میناوش
457 subscribers
1 photo
1 video
5 files
815 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

و اما از عالمان هم‌عصر شمس می‌توان به افرادی چون ابن‌عربی، شهاب‌الدین سهروردی، فخر رازی و اوحدالدین کرمانی اشاره کرد. شمس از سهروردی به بزرگی یاد می‌کند (همان: ۸۹-۹۰). دربارۀ اوحدالدین، که خود را امردباز و حشیشی می‌خواند، نظر مثبتی ندارد (همان: ۹۴-۹۸) و ابن‌عربی را هرچند عامل به‌ظاهر شرع می‌شمرد، اما متابع نمی‌دانست (همان: ۱۰۵). 
    
موحّد معتقد است که محیی‌الدین بن عربی همواره در عالَم رؤیا و امور غریبه سیر می‌کرده است و برخلاف سلوک ادّعایی وی در زن‌گریزی و بیزاری از همبستر شدن با زنان تا سی‌وهشت سالگی، نسبت به آنان آتشین مزاج بوده است؛ چراکه دیوانی عاشقانه دربارۀ دختر زیبای مکین‌الدین اصفهانی با عنوان ترجمان‌الاشواق سرود و او را نازک‌اندام و کمرباریک وصف کرد. چنان‌که در کتاب فتوحات مکیه آورده است: چندی در خدمت زنی تقریباً نودوپنج ساله بوده است که از نظر جمال و شکفتگیِ رخسار و نرمی و لطافتِ تن چون دختری چهارده ساله بوده است (همان: ۱۰۳-۱۰۴).

منبع:                                             

_ موحد، محمدعلی، ۱۳۷۵، شمس تبریزی، تهران، طرح نو.
https://t.iss.one/Minavash
📘آسمان جان: چهرهٔ معنوی عمر از نظر مولوی

📝نصرالله پورجوادی

تصوّف مذهبی بود که در میان اهل سنّت شکل گرفت و صوفیان ازجمله کسانی بودند که خود را پیرو سنّت می‌دانستند و عموماً با عقل‌گرایان، همچون معتزله و فلاسفه، مخالفت می‌کردند... در مثنوی نیز به‌عنوان کتابی که یک شیخ صوفی سروده است، عُمَر بن خطّاب یکی از چهره‌های مهم و مؤثّر آن است. چهره‌ای که مولانا از این شخصیّت تاریخی می‌سازد صرفاً چهرۀ سیاستمداری پُرنفوذ نیست، بلکه چهرۀ شیخی است کامل، پیری اهل معنی، راه‌رفته و راه‌دان. این چهره در واقع برآیند چهارصد سال کوشش صوفیه برای برجسته نمودن شخصیّت معنوی عُمَر بوده است (پورجوادی، ۱۳۹۳: ۱۲-۱۳).

دکتر نصرالله پورجوادی در کتاب «آسمان جان: چهرۀ معنوی عمر از نظر مولوی» متذکّر می‌شود که برخی از صوفیان می‌خواستند چهرۀ عُمَر بن خطّاب را برتر از یک زاهد اهل خشیّت و متورّع - که یکی از آثار زهد او گیاهخواری بود - ترسیم کنند (همان: ۲۷-۲۸)؛ لذا او را یکی از اولیاءالله معرّفی می‌کردند و او را صاحب کرامت می‌دانستند و می‌گفتند که به او الهام می‌شد و به اصطلاح محدَّث بود (همان: ۳).

در برخی از آثار شیخ اشراق، شهاب‌الدین سهروردی، نیز مانند رسالۀ فارسیِ صفیر سیمرغ، از عُمَر به بزرگی یاد شده و او عارفی خوانده می‌شود که خدا از زبان او سخن می‌گفت (همان: ۳-۴-۳۴). مولوی نیز در فیه مافیه، نخستین کرامتی که از اولیاء خدا ذکر می‌کند، کرامتی دربارۀ عُمَر و خوردن کاسۀ زهر توسّط اوست (همان: ۳۸) و متأسّفانه با استفاده از داستان‌های جعلی مانند داستان پدرکُشی و نسبت دادن این دروغ و این‌همه خشونت و بی‌رحمی به عُمَر می‌پنداشته است که منزلت او را بالاتر برده است.

مولوی با استناد به دو اسطورۀ ساختگی و موهوم دیگر دربارۀ عُمَر بن خطاب که یکی ملاقات قیصر روم و دیگری ملاقات پیر چنگی با اوست، چهرۀ مرشدی روشن‌ضمیر و پیری واقف به اسرار عالَم روح و جان از عُمَر ساخته است که به کمال معنوی و حقیقی رسیده و می‌خواهد دیگران را هم ارشاد و هدایت کند (همان: ۴-۱۵-۵۳-۵۵-۵۶-۱۸۵).

پورجوادی بااین‌که در این کتاب – که شاید بهتر بود آن را در قالب یک مقاله می‌نوشت – به نقد مولوی و روایت او از عُمَر پرداخته و عارف پنداشتن خلیفۀ دوم مسلمین را نمی‌پذیرد، اما چنان‌که گویی از عنوان ثانویۀ این کتاب - چهرۀ معنوی عمر از نظر مولوی - به‌دست می‌آید و همچنین بنابر آنچه در پیشگفتار آمده است، به تعریف و تمجید از عُمَر پرداخته است.

اگرچه مولانا از مخالفان خود به زشتی یاد می‌کند و در کتاب فیه مافیه، عقل‌گرایان را خر و سگ می‌خواند (همان: ۴) و باآن‌که من سخنان او را در حقّ عُمَر گزاف و درخور انتقاد می‌دانم، اما مولانا برای من عزیز بوده و همچنان عزیز مانده است. عُمَر برای من مورد احترام بوده و همچنان مورد احترام باقی مانده است... عُمَر یکی از مردان بزرگ صدر اسلام است و هیچ تردیدی در مورد علاقۀ او به رسول‌الله (ص) و متابعت او از شریعت آن حضرت نمی‌توان به دل راه داد (همان: ۵-۷).

منبع:

_ پورجوادی، نصرالله، ۱۳۹۳، آسمان جان: چهرۀ معنوی عمر از نظر مولوی، تهران، فرهنگ معاصر.
https://t.iss.one/Minavash
📘نامه‌های خاموشان

📝افشین‌وفایی و شاهین‌دژی

کتاب «نامه‌های خاموشان» جلد اول (حرف آ – ب) از نامه‌های ناموران فرهنگی و ادبی ایران به ایرج افشار است که در سال ۱۳۹۰ به کوشش محمد افشین‌وفایی و شهریار شاهین‌دژی به چاپ رسیده است. کتابی که عنوان آن توسّط ایرج افشار انتخاب شده و عوامل متعدّدی ازجمله روابط وسیع پدر او، دکتر محمود افشار، با بزرگان ایران زمین، ادارۀ مجله‌های مختلف، ایران‌شناسی و ایران‌گردی و دانش و تخصّص ایرج افشار یزدی سبب وسعت دامنهٔ این مکاتبات با او شده است (افشین‌وفایی و شاهین‌دژی، ۱۳۹۰: ۱۳-۱۴).
    
کتاب مفصّل «نامه‌های خاموشان» با چهار نامه از ایرج افشار که آن‌ها را از آمریکا برای تدوین‌کنندگان این اثر نوشته است، آغاز می‌گردد و طی آن نامه‌ها دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی با الفاظی چون استاد، رفیق شفیق و عزیزم یاد می‌شود (همان: ۲۳ الی۲۹).
    
مهدی آذریزدی نیز در نامه‌ای به تاریخ ۱۳۸۱/۲/۱ به ایرج افشار می‌نویسد:
    
جای شکر است که برای همسفر بسیاردان و درست‌فهم شما، شفیعی کدکنی تا کنون مسأله نساخته‌اند مگر اینکه بعداً بسازند که خدا نکند. چون که این مرد مردستان امروز یکی از اسطقس‌های بی‌نظیر در میان بزرگان حیّ و حاضر این روزگار است و در هر زمینه‌ای هرچه از آثار ایشان می‌خوانیم مثقالی هفصنّار با دیگران تفاوت دارد... و خداوند شما و ایشان را از همۀ بلیّات ارضی و سماوی و آخوندی مصون و محفوظ نگه دارد (همان: ۱۰۱).   
    
از دیگر نکات قابل توجه در این کتاب می‌توان به نامه‌های سید جلال‌الدین آشتیانی و احترام ویژۀ او به ایرج افشار اشاره کرد. نامه‌هایی که آشتیانی در سال ۱۳۶۵ و ۱۳۷۴ به او نگاشت و در آن افشار را استادِ دانشمند و حضرت مستطاب دانشمند بزرگوار خطاب کرد (همان: ۱۵۹-۱۶۸). یا نامۀ ابوالقاسم انجوی شیرازی در سال ۱۳۵۹ که در آن زریاب خوئی را ملحدِ ذهنیِ بانمک خواند و در ادامه خطاب به ایرج افشار نوشت: به پاس محبت‌های انسانی و روح کریم و منیع تو این نامه را با هزاران بوسه برایت می‌فرستم (همان: ۴۵۳-۴۵۴).
    
در میان نامه‌های متعدّد این کتاب، خواندن نامه‌های مهدی آذریزدی، نویسندۀ متخصّص ادبیات کودکان و پایه‌گذار مکتب نوین داستان‌نویسی برای کودکان، طعم دیگری دارد. مهدی آذریزدی ضمن آن‌که ایرج افشار را جناب سرور عزیز ارجمند می‌خواند، پرده از ساختگی بودن برخی از کتاب‌ها برمی‌دارد و در ادامه توضیح می‌دهد که گاهی برخی از نویسندگان به‌خاطر دلایل مختلفی مانند دلیل اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و غیره به ساختن و سرهم‌کردن کتاب‌هایی می‌پردازند که مؤلّفان آن‌ها وجود خارجی ندارند (همان: ۸۰-۸۳-۸۴-۸۵).
    
بندۀ ناقابل هم که اهل قلم حساب نمی‌شوم و در میان مؤلّفان محترم هیچی نبودم چند تا کتاب ساختگی با اسامی عجیباً غریبا ساخته‌ام تا چه رسد به مؤلّفان محترمی که کارشان اصولاً کتاب ساختن است. یک کار که بنده با نام مستعار مرتکب شدم یک کتاب "دستور طباخی" بود که آقای جعفری می‌خواست و سفارش کرد و با ۶۰۰ تومان حق‌التألیف که آن روزها من به آن احتیاج داشتم کتابی ساخته شد که ۱۶ بار تجدید چاپ شد و نوشته بودیم تألیف هنرستان خانه و خانه‌داری: مؤسسه‌ای که اصلاً وجود خارجی نداشت. البته کتاب، بدتر از بسیاری کتب دیگر نبود ولی طبّاخی عملی نبود و از روی کتاب‌های دیگر فارسی سرهم‌بندی شده بود و فقط فرم آن جالب بود که الفبایی و تنظیم شده بود (همان: ۸۳ الی۸۵).
    
موضوع خوشمزه‌ای که برای من پیش آمد این بود که چند سال بعد به مادرم گفتم یک کتاب طبّاخی نوشته‌ام. گفت خوب بود شولی یزدی هم تویش بنویسی! گفتم همین کار را کرده‌ام. گفت بخوان ببینم. شرح مربوط به شولی یزدی را خواندم. مادرم گفت: خوبه، خوبه، شولی را که بیست‌سی‌‌سال خوردی غلط‌غولوط نوشتی وای به خوراک‌هایی که هرگز نه ما بلد بودیم بپزیم نه تو هرگز چشیدی! دنیای عجیبی است. نیست؟ ولی ضمناً خوشمزه هم هست (همان: ۸۵).
    
آذریزدی در یکی دیگر از نامه‌های خود می‌نویسد:
    
می‌دانم که سواد درست و حسابی ندارم، می‌دانم که اهل هیچ فنّی و مطّلع از اصطلاحات هیچ هنری نیستم. اما این را هم می‌دانم که در میان همۀ آنچه برای کودکان این مملکت سرهم کرده‌اند چیزی مناسب‌تر و سالم‌تر و مفیدتر از همین دورۀ "قصّه‌های خوب" کسی نساخته است؛ به استثنای دو کتاب از یارشاطر دیگر هرچه بازنویسی کرده‌اند بدتر بوده است. با وجود این هیچ‌وقت هیچ‌کدام از ناشرین حقوق آن را نشناختند و ندادند. آقای جعفری با تهدید و گردن‌کلفتی و تحمیل یک قرارداد غلاظ و شداد که شبیه و نظیری در میان دو هزار قرارداد دیگر مؤسسه ندارد آن‌ها را به خودش منحصر کرد و بعد هم که قدری حاضر شد تعدیل کند و عمل کرد حاضر نشد آن را بنویسد. از سال ۵۴ به بعد سالی پنج‌هزار تومان به من می‌داد ولی این هم بعد از تحویل و تحول از میان رفت (همان: ۷۵-۷۶).
https://t.iss.one/Minavash
👍1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

در واقع سه دستگاه رسمی عریض و طویل دست به یکی کرده‌اند که مرا بچزانند و حتی جواب نامه‌هایم را نمی‌دهند. از طرف دیگر کتاب‌ها را مجانی پخش کرده‌اند. در بازار نفروخته‌اند و شخصی از باسمنج تبریز به من نوشته که کتاب‌ها را به بعضی می‌دهند و به بعضی نمی‌دهند و می‌گویند اول ثبت‌نام کنید برای نمی‌دانم رفتن به کجا... و قلب آدم فشرده می‌شود. یعنی من کتاب‌ها را برای خواندن و فهمیدن زندگی نوشته‌ام ولی حالا دارم با آن آدم می‌کشم و امیرکبیر وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی است و من وابسته به گرسنگی و دارم با صدقۀ دیگران زندگی می‌کنم. و این سرگذشت «قصّه‌های خوب برای بچه‌های خوب» است و ما بارگه دادیم تا به قصر ستمکاران چه رسد (همان: ۷۶-۷۷).
    
آذریزدی همچنین طی نامه‌ای به تاریخ ۱۳۷۰/۷/۲۰ متعرّض دکتر محمد استعلامی شده و اذعان می‌کند که بنده تا سن ۴۸ سالگی مثنوی مولوی را نخوانده بودم. در این اواخر که کار واجب‌تری نداشتم به فکر افتادم یک دوره مثنوی را با حواس جمع بخوانم و ببینم دنیا دست کیست. این بود که رفتم و چند چاپ مختلف مثنوی و چند کتاب دیگر که مربوط به بحث دربارۀ مولوی و مثنوی بود خریدم و یکی از آن‌ها هم مثنوی شش جلدی تصحیح دکتر استعلامی، چاپ زوّار به قیمت ۱۸۰۰ تومان بود (همان: ۸۶).

در جریان کار به یک اشتباه لُپی و افتضاحی برخوردم که آقای استعلامی مرتکب شده و آن این است که ایشان چند سال پیش در مصاحبه‌ای در کیهان فرهنگی [و همچنین در اول و پایان مقدمۀ گزیدۀ مثنوی] ادّعا کرده بودند که تمام مثنوی‌ها غلط است و من صحیح‌ترین چاپ مثنوی را تهیه کرده‌ام و حالا معلوم شد که این صحیح‌ترین مثنوی پایه و مایۀ تصحیحش بر روی نسخه‌ای از مثنوی است که آقای استعلامی معتقد است در سال ۶۶۸ کتابت شده و چون چهار سال پیش از مرگ مولوی نوشته شده از همه نسخه‌های کهن صحیح‌تر است و ۵۳ بیت هم بیش از مثنوی نیکلسن دارد و آن‌ها را هم ایشان وارد متن کرده‌اند و می‌گویند مثنوی نیکلسن ناقص است و من تعجب کردم که چگونه کسی که نشسته و مثنوی را در شش جلد با مقدّمۀ مفصّل و تعلیقات مفصّل‌تر آمادهٔ چاپ کرده چگونه خبر نداشته که نیکلسن خود این نسخه را دیده و در مقدمۀ دفتر سوم مثنوی، از این چاپ چهار جلدی دکتر پورجوادی که مقدّمه‌اش ترجمه شده است، می‌گوید در این نسخهٔ قاهره تاریخ تحریر ۶۶۸ مخدوش و مجعول است و نسخه در سال ۷۶۸ یعنی ۹۶ سال بعد از مولوی نوشته شده و طبعاً آن ابیات اضافی هم بعد از مولوی الحاق شده (همان: ۸۶-۸۷-۹۰).
    
با این ترتیب تمام ادّعاها و منم‌منم‌ها و خودستایی‌های دکتر استعلامی مانند بادکنکی که یک سنجاق به آن بزنند بادش خالی می‌شود. عجب‌العجاب این است که آقای استعلامی عکس صفحۀ آخر تاریخ‌دار این نسخه را هم در پایان مقدمۀ خودشان چاپ کرده‌اند و این عکس هم به روشنی نشان می‌دهد که تاریخ تحریر دست‌کاری شده و سبعمائه را به ستمائه تبدیل کرده‌اند... بعد از اینکه به این افتضاح پی بردم به نکات دیگری برخوردم و معلومم شد که این آدم اصلاً از تشخیص صحیح و سقیم عاجز است و از همه‌جا هم بی‌خبر است (همان: ۸۷).
    
برای مثال در صفحۀ ۸۳ مقدّمه جلد اوّل خودشان نوشته‌اند که تا کنون فقط دو نفر در تصحیح مثنوی در بند درستی کار بوده‌اند و بقیه هیچ‌کس کار درستی انجام نداده؛ این دو نفر یکی عبداللطیف عبّاسی و یکی اسماعیل آنقرَوی است. و عجب این است که این دو نفری که آقای استعلامی آن‌ها را مصحح درست‌کار می‌داند دو نفری هستند که بیش از همه مثنوی را به لجن کشیده‌اند. زیرا عبداللطیف مولوی عبّاسی کسی است که آن نسخۀ ناسخۀ مثنوی را تهیه کرده که می‌گوید با ۴۸ نسخه مقابله کرده امّا این نسخۀ ناسخه بیش از ۲۰۰۰ بیت الحاقی دارد و اصلاً قابل اعتماد نیست و نیکلسن هم در صفحۀ ۲۹ مقدمۀ دفتر اوّل می‌گوید مراجعه به نسخۀ عبداللطیف مایۀ اتلاف وقت است و آن را مسخره کرده بود... اما اسماعیل آنقروی همان کسی است که اوّلین‌بار دفتر هفتم را پیدا کرد و معرفی و تأیید کرد و برای آن شرح نوشت و نشان داد که اصلاً زبان مولوی را نمی‌شناسد (همان: ۸۷-۸۸).
    
یک نمونۀ دیگر از سهل‌انگاری و بی‌خبری آقای استعلامی این است که مرحوم فروزانفر در تعلیقات جلد دوم معارف بهاء ولد در صفحات ۱۸۷ و ۱۸۸ در دو صفحه با سند و شاهد و بحث و تفصیل نشان داده که "حمزه" نام گیاهی است زبان‌گز مانند تره‌تیزک که صوفیان خوردن آن را سنت می‌دانستند و هم مولوی و هم بهاء ولد و هم شمس تبریزی از صوفی حمزه‌خوار نام برده‌اند... ولی آقای استعلامی که مثنوی را تصحیح و تعلیق می‌کند حتّی معارف بهاء ولد را نخوانده و در ص ۴۱۴ سطر ۱۷ جلد ششم و ص ۳۸۸ سطر ۲۹ جلد پنجم مثنوی خودشان حمزه را آش بلغور معنی کرده‌اند (همان: ۸۸).
https://t.iss.one/Minavash
👍1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

یک آدمی با این مایه معلومات غلط در مقدمۀ مثنوی‌اش آن‌قدر منم‌منم کرده که دل و رودۀ آدم به‌هم می‌خورد و اتفاقاً این دو کلمۀ بدون خودستایی را هم خودش به کار برده؛ می‌گوید بدون خودستایی من از همه بهتر مثنوی را تصحیح کردم و هیچ‌کس دیگر هیچ‌چیز نمی‌داند. ضمناً تعلیقاتی هم که آقای استعلامی در آخر جلدهای مثنوی سرهم‌بندی کرده است همه‌اش تحقیقات فروزانفر در شرح شریف و زندگینامه و حرف‌های جلال همائی در مولوی‌نامه و حرف‌های دکتر زرین‌کوب در سرّ نی است. هرچه حرف درست است از این کتاب‌ها سرقت کرده و هرچه خودش توضیح داده غالباً غلط و اشتباه و حاکی از نادانی است (همان: ۸۸-۸۹).
    
در صفحۀ اول مقدّمه می‌گوید «مولوی بر قلب من نور تابانده و جای خواننده خالی» یعنی مولوی تا حالا بر قلب دیگر شارحان و مصحّحان نور نتابانده و همۀ نورها را جمع کرده و حالا یک‌جا آن را به آقای استعلامی تابانده. درست مثل کشف و کراماتی که افلاکی در مناقب‌العارفین به شخصیّت‌های مورد علاقه‌اش نسبت می‌دهد و آن وقت‌ها مردم را با این حرف‌ها خر می‌کردند امّا امروز دیگر صحبت از نور تاباندن مولوی حاکی از نوعی شارلاتانی برای گول زدن آدم‌های ساده‌لوح و بی‌خبر است (همان: ۸۹).

منبع:     

_ افشین‌وفایی، محمد و شاهین‌دژی، شهریار، ۱۳۹۰، نامه‌های خاموشان: نامه‌های ناموران فرهنگی و ادبی به ایرج افشار، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
📘نگهداری گل در خانه

📝کاکوزو اُکاکورا

یکی از آثار کاکوزو اُکاکورا، که در سال ۱۹۰۶ در آمریکا به زبان انگلیسی منتشر شد، «کتاب چای» است. اکاکورایِ ژاپنی در قسمتی از این کتاب - که به آیین ذن، دائو، چای و نقش چای در فرهنگ ژاپن می‌پردازد - نوشته است که انسان‌ها از روی هوس گُل‌ها را خراب می‌کنند و با خودپسندی آن‌ها را در گلدان قرار می‌دهند. و حال آن‌که چرا باید گیاهان را از خانۀ آن‌ها جدا کنیم و از آن‌ها بخواهیم که در محیطی عجیب گل بدهند؟ آیا این همانند این نیست که پرندگان را در قفس می‌کنیم و از آن‌ها می‌خواهیم آواز بخوانند و جفت‌گیری کنند (اکاکورا، ۱۳۹۶: ۱۰۰-۱۰۱)؟

منبع:

_ اکاکورا، کاکوزو، ۱۳۹۶، کتاب چای، ترجمه قدرت‌الله ذاکری، تهران، انتشارات پرنده.
https://t.iss.one/Minavash
👍1
📘عشق‌نوازی‌های مولانا

📝جلال ستاری

در کتاب مناقب‌العارفین احمد افلاکی و رسالۀ فریدون سپهسالار که از نخستین آثار مرجع دربارۀ زندگی و اندیشه‌های شمس و مولانا است، از عشق شمس تبریزی به دخترخواندۀ مولانا و ازدواج آن دو سخن رفته و آمده است:

منکوحۀ مولانا شمس‌الدین زنی بود جمیله و عفیفه؛ مگر روزی بی‌اجازت او زنان او را مصحوبِ جدّۀ سلطان ولد برسمِ تفرّج بباغش بردند، از ناگاه مولانا شمس‌الدین بخانه آمده مذکوره را طلب داشت؛ گفتند که جدّۀ سلطان ولد با خواتین او را بتفرّج بردند، عظیم تَولید و بغایت رنجش نمود؛ چون کیمیاخاتون به خانه آمد فی‌الحال درد گردن گرفته همچون چوب خشک بی‌حرکت شد، فریادکنان بعد از سه روز نقل کرد (افلاکی، ۱۳۶۲: ۲/ ۶۴۱-۶۴۲).

عبدالحسین زرین‌کوب با کمی تردید به این نقل احمد افلاکی نگریسته و می‌نویسد:

معلوم شد اولیای حق هم از اسارت در دام عشق در امان نمی‌مانند. به دنبال این عشق پیرانه‌سر، شمس ناخودآگاه اندک‌اندک دگرگونی یافت. رفت‌وآمد کیمیا به خارج از خانه را محدود ساخت و از تأخیر او به شدّت دغدغۀ خاطر می‌یافت و در حق زن خشونت می‌کرد. در این میان روزی به سبب تأخیر کیمیا که با زنان به باغ رفته بود، مشاجره‌ای طوفانی بین او و همسرش روی داد و سبب آن شد که مرگ، کیمیا را بعد از یک بیماری سه روزه از او بگیرد... و شمس برای همیشه مولانا را ترک گوید (زرین‌کوب، ۱۳۹۰: ۱۳۶ الی۱۴۰).

شاید این نگاه متفاوت دکتر زرین‌کوب به چگونگی وفات کیمیاخاتون سبب شده باشد که سعیده قدس در رمان «کیمیاخاتون» شمس تبریزی را انسان حسود و خشمگینی معرفی کند که همسر جوانش را به علّت آن‌که بی‌اجازه به گردش در باغی رفته بود آن‌قدر کتک می‌زند که زن بینوا جان می‌سپارد و آن‌گاه خود ناپدید می‌شود. چنان‌که جلال ستاری نیز در پاورقی «عشق‌نوازی‌های مولانا» در عبارتی جالب و قابل تأمل می‌آورد:

خانم سعیده قدس در رمان کیمیاخاتون، که بر مقولات عرفانی وقوفی روان‌شناختی دارد، خواسته بسیاری از اسرار و نادانسته‌های زندگی دو اسطورۀ عرفان جهان را بی‌نقاب کند (ستاری، ۱۳۸۴: ۸۰-۸۱).

ستاری در این کتاب مختصر و خواندنی، که در رابطه با طریقۀ عشق نزد مولانا و شمس است، به خوانندگان نشان می‌دهد جدای از آن‌که مذهب مولانا و شمس را مذهبِ عشق نامیده‌اند و گذشته از درستی یا نادرستی نظر خانم قدس، حالات این دو عارف ایرانی متناقض بوده و گاهی نیز زن‌گریز و حتی زن‌ستیز می‌شده‌اند! مولانا و شمس به زن بی‌التفات نبودند و باآن‌که گاهی او را پرتو حق می‌شمردند، اما این لطف و عنایت هیچ‌گاه از نوعی احساس بی‌اعتمادی در حق زن که با تحقیر و کوچک شمردن و فروداشت پهلو می‌زند، خالی نیست (همان: ۷۵ الی۷۷).

شمس در برابر خصم، بردبار و مداراجو بود. جهودان را دعا می‌کرد و کافران را دوست داشت، اما همین مرد زن را که نه جهود است و نه خصم و نه کافر، صاحب نفسکی پلید تاریک ژنده می‌داند: نفس، طبع زن دارد؛ بلکه خود زن، طبع نفس دارد. «شاوِروهُنّ و خالِفوهُنّ». یا رسول‌الله می‌فرمودی که مشورت کنید، خاصه در کاری که منفعت و مضرت آن عام باشد. اکنون اگر مردی نیابیم با آن مشورت کنیم، آنجا زنان باشند چون کنیم؟ می‌فرماید که با ایشان مشورت کنید هرچه گویند ضد آن بکنید. از زن شیخی نه آید. هیچ از او نیاید. اگر فاطمه یا عایشه شیخی کردندی، من از رسول علیه‌السلام بی‌اعتقاد شدمی. الا نکردند. زن را همان به که پسِ دوک نشیند در کنج خانه، مشغول به خدمتِ آن‌کس که تیمار او کند. اگر زنی را بالای عرش جا دهند و او را از ناگاه نظری به دنیا افتد و در روی زمین، قضیبی [آلت مرد] را برخاسته بیند، دیوانه‌وار خود پرتاب کند و بر سر قضیب افتد، از آنک در مذهب ایشان بالاتر از آن چیزی نیست (همان، ۱۳۸۴: ۷۷ الی۷۹؛ افلاکی، ۱۳۶۲: ۲/ ۶۴۰-۶۴۱).

منابع:

_ ستاری، جلال، ۱۳۸۴، عشق‌نوازی‌های مولانا، تهران، مرکز.

_ افلاکی، شمس‌الدین احمد، ۱۳۶۲، مناقب‌العارفین، به کوشش تحسین یازیجی، تهران، دنیای کتاب.

_ زرین‌کوب، عبدالحسین، ۱۳۹۰، پله‌پله تا ملاقات خدا، تهران، علمی.
https://t.iss.one/Minavash
👍3👎3
📘کلمات

📝ژان پل سارتر

پدر خوب وجود ندارد، این قاعده است... هیچ‌چیز بهتر از بچه درست کردن نیست؛ اما بچه داشتن، واقعاً ظلم است (سارتر، ۱۳۸۶: ۲۵)!

«کلمات» روایت‌گر زندگانی نویسنده‌ای است که با طنز و طعنه دوران کودکی‌اش را، که از آن بیزار است، تشریح کرده است. این کتاب باآن‌که به کودکی ژان پل سارتر می‌پردازد، اما درحقیقت بیانگر عقاید و اندیشه‌های سالیان پختگی سارتر است که در سنّ پنجاه‌ونه سالگی منتشر شده است.
این ادیب و فیلسوف نامدار فرانسوی به‌سبب پرورش در دامان پدربزرگی کتاب‌خوان و دوستدار مطالعه، از همان ابتدای زندگی و گذشتن چند بهار از عُمر خود با کتاب مأنوس شد. به‌شکلی‌که بنابر گفتۀ خودش مذهبش را کتاب یافته بود و هیچ‌چیز در نظر او از کتاب مهم‌تر نبود (همان: ۵۸). هرچند در ادامه با وارد شدن به سیاست، پرداختن به ادبیات را تلف کردن وقت، سیاه نمودن اوراق و وابستگی ابلهانه پنداشته است (همان: ۱۴۲-۱۴۳) و تا آنجا پیش می‌رود که ادبیات را گویی خوار و حقیر می‌شمرد و اعتراف می‌کند که در دوران کودکی فاقد نبوغ بوده و از روی تقلید برای رعایت تشریفات و برای آن‌که شبیه بزرگسالان باشد به نوشتن پرداخته است (همان: ۱۲۴).
با توجه به آنچه گذشت، ظاهراً کتاب کلمات - که با ترجمۀ دل‌نشین ناهید فروغان به فارسی ترجمه شده است - وداع با ادبیات است، اما این وداع متناقض‌نماست؛ چراکه بنابر مقدمۀ مترجم این کتاب، کلمات، ادبی‌ترین متن سارتر به‌شمار می‌آید و از این‌رو شاید بتوان نشانه‌هایی از نحوۀ برخورد ژان پل سارتر با جایزۀ ادبی نوبل را در این کتاب بیابیم (همان: ۱۳).

منبع:

_ سارتر، ژان پل، ۱۳۸۶، کلمات، ترجمه ناهید فروغان، تهران، ققنوس.
https://t.iss.one/Minavash
👍2
📘عیش مدام

📝ماریو بارگاس یوسا

اِما خواستار لذت جنسی است و حاضر نیست این نیاز جسمانی ژرف را که شارل قادر به ارضای آن نیست - از آن‌روی که اصولاً از وجود آن خبر ندارد - در وجود خود سرکوب کند... عصیان اِما برخاسته از یک اعتقاد است و آن ریشۀ همۀ اعمال اوست: من از سهم خود خرسند نیستم، آن پاداش پا در هوای آسمانی به ‌درد من نمی‌خورد، می‌خواهم زندگی‌ام اینجا و هم‌اکنون به تمامی تحقق پذیرد... اِما نمونه و مدافع آن جنبه از انسانیت ماست که کم‌وبیش همۀ ادیان، فلسفه‌ها و ایدئولوژی‌ها بی‌رحمانه انکارش کرده‌اند و چیزی از آن‌ ساخته‌اند که مایۀ شرم بنی‌آدم شده. سرکوبی این جنبه از انسانیت درست به اندازۀ استثمار اقتصادی، تعصب مذهبی و حرص کشورگشایی مایۀ شوربختی عظیم و گستردۀ انسان بوده و حق لذت بردن و برآوردن تمنا را از مرد و زن دریغ داشته است. داستان اِما داستان عصیانی کور و نومیدوار در برابر قهری اجتماعی است که این حق را سرکوب می‌کند (بارگاس یوسا، ۱۳۸۶: ۲۲-۲۳).

ماریا بارگاس یوسا، که از ستایشگران گوستاو فلوبر و مادام بوواری است، در کتابی به نام «عیش مدام» به معرفی فلوبر پرداخته و مشهورترین رمان او، مادام بوواری، را موشکافانه تحلیل کرده است. یوسا این رمان جنجالی را، که پیرامون زنای محصنه است، نخستین رمان مدرن شمرده و متذکر شده است:

سکس جایگاهی کانونی در این رمان دارد، از آن‌روی که جایگاهی کانونی در زندگی دارد (همان: ۳۲). هیچ رمانی مرا به هیجان نمی‌آورد و مسحور و ارضا نمی‌کند مگر آن‌که حتی به کمترین میزان، نوعی انگیزش اروتیک داشته باشد (همان: ۳۵). اگر رمانی مسئلۀ جنسی را کنار بگذارد همان‌قدر آزارم می‌دهد که رمانی تمام زندگی را به مسئلۀ جنسی تقلیل بدهد. البته این دومی کمتر ناراحتم می‌کند (همان: ۳۱).

گوستاو فلوبر زندگی را پوچ و یاوه می‌دانست (همان: ۱۳۶). در سراسر زندگی سخت خودپسند بود و ضمن بی‌اعتنایی به عدالت اجتماعی، کل بشریت را تحقیر می‌کرد و منفور می‌داشت (همان: ۲۴۴-۲۴۵). چنان‌که به مسئلۀ حق رأی همگانی و مشارکت اکثریت توهین می‌کرد و آن را پرت‌وپلاترین چیزی می‌دانست که می‌توان تصور کرد (همان: ۲۵۰).

این نویسندۀ نامدار فرانسوی اگر عاشق ادبیات بود به این علت بود که ادبیات را راهی برای فرار از زندگی و انتقام گرفتن از آن می‌دانست (همان: ۲۴۵). برای او نوشتن چیزی در حکم عیش بود و می‌پنداشت که تنها راه تحمل هستی این است که در ادبیات غرقه شوی، همچنان که در عیش مدام (همان: ۸۷).

او سر به عصیان گذاشت و چهار سال قبل از انتشار مادام بوواری اذعان داشت: مرده‌شور همه‌شان را ببرد! ما باید خودمان را محکم بچسبیم و برینیم بر سر بشریتی که دارد می‌ریند بر سر ما. آه، من انتقام می‌گیرم. انتقام خودم را می‌گیرم. از حالا تا پانزده سال دیگر کمر به نوشتن رمان مدرن بزرگی می‌بندم و تمام این حرام‌زاده‌ها را دعوت می‌کنم که بیایند و تماشایش بکنند (همان: ۲۵۳).

بارگاس یوسا در قسمتی دیگر از کتاب عیش مدام، ضمن اشاره به سیفلیس داشتن فلوبر (همان: ۸۱)، اذعان کرده است که ژان پل سارتر سرسخت‌ترین منتقد فلوبر به‌شمار می‌رفت (همان: ۵۴) و معتقد بود که گوستاو فلوبر زیاد استمنا می‌کرد (همان: ۸۶). هرچند در ادامه با او آشتی کرد و بیست سال از عمر خود را، که حاصل آن کتابی سه‌هزار صفحه‌ای با عنوان ابله خانواده شد، به گوستاو فلوبر اختصاص داد (همان: ۵۴).

منبع:

_ بارگاس یوسا، ماریو، ۱۳۸۶، عیش مدام: فلوبر و مادام بوواری، ترجمه عبدالله کوثری، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash
📘دیوار

📝ژان پل سارتر

کتاب «دیوار» اثر ژان پل سارتر، شامل داستان‌های دیوار، اطاق، اروسترات، کودکی یک پیشوا و مودت است که صادق هدایت تنها داستان ابتدایی آن را، به‌همراه شش داستان دیگر از سایر نویسندگان جهان، ترجمه کرد. بعد از هدایت، پرویز شکیب، این کتاب را به صورت کامل ترجمه کرد و با همان عنوان دیوار به چاپ رساند.

یکی از داستان‌های قابل‌توجه و تا حدودی غیرمنسجم این مجموعه، داستان بلند کودکی یک پیشوا است. داستان پسری روستایی‌زاده از خانواده‌ای ثروتمند و فرانسوی است. پسری که در پی حقیقت است و این حسّ حقیقت‌جویی او سبب شده تا سرگردانی را تجربه کند و درنهایت به پوچی و خودکشی برسد.

او در این مسیر متمایل به همجنس‌گرایی می‌شود و پس از مفعول واقع شدن، از کار خود پشیمان می‌گردد (سارتر، بی‌تا: ۱۶۵). این اتفاق باعث تغییر او می‌شود و از چالش وجود و عدمِ‌وجود و آرزوی نفیِ وجود، به برتریِ وجود و اصالتِ وجود می‌رسد (همان: ۲۱۹). لذا با زندگی آشتی می‌کند و در ادامه منتظر مرگ پدر و رسیدن به ریاست کارخانه می‌شود.

منبع:
_ سارتر، ژان پل، بی‌تا، دیوار، ترجمه پرویز شکیب، تهران، شهریار.
https://t.iss.one/Minavash
👍1
📘تهوع

📝ژان پل سارتر

رمان «تهوع»، داستان زندگی مردی سی‌ساله، به نام آنتوان روکانتِن، است که به‌شدّت گوشه‌گیر شده است. مورّخی که دل‌مشغولی عمدۀ او وجود و شناختِ وجود است. مردی که ضمن قدیم پنداشتن هستی، به پوچی و تهوع رسیده است (سارتر، ۱۳۸۸: ۲۷۵).

قهرمان رمان پی برده است که برای گریختن از پوچی و تهوع باید ارزش‌هایی را برای خود بیافریند. لذا آزمون‌های متعددی چون مسافرت، خرید لباس، مطالعۀ کتاب و عشق را تجربه می‌کند. هرچند نتیجه‌ای نمی‌گیرد و به طرد کردن آن‌ها مبادرت می‌ورزد. او درنهایت بدون آن‌که نسخه‌ای یکسان برای انسان‌ها تجویز کند می‌گوید:
بگذار کاری به من محوّل کنند، مهم نیست چه چیز... واقعیت این است که نمی‌توانم قلمم را کنار بگذارم. فکر می‌کنم که دارم دچار تهوع می‌شوم و احساس می‌کنم با نوشتن آن را به تعویق می‌اندازم (همان: ۳۴۸-۳۴۹).
ژان پل سارتر در این کتاب ضمن نفی وجود خدا (همان: ۲۳۹)، قانون‌گذاری انسان‌ها را از روی عادت دانسته و در ادامه حین کوچک شمردن امور قراردادی مانند ازدواج، بچه‌دار شدن را حماقتی بزرگ می‌خواند (همان: ۳۲۰-۳۲۱).

منبع:

_ سارتر، ژان پل، ۱۳۸۸، تهوع، ترجمه مهرآفرید بیگدلی خمسه، تهران، نگارستان کتاب.
https://t.iss.one/Minavash
📘بوف کور

📝صادق هدایت

کتاب «بوف کور» معروف‌ترین اثر صادق هدایت، داستانی بلند یا رمانی در قالب سوررئالیسم است. نوشتاری مملوّ از شک و تردید و ساختاری در توصیف جهانی مجهول و وهمی.
    
من به هیچ‌چیز اطمینان ندارم. من از بس چیزهای متناقض دیده و حرف‌های جوربه‌جور شنیده‌ام هیچ‌چیز را باور نمی‌کنم. به ثقل و ثبوت اشیاء، به حقایق آشکار و روشن همین الآن هم شک دارم! نمی‌دانم اگر انگشتانم را به هاون سنگی گوشۀ حیاطمان بزنم و از او بپرسم: آیا ثابت و محکم هستی در صورت جوابِ مثبت باید حرف او را باور کنم یا نه (هدایت، ۱۳۸۳: ۴۸-۴۹)؟ آیا این مردمی که شبیه من هستند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من به وجود آمده‌اند؟ آیا آنچه که حس می‌کنم، می‌بینم و می‌سنجم، سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد (همان: ۱۱)؟
    
بوف کور چنان‌که دکتر شمیسا متذکّر شده است، روایت انشقاق انسان به دو جزء است: مذکر و مؤنث؛ آنیما: مرد و روانِ زنانه درونش و آنیموس: زن و روانِ مردانه درونش، خودآگاه و ناخودآگاه، زندگی درونی و بیرونی، شرح ماجرای تضاد بین این دوگانگی‌ها و کثرتی که از وحدت زاده شده است. بوف کور گلایه‌ای است از این کثرت، از این انشقاق، از این ثنویّت و در آرزوی رسیدن به وحدت و جاودانگی؛ نه تنها آرزو که داستان تلاش و مجاهدت در رسیدن به وحدت است (شمیسا، ۱۳۷۶: ۲۶).
    
خدا شده بودم، از خدا هم بزرگ‌تر بودم؛ چون یک جریان جاودانی و لایتناهی در خودم حس می‌کردم... گویا پیرمرد خنزرپنزری، مرد قصاب، نـنجون و زن لکّاته‌ام همه سایه‌های من بوده‌اند (هدایت، ۱۳۸۳: ۱۰۶-۱۱۵).
    
البته راوی داستان در رسیدن به این آرزو کامیاب نمی‌شود و اندوهی تلخ زندگی او را فرا می‌گیرد:
    
من فقط به شرح یکی از پیش‌آمدها می‌پردازم که برای خودم اتفاق افتاده و به‌قدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد... فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگه دارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم، فقط برای این است که خودم را به سایه‌ام معرفی کنم (همان: ۱۰). بعد از آن‌که من رفتم، به درک، می‌خواهد کسی کاغذپاره‌های مرا بخواند، می‌خواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند؛ من فـقط برای احتیاج به نوشتن که برایم ضروری شده است می‌نویسم (همان: ۴۷).                
    
چنان‌که کتاب هم با این جملات آغاز می‌شود:
    
در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را جزء اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند... زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی توسّط شراب و خواب مصنوعی به وسیلۀ افیون و موادّ مخدّره است (همان: ۹).
    
سیروس شمیسا در «داستان یک روح»، که شرحی زیبا و خواندنی بر بوف کور است، همۀ شخصیت‌های داستان را یک نفر دانسته، از بی‌معنا بودن زمان و مکان و ازلی بودن راوی، استواری بر اندیشه‌های لاادریِ خیامی و نوعی تناسخ و به اعتبار صحیح‌تر از وحدتِ وجودِ حاکم بر داستان سخن می‌گوید (شمیسا، ۱۳۷۶: ۴۰-۴۷-۵۱-۹۸).
    
بوف کور دو بخش دارد: در بخش اول، راویِ داستان یک نقاش روی جلد قلمدان است. تصویری که او می‌کشد همواره به یک شکل است: پیرمردی قوزی زیر درخت سرو نشسته است. دختری که لباس سیاه پوشیده و به او گل نیلوفر تعارف می‌کند. روزی عموی راوی که شبیه پیرمرد نقاشی و پدر راوی و خود راوی است به دیدنش می‌آید. راوی می‌رود تا از بالای رف برای او شراب بیاورد. چشمش از پنجرۀ بالای طاقچه به بیرون خانه می افتد و عین منظرۀ نقاشی خود را می‌بیند. ازاین‌پس راوی همواره در جست‌وجوی دختری است که او را زن اثیری می‌خواند. روزی دختر به خانۀ او می‌آید و در تخت او دراز می‌کشد و اندکی بعد می‌میرد. راوی جسد او را تکه‌تکه می‌کند و در چمدانی قرار می‌دهد تا آن را دور از چشم دیگران دفن کند. پیرمرد قوزیِ نقاشی در نقش نعش‌کش می‌آید و راوی را به حوالی شاه عبدالعظیم (شهرری یا همان راغ قدیم) می‌برد. در موقع کندن قبر گلدانی قدیمی پیدا می‌شود که عین نقاشی راوی بر آن نقش بسته است. این حالات راوی را به اغما می‌برد و وقتی که به هوش می‌آید وارد زندگی دیگری شده است.
 
                                                       
در بخش دوم، راویِ داستان نویسنده‌ای است که همسر دارد و به او نیز علاقه‌مند است، اما می‌پندارد همسرش، که او را لکّاته می‌خواند، به سبب ارتباط پنهانی با پیرمرد قوزی یا همان پیرمرد خنزرپنزی به وی خیانت می‌کند. هرچند در پایان داستان متوجه می‌شویم که راوی خود تبدیل به پیرمرد خنزرپنزری شده است.
https://t.iss.one/Minavash
👍4
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

از دیگر نکات مطرح شده در این رمان می‌توان به اعتیاد هدایت و تمجید و تقبیح او از تریاک اشاره کرد:
    
وقتی که تریاک می‌کشیدم افکارم بزرگ، لطیف، افسون‌آمیز و پران می‌شد؛ در محیط دیگری ورای دنیای معمولی، سیر و سیاحت می‌کردم. چه داروی گران‌بهایی برای زندگی دردناک من بود (هدایت، ۱۳۸۳: ۸۲). ولی افسوس که تأثیر این‌گونه داروها موقّت است و به جای تسکین پس از مدّتی بر شدّت درد می‌افزاید (همان: ۹).    
                                               
صادق هدایت در این کتاب از مرگ بسیار سخن می‌گوید. گاهی به استقبال مرگ می‌رود:
    
چندبار با خود زمزمه کردم: مرگ، مرگ کجایی؟ همین به من تسکین داد (همان: ۷۷). تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید! حضور مرگ همۀ موهومات را نیست و نابود می‌کند (همان: ۹۵). گاهی نسبت به آن ترس نشان داده از آن فرار می‌کند: نه، ترس از مرگ گریبان مرا ول نمی‌کرد (همان: ۸۶).
    
و گاهی هم مردّدانه می‌نویسد:
    
بارها به فکر مرگ و تجزیۀ ذرات تنم افتاده بودم به‌طوری‌که این فکر مرا نمی‌ترسانید؛ برعکس، آرزوی حقیقی می‌کردم که نیست و نابود بشوم. از تنها چیزی که می‌ترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجّاله‌ها برود. این فکر برایم تحمل ناپذیر بود... تنها چیزی که از من دلجویی می‌کرد، امید نیستی پس از مرگ بود؛ فکر زندگی دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد (همان: ۹۳-۹۴).

منابع:                                                                                                         
_ هدایت، صادق، ۱۳۸۳، بوف کور، اصفهان، صادق هدایت.            

_ شمیسا، سیروس، ۱۳۷۶، داستان یک روح، تهران، فردوس.
https://t.iss.one/Minavash
👍1
📘سایه‌روشن

📝صادق هدایت

رشن: پس تو معتقد نیستی که ما در تن آدم‌های دیگر و یا جانوران حلول می‌کنیم تا از پلیدی ماده برهیم؟

آذین: ول کن، این افکار کوچک زمینی‌هاست، مسخره است...

رشن: پس ما، همین وجود ما را تو انکار می‌کنی؟

آذین: وجود زنده‌های روی زمین را هم انکار می‌کنم. یک‌مشت سایه، یک وهم، یک فریب بیش نبوده‌ایم که در اثر یک کابوس هولناک یا خواب هراسناکی که آدم بنگی ببیند به وجود آمده‌اند و حال هم به‌جز یک مشت افکار پریشان موهوم چیز دیگری نیستیم (هدایت، ۱۳۴۲: ذیل «آفرینگان»، ۱۱۱ الی۱۱۴)!

کتاب «سایه‌روشن» یکی دیگر از آثار هدایت است که شامل هفت داستان کوتاه ازجمله س.گ.ل.ل، زنی که مردش را گم کرد، عروسک پشت پرده، آفرینگان، پدر آدم، شب‌های ورامین و آخرین لبخند است.
صادق هدایت در داستان زیبا و قابل‌توجه «س.گ.ل.ل» می‌نویسد:

همین ترقی فکر و باز شدن چشم مردم است که آن‌ها را بدبخت کرده، با وجود همۀ این ترقیات مردم بیش از پیش ناراضی هستند و درد می‌کشند. این درد فلسفی، این دردی که «خیام» در هزار سال پیش به آن پی برده و گفته: ناآمدگان اگر بدانند که ما از دهر چه می‌کشیم، نایند دگر!

باید دوایی برای این درد پیدا کرد... اینک من یک پیشنهاد بر پیشنهادهای دیگران می‌افزایم و آن سِرُمِ گِگِن لیبِس لایدِن شافت است. چون عنوان آن مفصل است بهتر این است که آن را به نام «س.گ.ل.ل» بنامیم. خاصیت این سِرُم آن است که نه تنها وسیلۀ تولید مثل را از بین می‌برد، بلکه به‌کلی میل و رغبت شهوت را سلب می‌کند (همان: ۲۸ الی۳۱).

منبع:
_ هدایت، صادق، ۱۳۴۲، سایه‌روشن، تهران، امیرکبیر.

https://t.iss.one/Minavash
👍5
📘سه قطره خون

📝صادق هدایت

ما همه‌مان تنهاییم، نباید گول خورد. زندگی یک زندان است، زندان‌های گوناگون. ولی بعضی به‌صورت زندان صورت می‌کشند و با آن خودشان را سرگرم می‌کنند، بعضی‌ها می‌خواهند فرار بکنند دستشان را بیهوده زخم می‌کنند، و بعضی‌ها هم ماتم می‌گیرند. ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم، همیشه باید خودمان را گول بزنیم، ولی وقتی می‌آید که آدم از گول زدن خودش هم خسته می‌شود (هدایت، ۱۳۴۳: ذیل «گجسته‌دژ»، ۲۳۵).

کتاب «سه قطره خون» اثر صادق هدایت، دربردارندۀ مجموعه داستان‌های کوتاهی چون سه قطره خون، صورتک‌ها، داش آکل، آینۀ شکسته، طلب آمرزش، مردی که نفسَش را کُشت، گرداب، چنگال، محلّل، لاله و گجسته‌دژ است.

اولین قدم در راه سلوک، کُشتن نفس بهیمی و اهریمنی است که انسان را از رسیدن به مطلوب باز می‌دارد. میرزاحسینعلی می‌خواست در آن واحد هم به‌طریق اهل نظر و استدلال و هم به‌طریق اهل ریاضت و مجاهده، نفس خود را تزکیه کند. ولی چیزی که مایۀ دلسردی و ناامیدی او می‌شد، شک و تردید بود به‌خصوص پس از دقیق شدن در بعضی از اشعار مانند این شعر حافظ:
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو / که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را (همان: ذیل مردی که نفسش را کشت»، ۱۸۸)

منبع:

_ هدایت، صادق، ۱۳۴۳، سه قطره خون، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
👍4
📘تلفظ داش آکل

📝گلستان – دریابندری – بدیعی

ابراهیم گلستان در مصاحبه‌ با پرویز جاهد، نجف دریابندری در گفت‌وگو با ناصر حریری و منوچهر بدیعی طی یک سخنرانی تلفظ «داش آکُل» را اشتباه دانسته‌اند و اِعراب درست این کلمه را «داش آکَل» خوانده‌اند؛ چراکه آکَل مخفّف آقا کربلایی است (جاهد، ۱۳۹۴: ۱۳۶؛ حریری و دریابندری، ۱۳۷۷: ۱۷۸-۱۷۹؛ بدیعی، ۱۳۹۲: ذیل «شکسته‌نویسی»).

منابع:
_ جاهد، پرویز، ۱۳۹۴، نوشتن با دوربین: رودررو با ابراهیم گلستان، تهران، اختران.
_ حریری، ناصر و دریابندری، نجف، ۱۳۷۷، یک گفت‌وگو: ناصر حریری با نجف دریابندری، تهران، کارنامه.
_ بدیعی، منوچهر، ۱۳۹۲، «شکسته‌نویسی»، سلسله هم‌اندیشی‌های ویرایش، شانزدهمین نشست.
https://t.iss.one/Minavash
👍1
📘وغ‌وغ ساهاب

📝صادق هدایت

فقد رئیت خیابان لختتی
عدة کثیرة من ذکور و اناثتی
و الریح یوزوز فی الاشجار
و الاشجار تلوتلو خوردتی فی الریح

و الماء تجری فی میان الانهار

ثم الاناث چادرهم اسود کانه کلاغتی
و هناک شیخ بیدهی عصاء کالچماغتی
و یک خرکچی علی پالان الاغتی

و یشوقه بالدویدن تندکی و تیزکی
و فی مشته سیخ کوچک موسوم به سیخککی

و جماعت الجوانان علی رئوسهم کلاهتی
یتلهلهون فی الدنبال النسائتی
و النساء عورت عفیفة فی الچادرتی
و به چشم خود دیدم مرد کوتاهتی
چنین یقول به زن درازتی
الا ایها الخرمن نازتی
جیگرکی من ستمک قد کبابتی
والله اعلم بالصوابتی (هدایت و فرزاد، ۱۳۴۱: ذیل «غزیه خیابان لختتی»، ۲۷-۲۸).
کتاب زیبا و خواندنی «وغ‌وغ ساهاب» اثری طنزآمیز به قلم صادق هدایت و مسعود فرزاد است که در آغاز آن را کتابی مستطاب خوانده‌اند که با کمال احترام به خودشان، یعنی یأجوج و مأجوج، تقدیم می‌کنند (همان: ذیل «تغدیم نومچه»، ۹).
مأجوج: آورده‌اند که پیرمردی مجرّب، هنگام نَزع پسر را نزد خود خواند و بدو گفت: هان ای فرزند دلبند اگر تو را نَه بنیۀ حمالی در تَن و نه ذوق تحصیل در سَر باشد همانا بهتر آن است که یکی از چهار کسب [تحقیق، تاریخ، ترجمه و اخلاق] را اختیار و خود را بدان وسیلت صاحب اعتبار کنی... اگر هیچ‌یک از آن کارها که پیش گفتم از تو ساخته نباشد فیلسوف و اخلاق‌نویس بشو؛ زیرا این فن را اساس و مایه‌ای در کار نیست...
یأجوج: پس چرا جایزۀ ادبی نوبل را تاکنون هیچ‌یک از محققین، مورخین، خوش‌اخلاقی‌نویسان و مترجمین نبرده‌اند؟

مأجوج: الله اعلم بس سواب! اما به گمان من جایزۀ نوبل برای کتاب‌هایی است که با واجد بودن بالاترین ارزش ادبی، در همان‌حال درخور فهم عوامِ کالانعام باشد. مثلن کتاب مستطابِ وغ وغ ساهاب (همان: ذیل «غزیه اختلاط نومچه»، ۱۳۸ الی۱۴۴).

منبع:

_ هدایت، صادق و فرزاد، مسعود، ۱۳۴۱، وغ‌وغ ساهاب، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
📘روزه از منظر آیین زرتشت و اسلام

📝عروة‌الوثقی – وندیداد

یکی از احکام واجب در اسلام، روزه گرفتن در ماه رمضان است. چنان‌که فتوای فقهای اسلامی این است: اگر کسی در ماه رمضان عمداً روزه‌خواری کند و چنین عملی را حرام نشمرَد، مرتد گشته و باید کشته شود. اما اگر روزهٔ خود را بخورَد و آن را حلال نداند، در مرتبهٔ اول و دوم باید با بیست‌وپنج ضربه شلاق تنبیه گردد و در صورت تکرارِ سه‌باره اعدام شود؛ هرچند احتیاط واجب این است که در مرتبهٔ چهارم به قتل برسد. (یزدی و خمینی، ۱۳۹۲: ج ۲، ۵)

از طرفی دیگر در فصل چهارم «وَندیدادِ اوستا» آمده است: کسی که روزه بگیرد در آخرت بالاترین کیفر را که در این دنیا مقرّر است خواهد دید. مانند این که اعضای بدنِ وی با یک کاردِ فولادین بریده شود. (مجموعه قوانین زردشت: وندیداد اوستا، ۱۳۸۴: ۱۱۱).

منابع:

_ یزدی، محمدکاظم و خمینی، سید روح‌الله، ۱۳۹۲، العروة‌الوثقی مع تعالیق الامام‌الخمینی، تهران: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی.

_ مجموعه قوانین زردشت: وندیداد اوستا، ۱۳۸۴، به اهتمام جیمز دار مستتر، ترجمه موسی جوان، تهران: دنیای کتاب.
https://t.iss.one/Minavash
📘توپ مرواری

📝صادق هدایت

داستان «توپ مرواری» چنان‌که در نامه‌های صادق هدایت به شهیدنورائی توپ مرواری ذکر شده و گویی اشتباهاً در برخی از نسخه‌ها توپ مروارید نام گرفته است (هدایت، ۱۳۷۹: ۱۶۱)، حکایت توپی جنگی است که صادق هدایت با بیان تاریخچۀ آن بر تاریخ و پادشاهان و مذهب شورید و در این میان کمتر چیزی از گزند قلم او در امان ماند.                                                               
هدایت در این اثر ممنوعه به کرّات به تمسخر اعراب پرداخته و به آنان توهین و فحّاشی می‌کند و آنان را پست‌تر و حقیرتر از آن می‌داند که چنین بلایی را سر ایران آورده باشند؛ لذا بر آن اعتقاد است که این فتنۀ یهود بود که به دنبال براندازی تمدّن ایران بودند (هدایت، ۲۰۰۸: ۲۸). چنان‌که مردم ایران را نیز اسیران شکم و زیرشکم، مقلّدان کور، عوام کالانعام و خر و احمق می‌خواند (همان: ۹۰-۹۱).                                       
اگر باورتان نمی‌شود بروید از آن‌هایی که دو سه خشتک از من و شما بیشتر جر داده‌اند بپرسید... این دیگر چیزی نیست که من بخواهم از تو لنگم در بیاورم. عالَم و آدم می‌دانند که در زمان شاه شهید، توپ مرواری توی میدان ارگ، شق و رق روی قنداقه‌اش سوار بود... هر سال شب چهارشنبه‌سوری دورش غلغلۀ شام می‌شد. تا چشم کار می‌کرد مخدّرات یائسه، بیوه‌های نَروکِ وَرچروکیده، دخترهای تازه‌شاش‌کف‌کرده، ترشیده‌های حشری یا نابالغهای دمِ بخت از دور و نزدیک هجوم می‌آوردند و دور این توپ طواف می‌کردند... و نخورد نداشت که تا سال دیگر به مرادشان می‌رسیدند (همان: ۱۳).                           
صادق هدایت در این کتاب نقّادانه و فحّاشانه که ظاهراً ابتدا با نام مستعار هادی صداقت منتشر شد، سلسلۀ قاجار را مورد ریشخند قرار داده است و ضمن خرافی و مستبد شمردن شاهِ شهید و شاه‌بابا، یعنی ناصرالدین شاه (همان: ۱۹)، به هجو رضاشاه می‌پردازد و او را دیکتاتور عیّاشی معرّفی می‌کند که سرسپردۀ بیگانه‌ای [انگلیس] است که بدون اجازۀ او آب از گلویش پایین نمی‌رود (همان: ۱۹-۲۰). کسی که جزیرۀ بحرین را به ارباب خود واگذار کرد، کوه آرارات را بخشید، اسمِ خودش را هم کبیر و نابغۀ عظیم‌الشأن گذاشت و مردم را بر خاک سیاه نشاند (همان: ۱۵).                                                                                           
هدایت در پاره‌ای دیگر از این کتاب می‌نویسد: 
    
در حدیث معتبر از کعب‌الاحبار آمده است که طهران در اصل «ته‌عوران» یعنی شهرِ کون‌لختان بوده است، زیرا اهالی آن دائم‌الطهاره بوده‌اند و از استعمال تنبان سخت پرهیز داشته‌اند (همان: ۲۱). صفحات تاریخ بشر با خون نوشته شده. هر قلدری که وقیح‌تر و درّنده‌تر باشد، بیشتر کشتار و غارت بکند و پدر مردم را دربیاورد، در صفحات این تاریخِ عزیز چسانه‌تر است و به‌اصطلاح نامش جاویدان می‌شود. گاهی لقب عادل هم به دمش می‌چسبانند و حتی به درجۀ الوهیّت هم او را بالا می‌برند. این از خصایص اشرف مخلوقات است... تنها فایدۀ تاریخ این است که از مطالعه‌اش انسان به ترقّی و آیندۀ بشر هم ناامید می‌شود (همان: ۹۱).
    
صادق هدایت در ادامه با نفی وجودِ خدا (همان: ۹۲) و تحریف قرآن به دست عثمان (همان: ۲۶)، به هجو اسلام پرداخته و می‌آورد: 
    
میان خودمان بماند، مگر برای ما چه آوردند؟ مذهب آن‌ها سیکیم خیاردی است، معجون دل به‌هم‌زنی از آراء و عقاید متضادی است که از مذاهب و ادیان و خرافاتِ سلف، هول‌هولکی و هضم نکرده استراق و بی‌تناسب به‌هم درآمیخته شده است و دشمن ذوقیات حقیقیِ آدمی و احکامِ آن مخالف با هر گونه ترقّی و تعالیِ اقوام و ملل است و به ضرب شمشیر به مردم زورچپان کرده‌اند... فقر و پریشانی و مرده‌پرستی و گریه و گدایی و تعصب و اطاعت از خدای غدّار و قهّار و آدابِ کون‌شویی و خلأ رفتن برایمان آوردند... این مذهب برای یک‌وجب پایین‌تنه از جلو و عقب ساخته و پرداخته شده... تمام فلسفۀ اسلام روی نجاسات بنا شده. اگر پایین‌تنه را از آن بگیرند، اسلام روی هم می‌غلتد و دیگر مفهومی ندارد (همان: ۲۶-۲۷).                                                                                                 
اگر مذهب راست می‌گفت این‌همه زندان و پاسبان و بیمارستان و تیمارستان و قشون و کینه و جنگ‌های صلیبی و مذهبی وجود نداشت، زیرا دین و مذهب از ابتدای پیدایش تا کنون جز موجب بدبختی و آلتِ خر کردن مردم چیز دیگری نبوده... اساساً  تمنای تهذیب آدمی از راه مذهب، جز از قبیل تمنای دفع فاسد به افسد نیست...
https://t.iss.one/Minavash
👍2👎1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

کدام مذهب است که توانسته باشد پنج دقیقه از شرارت بشر بکاهد؟ برعکس می‌بینیم همیشه تعصب و خرافات و حماقت بشر را برای پیشرفت مقاصد خود دست‌آویز قرار داده و یک میانجی کشیش یا آخوند لازم دارد که کلاه مردم را به امید بهشت و بیم دوزخ بردارد و به ریششان بخندد (همان: ۹۳). مردم دنیا خوش‌باور و احمق و توسری خورند... اگر ما از حماقت مردم استفاده می‌کنیم گناه از ما نیست. چشمشان کور شود و دنده‌شان نرم! اگر شعور دارند بزنند و پدرمان را در بیاورند (همان: ۹۰).

منابع:                        

_ هدایت، صادق، ۲۰۰۸، توپ مرواری، استکهلم، آرش.  

هدایت، صادق، ۱۳۷۹، هشتاد و دو نامه به حسن شهیدنورائی، پاریس، کتاب چشم انداز.
https://t.iss.one/Minavash
👍3👎1