر جمعی است کلیسا را
گر از سـتم گـیتی آتـشکده شد خاموش در کـاخ دل افــروزم کـانــون اوســتـا را
(همان: 6)
علامه قزوینی در «بیست مقالۀ قزوینی» پورداود را شاعری مستعد با طرزی بدیع و اسلوبی غریب متمایل به فارسی خالص معرفی می‌کند و ضمن تحسین خلوص نیّت و شور و حرارت او، از مخالفت خود با تعصّب مخصوص ابراهیم پورداود بر ضدّ نژاد عرب و زبان عرب و هرچه راجع به عرب است، سخن می‌گوید. (همان: 7-8)
چنان‌که برخی نیز معتقدند با آن‌که می‌توان گفت بدون یاری جستن از کتاب‌ها و مقاله‌های ارزشمند ابراهیم پورداود امکان قدم نهادن به حیطه‌ی پژوهش‌های تاریخ و فرهنگ ایران باستان وجود ندارد، اما در برخی از موارد این دلبستگی بسیار زیاد پورداود به ایران باستان، به تعصّب شدیدی کشیده شده است که شایسته‌ی یک محقّق راستین نیست.

پورداود در گفتار «تدریس زبان عربی باید از برنامۀ فرهنگ ما حذف شود»، آموختن زبان عربی در دبیرستان و دانشگاه را اتلاف وقت شمرده و این زبان و زبان اردو و ترکی را بی‌مصرف می‌خواند. چنان‌که معتقد است در میان نویسندگان عصر او آنانی که عربی‌دان شناخته نشدند، ساده‌تر و پاکیزه‌تر و بهتر می‌نویسند. لذا عربی به درد جوان‌ها نمی‌خورد و گروه انبوهی آرزو دارند که این درس بیهوده از برنامه‌ی فرهنگ ما حذف شود. (همان: 51 الی54)

او در گفتار «تغییر خط» نیز به نقد و هجو اعراب و خط عربی پرداخته و متذکّر شده است که الفبای عربی را به زور دشمن پذیرفته‌ایم و هر ایرانی میهن‌دوست از آن بیزار است. هرچند در عین حال، مخالف تغییر خط بوده و چنین عملی را بسیار زیان‌بخش و سبب آسیب دیدن ذخیره‌ی فرهنگ و آثار کنونی ما می‌داند. ابراهیم پورداود سخنان طرفداران تغییر خط و استناد آنان به موفقیّت تغییر خط در ترکیه را درست و قانع‌کننده نشمرده و عیبی چون عدم تلفّظ درست کلمات فارسی را مختص به الفبای ما نمی‌داند و معتقد است کلمات انگلیسی و فرانسوی را هم نمی‌توان با همان الفبای لاتین درست بر زبان آورد. (همان: 36 الی39)

پورداود در یکی دیگر از گفتارهای این کتاب با عنوان «چرا ایرانیان از تازیان شکست خوردند» شکست ایرانیان در پایان روزگار ساسانیان از تازیان را یکی از ننگ‌ترین پیش‌آمدهای کارنامه‌ی کهن‌سال ایران می‌خواند که سبب شد شاهنشاهی بزرگ و برخوردار از فرهنگ، به دست مردمی بیابانی و مشتی غارتگر گرسنه و برهنه و فرومایه و موش‌خوار از میان برود.
او شکست ایران از یونان و حتی مغول‌ها را در برابر شکست از اعراب قابل تحمّل‌تر می‌شمرد؛ چرا که معتقد است دیو تعصّب دینی که سهمگین‌ترین دشمن هر کشوری است، در زمان مغول‌ها که فاقد تعصّب بودند به مرز و بوم ما رخنه نکرد و ایرانیان چون به دین و آیین مغول نبودند، از نوشتن آن همه بیداد خودداری نکردند. حال آن‌که نوشته‌های به‌جای مانده از تاخت و تاز تازیان چنین نیست و حتی در برخی از آن‌ها به معجزه‌ها و پیش‌آمدهای شگفت‌انگیز و پیشگویی‌های باور نکردنی چون شکاف برداشتن ایوان مداین و خشک شدن دریاچه‌ی ساوه و خاموش شدن آتشکده‌ی پارس و داستان ساختگی نامه‌های رسول‌الله به خسرو پرویز و امپراتور رم برمی‌خوریم. پس در شکست ایرانیان از تازیان معجزه‌ای روی نداد و خواست خدایی هم بر این نبود که تمدّنی دستخوش توحّشی گردد. (همان: 340 الی343)

پورداود، ابراهیم (1343). اناهیتا: پنجاه گفتار پورداود، به کوشش مرتضی گرجی، تهران: امیرکبیر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
علاوه بر کتاب مشهور «اخلاق» کتاب «رساله الهی سیاسی» نیز یکی دیگر از آثار مهم و تأثیرگذار اسپینوزا به حساب می آید. اثری جنجالی و ممنوعه که در سال 70-1669 میلادی به صورت مخفیانه و بدون نام نویسنده بر روی جلد انتشار یافت و در آن اسپینوزا علاوه بر دفاع از آزادی اندیشه و بیان، نقد و تفسیر کتاب مقدّس و تثبیت نظام جمهوری دموکراتیک، به اساسی ترین مقصود خود یعنی تفکیک حوزه ی دین از حوزه ی فلسفه پرداخته است.

باروخ اسپینوزا در این کتاب ضمن پذیرفتن فلسفه و دین به عنوان دو رکن در رسیدن به حقیقت و عدم تضاد میان آن دو، بر تمایز عقل و دین نیز تأکید داشته و بر آن اعتقاد است که نه می توان با عقل به اثبات دین پرداخت [هرچند در اصول دین می توان به یقین اخلاقی رسید و در فروع و جزئیات نیز می توان کاملاً از عقل بهره بُرد] و نه باید با اخذ دین، عقل را کنار گذاشت. زیرا حوزه ی عقل حقیقت است و حوزه ی دین، تعبّد. (اسپینوزا، 1397: 383 الی397)

این فیلسوف هلندی در بخش الهیِ کتاب، تعاریف متفاوتی نسبت به تعاریف فقیهان دینی از نبوّت و وحی و معجزه می دهد و بر آن است که فرایض دینی برای استقرار قوانین بوده است و لذا در هر دوره و زمانی واجب نبوده و هر فردی مکلّف به انجام آن نیست: از روز روشن تر است که فرایض هیچ ارتباطی با سعادت ندارند، و آنکه فرایض عهد عتیق و شریعت موسی به چیزی جز مملکت عبریان و لاجَرم جز به منافع مادی مربوط نمی شدند... (همان: 209-210) شریعت تنها برای آنانی نازل شده است که از عـقل و تـعالیم طبیعی بهره ای نداشته اند. (همان: 148)
اسپینوزا با نفی عصمت انبیاء (همان: 140) و موجوداتی چون ملائکه و شیطان و دیوان، و ذکر این نکته که اگر پیامبران در کلام خویش از این واژگان استفاده کرده اند برای آن است که با هر قومی باید تنها به زبان و پندارهای آنان سخن گفت، (همان: 153) می نویسد: نبوّت هرگز انبیاء را عالم تر نساخت و به سبب جهل آنان بر برخی از امور، نباید در امور فلسفی و طبیعی به سراغ آنان رفت. (همان: 137-151) اطلاع داشتن پیامبران از همه ی امور بسیار حیرت آور است و این ادّعای مفسّران برخلاف صراحت برخی از آیه های کتاب مقدّس است. (همان: 137)

نبوّت نه به ذهنی کامل و استدلالی استوار، بلکه به قوّه ی تخیّلی شاداب نیاز دارد... انبیاء در مقایسه با دیگران از ذهن کامل تری برخوردار نبوده اند، بلکه این قوّه ی مخیّله ایشان بود که از دیگران شاداب تر بود. (همان: 112-124-125)
بندیکت اسپینوزا چیزی به نام معجزه را نیز نپذیرفته (همان: 220 الی222) و معتقد است که حادثه ای در طبیعت اتفاق نمی افتد که مخالف قوانین هستی باشد: معجزه چه مغایر با طبیعت و چه فراز آن، امری مهمل است. لاجَرم تنها چیزی که می توانیم در کتاب مقدّس از معجزه بفهمیم این است که پدیده ای است در طبیعت که از فهم انسان فراتر می رود یا فکر می شود که فراتر رفته است. (همان: 228)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

این فیلسوف وحدتِ وجودی که برخی آن را [یعنی وحدت وجود را] انکار خدا در لباس ادب دانسته اند، اتّهام کفر و الحاد را نپذیرفته و ضمن نفی بی ایمانی و بی حرمتی به کتاب مقدّس، بر قبول کردن کلیّت عهدین اقرار کرده و بر آن نظر است که هرگز کتابی نبوده است که از اشتباه بری بوده باشد. و لذا پاره ای از کتاب مقدّس تحریف شده است. (همان: 334 الی360)

اسپینوزا در این اثر خود به مانند برخی از فیلسوفان اسلامی به نبرد با خرافات دینی پرداخته و گویی برخلاف آنان در نقش متکلّم دینی ظاهر نشده است. او با تأکید فراوان بر جایگاه عقل، این کتاب را برای عموم مردم به ویژه عوام ندانسته (همان: 98) و بیشتر مردم را عاری از شعور و معتاد به خرافات (همان: 83-84) معرّفی می کند: ترس علّت خرافات است... همه ی مردم به خصوص آن هنگام که خود را در خطر می یابند و قادر به صیانت از خویش نیستند با تضرّع و اشک های زنانه متوسّل به حمایت پروردگار می شوند. قسَم می خورند که عقل کور است و خرَدِ انسانی بی ثمر... از طرف دیگر بر این باورند که ولگردهای خلسه ناکِ خیال، رؤیا و هرگونه خواب و خیال کودکانه ای جوابی است از غیب، و خدا خردمندان را دوست نمی دارد... آنچه انسان را چنین دیوانه می کند، دلهره است. (همان: 84 الی86)
اسپینوزا، بندیکت (1397). رساله الهی سیاسی، ترجمه علی فردوسی، تهران: شرکت سهامی انتشار.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘حجاب شرعی

📝امیرحسین ترکاشوند

کتاب «حجاب شرعی در عصر پیامبر»، تحقیقی دربارۀ محدودۀ حجابِ واجب شرعی در حوزۀ فقه دینی است. این کتاب ارزشمند که در سال ۱۳۸۹ توسط امیرحسین ترکاشوند در هزاروهفده صفحه نگاشته شد، اجازۀ چاپ نگرفت و در ادامه فایل پی‌دی‌اف و صوتی آن انتشار یافت. پژوهشی مهم و خواندنی که به نظر می‌توانست در صفحاتی کمتر از صد برگ نوشته شود؛ از این‌رو شاید خواندن آنچه در سطور زیر می‌آید، افراد علاقه‌مند به این موضوع را از مطالعۀ کامل این کتاب هزار صفحه‌ای، که به زعم نویسندۀ آن برای پژوهشگران دینی نوشته شده است، بی‌نیاز کند.  
                                                         
برخی از عالمان بزرگ شیعه مانند محسن فیض کاشانی حجاب موی زنان را واجب ندانسته و بعضی نیز همچون مقدّس اردبیلی آن را مستحب شمرده‌اند. چنان‌که استادِ شیخ مفید، ابن‌جنید اسکافی، هم در فتوایی کاملاً منحصربه‌فرد نه تنها حجاب سر زنان را واجب نمی‌داند، بلکه بر آن اعتقاد است که زنان همانند مردان، تنها موظّف هستند که شرمگاهِ جلو و عقب خود را بپوشانند. یعنی زنان می‌تواند با ظاهر و لباسی مثل مردان در جامعه حاضر شوند (ترکاشوند، ۱۳۸۹: ۷۶۶ الی۷۷۱ و ۸۰۵ الی۸۱۶).
                                                         
و هما - ای الروایتان - کما تری لاتدلان علی وجوب  - ستر – شَعر الرأس و العنق کما یفهم من کلام‌الاکثر... و یؤید عدم‌وجوب ستر العنق و لاینافی عدم‌وجوب ستر الشَعر ما روی عن الباقر «ع» انه قال صلت فاطمة  فی دِرع و خِمار لیس علیها اکثر مما وارت به شَعرها و اذنیها و لاریب ان سترهما سیما الشَعر احوط.  

روایات ذکر شده دلالت بر وجوب پوشش موی سر و گردن زنان نمی‌کند چنان‌که از کلام اکثر فقها چنین برداشت می‌شود. و مؤید این قول، یعنی عدمِ‌وجوب پوشش سر و گردن زنان، حدیثی است از امام باقر که فرمودند فاطمه با پیراهن و روسری نماز گزارد که این پیراهن و روسری تمام گوش و مو را دربر نگرفته بود و پوشش آن بالاخص پوشش موی سر، از باب احتیاط است و نه وجوب (فیض کاشانی، ۱۳۸۷: ۲/ ۲۸۷).
                                                         
لاخوف الاجماع المدعی لامکن القول باستثناء غیرهما من الرأس و ما یظهر غالباً ایضاً، فتأمل. و یدل علیه ایضاً ما سیجیء من الاخبار الدالة علی جواز کشف الرأس للأمة و الجاریة فانها تدل علی المطلق. و الجمع بین الادلة ایضاً بالحمل علی الاستحباب، طریق واضح.  
اگر ترس از اجماع ادعایی فقها نبود، هر آیینه امکان مستثنی شدن عدمِ‌وجوب پوشش زنان غیر از صورت و کف دو دست نیز وجود داشت و می‌توانستیم بگوییم پوشش سر و اغلب جاهایی از بدن زنان که غالباً آشکار بوده و هست [مانند گردن و سینه] واجب نیست. پس در این نکته‌ای که ذکرشد تأمل و درنگ کن. [یعنی چنین اجماعی ادعایی بیش نیست و حقیقتاً این نوع اجماع در گفتار فقها دیده نمی‌شود.] و اما علاوه بر عدمِ‌وجوب اجماع، آنچه گفتار ما را ثابت می‌کند، روایاتی است که دلالت بر جواز نپوشاندن و آشکار نمودن موی سر کنیزان دارد. پس ادله‌ای که بر پوشش موی سر زنان وجود دارد را باید حمل بر استحباب کرد که این راهی واضح و روشن است (مقدّس اردبیلی، ۱۴۰۳: ۲/ ۱۰۵).
                                                         
قال ابن‌جنید الذی یجب ستره من البدن العورتان و هما القُبُل و الدُبُر من الرجل و المرأة. وهذا یدل علی مساواة المرأة للرجل عنده فیان الواجب ستر قُبُلها و دُبُرها لاغیر.  

ابن‌جنید اسکافی می‌گوید: انسان چه مرد باشد چه زن، آنچه پوشاندنش واجب است، آلت تناسلی جلو و عقب اوست و نه غیر از آن. یعنی پوشاندن موی سر و هیچ قسمتی از بدن زن واجب نیست مگر شرمگاه او (علامه حلی، ۱۴۱۲: ۲/ ۹۸؛ مجلسی، ۱۴۳: ۸۰/ ۱۸۰).    

منابع:

_ ترکاشوند، امیرحسین، ۱۳۸۹، حجاب شرعی در عصر پیامبر، تهران، بی‌نا.

_ فیض کاشانی، محسن، ۱۳۸۷، معتصم الشیعة فی احکام الشریعة، تهران، مدرسه عالی شهید مطهری. 
                                                                                                                  
_ مقدس اردبیلی، احمد، ۱۴۰۳ق، مجمع‌ الفائدة و البرهان فی شرح ‌الارشاد الاذهان، قم، مؤسسة النشر الاسلامی.

_ علامه حلی، حسن، ۱۴۱۲ق، مختلف الشیعة فی احکام الشریعة، قم، مؤسسة النشر الاسلامی.    
                                                         
_ مجلسی، محمدباقر، ۱۴۰۴ق، بحارالانوار، بیروت، دار احیاء التراث العربی.
https://t.iss.one/Minavash
📘فقط با کسانی بحث کنید که...

📝آرتور شوپنهاور

فقط با کسانی بحث کنید که می‌دانید آن قدر عقل و عزّت نفس دارند که حرف‌های بی‌معنی نمی‌زنند. پس به ندرت در هر صد نفر یک نفر ارزش آن را دارد که با او بحث کنی. بگذار دیگران هرچه دوست دارند بگویند، زیرا هر کسی آزاد است که احمق باشد (شوپنهاور، ۱۳۹۱: ۱۲۰).  
                        
منبع:

_ شوپنهاور، آرتور، ۱۳۹۱، هنر همیشه بر حق بودن، ترجمه عرفان ثابتی، تهران، ققنوس.
https://t.iss.one/Minavash
📘هزلیات

📝سعدی

گفت هر کس امشب دو رکعت نماز بگذارد، او را حوری دهند که بالای او از مشرق به مغرب باشد. کسی گفت من این نماز نکنم و این حوری را نمی‌خواهم. گفتند چرا؟ گفت زیرا که اگر سرش در کنار من باشد و در شیراز و بغدادش گایند مرا چه خبر بود (سعدی، ۱۳۸۵: ۹۹۷)؟

هجو، نکوهش کردن و به بدی یاد نمودن، و هزل، به معنای لطیفه و مزاح است که می‌تواند در لباس ادب به کار رود و یا توأم با الفاظی زشت و رکیک استفاده شود. در دیوان شاعرانی چون سعدی، عبید زاکانی، سوزنی، ایرج‌میرزا و حتی مولانا نمونه‌هایی از این هجویات و هزلیات دیده می‌شود که ظاهراً سرآمد آن، شعرهای استاد سخن، سعدی شیرازی، است.
سعدی در مقدمۀ «خبیثات و مجالس‌الهزل» می‌آورد:

برخی از مردم شهرها مرا به نوشتن کتابی در هزل به راه سوزنی شاعر اجبار کردند. من درخواست آن‌ها را نپذیرفتم، پس آن‌ها مرا به قتل تهدید کردند و من به ناچار ابیاتی را در این زمینه نوشتم و هر آیینه به سوی خداوند بلند مرتبه استغفار می‌کنم (همان: ۹۷۳).

این سخن سعدی را به سادگی نمی‌توان پذیرفت؛ چراکه شاعر و عارفی چون مولوی نیز در اشعار خود از هزل بهره برده‌ و سعدی هم در گلستان از این‌گونه شعرها سروده است. به‌علاوۀ این‌که سعدی در ادامۀ مقدمۀ خبیثات و مجالس‌الهزل می‌نویسد:

این فصلی است بر راه هزل که صاحبان فضل هیچ‌گاه آن را عیب نمی‌شمرند چراکه هزل در کلام مانند نمک در طعام است. الهزلُ فی الکلام کالمِلحِ فی الطعام (همان: ۹۷۳).

ترا من دوست می‌دارم که یکشب
در آغوشت کشم تا نیمروزی

مراد از عاشق و مـعشوقی اینست
وگرنه مادری دارم چـو یوزی

سعدی در هزلیات خود، که ضمن کلیات اشعار او در دهۀ هشتاد توسط نشر زوّار به چاپ رسیده است، عشق را به معنی سکس می‌داند (همان: ۹۸۳). چنان‌که در پاره‌ای دیگر از این هزلیات مختصر، خردمندان را به استمناء دعوت می‌کند (همان: ۹۹۵)!

ای خواجه اگر با خرد و تمکینی
جز جلق زدن کار دیگر نگزینی

سعدی همچنین جماع با امردان را از سکس با زنان خوش‌تر شمرده و خود را غلامِ پسرانی می‌خواند که حرفۀ آنان سرین دادن و خَرزه خوردن است؛ چراکه این حرفۀ زیرکان و طریقۀ خردمندان است (همان: ۹۹۳)!

کان کـونی اخـتـیار زیرکان عالـمست
مذهبی بس بانَوا و حرفه‌ای بس مُعظَمست

منبع:

_ سعدی، مصلح‌الدین، ۱۳۸۵، کلیات سعدی، به تصحیح محمدعلی فروغی، تهران، زوار.
https://t.iss.one/Minavash
هر نویسنده در زندگی ادبی خود تنها یک بار می تواند برنده ی جایزه ی گنکور شود. هرچند در این میان رومِن گاری یک استثنا است؛ او یک بار در سال 1956 برای رمان ریشه های آسمان و یک بار در سال 1975 بابت رمان «زندگی در پیشِ رو» و با نام مـستعارِ امیل آژار بـرنده شد.

این نویسنده ی فرانسوی که در سال 1980 در شصت و شش سالگی با شلیک گلوله ای به زندگی اش پایان داد، در کتاب زندگی در پیش رو، جهان بی رحمِ کودکانِ بی سرپرست و دنیایی پر از درد و رنج و نابرابری را به تصویر می کشد، اما با این حال آن را پذیرفته و دوست دارد زندگی کند. زندگی در پیش رو، داستان پسربچه ای مسلمان به نامِ محمد است که پس از کشته شدنِ مادر تن فروش خود توسط پدرش، در یکی از محله های بدنام فرانسه پیش زنی یهودی و روسپی با نامِ رُزا مشغول جاکشی است. رزا، فاحشه و در سال ها بعد پیرزن بیماری است که به ازای دریافت ماهانه ای اندک از چندین بچه ی بی سرپرست نگهداری می کند.
با آن که این رمان را نمی توان شاهکار خواند، اما چنان که خانم لیلی گلستان از این کتاب در مقدمه ی «قصه ها و افسانه ها» با عنوان کتاب شیرین و با ارزش یاد کرده است و همچنین به سبب امانتداری و جسارت مترجم، خواندن آن توصیه می شود.
در پاره ای از داستان از زبان محمد که زبانی گستاخ و صریح و به اصطلاح بی ادبانه است، می خوانیم: من هیچ وقت کونِ بچه های بزرگ تر از چهار سال را نمی شستم، چون به هر حال من هم برای خودم غروری داشتم. ولی یکی بود که عمداً کثافت می کرد. اما من این الاغ ها را خوب می شناختم و بهشان یاد داده بودم که به عنوان بازی، خودشان همدیگر را بشویند. بهشان گفتم که این کار خیلی بامزه تر از این است که فقط همیشه یک نفر آن ها را بشوید. این کارم حسابی گرفت و رُزا خانم به من تبریک گفت و گفت که دارم برای خودم آدمی می شوم. با‌ بچه ها بازی نمی کردم. سنّشان برایم خیلی کم بود. مگر وقتی که قرار بود دودول هایمان را با هم اندازه بگیریم. رُزا خانم از این کار عصبانی می شد، چون خودش زیاده از حد در زندگی اش دودول دیده بود. (گاری، 1387: 61)
گاری، رومن (1387). زندگی در پیش رو، ترجمه لیلی گلستان، تهران: بازتاب نگار.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «چهار مقاله» با نام ظاهراً اصلی «مجمع النوادر» اثری مختصر در قالب چهار مقاله‌ی دبیری، شعر، نجوم و طب به قلم احمد نظامی عروضی سمرقندی (قرن ششم هجری) است که به سبب قدمت، اشتمال برخی از مسائل تاریخی و البته به جهت نثر فارسی کم‌نظیر و فاخرِ ادبی از اهمیت بسزایی برخوردار می‌باشد. (نظامی، بی‌تا: ذیل «مقدمه‌ی مصحح» 4)
نظامی عروضی گویی اولین فردی است که از حکیم معاصر خود، عمر خیام صحبت می کند و در چهار مقاله به نقل حکایاتی از او می پردازد. (همان: 4) هرچند به شاعر بودن و رباعیات وی هیچ اشاره ای ندارد. نظامی در این کتاب اطلاعاتی نیز از ابوعلی سینا، محمد بن زکریای رازی، ابوریحان بیرونی، فردوسی و... در اختیار خوانندگان خود قرار می دهد که گویی برخی از این اخبار و داستان ها نادرست است.
استاد ابوالقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود، از دیهی که آن دیه را باژ خوانند، و از ناحیت طبران است. فردوسی در آن دیه شوکتی تمام داشت، چنانکه بدخل آن ضیاع از امثال خود بی نیاز بود، و از عقب یک دختر بیش نداشت، و شاهنامه به نظم همی کرد. بیست و پنج سال در آن کتاب مشغول شد که آن کتاب تمام کرد، و الحق هیچ باقی نگذاشت، و سخن را به آسمان علّیّین برد، و در عذوبت بماء مَعین رسانید... اما خواجه ی بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح چاه او همی انداختند. (همان: 74و77)

محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم؟ گفتند: پنجاه هزار درم، و این خود بسیار باشد که او مردی رافضی است و معتزلی مذهب... و سلطان محمود مردی متعصّب بود، در جمله بیست هزار درم بفردوسی رسید. بغایت رنجور شد، و بگرمابه رفت و بر آمد، فُقّاعی بخورد و آن سیم میان حمّامی و فُقّاعی قِسم فرمود... پس محمود را هجا کرد در دیباچه بیتی صد، و بر شهریار خواند و گفت: من این کتاب را از نام محمود بنام تو خواهم کردن. شهریار او را بنواخت و نیکوییها فرمود و گفت: یا استاد! دیگر تو مرد شیعیی، محمود خداوندگار من است، تو شاهنامه بنام او رها کن، و هجو او بمن ده تا بشویم و ترا اندک چیزی بدهم. دیگر روز صد هزار درم فرستاد و گفت: هر بیتی بهزار درم خریدم، آن صد بیت بمن ده و با محمود دل خوش کن. (همان: 77 الی79)

فردوسی آن بیتها فرستاد. بفرمود تا بشستند... خواجه سالها بود تا درین بند بود. محمود گفت: که من از آن پشیمان شده ام. شصت هزار دینار ابو القاسم فردوسی را بفرمای. آخر آن کار را چون زر بساخت، و اشتر گسیل کرد، و آن نیل بسلامت بشهر طبران رسید، از دروازه ی رود بار اشتر در می شد و جنازه ی فردوسی بدروازه ی رزان بیرون همی بردند. در آن حال مذکِّری بود در طبران، تعصّب کرد و گفت: من رها نکنم تا جنازه ی او در گورستان مسلمانان برَند، که او رافضی بود. و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند در نگرفت. درون دروازه باغی بود ملک فردوسی، او را در آن باغ دفن کردند. (همان: 79 الی81)
نظامی عروضی سمرقندی، احمد (بی‌تا). چهار مقاله، به تصحیح محمد قزوینی، تهران: ارمغان.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘دیوان حکیم لاادری

📝ابراهیم صهبا

در نومیدی بسی امید است   
پایان شب سیه سپید است 
    
یکی از اسم‌هایی که در اشعار فارسی بسیار با آن برخورد کرده‌ایم، «لاادری» است. و لاادری چنان‌که ابراهیم صهبا و دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی توضیح داده‌اند، نام یک شاعر نیست، بلکه اشعاری که شاعران آن مشخّص نیست به لاادری یا همان نمی‌دانم فارسی نسبت داده می‌شوند (صهبا، ۱۳۶۲: ۲۵-۶۰).
    
ابراهیم صهبا در کتابی با عنوان «دیوان حکیم لاادری»، که با مقدمۀ دکتر باستانی پاریزی انتشار یافته است، به گردآوری پاره‌ای از شعرهای بی‌شماری پرداخته است که شاعران آن ناشناس هستند. شعرهایی ازجمله بیت بالا (همان: ۸۳) و بیت زیر (همان: ۷۹): 

روح پدرم شاد که می‌گفت باستاد   
فرزند مرا هیچ نیاموز بجز عشق  

منبع:

_ صهبا، ابراهیم، ۱۳۶۲، دیوان حکیم لاادری، تهران، سرنا.
https://t.iss.one/Minavash
محمد فرّخی یزدی (1318-1263) در دیوان اشعارش به تعریف و تمجید از غزل های خویش پرداخته و خود را استاد غزل معرّفی می کند. (فرخی یزدی، 1380: 59-150)

در غزل گـفتن غـزال فـکر بـکر فرّخی/ طعنه بر گفتار سعد و شعر خواجو می زند/
کرده از بس فرّخی شاگردی اهل سخن/ در غزل گفتن کسی مانند او استاد نیست

چنان که دکتر شفیعی کدکنی درباره ی وی می نویسد: فرّخی یزدی همیشه در نظر من احترامی خاص دارد و در جمع شاعران مشروطیت او را از صدر نشینان می دانم. شاید حمل بر اغراق شاعرانه شود اگر بگویم بعد از حافظ، هیچ کس غزل سیاسی را به خوبی فرّخی یزدی نگفته است. (شفیعی کدکنی، 1392: 430 الی433)
فرّخی یزدی که از شجاعت و صراحت گفتار کم نظیری برخوردر است: ما خیل گدایان که زر و سیم نداریم / چون سیم نداریم ز کس بیم نداریم (فرخی یزدی، 1380: 55) به تبلیغ انقلاب و ترویج شهادت پافشاری نموده: از ره داد ز بیداد گران باید کُشت / اهل بیداد گر این است و گر آن باید کُشت (همان: 65) ، بر مبارزه ی مسلّحانه و اخذ حقوق خویش تأکید کرده: در کفِ مردانگی شمشیر می باید گرفت / حقِّ خود را از دهان شیر می باید گرفت (همان: 72) و در نهایت به نقد شاه و شیخ و رئیس پلیس شهر پرداخته و همگی آن ها را شاگردان یک استاد معرفی می کند: شهر خراب و شحنه و شیخ و شهش خراب / گویا در این خرابه به غیر از خراب نیست / شاه و شیخ و شحنه درس یک مدرّس خوانده اند / قیل و قال و جنگ‌شان هم از ره نیرنگ بود (همان: 19-93)
این شاعر مشروطه‌خواه یزدی پس از مبارزات متعدد دستگیر شد و بعد از خودکشی نافرجامی که داشت سرانجام در 25 مهرماه سال 1318 در زندان به قتل رسید و گور او همچنان پنهان و ناشناخته است. (همان: ذیل «پیشگفتار» 10) از معروف ترین و زیباترین غزل های فرّخی یزدی می توان به شعر آزادی اشاره نمود: (همان: 16)
آن زمـان کـه بـنـهـادم سـر بـه پـای آزادی/ دست خود ز جان شستم از برای آزادی/ در محیط طوفان زای، ماهرانه در جنگ است/
نـاخـدای اسـتـبـداد بـا خـدای آزادی/ شـیـخ از آن کـنـد اصـرار بـر خـرابـی احرار/ چـون بـقای خود بیند در فنای آزادی/ دامـن مـحـبّـت را گـر کـنی ز خـون رنـگین/ می توان تـو را گـفـتن پیشوای آزادی
فرّخی یزدی، محمد (1380). مجموعه اشعار فرّخی یزدی، تدوین مهدی اخوت و محمدعلی سپانلو، تهران: نگاه.

شفیعی کدکنی، محمدرضا (1392). با چراغ و آینه، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash