📘زمستان ۶۲
📝اسماعیل فصیح
روسیه هم که از کوبیده شدن حزب توده در ایران بهوسیلۀ مقامات جمهوری اسلامی به خشم آمده، پشتیبانی مطلق خود را از عراق مستحکمتر نشان میدهد و اسلحههای جدیدتر و قویتری به صدام میدهد تا با آن شهرهای ایران و زن و بچهها را شبها بمباران کند... هیچکس باور نمیکرد ایران هم که هرگز به نقاط مسکونی شهرهای عراق تجاوز نکرده بود، وادار به مقابلهبهمثل در عملیات خشونتبار بشود. ولی پس از سه روز تهدید و هشدار به مردم شهرهای بصره، خانقین، سلیمانیه، مندلی و زُرباتیه، ارتش اسلام نیز اقدام به گلولهباران سیستماتیک این شهرها کرد (فصیح، ۱۳۸۲: ۳۲۹-۴۰۱).
بااینکه برخی اسماعیل فصیح را نویسندهای عامهپسند و خالق کتابهایی بازاری و پُرفروش شمردهاند تا آفرینندۀ آثاری ادبی و ماندگار، اما خواندن رمان «زمستان ۶۲»، که بهزعم بعضی از منتقدان بهترین کتاب فصیح شمرده میشود، خالی از لطف نیست. کتابی که در سال ۱۳۶۶ توسط نشر نو انتشار یافت و سپس هشت سال توقیف شد تااینکه عطاءالله مهاجرانی اجازۀ چاپ مجددش را گرفت و توسط انتشارات مختلفی به چاپ رسید (کمالی دهقان، ۱۳۸۶: ذیل «گفتوگوی اعتماد با اسماعیل فصیح»).
برخی آرزو داشتند به جبهه بروند چون میخواستند به گفتۀ امام پس از فتح کربلا، قدس را آزاد کنند و سپس آمریکای جهانخوار، این جرثومۀ کفر و فساد را از زمین محو نمایند (فصیح، ۱۳۸۲: ۱۱۷). یکی از رزمندگان میگوید: تا کفر هست از شمشیر اسلام باید خون بچکد (همان: ۳۷۱). هرچند جنگ کسبوکار خوبی برای ابرقدرتهاست؛ لذا آنها نمیخواهند هیچکدام از طرفین این جنگ پیروز شوند (همان: ۳۳۲).
این رمان که فضای حاکم بر ایرانِ سال ۱۳۶۲ را توصیف میکند، با ورود دکتر منصور فرجام به کشور و آشنایی او با مهندس جلال آریان، استاد سابق دانشکدۀ نفت، آغاز میشود. فرجام که متخصص بیستواندی سالۀ کامپیوتر است، در وسط جنگ ایران و عراق، از آمریکا مهاجرت کرده تا در اهواز یک مرکز آموزش کامپیوتر راهاندازی کند.
منصور فرجام که نتوانسته با مرگ نامزدش در آمریکا کنار بیاید، به مواد مخدر و مشروبات الکلی پناه برده و به ایران آمده است تا شاید رنج تحملناپذیر خود را التیام بخشد. هرچند با ورود به اهواز متوجه میشود که مسئولین مربوطه، برخلاف وعدههایشان، با او همکاری مناسبی ندارند و بهجای حمایت از فنسالاری و توجه به تخصص افراد، به انقلابی بودن و اموری مانند دانستن فرق بین غسل استحاضۀ قلیله و کثیره اهمیت میدهند! لذا در ادامه با فرشاد، یکی از سربازانِ جنگ، قرار میگذارد تا او را به آمریکا بفرستد و بهجای وی به جبهه برود؛ چراکه اینک به عشقِ مرگ یا مرگِ عشق رسیده است.
زمستان ۶۲ با اشارههای متعدد خود به کتاب در انتظار گودو، ارائه دهندۀ روایتی پوچ و بیمعنی از جنگ و بازگوکنندۀ شرایط بسیاری از مردم ایرانِ آن دوران است. روایتی که مورد تأیید حکومت فعلی نیست و حتی گاهی ضدّ جنگ به نظر میرسد. هرچند در صفحات پایانی، گویی، جنگ به امری مقدّس و ارزشمند تبدیل میشود و نویسنده نهایتاً عدموجودِ برنامه، سیاستهای دروغین و فریبکارانه، بیعدالتی و رخوتِ برخی از مردم و مسئولین کشور را به چالش میکشد.
تو گرسنهای آریان... و برای پول آمدی اینجا... ولی اینجا جای مکانیکها و نانواها و دکترها و پنچرگیرها و بناها و جوشکارها و بچهمدرسهایهاست که به خط مقدّم میروند و بیشترشان برنمیگردند. جای خواهرها و مادرهای شهدا و زنهای شهداست که به پشت جبهه میآیند و با عشق و درد لباسهای خونی شهدا و زخمیها را توی دیگهای گنده میشویند... اینجا جای منصور فرجام است... جای تو نیست. عاشقان قرارداد نمیبندند. حرف از کاری چند نمیزنند. حرف مزایا نمیزنند... عاشقان یک گوشه نمیتمرگند، زر نمیزنند... شماها یک مشت فاحشۀ غربزدۀ گرسنهاید... منصور فرجام را میبینم... که راهی جبهههای حق علیه باطل شده است و به لقاءالله میشتابد... شهادت دری است که خداوند به روی بندگان خاص و برگزیدۀ خود باز میکند (همان: ۴۲۳ الی۴۲۵).
منابع:
_ فصیح، اسماعیل، ۱۳۸۲، زمستان ۶۲، تهران، پیکان.
_ کمالی دهقان، سعید، ۱۳۸۶، «گفتوگوی اعتماد با اسماعیل فصیح»، روزنامه اعتماد، ۲۸ فروردین.
https://t.iss.one/Minavash
📝اسماعیل فصیح
روسیه هم که از کوبیده شدن حزب توده در ایران بهوسیلۀ مقامات جمهوری اسلامی به خشم آمده، پشتیبانی مطلق خود را از عراق مستحکمتر نشان میدهد و اسلحههای جدیدتر و قویتری به صدام میدهد تا با آن شهرهای ایران و زن و بچهها را شبها بمباران کند... هیچکس باور نمیکرد ایران هم که هرگز به نقاط مسکونی شهرهای عراق تجاوز نکرده بود، وادار به مقابلهبهمثل در عملیات خشونتبار بشود. ولی پس از سه روز تهدید و هشدار به مردم شهرهای بصره، خانقین، سلیمانیه، مندلی و زُرباتیه، ارتش اسلام نیز اقدام به گلولهباران سیستماتیک این شهرها کرد (فصیح، ۱۳۸۲: ۳۲۹-۴۰۱).
بااینکه برخی اسماعیل فصیح را نویسندهای عامهپسند و خالق کتابهایی بازاری و پُرفروش شمردهاند تا آفرینندۀ آثاری ادبی و ماندگار، اما خواندن رمان «زمستان ۶۲»، که بهزعم بعضی از منتقدان بهترین کتاب فصیح شمرده میشود، خالی از لطف نیست. کتابی که در سال ۱۳۶۶ توسط نشر نو انتشار یافت و سپس هشت سال توقیف شد تااینکه عطاءالله مهاجرانی اجازۀ چاپ مجددش را گرفت و توسط انتشارات مختلفی به چاپ رسید (کمالی دهقان، ۱۳۸۶: ذیل «گفتوگوی اعتماد با اسماعیل فصیح»).
برخی آرزو داشتند به جبهه بروند چون میخواستند به گفتۀ امام پس از فتح کربلا، قدس را آزاد کنند و سپس آمریکای جهانخوار، این جرثومۀ کفر و فساد را از زمین محو نمایند (فصیح، ۱۳۸۲: ۱۱۷). یکی از رزمندگان میگوید: تا کفر هست از شمشیر اسلام باید خون بچکد (همان: ۳۷۱). هرچند جنگ کسبوکار خوبی برای ابرقدرتهاست؛ لذا آنها نمیخواهند هیچکدام از طرفین این جنگ پیروز شوند (همان: ۳۳۲).
این رمان که فضای حاکم بر ایرانِ سال ۱۳۶۲ را توصیف میکند، با ورود دکتر منصور فرجام به کشور و آشنایی او با مهندس جلال آریان، استاد سابق دانشکدۀ نفت، آغاز میشود. فرجام که متخصص بیستواندی سالۀ کامپیوتر است، در وسط جنگ ایران و عراق، از آمریکا مهاجرت کرده تا در اهواز یک مرکز آموزش کامپیوتر راهاندازی کند.
منصور فرجام که نتوانسته با مرگ نامزدش در آمریکا کنار بیاید، به مواد مخدر و مشروبات الکلی پناه برده و به ایران آمده است تا شاید رنج تحملناپذیر خود را التیام بخشد. هرچند با ورود به اهواز متوجه میشود که مسئولین مربوطه، برخلاف وعدههایشان، با او همکاری مناسبی ندارند و بهجای حمایت از فنسالاری و توجه به تخصص افراد، به انقلابی بودن و اموری مانند دانستن فرق بین غسل استحاضۀ قلیله و کثیره اهمیت میدهند! لذا در ادامه با فرشاد، یکی از سربازانِ جنگ، قرار میگذارد تا او را به آمریکا بفرستد و بهجای وی به جبهه برود؛ چراکه اینک به عشقِ مرگ یا مرگِ عشق رسیده است.
زمستان ۶۲ با اشارههای متعدد خود به کتاب در انتظار گودو، ارائه دهندۀ روایتی پوچ و بیمعنی از جنگ و بازگوکنندۀ شرایط بسیاری از مردم ایرانِ آن دوران است. روایتی که مورد تأیید حکومت فعلی نیست و حتی گاهی ضدّ جنگ به نظر میرسد. هرچند در صفحات پایانی، گویی، جنگ به امری مقدّس و ارزشمند تبدیل میشود و نویسنده نهایتاً عدموجودِ برنامه، سیاستهای دروغین و فریبکارانه، بیعدالتی و رخوتِ برخی از مردم و مسئولین کشور را به چالش میکشد.
تو گرسنهای آریان... و برای پول آمدی اینجا... ولی اینجا جای مکانیکها و نانواها و دکترها و پنچرگیرها و بناها و جوشکارها و بچهمدرسهایهاست که به خط مقدّم میروند و بیشترشان برنمیگردند. جای خواهرها و مادرهای شهدا و زنهای شهداست که به پشت جبهه میآیند و با عشق و درد لباسهای خونی شهدا و زخمیها را توی دیگهای گنده میشویند... اینجا جای منصور فرجام است... جای تو نیست. عاشقان قرارداد نمیبندند. حرف از کاری چند نمیزنند. حرف مزایا نمیزنند... عاشقان یک گوشه نمیتمرگند، زر نمیزنند... شماها یک مشت فاحشۀ غربزدۀ گرسنهاید... منصور فرجام را میبینم... که راهی جبهههای حق علیه باطل شده است و به لقاءالله میشتابد... شهادت دری است که خداوند به روی بندگان خاص و برگزیدۀ خود باز میکند (همان: ۴۲۳ الی۴۲۵).
منابع:
_ فصیح، اسماعیل، ۱۳۸۲، زمستان ۶۲، تهران، پیکان.
_ کمالی دهقان، سعید، ۱۳۸۶، «گفتوگوی اعتماد با اسماعیل فصیح»، روزنامه اعتماد، ۲۸ فروردین.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘فقط روزهایی که مینویسم
📝آرتور کریستال
زمانی کتابها به خصوص رمانها واقعاً میتوانستند شیوۀ نگاه و احساس من نسبت به دنیا را تغییر بدهند اما این ظرفیت و امکان – امکانِ به شوق آمدن و شکل گرفتن با کتابها – حداقل در مورد من موقتی از آب درآمد.کتابهایی که در پانزده یا بیستوپنج سالگی میتوانستند خیال مرا تغذیه کنند حالا به نظرم زیادی مغلق، رودهدراز یا صرفاً بیربط میآید. فقط شاعران و نمایشنامهنویسان نامتعارف و غریب نیستند که از چشمم افتادهاند، نویسندگانی که به وضعیت انسانی با همۀ وسعت و پیچیدگیاش میپردازند هم وضع بهتری ندارند. نپسندیدن و کنار گذاشتن رویکردی مثل «زندگی را هم که کلفتها برایمان انجام میدهند» چیزی نیست که درکش کار سختی باشد اما بیعلاقگی به تولستوی و جورج الیوت را کجای دلم بگذارم (کریستال، ۱۳۹۶: ۱۰۳-۱۰۴)؟
کتاب «فقط روزهایی که مینویسم»، شامل پنج جستار روایی دربارۀ نوشتن و خواندن است. اثری که سردبیر و جستارنویس نامدار آمریکایی معاصر، آرتور کریستال، طی صفحاتی مختصر ما را با اطلاعات ادبی و اجتماعی ارزشمندی آشنا میسازد. جستارهایی که عبارتند از: سخنگوی تنبلها، لذتهای گناهآلود، زندگی و نویسندگی، وقتی نویسنده حرف میزند و دیگر کتاب نمیخوانم.
ولادیمیر ناباکف به سه زبان مسلط است اما برای حرف زدن دربارۀ کتابی که نوشته، به پاسخهای آماده احتیاج دارد. توی ذوقم میخورد؟ اولش بله ولی بعدش فکر میکنم: نویسندهها مجبور نیستند آدمهای خوشصحبتی باشند.
نویسنده، منقد ادبی، نقاش و فیلسوف انگلیسی قرن نوزدهم، ویلیام هَزلیت، معتقد است که برخی از نویسندهها سخنرانان خوبی نیستند و حتی نمیدانند چطور با آدمها حالواحوال کنند. چراکه نویسندگان ناگزیر از نوشتن هستند اما ناگزیر نیستند خوشسخن باشند و بهتر از بقیه حرف بزنند. چنانکه لازم نیست بهتر از بقیه برقصند یا اسبسواری یا شمشیربازی کنند. مطالعه، تحقیق، سکوت و تفکر، مقدمات خوبی برای قدرت بیان و پرگویی نیستند (همان: ۵۸-۵۹).
منبع:
_ کریستال، آرتور، ۱۳۹۶، فقط روزهایی که مینویسم: پنج جستار روایی دربارۀ نوشتن و خواندن، ترجمه احسان لطفی، تهران، نشر اطراف.
https://t.iss.one/Minavash
📝آرتور کریستال
زمانی کتابها به خصوص رمانها واقعاً میتوانستند شیوۀ نگاه و احساس من نسبت به دنیا را تغییر بدهند اما این ظرفیت و امکان – امکانِ به شوق آمدن و شکل گرفتن با کتابها – حداقل در مورد من موقتی از آب درآمد.کتابهایی که در پانزده یا بیستوپنج سالگی میتوانستند خیال مرا تغذیه کنند حالا به نظرم زیادی مغلق، رودهدراز یا صرفاً بیربط میآید. فقط شاعران و نمایشنامهنویسان نامتعارف و غریب نیستند که از چشمم افتادهاند، نویسندگانی که به وضعیت انسانی با همۀ وسعت و پیچیدگیاش میپردازند هم وضع بهتری ندارند. نپسندیدن و کنار گذاشتن رویکردی مثل «زندگی را هم که کلفتها برایمان انجام میدهند» چیزی نیست که درکش کار سختی باشد اما بیعلاقگی به تولستوی و جورج الیوت را کجای دلم بگذارم (کریستال، ۱۳۹۶: ۱۰۳-۱۰۴)؟
کتاب «فقط روزهایی که مینویسم»، شامل پنج جستار روایی دربارۀ نوشتن و خواندن است. اثری که سردبیر و جستارنویس نامدار آمریکایی معاصر، آرتور کریستال، طی صفحاتی مختصر ما را با اطلاعات ادبی و اجتماعی ارزشمندی آشنا میسازد. جستارهایی که عبارتند از: سخنگوی تنبلها، لذتهای گناهآلود، زندگی و نویسندگی، وقتی نویسنده حرف میزند و دیگر کتاب نمیخوانم.
ولادیمیر ناباکف به سه زبان مسلط است اما برای حرف زدن دربارۀ کتابی که نوشته، به پاسخهای آماده احتیاج دارد. توی ذوقم میخورد؟ اولش بله ولی بعدش فکر میکنم: نویسندهها مجبور نیستند آدمهای خوشصحبتی باشند.
نویسنده، منقد ادبی، نقاش و فیلسوف انگلیسی قرن نوزدهم، ویلیام هَزلیت، معتقد است که برخی از نویسندهها سخنرانان خوبی نیستند و حتی نمیدانند چطور با آدمها حالواحوال کنند. چراکه نویسندگان ناگزیر از نوشتن هستند اما ناگزیر نیستند خوشسخن باشند و بهتر از بقیه حرف بزنند. چنانکه لازم نیست بهتر از بقیه برقصند یا اسبسواری یا شمشیربازی کنند. مطالعه، تحقیق، سکوت و تفکر، مقدمات خوبی برای قدرت بیان و پرگویی نیستند (همان: ۵۸-۵۹).
منبع:
_ کریستال، آرتور، ۱۳۹۶، فقط روزهایی که مینویسم: پنج جستار روایی دربارۀ نوشتن و خواندن، ترجمه احسان لطفی، تهران، نشر اطراف.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1
📘بیمایه فطیر است
📝عماد خراسانی
گر گرسنه خسبی همه عالم ز تو سیر است/ نشنیدهای ای دوست که بیمایه فطیر است/ بنگر به هلاکو که نه دین داشت و نه دانش/ در خدمت او بسته کمر خواجهنصیر است/ انصاف که سرمایۀ مرد است زر و زور/ وان کو سخن از علم و ادب گفت صغیر است/ چنگیز که در ریختن خون بود استاد/ در بارگهش صد چو تو دانا و دبیر است/ تاریخ بود قصۀ زور و زر و زین رو/ سقراط اسیر است و فلان میر کبیر است/ بیزر خرد و فلسفه و منطق و حکمت/ شعر است و بهایش همه کمتر ز شعیر است (خراسانی، ۱۳۶۲: ۵۲-۵۳)
منبع:
_ خراسانی، عماد، ۱۳۶۲، دیوان عماد خراسانی، تهران، جاویدان.
https://t.iss.one/Minavash
📝عماد خراسانی
گر گرسنه خسبی همه عالم ز تو سیر است/ نشنیدهای ای دوست که بیمایه فطیر است/ بنگر به هلاکو که نه دین داشت و نه دانش/ در خدمت او بسته کمر خواجهنصیر است/ انصاف که سرمایۀ مرد است زر و زور/ وان کو سخن از علم و ادب گفت صغیر است/ چنگیز که در ریختن خون بود استاد/ در بارگهش صد چو تو دانا و دبیر است/ تاریخ بود قصۀ زور و زر و زین رو/ سقراط اسیر است و فلان میر کبیر است/ بیزر خرد و فلسفه و منطق و حکمت/ شعر است و بهایش همه کمتر ز شعیر است (خراسانی، ۱۳۶۲: ۵۲-۵۳)
منبع:
_ خراسانی، عماد، ۱۳۶۲، دیوان عماد خراسانی، تهران، جاویدان.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘چرا جنگ؟
📝آلبرت اینشتین و زیگموند فروید
سال ۱۹۳۲ میلادی فاشیستها به رهبری موسولینی در ایتالیا قدرت را بهدست گرفتهاند. نظام کمونیستی و در رأس آن استالین پایههای حکومت ترس و ترور را با پاکسازی معترضان و منتقدان استحکام بخشیده است. و آدولف هیتلر هم زمینۀ نظام تمامیتخواه نازیسم را در آلمان فراهم میآورد. هنوز نهادی به نام سازمان ملل متحد تشکیل نشده است و جامعۀ ملل هم نمیتواند از وقوع جنگ جهانی دوم جلوگیری کند. هرچند سالها بعد با تشکیل سازمان ملل متحد، این نهاد عریض و طویل، نیز قادر به جلوگیری از بروز جنگ و درگیریهای خونین نیست!
آلبرت اینشتین با مشاهده جنگهای متعدد و کشتار مردم جهان، نامهای به زیگموند فروید مینویسد و از این روانشناس اتریشی میپرسد:
آقای فروید عزیز... آیا در مقابل فاجعۀ شوم جنگ راه نجاتی برای بشریت وجود دارد (اینشتین و فروید، ۱۳۸۳: ۵-۶)؟ هرچند در ادامه خود پاسخ میدهد: هیچچیز قادر به از میان برداشتن جنگ نیست، مگر انسانها خود از رفتن به جبهه سر باز زنند... باید فرزندان خود را در مقابل نظامیگری واکسینه کنیم... کتابهای درسی از نو باید نوشته شوند تا بتوانند به جای دامن زدن به اختلافات قدیمی و ابدی، روح تازهای در نظام آموزشی ما بدمند. تربیت از گهواره آغاز میشود و بر عهدۀ مادران جهان است که کودکان خود را صلحخواه و صلحدوست تربیت کنند. البته مطلوب نخواهد بود که این غریزه را به کل ریشهکن کرد. انسانها باید همواره مبارزه کنند اما مبارزه در راهی ارزشمند و نه در محدودههای موهوم و با تعصبات نژادی و با انگیزه زیادهخواهی که بیشتر تحت لوای میهندوستی صورت میگیرد. سلاح ما خِرَد ماست نه توپ و تانک... هیچچیز برای من مهمتر از مسئلۀ صلح نیست. جز این، هرآنچه میگوییم و هرآنچه انجام میدهم قادر به تغییر ساخت جهان نیست (همان: ۲ الی۴).
زیگموند فروید نیز در پاسخ به اینشتین مینویسد:
جلوگیری قطعی از بروز جنگ فقط زمانی ممکن است که انسانها برای جایگزینی قدرتی مرکزی و رعایت احکام آن در هریک از موارد اختلاف به توافقی اصولی دست یابند. و لازمۀ تحقق این امر، دو شرط است: شرط اول، تشکیل چنین مرجع عالی و شرط دوم، تفویض اختیارات کافی به آن است. یک عامل به تنهایی کاری از پیش نمیبرد و در حال حاضر شرط دوم هنوز جامۀ عمل به خود نپوشیده است (همان: ۲۲-۲۳).
خطاست اگر در محاسبات خود از نظر دور بداریم که منشأ حقوق در اصل، زور صرف بود؛ چنانکه امروز نیز حقوق هنوز از اتکا به زور نمیتواند چشمپوشی کند (همان: ۲۵-۲۶). وقتی فجایع و سفاکیهای تاریخ را مینگریم، گاهی چنین مینماید که انگیزههای معنوی و اصیل فقط بهانۀ ارضای امیال تخریبی بودهاند (همان: ۲۹). برای ادامۀ بحث فقط همیناندازه برداشت میکنیم که امیدی به محو کامل تمایلات پرخاشگرانه انسانها نمیتوان داشت (همان: ۳۱). و [امیدواری] امیدی واهی و خیالی باطل است (همان: ۳۲).
منبع:
_ اینشتین، آلبرت و فروید، زیگموند، ۱۳۸۳، چرا جنگ؟، ترجمه خسرو ناقد، تهران، آبی.
https://t.iss.one/Minavash
📝آلبرت اینشتین و زیگموند فروید
سال ۱۹۳۲ میلادی فاشیستها به رهبری موسولینی در ایتالیا قدرت را بهدست گرفتهاند. نظام کمونیستی و در رأس آن استالین پایههای حکومت ترس و ترور را با پاکسازی معترضان و منتقدان استحکام بخشیده است. و آدولف هیتلر هم زمینۀ نظام تمامیتخواه نازیسم را در آلمان فراهم میآورد. هنوز نهادی به نام سازمان ملل متحد تشکیل نشده است و جامعۀ ملل هم نمیتواند از وقوع جنگ جهانی دوم جلوگیری کند. هرچند سالها بعد با تشکیل سازمان ملل متحد، این نهاد عریض و طویل، نیز قادر به جلوگیری از بروز جنگ و درگیریهای خونین نیست!
آلبرت اینشتین با مشاهده جنگهای متعدد و کشتار مردم جهان، نامهای به زیگموند فروید مینویسد و از این روانشناس اتریشی میپرسد:
آقای فروید عزیز... آیا در مقابل فاجعۀ شوم جنگ راه نجاتی برای بشریت وجود دارد (اینشتین و فروید، ۱۳۸۳: ۵-۶)؟ هرچند در ادامه خود پاسخ میدهد: هیچچیز قادر به از میان برداشتن جنگ نیست، مگر انسانها خود از رفتن به جبهه سر باز زنند... باید فرزندان خود را در مقابل نظامیگری واکسینه کنیم... کتابهای درسی از نو باید نوشته شوند تا بتوانند به جای دامن زدن به اختلافات قدیمی و ابدی، روح تازهای در نظام آموزشی ما بدمند. تربیت از گهواره آغاز میشود و بر عهدۀ مادران جهان است که کودکان خود را صلحخواه و صلحدوست تربیت کنند. البته مطلوب نخواهد بود که این غریزه را به کل ریشهکن کرد. انسانها باید همواره مبارزه کنند اما مبارزه در راهی ارزشمند و نه در محدودههای موهوم و با تعصبات نژادی و با انگیزه زیادهخواهی که بیشتر تحت لوای میهندوستی صورت میگیرد. سلاح ما خِرَد ماست نه توپ و تانک... هیچچیز برای من مهمتر از مسئلۀ صلح نیست. جز این، هرآنچه میگوییم و هرآنچه انجام میدهم قادر به تغییر ساخت جهان نیست (همان: ۲ الی۴).
زیگموند فروید نیز در پاسخ به اینشتین مینویسد:
جلوگیری قطعی از بروز جنگ فقط زمانی ممکن است که انسانها برای جایگزینی قدرتی مرکزی و رعایت احکام آن در هریک از موارد اختلاف به توافقی اصولی دست یابند. و لازمۀ تحقق این امر، دو شرط است: شرط اول، تشکیل چنین مرجع عالی و شرط دوم، تفویض اختیارات کافی به آن است. یک عامل به تنهایی کاری از پیش نمیبرد و در حال حاضر شرط دوم هنوز جامۀ عمل به خود نپوشیده است (همان: ۲۲-۲۳).
خطاست اگر در محاسبات خود از نظر دور بداریم که منشأ حقوق در اصل، زور صرف بود؛ چنانکه امروز نیز حقوق هنوز از اتکا به زور نمیتواند چشمپوشی کند (همان: ۲۵-۲۶). وقتی فجایع و سفاکیهای تاریخ را مینگریم، گاهی چنین مینماید که انگیزههای معنوی و اصیل فقط بهانۀ ارضای امیال تخریبی بودهاند (همان: ۲۹). برای ادامۀ بحث فقط همیناندازه برداشت میکنیم که امیدی به محو کامل تمایلات پرخاشگرانه انسانها نمیتوان داشت (همان: ۳۱). و [امیدواری] امیدی واهی و خیالی باطل است (همان: ۳۲).
منبع:
_ اینشتین، آلبرت و فروید، زیگموند، ۱۳۸۳، چرا جنگ؟، ترجمه خسرو ناقد، تهران، آبی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘سیری در اشعار حسین پناهی
📝حسین پناهی، نصرالله حکمت
از فرانسه نومیدم که در قرن نوزدهم و بیستم، / مهدِ زایش مکاتب متعدد هنری، / در شعرُ نقاشیُ رمانُ کلِ فرهنگ بود، / ولی به ناگهان قلمها به دور انداخته شد / و آدامس جای آن را گرفت... / شاید بیلیارد برای مردم سوییس که در اوج رفاه / بیشترین آمار خودکشی را دارند، / بهتر از خواندن رمانِ سقوطِ آلبرکامو باشد! / دانشگاه هاروارد در برابر فیفا وُ فیلا کم آورده است! / سانترهای دیوید بکهام، / از طرحِ بود و نبودِ شکسپیر قابل تأملتر شده است! / ظاهراً هنوز سنی از عمر بشر نگذشته است! / هنوز در حال تجربهییم! / هیجان آدم را میکُشد / و جویدن آدامس از سکته جلوگیری میکند! / فرار از فلسفه وُ اندیشه، / خود فلسفۀ جدیدیست که تازه راه افتاده است! / شاید... (پناهی، ۱۳۸۴: ذیل «نامههایی به آنا: چشمان تو گل آفتابگردانند»، ۲۰ الی۲۳)
حسین پناهی (۱۳۳۵-۱۳۸۳) متولّد یکی از روستاهای کهکیلویه و بویراحمد بود. او که مدتی در صنف روحانیت بهسر میبرد، روزی برای همیشه از حوزۀ علمیه خارج شد و مشق بازیگری، کارگردانی، نویسندگی و شاعری را آغاز کرد. دکتر نصرالله حکمت در کتاب «فیلسوف دیوانه» که نشاندهندۀ نگرشی نو و تفسیری از جنون فیلسوفانۀ حسین پناهی است، متذکّر میشود که پناهی مصداق مجنونِ عاقل یا عاقلِ مجنون نبود، بلکه او خیلی بیشتر از آن بود. یعنی او یک متفکر و فیلسوف بود که دیوانه مینمود (حکمت، ۱۳۹۰: ۱۵).
حق با تو بود! / میبایست میخوابیدم! / اما به سگها سوگند، / که خواب کلکِ شیاطین است، / تا از شصت سال عمر، / سی سالش را به نفعِ مرگ ذخیره کند! / میشود به جای خواب به ریلها / و کفشها / و چشمها فکر کرد / و از نو نتیجه گرفت که باوفاترین جفتهای عالم، / کفشهای آدمیاند... / فلاسفه خیلی ملالآورند! / نه؟ / به کفشِ تنگ میمانند! / یا جیب خالی! / یا چادرِ فلفلیِ یک پیرهزنِ مُرده! / یا کارنامۀ مردودی! / خندهدار است، نه (پناهی، ۱۳۸۴: ذیل «به وقتِ گرینویچ: تابوت»، ۳۶ الی۴۶)؟
همۀ «من و نازی» را که زیر و رو کنی، یک جملۀ درست درمان نمیتوانی پیدا کنی. فقط یک مشت کلماتاند که بر روی هم انباشته شدهاند اما کلمات دیوانهای که فیلسوف است یا فیلسوفی که دیوانه است (حکمت، ۱۳۹۰: ۲۹-۳۰).
یادمه قبل از سؤال، / کبوتر با پای من راه میرفت! / جیرجیرک با گلوی من میخوند! / شاپرک با پرِ من پر میزد... / نور بودم در روز! / سایه بودم در شب! / خودِ هستی بودم / روشنُ رنگیُ مرموزُ دوان! / منِ عفریته مرا افسون کرد، / مرا از هستیِ خود بیرون کرد! / رازِ خوشبختی آن سلسله خاموشی بود، / خود فراموشی بود... / حلقه افتاد پس از طرحِ سؤال! ابدی شد قصۀ هجرُ وصال! / آدمی مانده وُ آیا وُ محال (پناهی، ۱۳۸۹: ذیل «من و ناز: شبُ نازی، منُ تب»، ۲۰-۲۱)!
⬇
https://t.iss.one/Minavash
📝حسین پناهی، نصرالله حکمت
از فرانسه نومیدم که در قرن نوزدهم و بیستم، / مهدِ زایش مکاتب متعدد هنری، / در شعرُ نقاشیُ رمانُ کلِ فرهنگ بود، / ولی به ناگهان قلمها به دور انداخته شد / و آدامس جای آن را گرفت... / شاید بیلیارد برای مردم سوییس که در اوج رفاه / بیشترین آمار خودکشی را دارند، / بهتر از خواندن رمانِ سقوطِ آلبرکامو باشد! / دانشگاه هاروارد در برابر فیفا وُ فیلا کم آورده است! / سانترهای دیوید بکهام، / از طرحِ بود و نبودِ شکسپیر قابل تأملتر شده است! / ظاهراً هنوز سنی از عمر بشر نگذشته است! / هنوز در حال تجربهییم! / هیجان آدم را میکُشد / و جویدن آدامس از سکته جلوگیری میکند! / فرار از فلسفه وُ اندیشه، / خود فلسفۀ جدیدیست که تازه راه افتاده است! / شاید... (پناهی، ۱۳۸۴: ذیل «نامههایی به آنا: چشمان تو گل آفتابگردانند»، ۲۰ الی۲۳)
حسین پناهی (۱۳۳۵-۱۳۸۳) متولّد یکی از روستاهای کهکیلویه و بویراحمد بود. او که مدتی در صنف روحانیت بهسر میبرد، روزی برای همیشه از حوزۀ علمیه خارج شد و مشق بازیگری، کارگردانی، نویسندگی و شاعری را آغاز کرد. دکتر نصرالله حکمت در کتاب «فیلسوف دیوانه» که نشاندهندۀ نگرشی نو و تفسیری از جنون فیلسوفانۀ حسین پناهی است، متذکّر میشود که پناهی مصداق مجنونِ عاقل یا عاقلِ مجنون نبود، بلکه او خیلی بیشتر از آن بود. یعنی او یک متفکر و فیلسوف بود که دیوانه مینمود (حکمت، ۱۳۹۰: ۱۵).
حق با تو بود! / میبایست میخوابیدم! / اما به سگها سوگند، / که خواب کلکِ شیاطین است، / تا از شصت سال عمر، / سی سالش را به نفعِ مرگ ذخیره کند! / میشود به جای خواب به ریلها / و کفشها / و چشمها فکر کرد / و از نو نتیجه گرفت که باوفاترین جفتهای عالم، / کفشهای آدمیاند... / فلاسفه خیلی ملالآورند! / نه؟ / به کفشِ تنگ میمانند! / یا جیب خالی! / یا چادرِ فلفلیِ یک پیرهزنِ مُرده! / یا کارنامۀ مردودی! / خندهدار است، نه (پناهی، ۱۳۸۴: ذیل «به وقتِ گرینویچ: تابوت»، ۳۶ الی۴۶)؟
همۀ «من و نازی» را که زیر و رو کنی، یک جملۀ درست درمان نمیتوانی پیدا کنی. فقط یک مشت کلماتاند که بر روی هم انباشته شدهاند اما کلمات دیوانهای که فیلسوف است یا فیلسوفی که دیوانه است (حکمت، ۱۳۹۰: ۲۹-۳۰).
یادمه قبل از سؤال، / کبوتر با پای من راه میرفت! / جیرجیرک با گلوی من میخوند! / شاپرک با پرِ من پر میزد... / نور بودم در روز! / سایه بودم در شب! / خودِ هستی بودم / روشنُ رنگیُ مرموزُ دوان! / منِ عفریته مرا افسون کرد، / مرا از هستیِ خود بیرون کرد! / رازِ خوشبختی آن سلسله خاموشی بود، / خود فراموشی بود... / حلقه افتاد پس از طرحِ سؤال! ابدی شد قصۀ هجرُ وصال! / آدمی مانده وُ آیا وُ محال (پناهی، ۱۳۸۹: ذیل «من و ناز: شبُ نازی، منُ تب»، ۲۰-۲۱)!
⬇
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
هنر بزرگ عقلا این است که میتوانند جمله بسازند؛ با این تفاوت که عقلای کوچه و خیابان جملات زندگی روزمره را میسازند و معیشت خود را سروسامان میدهند و زنده میمانند، اما فرزانگان و فیلسوفان دردمندانه جملات عمیق و ریشهدار میسازند و بدینگونه درد زنده بودن را با این جملات تسکین میدهند و میتوانند زندگی کنند. اما دیوانگان و مجانین، هیچگاه نمیتوانند جمله بسازند و همواره فقط با کلمات زندگی میکنند و کلمه میگویند و با کلمه نفس میکشند. دنیای دیوانگان، دنیای کلمات است (حکمت، ۱۳۹۰: ۲۹).
و انسان بنای همه چیز را بر کلمه نهاد / و خدا را با کلمه تعریف کرد / و تا این لحظه هرگز نیندیشید که کلمه نیازِ ما بود / و خدا نیاز نبود و خدا کلمه نبود! / خدا، خدا بود و هرگز کسی به این حقیقت نیندیشید! / در سکوتِ سترگِ آفرینش، ما حرف زدیم / و حرف نیازِ ما بودُ همگونیِ کلمات محال بود! / پس قابیل صخره بر سر هابیل کوبید، / که خدا کلمۀ من استُ کلمۀ تو خدا نیست! / و اینچنین شد که ما با کلمه به جنگِ خدای یکدیگر رفتیم / و همدیگر را کُشتیم! / همگونیِ کلمات محال است! / پس نه تو به خدای من اعتماد کن / و نه من به خدای تو... / فلسفه نیز عروسک رؤیاهای من شد / که از چمدانِ هیچ مسافری بیرون نیامد! / با این وجود ادامه میدهم همچنان... / پس این چنین آغاز میکنیم: / در آغاز سکوت بود / و سکوت خدا بود / و خدا کلمه نبود / که کلمه نیاز بود / و هنوز انسان در چرخه خلقتش / دورانِ جنینی خود را میگذراند (پناهی، ۱۳۸۴: ذیل «نامههایی به آنا: مسکن همۀ سردردهایم»، ۲۶ الی۲۹)
حرمت نگهدار! دلم! / گلم! / که این اشک خونبهای عمرِ رفتۀ من است... / به کفر من نترس! / کافر نمیشوم هرگز، / زیرا به نمیدانمهای خود ایمان دارم (همان: ذیل «داستان کسی که هیچکس نبود»، ۵۳-۵۸)!
منابع:
_ پناهی، حسین، ۱۳۸۴، نامههایی به آنا، تهران، دارینوش.
_ پناهی، حسین، ۱۳۸۴، به وقت گرینویچ، تهران، دارینوش.
_ پناهی، حسین، ۱۳۸۴، من و نازی، تهران، دارینوش.
_ حکمت، نصرالله، ۱۳۹۰، فیلسوف دیوانه، تهران، الهام.
https://t.iss.one/Minavash
هنر بزرگ عقلا این است که میتوانند جمله بسازند؛ با این تفاوت که عقلای کوچه و خیابان جملات زندگی روزمره را میسازند و معیشت خود را سروسامان میدهند و زنده میمانند، اما فرزانگان و فیلسوفان دردمندانه جملات عمیق و ریشهدار میسازند و بدینگونه درد زنده بودن را با این جملات تسکین میدهند و میتوانند زندگی کنند. اما دیوانگان و مجانین، هیچگاه نمیتوانند جمله بسازند و همواره فقط با کلمات زندگی میکنند و کلمه میگویند و با کلمه نفس میکشند. دنیای دیوانگان، دنیای کلمات است (حکمت، ۱۳۹۰: ۲۹).
و انسان بنای همه چیز را بر کلمه نهاد / و خدا را با کلمه تعریف کرد / و تا این لحظه هرگز نیندیشید که کلمه نیازِ ما بود / و خدا نیاز نبود و خدا کلمه نبود! / خدا، خدا بود و هرگز کسی به این حقیقت نیندیشید! / در سکوتِ سترگِ آفرینش، ما حرف زدیم / و حرف نیازِ ما بودُ همگونیِ کلمات محال بود! / پس قابیل صخره بر سر هابیل کوبید، / که خدا کلمۀ من استُ کلمۀ تو خدا نیست! / و اینچنین شد که ما با کلمه به جنگِ خدای یکدیگر رفتیم / و همدیگر را کُشتیم! / همگونیِ کلمات محال است! / پس نه تو به خدای من اعتماد کن / و نه من به خدای تو... / فلسفه نیز عروسک رؤیاهای من شد / که از چمدانِ هیچ مسافری بیرون نیامد! / با این وجود ادامه میدهم همچنان... / پس این چنین آغاز میکنیم: / در آغاز سکوت بود / و سکوت خدا بود / و خدا کلمه نبود / که کلمه نیاز بود / و هنوز انسان در چرخه خلقتش / دورانِ جنینی خود را میگذراند (پناهی، ۱۳۸۴: ذیل «نامههایی به آنا: مسکن همۀ سردردهایم»، ۲۶ الی۲۹)
حرمت نگهدار! دلم! / گلم! / که این اشک خونبهای عمرِ رفتۀ من است... / به کفر من نترس! / کافر نمیشوم هرگز، / زیرا به نمیدانمهای خود ایمان دارم (همان: ذیل «داستان کسی که هیچکس نبود»، ۵۳-۵۸)!
منابع:
_ پناهی، حسین، ۱۳۸۴، نامههایی به آنا، تهران، دارینوش.
_ پناهی، حسین، ۱۳۸۴، به وقت گرینویچ، تهران، دارینوش.
_ پناهی، حسین، ۱۳۸۴، من و نازی، تهران، دارینوش.
_ حکمت، نصرالله، ۱۳۹۰، فیلسوف دیوانه، تهران، الهام.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘پندار خدا
📝ریچارد داوکینز
هر فردِ خداباوری لازم است برای ادعایِ خود دلیل و برهان ارائه کند والّا سخن او پذیرفته نخواهد شد. چنانکه برتراند راسل در تمثیلِ قوری فضایی بر آن اعتقاد است که اگر فرد مدعی برای ادعای خویش دلیل اقامه نکند من هم میگویم در کهکشان میان زمین و مریخ قوریای به دور خورشید میچرخد.
ریچارد داوکینز و آتئیستها شاید بهخوبی و بهصورت مستدل تمامی براهین اثبات وجود خدا را نفی کرده باشند، اما هیچ دلیلی بر عدمِوجود خدا، ارائه ندادهاند. داوکینز با نوشتن کتاب «پندار خدا» که اثری در نقد و ردّ براهین وجود خداست، به ندانمگراها و پیروان مکتب آگنوستیک طعنه زده و آنان را افرادی ضعیف شمرده است (داوکینز، بیتا: ۳۹-۴۰) در صورتیکه خود او در ادامۀ همین کتاب به محتمل بودن عدمِوجود خدا اعتراف نموده و مینویسد:
اگر این برهان نامحتملی وجود خدا بهدرستی بیان شود تقریباً اثبات میکند که خدا وجود ندارد (همان: ۹۱).
این یعنی اینکه داوکینز مخالفِ آگنوستیکهای مطلق است وگرنه او با ندانمگراهایی که در عمل یک خداناباورند در تعارض نیست. لذا میتوان این زیستشناس مشهور انگلیسی را به اعتباری یک آتئیست و به عبارتی دیگر یک آگنوستیک دانست.
منبع:
_ داوکینز، ریچارد، بیتا، پندار خدا، ترجمه ا . فرزام، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
📝ریچارد داوکینز
هر فردِ خداباوری لازم است برای ادعایِ خود دلیل و برهان ارائه کند والّا سخن او پذیرفته نخواهد شد. چنانکه برتراند راسل در تمثیلِ قوری فضایی بر آن اعتقاد است که اگر فرد مدعی برای ادعای خویش دلیل اقامه نکند من هم میگویم در کهکشان میان زمین و مریخ قوریای به دور خورشید میچرخد.
ریچارد داوکینز و آتئیستها شاید بهخوبی و بهصورت مستدل تمامی براهین اثبات وجود خدا را نفی کرده باشند، اما هیچ دلیلی بر عدمِوجود خدا، ارائه ندادهاند. داوکینز با نوشتن کتاب «پندار خدا» که اثری در نقد و ردّ براهین وجود خداست، به ندانمگراها و پیروان مکتب آگنوستیک طعنه زده و آنان را افرادی ضعیف شمرده است (داوکینز، بیتا: ۳۹-۴۰) در صورتیکه خود او در ادامۀ همین کتاب به محتمل بودن عدمِوجود خدا اعتراف نموده و مینویسد:
اگر این برهان نامحتملی وجود خدا بهدرستی بیان شود تقریباً اثبات میکند که خدا وجود ندارد (همان: ۹۱).
این یعنی اینکه داوکینز مخالفِ آگنوستیکهای مطلق است وگرنه او با ندانمگراهایی که در عمل یک خداناباورند در تعارض نیست. لذا میتوان این زیستشناس مشهور انگلیسی را به اعتباری یک آتئیست و به عبارتی دیگر یک آگنوستیک دانست.
منبع:
_ داوکینز، ریچارد، بیتا، پندار خدا، ترجمه ا . فرزام، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘گفتوگوها
📝جمال میرصادقی
کتاب «گفتوگوها» شامل بیستوپنج گفتوگوی صورت گرفته با جمال میرصادقی (متولد ۱۳۱۲) است که نخستین گفتوگو در سال ۱۳۵۲ و آخرین گفتوگو در سال ۱۳۸۴ صورت گرفته است. جمال میرصادقی که اولین مجموعۀ داستانی او در سال ۱۳۴۱ منتشر شد و تا اواخر دهۀ نود نیز کتابهای جدیدش به چاپ رسیده است، نویسنده و پژوهشگری است که ضمن نوشتن داستان کوتاه، رمان، نقد ادبی و مجموعه مقالات، سالها مشغول تدریس نویسندگی بوده است.
میرصادقی یکی از چهرههای بزرگ و شناخته شده در عرصۀ داستاننویسی ایران است که برخی از آثار افزون بر پنجاه جلدیاش به زبانهای مختلف انگلیسی، آلمانی، رمانیایی، ایتالیایی، هندی، عربی، عبری، مجاری و چینی ترجمه شده است (میرصادقی، ۱۳۹۱: ۱۰۷-۱۰۸).
این نویسندۀ پیشکسوت تهرانی که نگارندۀ این سطور افتخار آشنایی با برادرش، استاد امیر میرصادقی، (بازیکن، سرمربی و رئیس اسبق فدراسیون تنیس روی میز ایران) را دارد، در یکی از گفتوگوهای خود اذعان داشته است:
کودکی من پر از دشواریها و رنجها و اضطرابها و حقارتها بوده است. پدرم مخالف درس خواندن من بود، خودش چهار کلاس بیشتر درس نخوانده بود و به شدت مذهبی بود و فکر میکرد درس خواندن بیش از چهار کلاس یا شش کلاس آدم را از راه به در میبرد و هرهری مذهب میکند... در جایی گفتهام خواندن کتاب قصهای، کشف دنیای داستان، اولین اتفاق کوچک و اولین گام در زندگی من بود. اتفاقهای کوچک دیگر، نظیر همین، مرا بهکلی از نوع زندگی پدری و اجدادی دور کرد و به راهی انداخت که خواست پدرم نبود، به همین دلیل مرا از ارث خود محروم کرد (همان: ۱۷۱-۱۷۲).
منبع:
_ میرصادقی، جمال، ۱۳۹۱، گفتوگوها، تهران، مجال.
https://t.iss.one/Minavash
📝جمال میرصادقی
کتاب «گفتوگوها» شامل بیستوپنج گفتوگوی صورت گرفته با جمال میرصادقی (متولد ۱۳۱۲) است که نخستین گفتوگو در سال ۱۳۵۲ و آخرین گفتوگو در سال ۱۳۸۴ صورت گرفته است. جمال میرصادقی که اولین مجموعۀ داستانی او در سال ۱۳۴۱ منتشر شد و تا اواخر دهۀ نود نیز کتابهای جدیدش به چاپ رسیده است، نویسنده و پژوهشگری است که ضمن نوشتن داستان کوتاه، رمان، نقد ادبی و مجموعه مقالات، سالها مشغول تدریس نویسندگی بوده است.
میرصادقی یکی از چهرههای بزرگ و شناخته شده در عرصۀ داستاننویسی ایران است که برخی از آثار افزون بر پنجاه جلدیاش به زبانهای مختلف انگلیسی، آلمانی، رمانیایی، ایتالیایی، هندی، عربی، عبری، مجاری و چینی ترجمه شده است (میرصادقی، ۱۳۹۱: ۱۰۷-۱۰۸).
این نویسندۀ پیشکسوت تهرانی که نگارندۀ این سطور افتخار آشنایی با برادرش، استاد امیر میرصادقی، (بازیکن، سرمربی و رئیس اسبق فدراسیون تنیس روی میز ایران) را دارد، در یکی از گفتوگوهای خود اذعان داشته است:
کودکی من پر از دشواریها و رنجها و اضطرابها و حقارتها بوده است. پدرم مخالف درس خواندن من بود، خودش چهار کلاس بیشتر درس نخوانده بود و به شدت مذهبی بود و فکر میکرد درس خواندن بیش از چهار کلاس یا شش کلاس آدم را از راه به در میبرد و هرهری مذهب میکند... در جایی گفتهام خواندن کتاب قصهای، کشف دنیای داستان، اولین اتفاق کوچک و اولین گام در زندگی من بود. اتفاقهای کوچک دیگر، نظیر همین، مرا بهکلی از نوع زندگی پدری و اجدادی دور کرد و به راهی انداخت که خواست پدرم نبود، به همین دلیل مرا از ارث خود محروم کرد (همان: ۱۷۱-۱۷۲).
منبع:
_ میرصادقی، جمال، ۱۳۹۱، گفتوگوها، تهران، مجال.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘فکرکهای فیسبوکی
📝آرش نراقی
دکتر آرش نراقی که پزشک و استاد فلسفه در یکی از دانشگاههای آمریکا است، در «فکرکهای فیسبوکی»، که مجموعه نوشتارهای فیسبوکی اوست، مینویسد:
پرسش اصلی فلسفۀ سقراط این بود که چگونه باید زندگی کنیم و پرسش اصلی فلسفۀ کامو این بود که چرا نباید خودکشی کنیم. برای سقراط اصل زیستن به دلیل نیاز نداشت، اما از منظر کامو بار بودن چندان گران و عبث مینمود که فرد برای توجیهش باید بهانهای میجست.
غزالی زندگیاش را چنان سرشار مییافت که به وقت مرگ، آرام بهسوی قبله چرخید و به آرامی مرد. اما صادق هدایت زندگیاش را چندان تهی مییافت که آرام شیر گاز را گشود و به آرامی مرد. ما شوق مرگ غزالیوار میخواهیم، اما انگار مرگ هدایت در انتظار ماست (نراقی، بیتا: ذیل «بیمعنایی مرگ»، ۹۴)!
منبع:
_ نراقی، آرش، بیتا، فکرکهای فیسبوکی، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
📝آرش نراقی
دکتر آرش نراقی که پزشک و استاد فلسفه در یکی از دانشگاههای آمریکا است، در «فکرکهای فیسبوکی»، که مجموعه نوشتارهای فیسبوکی اوست، مینویسد:
پرسش اصلی فلسفۀ سقراط این بود که چگونه باید زندگی کنیم و پرسش اصلی فلسفۀ کامو این بود که چرا نباید خودکشی کنیم. برای سقراط اصل زیستن به دلیل نیاز نداشت، اما از منظر کامو بار بودن چندان گران و عبث مینمود که فرد برای توجیهش باید بهانهای میجست.
غزالی زندگیاش را چنان سرشار مییافت که به وقت مرگ، آرام بهسوی قبله چرخید و به آرامی مرد. اما صادق هدایت زندگیاش را چندان تهی مییافت که آرام شیر گاز را گشود و به آرامی مرد. ما شوق مرگ غزالیوار میخواهیم، اما انگار مرگ هدایت در انتظار ماست (نراقی، بیتا: ذیل «بیمعنایی مرگ»، ۹۴)!
منبع:
_ نراقی، آرش، بیتا، فکرکهای فیسبوکی، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘جنس دوم
📝سیمون دوبووار
یک توجیه وجود دارد که اجتماع همواره میل داشته به زن اعطا کند: مذهب... هنگامی که یک جنس محکوم میشود، ضرورت حکم میکند که سرابِ تعالییی هم در برابرش به جلوه درآورده شود... در میان یهودیان، مسلمانان و مسیحیان، مرد بر اثر حقوق خدایی، اراب بهشمار میرود. ترس از خدا هرگونه هوس طغیان را در فردِ ستمدیده خاموش میکند... کلیسا مراقب آن است که خدا هیچگاه به زن اجازه ندهد که خود را از قیمومیت مردها برهاند (دوبووار، ۱۳۸۵: ۲/ ۵۳۴-۵۳۵).
کتاب «جنس دوم»، شناختهشدهترین و جنجالیترین اثر سیمون دوبووار است که از زوایای روانشناسی، تاریخی، اجتماعی و فلسفی به پدیدۀ زنانگی پرداخته است. این کتاب که بهزعم دوبووار عمیقترین اثر او بهشمار میرود (همان: ۶۹۶)، در سال ۱۹۴۹ انتشار یافت و جلد دوم آن، که بهمنزلۀ مانیفست فمینیسم است، با طوفانی از خشم و ناسزا روبهرو شد (همان: ۶۸۹).
این نویسنده و فیلسوف نامدار فرانسوی معتقد است که زن در جامعه هر قدر مورد احترام قرار گرفته باشد، باز هم ثانوی و جنس دوم شمرده شده است؛ لذا باید با این نوع نگاه مبارزه کرد، زن را با مرد برابر دانست و او را به مانند هر مردی جنس اول نامید (همان: ۲۹۱).
دوبووار ضمن نقد زنانی که سبب تثبیت مردسالاری و تضعیف حقوق زنان شدهاند (همان: ۶۹۲-۶۹۶)، متعرّض اموری مانند لزوم ازدواج (همان: ۳۲۴-۳۳۵-۳۴۱) و حرمت مادری شد (همان: ۴۰۰-۴۰۱) و به دفاع از همجنسگرایی (همان: ۲۰۲) و سقط جنین پرداخت (همان: ۳۴۴-۳۵۶)؛ از اینرو راستها و چپها او را حقیر، ترشیده، روانپریش، سردمزاج، حشری و فاحشه خواندند و آلبر کامو هم، که زن را شیء دانسته و اعتراف کرده است نمیتواند تحمل کند که زنی او را مورد سنجش و داوری قرار دهد، وی را متهم به مسخره کردن جنس نر کرد (همان: ۶۸۹ الی۶۹۴).
سیمون دوبووار ضمن نفی مفاهیمی چون طبیعت بشری و ذات زنانه، آزادیهای مدنی زنان را تا زمانیکه با استقلال اقتصادی همراه نباشد انتزاعی و غیرواقعی خوانده (همان: ۶۱۹) و ریشۀ اطاعت و مظلومیت زنان را فرهنگ شمرده است. فرهنگی که زمانی هنرپیشههای زن را، از طرف عالمان دینی، مورد لعن قرار داده است (همان: ۶۴۹).
منبع:
_ دوبووار، سیمون، ۱۳۸۵، جنس دوم، ترجمه قاسم صنعوی، تهران، توس.
https://t.iss.one/Minavash
📝سیمون دوبووار
یک توجیه وجود دارد که اجتماع همواره میل داشته به زن اعطا کند: مذهب... هنگامی که یک جنس محکوم میشود، ضرورت حکم میکند که سرابِ تعالییی هم در برابرش به جلوه درآورده شود... در میان یهودیان، مسلمانان و مسیحیان، مرد بر اثر حقوق خدایی، اراب بهشمار میرود. ترس از خدا هرگونه هوس طغیان را در فردِ ستمدیده خاموش میکند... کلیسا مراقب آن است که خدا هیچگاه به زن اجازه ندهد که خود را از قیمومیت مردها برهاند (دوبووار، ۱۳۸۵: ۲/ ۵۳۴-۵۳۵).
کتاب «جنس دوم»، شناختهشدهترین و جنجالیترین اثر سیمون دوبووار است که از زوایای روانشناسی، تاریخی، اجتماعی و فلسفی به پدیدۀ زنانگی پرداخته است. این کتاب که بهزعم دوبووار عمیقترین اثر او بهشمار میرود (همان: ۶۹۶)، در سال ۱۹۴۹ انتشار یافت و جلد دوم آن، که بهمنزلۀ مانیفست فمینیسم است، با طوفانی از خشم و ناسزا روبهرو شد (همان: ۶۸۹).
این نویسنده و فیلسوف نامدار فرانسوی معتقد است که زن در جامعه هر قدر مورد احترام قرار گرفته باشد، باز هم ثانوی و جنس دوم شمرده شده است؛ لذا باید با این نوع نگاه مبارزه کرد، زن را با مرد برابر دانست و او را به مانند هر مردی جنس اول نامید (همان: ۲۹۱).
دوبووار ضمن نقد زنانی که سبب تثبیت مردسالاری و تضعیف حقوق زنان شدهاند (همان: ۶۹۲-۶۹۶)، متعرّض اموری مانند لزوم ازدواج (همان: ۳۲۴-۳۳۵-۳۴۱) و حرمت مادری شد (همان: ۴۰۰-۴۰۱) و به دفاع از همجنسگرایی (همان: ۲۰۲) و سقط جنین پرداخت (همان: ۳۴۴-۳۵۶)؛ از اینرو راستها و چپها او را حقیر، ترشیده، روانپریش، سردمزاج، حشری و فاحشه خواندند و آلبر کامو هم، که زن را شیء دانسته و اعتراف کرده است نمیتواند تحمل کند که زنی او را مورد سنجش و داوری قرار دهد، وی را متهم به مسخره کردن جنس نر کرد (همان: ۶۸۹ الی۶۹۴).
سیمون دوبووار ضمن نفی مفاهیمی چون طبیعت بشری و ذات زنانه، آزادیهای مدنی زنان را تا زمانیکه با استقلال اقتصادی همراه نباشد انتزاعی و غیرواقعی خوانده (همان: ۶۱۹) و ریشۀ اطاعت و مظلومیت زنان را فرهنگ شمرده است. فرهنگی که زمانی هنرپیشههای زن را، از طرف عالمان دینی، مورد لعن قرار داده است (همان: ۶۴۹).
منبع:
_ دوبووار، سیمون، ۱۳۸۵، جنس دوم، ترجمه قاسم صنعوی، تهران، توس.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘شمس تبریزی امام دوازدهم است
📝محسن اراکی
بااینکه از زندگی شمس تبریزی اطلاعات گستردهای به ما نرسیده و بخشی از زندگی او در هالهای از ابهام قرار دارد، اما میتوان گفت که هیچگاه شاهد کلامی مانند سخن آیتالله محسن اراکی در این رابطه نبودهایم! فرضیهای که نشریۀ چاپ کنندۀ آن، یعنی کیهان فرهنگی، نیز متذکّر شده است که اگر این مطلب از جانب شخصی غیر از محسن اراکی، که از فقیهان و مجتهدان است، بیان میشد هرگز به درج آن اقدام نمیکردیم (اراکی، ۱۳۸۱: ذیل «شمس به روایت شمس»، ۳۲).
محسن اراکی در مقالۀ «شمس در اشعار مولانا» در دیدگاهی عجیب، سخیف و ناسازگار به مانند مقالۀ «شمس به روایت شمس» اذعان میکند که شمس تبریزی همان مهدی موعود و امام دوازدهم شیعیان است.
از مجموع آنچه مولانا درباره شمس گفته و اوصافی که برای او بیان داشته، و نیز از اینکه شمس را کسی جز مولانا نمیشناخته و از سابقه و لاحقۀ او خبری نداشته و از عدمِانعکاس روشن خبر مرگ شمس در گفتهها و سرودههای مولانا، بلکه از تکذیب خبر مرگ او توسّط مولانا و توصیف او به زندۀ جاوید، و از آنچه از گفتارهای خود شمس جمعآوری شده، به روشنی چنین بهدست میآید که مقصود از شمس تبریزی، کنایهای است از وجود مقدّس حضرت ولیعصر ارواحنا فداه (اراکی، ۱۳۸۱: «شمس در اشعار مولانا»، ۵۳).
منابع:
_ اراکی، محسن، ۱۳۸۱، «شمس به روایت شمس»، کیهان فرهنگی، مهرماه، شماره ۱۹۲.
_ اراکی، محسن، ۱۳۸۱، «شمس در اشعار مولانا»، کیهان فرهنگی، آبانماه، شماره ۱۹۳.
https://t.iss.one/Minavash
📝محسن اراکی
بااینکه از زندگی شمس تبریزی اطلاعات گستردهای به ما نرسیده و بخشی از زندگی او در هالهای از ابهام قرار دارد، اما میتوان گفت که هیچگاه شاهد کلامی مانند سخن آیتالله محسن اراکی در این رابطه نبودهایم! فرضیهای که نشریۀ چاپ کنندۀ آن، یعنی کیهان فرهنگی، نیز متذکّر شده است که اگر این مطلب از جانب شخصی غیر از محسن اراکی، که از فقیهان و مجتهدان است، بیان میشد هرگز به درج آن اقدام نمیکردیم (اراکی، ۱۳۸۱: ذیل «شمس به روایت شمس»، ۳۲).
محسن اراکی در مقالۀ «شمس در اشعار مولانا» در دیدگاهی عجیب، سخیف و ناسازگار به مانند مقالۀ «شمس به روایت شمس» اذعان میکند که شمس تبریزی همان مهدی موعود و امام دوازدهم شیعیان است.
از مجموع آنچه مولانا درباره شمس گفته و اوصافی که برای او بیان داشته، و نیز از اینکه شمس را کسی جز مولانا نمیشناخته و از سابقه و لاحقۀ او خبری نداشته و از عدمِانعکاس روشن خبر مرگ شمس در گفتهها و سرودههای مولانا، بلکه از تکذیب خبر مرگ او توسّط مولانا و توصیف او به زندۀ جاوید، و از آنچه از گفتارهای خود شمس جمعآوری شده، به روشنی چنین بهدست میآید که مقصود از شمس تبریزی، کنایهای است از وجود مقدّس حضرت ولیعصر ارواحنا فداه (اراکی، ۱۳۸۱: «شمس در اشعار مولانا»، ۵۳).
منابع:
_ اراکی، محسن، ۱۳۸۱، «شمس به روایت شمس»، کیهان فرهنگی، مهرماه، شماره ۱۹۲.
_ اراکی، محسن، ۱۳۸۱، «شمس در اشعار مولانا»، کیهان فرهنگی، آبانماه، شماره ۱۹۳.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘یاس و داس
📝فرج سرکوهی
کتاب «یاس و داس»، خاطرات یکی از بازماندگان کانون نویسندگان ایران از تاریخ بیست سالۀ اخیر ایران (حدود ۵۷ الی ۷۷) و قتلهای زنجیرهای دهۀ هفتاد است.
فرج سرکوهی، نویسندۀ کتاب مذکور، معتقد است که چندینبار از قتلهای برنامه ریزی شده نجات یافته است تاآنکه مرتبۀ آخر، با شنیدن خبر گم شدنش در آلمان از زبان رفسنجانی و ولایتی، تصوّر کرده است که اینبار توسط نیروهای امنیتی ایران بهمانند پروانه فروهر، داریوش فروهر، علیاکبرسعیدی سیرجانی و محمد مختاری کشته خواهد شد که البته به لطف اقدامات اقوام و آشنایان خود در ایران و خارج از کشور، اینبار نیز از مرگ زودرس رهایی پیدا میکند و پس از چندی از زندان آزاد میشود (سرکوهی، بیتا: ۱۷۱-۱۸۸).
سرکوهی از کشتار زندانیان در سال ۶۷ و سکوت بزرگان جناح چپ چون عباس عبدی، موسوی اردبیلی، موسوی خوئینیها، سعید حجاریان، بهزاد نبوی و محمد خاتمی سخن گفته است. افرادی که در دستگاههای قضایی، امنیتی و وزارتی سمتهای مهمی داشتند. چنانکه ضمن اشاره به چشمپوشی روشنفکران مستقل بر حقایق، آیتالله منتظری را از این موضوع مستثنی کرده و مینویسد:
تنها آقای منتظری بود که آشکارا و بیپرده به انتقاد از کشتار زندانیان برخاست و مقام خود در راه عقاید خود فدا کرد (همان: ۸۲).
فرج سرکوهی در ادامۀ این کتاب به ماجرای سفر خود و جمعی از نویسندگان کشور به ارمنستان و اقدام وزارت اطلاعات در پایین انداختن اتوبوس آنها به درّه اشاره کرده است (همان: ۱۵۱). او از زندانی شدن و شکنجههایی همچون بیخوابی، کابل خوردن، آویزان شدن، دستبندِ قپانی و شوک الکتریکی به خایهها (همان: ۱۸۴)، از اعترافات واهیِ به زور گرفته شده از نویسندگان (همان: ۱۸۱) و حذف یا تخریب آنان با جرمهایی ازجمله اعتیاد، ارتباطات غیراخلاقی و جاسوسی میگوید (همان: ۹۵-۹۶).
آقای هاشمی و حاج آقا حسینی (آقای سعید امامی) را افرادی مؤمن به اسلام و نظام و با معیارهای اسلامی باتقوا یافتم و چون همۀ باورمندان به ایدئولوژیهای مطلقنگر، جلاد و بیرحم... آقای هاشمی به کار خود مؤمن بود. نماز خواندن او در زندان توحید دیدم که در میان کابل زدن به من، نماز ظهر را قامت بست و هنگامی که فریضه میگذاشت میلرزید و میگریست (همان: ۱۴۶).
منبع:
_ سرکوهی، فرج، بیتا، یاس و داس، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
📝فرج سرکوهی
کتاب «یاس و داس»، خاطرات یکی از بازماندگان کانون نویسندگان ایران از تاریخ بیست سالۀ اخیر ایران (حدود ۵۷ الی ۷۷) و قتلهای زنجیرهای دهۀ هفتاد است.
فرج سرکوهی، نویسندۀ کتاب مذکور، معتقد است که چندینبار از قتلهای برنامه ریزی شده نجات یافته است تاآنکه مرتبۀ آخر، با شنیدن خبر گم شدنش در آلمان از زبان رفسنجانی و ولایتی، تصوّر کرده است که اینبار توسط نیروهای امنیتی ایران بهمانند پروانه فروهر، داریوش فروهر، علیاکبرسعیدی سیرجانی و محمد مختاری کشته خواهد شد که البته به لطف اقدامات اقوام و آشنایان خود در ایران و خارج از کشور، اینبار نیز از مرگ زودرس رهایی پیدا میکند و پس از چندی از زندان آزاد میشود (سرکوهی، بیتا: ۱۷۱-۱۸۸).
سرکوهی از کشتار زندانیان در سال ۶۷ و سکوت بزرگان جناح چپ چون عباس عبدی، موسوی اردبیلی، موسوی خوئینیها، سعید حجاریان، بهزاد نبوی و محمد خاتمی سخن گفته است. افرادی که در دستگاههای قضایی، امنیتی و وزارتی سمتهای مهمی داشتند. چنانکه ضمن اشاره به چشمپوشی روشنفکران مستقل بر حقایق، آیتالله منتظری را از این موضوع مستثنی کرده و مینویسد:
تنها آقای منتظری بود که آشکارا و بیپرده به انتقاد از کشتار زندانیان برخاست و مقام خود در راه عقاید خود فدا کرد (همان: ۸۲).
فرج سرکوهی در ادامۀ این کتاب به ماجرای سفر خود و جمعی از نویسندگان کشور به ارمنستان و اقدام وزارت اطلاعات در پایین انداختن اتوبوس آنها به درّه اشاره کرده است (همان: ۱۵۱). او از زندانی شدن و شکنجههایی همچون بیخوابی، کابل خوردن، آویزان شدن، دستبندِ قپانی و شوک الکتریکی به خایهها (همان: ۱۸۴)، از اعترافات واهیِ به زور گرفته شده از نویسندگان (همان: ۱۸۱) و حذف یا تخریب آنان با جرمهایی ازجمله اعتیاد، ارتباطات غیراخلاقی و جاسوسی میگوید (همان: ۹۵-۹۶).
آقای هاشمی و حاج آقا حسینی (آقای سعید امامی) را افرادی مؤمن به اسلام و نظام و با معیارهای اسلامی باتقوا یافتم و چون همۀ باورمندان به ایدئولوژیهای مطلقنگر، جلاد و بیرحم... آقای هاشمی به کار خود مؤمن بود. نماز خواندن او در زندان توحید دیدم که در میان کابل زدن به من، نماز ظهر را قامت بست و هنگامی که فریضه میگذاشت میلرزید و میگریست (همان: ۱۴۶).
منبع:
_ سرکوهی، فرج، بیتا، یاس و داس، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘قول: فاتحهای بر رمان پلیسی
📝فریدریش دورنمات
فریدریش دورِنمات (۱۹۲۱-۱۹۹۰) معتقد است: منطق ساختۀ ذهن آدمی است و یکی از پایههای آن این است که هیچ معلولی بیعلت نیست. اما وقتی تصادف و پوچی بر جهان حکمفرماست، صحبت کردن از زنجیرۀ علت و معلول و شناختن حقیقت و زندگی، بیمعناست؛ لذا تفکر و استدلال، بازیِ عبثی بیش نبوده و تراژدیِ تلاش و اراده هم چیزی جز کمیک و شانس نیست.
این نویسندۀ سوئیسی که شهرت جهانی او بیشتر در گرو نمایشنامههای اوست، داستان پلیسی را، بهمانند نظامهای اخلاقی و مذهبی، در شمار همین کوششهای بیحاصل قرار داده است. او برای ردّ داستان پلیسی، که در سراسر جهان میلیونها عاشق بیقرار دارد، یکی از شاهکارهای رمان پلیسی را نوشته است. رمانی به نام «قول» که عنوان فرعی و فلسفی آن، یعنی «فاتحهای بر رمان پلیسی»، مرگ رمان پلیسی را اعلام کرده است (دورنمات، ۱۳۷۲: ذیل «سخنی از مترجم»، ۱۸۳ الی۱۸۷).
من هرگز چندان ارزشی برای داستانهای پلیسی قائل نبودهام و از اینکه میشنوم شما هم سروکارتان با اینگونه داستانهاست، متأسفم. وقتتلفکردن محض... من میدانم که دستاندرکاران سیاست به چه طرز ناپسندی ما را از خودشان مأیوس میکنند. و چون سیاستمداران اینطورند، مردم امیدوارند که دستِکم پلیس راه حفظ نظم در دنیا را بلد باشد. برای من، به سهم خودم، امیدی از این احمقانهتر متصور نیست (همان: ذیل «متن کتاب»، ۹).
منبع:
_ دورنمات، فریدریش، ۱۳۷۲، قول، ترجمه عزتالله فولادوند، تهران، طرح نو.
https://t.iss.one/Minavash
📝فریدریش دورنمات
فریدریش دورِنمات (۱۹۲۱-۱۹۹۰) معتقد است: منطق ساختۀ ذهن آدمی است و یکی از پایههای آن این است که هیچ معلولی بیعلت نیست. اما وقتی تصادف و پوچی بر جهان حکمفرماست، صحبت کردن از زنجیرۀ علت و معلول و شناختن حقیقت و زندگی، بیمعناست؛ لذا تفکر و استدلال، بازیِ عبثی بیش نبوده و تراژدیِ تلاش و اراده هم چیزی جز کمیک و شانس نیست.
این نویسندۀ سوئیسی که شهرت جهانی او بیشتر در گرو نمایشنامههای اوست، داستان پلیسی را، بهمانند نظامهای اخلاقی و مذهبی، در شمار همین کوششهای بیحاصل قرار داده است. او برای ردّ داستان پلیسی، که در سراسر جهان میلیونها عاشق بیقرار دارد، یکی از شاهکارهای رمان پلیسی را نوشته است. رمانی به نام «قول» که عنوان فرعی و فلسفی آن، یعنی «فاتحهای بر رمان پلیسی»، مرگ رمان پلیسی را اعلام کرده است (دورنمات، ۱۳۷۲: ذیل «سخنی از مترجم»، ۱۸۳ الی۱۸۷).
من هرگز چندان ارزشی برای داستانهای پلیسی قائل نبودهام و از اینکه میشنوم شما هم سروکارتان با اینگونه داستانهاست، متأسفم. وقتتلفکردن محض... من میدانم که دستاندرکاران سیاست به چه طرز ناپسندی ما را از خودشان مأیوس میکنند. و چون سیاستمداران اینطورند، مردم امیدوارند که دستِکم پلیس راه حفظ نظم در دنیا را بلد باشد. برای من، به سهم خودم، امیدی از این احمقانهتر متصور نیست (همان: ذیل «متن کتاب»، ۹).
منبع:
_ دورنمات، فریدریش، ۱۳۷۲، قول، ترجمه عزتالله فولادوند، تهران، طرح نو.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘فارابی و نبوت
📝فارابی
ابونصر فارابی در کتاب «اندیشههای اهل مدینۀ فاضله» نبوّت را حاصل اتّصال قوّۀ تخیّل با عقل فعّال دانسته و فیلسوف و نبی را یک نفر تصوّر میکند که بر او وحی میشود (فارابی، ۱۳۶۱: ۲۴۷-۲۶۹). چنانکه در کتاب «فصول منتزعه» مقام فیلسوف را برتر از مقام پیامبر شمرده و مینویسد:
آنکس که دانش نظری را فرا گرفته و به کمال رسانده در تلاش و تکاپوی آن است تا اسباب دست یازیدن به آن کمال را شناسایی کند... ولی آنکس که به وحی عقل عملی به او بخشیده شد با همان شناخت و بینش خدادادی، هر یک از کنشهایی را که شایستۀ برگزیدن یا کنار نهادن است معیّن خواهد نمود... پس اگر به هر دو کس نام دانا نهند این نام میان آن دو انباز خواهد بود. همانند انباز بودن دانایی میان دانای دانش طبیعی و دانای کاهن و غیبگو که جدایی میان آن دو این است که غیبگو و کاهن توانایی ندارد تا به همۀ هستیهای امکانی آگاه شود (فارابی، ۱۳۸۲: ۱۰۳).
حسین خدیوجم در مقدمۀ کتاب «احصاءالعلوم» متذکر شده است که مقصد فلسفه و دین در نظر فارابی یکی است، ولی فلسفه بالاتر است. فارابی دربارۀ وحی و نبوت هم عقاید خاصی دارد و آن را به نحو فلسفی تعبیر میکند. فرشتگان را همان عقول مذکور در کتب فلسفۀ یونان و جبرئیل را با عقل فعال یکی میداند (فارابی، ۱۳۸۹: ۲).
ابنطفیل نیز در مقدمۀ کتاب «حی بن یقظان» فارابی را فیلسوف مختلفالعقیدهای معرفی میکند که طی لغزشی نابخشودنی و خطایی جبرانناپذیر، مردم نیک و بد را به یک چشم نگریسته و سرانجام همه را نیستی و عدم شمرده است. چنانکه معتقد است هرچه بهجز این میگویند هذیان و خرافات پیرزنان است. و اینهمه مقترن است به عقیدۀ زشت او دربارۀ نبوت که بهزعم وی تنها منبعث از قوۀ خیال است و فلسفه که زادۀ عقل است بر نبوت مزیت و رجحان دارد (ابنطفیل، ۱۳۳۴: ۳۱-۳۲).
منابع:
_ فارابی، ابونصر محمد، ۱۳۶۱، اندیشههای اهل مدینۀ فاضله، ترجمه جعفر سجادی، تهران، کتابخانه طهوری.
_ فارابی، ابونصر محمد، ۱۳۸۲، فصول منتزعه، ترجمه حسن ملکشاهی، تهران، سروش.
_ فارابی، ابونصر محمد، ۱۳۸۹، احصاءالعلوم، ترجمه حسین خدیوجم، تهران، علمی و فرهنگی.
_ ابنطفیل، ۱۳۳۴، زندۀ بیدار: حی بن یقظان، ترجمه بدیعالزمان فروزانفر، تهران، بنگاه ترجمه ونشر کتاب.
https://t.iss.one/Minavash
📝فارابی
ابونصر فارابی در کتاب «اندیشههای اهل مدینۀ فاضله» نبوّت را حاصل اتّصال قوّۀ تخیّل با عقل فعّال دانسته و فیلسوف و نبی را یک نفر تصوّر میکند که بر او وحی میشود (فارابی، ۱۳۶۱: ۲۴۷-۲۶۹). چنانکه در کتاب «فصول منتزعه» مقام فیلسوف را برتر از مقام پیامبر شمرده و مینویسد:
آنکس که دانش نظری را فرا گرفته و به کمال رسانده در تلاش و تکاپوی آن است تا اسباب دست یازیدن به آن کمال را شناسایی کند... ولی آنکس که به وحی عقل عملی به او بخشیده شد با همان شناخت و بینش خدادادی، هر یک از کنشهایی را که شایستۀ برگزیدن یا کنار نهادن است معیّن خواهد نمود... پس اگر به هر دو کس نام دانا نهند این نام میان آن دو انباز خواهد بود. همانند انباز بودن دانایی میان دانای دانش طبیعی و دانای کاهن و غیبگو که جدایی میان آن دو این است که غیبگو و کاهن توانایی ندارد تا به همۀ هستیهای امکانی آگاه شود (فارابی، ۱۳۸۲: ۱۰۳).
حسین خدیوجم در مقدمۀ کتاب «احصاءالعلوم» متذکر شده است که مقصد فلسفه و دین در نظر فارابی یکی است، ولی فلسفه بالاتر است. فارابی دربارۀ وحی و نبوت هم عقاید خاصی دارد و آن را به نحو فلسفی تعبیر میکند. فرشتگان را همان عقول مذکور در کتب فلسفۀ یونان و جبرئیل را با عقل فعال یکی میداند (فارابی، ۱۳۸۹: ۲).
ابنطفیل نیز در مقدمۀ کتاب «حی بن یقظان» فارابی را فیلسوف مختلفالعقیدهای معرفی میکند که طی لغزشی نابخشودنی و خطایی جبرانناپذیر، مردم نیک و بد را به یک چشم نگریسته و سرانجام همه را نیستی و عدم شمرده است. چنانکه معتقد است هرچه بهجز این میگویند هذیان و خرافات پیرزنان است. و اینهمه مقترن است به عقیدۀ زشت او دربارۀ نبوت که بهزعم وی تنها منبعث از قوۀ خیال است و فلسفه که زادۀ عقل است بر نبوت مزیت و رجحان دارد (ابنطفیل، ۱۳۳۴: ۳۱-۳۲).
منابع:
_ فارابی، ابونصر محمد، ۱۳۶۱، اندیشههای اهل مدینۀ فاضله، ترجمه جعفر سجادی، تهران، کتابخانه طهوری.
_ فارابی، ابونصر محمد، ۱۳۸۲، فصول منتزعه، ترجمه حسن ملکشاهی، تهران، سروش.
_ فارابی، ابونصر محمد، ۱۳۸۹، احصاءالعلوم، ترجمه حسین خدیوجم، تهران، علمی و فرهنگی.
_ ابنطفیل، ۱۳۳۴، زندۀ بیدار: حی بن یقظان، ترجمه بدیعالزمان فروزانفر، تهران، بنگاه ترجمه ونشر کتاب.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘لزوم تصحیح انتقادی دیوان شمس
📝مجتبی مینوی
مجتبی مینوی در مقالهای با عنوان «لزوم اهتمام در چاپ کردن کتاب مولانا به طریق تصحیح انتقادی» دوسوم غزلهای دیوان شمس را از مولانا ندانسته و مینویسد:
مرحوم فروزانفر وقتی درصدد چاپ کردن دیوان شمس تبریزی برآمد، از مردی موسوم به فریدون نافذ اوزلُق خواهش کرد عکس نسخهای را برای او بفرستد. فریدون نافذ اوزلُق عکس بزرگترین مجموعهای از این غزلیات را که میتوانست بیابد، گرفته فرستاد... در این ضمن بنده عکس سه نسخۀ بسیار معتبر از دیوان شمس از سه کتابخانۀ ترکیه فراهم آورده به طهران فرستادم. نسخهای از قونیه، نسخهای از اَفیون قَرَه حِصار و نسخهای از کتابخانۀ اَسعد اَفَندی.
دوثلث از غزلهایی که در نسخۀ عکسی فریدون نافذ بود، در این سه نسخه اصلاً نیست. رمز این سه نسخه در چاپ مرحوم فروزانفر «قو ، قح ، عد» است که در حاشیۀ پای صفحات ذکر کرده است. بیشتر غزلهای مندرج در دیوان کبیر به تصحیح فروزانفر از مولانا نیست به دلیل اینکه سه نسخۀ معتبر قدیم آنها را ندارد (مینوی، ۱۳۸۱: ۹۲-۹۳).
منبع:
_ مینوی، مجتبی، ۱۳۸۱، «لزوم اهتمام در چاپ کردن کتاب مولانا به طریق تصحیح انتقادی»، آینۀ میراث، شماره ۱.
https://t.iss.one/Minavash
📝مجتبی مینوی
مجتبی مینوی در مقالهای با عنوان «لزوم اهتمام در چاپ کردن کتاب مولانا به طریق تصحیح انتقادی» دوسوم غزلهای دیوان شمس را از مولانا ندانسته و مینویسد:
مرحوم فروزانفر وقتی درصدد چاپ کردن دیوان شمس تبریزی برآمد، از مردی موسوم به فریدون نافذ اوزلُق خواهش کرد عکس نسخهای را برای او بفرستد. فریدون نافذ اوزلُق عکس بزرگترین مجموعهای از این غزلیات را که میتوانست بیابد، گرفته فرستاد... در این ضمن بنده عکس سه نسخۀ بسیار معتبر از دیوان شمس از سه کتابخانۀ ترکیه فراهم آورده به طهران فرستادم. نسخهای از قونیه، نسخهای از اَفیون قَرَه حِصار و نسخهای از کتابخانۀ اَسعد اَفَندی.
دوثلث از غزلهایی که در نسخۀ عکسی فریدون نافذ بود، در این سه نسخه اصلاً نیست. رمز این سه نسخه در چاپ مرحوم فروزانفر «قو ، قح ، عد» است که در حاشیۀ پای صفحات ذکر کرده است. بیشتر غزلهای مندرج در دیوان کبیر به تصحیح فروزانفر از مولانا نیست به دلیل اینکه سه نسخۀ معتبر قدیم آنها را ندارد (مینوی، ۱۳۸۱: ۹۲-۹۳).
منبع:
_ مینوی، مجتبی، ۱۳۸۱، «لزوم اهتمام در چاپ کردن کتاب مولانا به طریق تصحیح انتقادی»، آینۀ میراث، شماره ۱.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘مثنوی معنوی
📝مولوی
از نسخههای معروف «مثنوی معنوی» میتوان به چاپ علاءالدوله، چاپ خوانسواری و چاپ لَیدِن به اهتمام رینولد ا . نیکلسون - که فروزانفر آن را بهترین چاپ مثنوی میدانست (مولوی، ۱۳۹۶: ۴۲-۴۳) - اشاره کرد. اما با وجود همۀ محاسن تصحیح نیکلسون، یکی از ضعفهای این چاپ این است که اساس تصحیح نیکلسون در مثنوی، نسخههای قرن هشتم هجری است و ایشان پس از چاپ دفتر اوّل و دوّم بود که با چند نسخۀ متعلّق به قرن هفتم و نسخۀ معروف قونیه (۶۷۷ هجری) آشنا شد و تصحیح دفترهای دیگر مثنوی را بر اساس این نسخهها و خصوصاً نسخۀ قونیه قرار داد (همان: ۴۳).
از دیگر تصحیحهای صورت گرفته از مثنوی معنوی میتوان به تصحیح دکتر عبدالکریم سروش و تصحیح دکتر محمدعلی موحد اشاره کرد. موحد در مقدّمۀ مفصّل صدوشصت صفحهای خود بر کتاب مثنوی معنوی، ضمن اینکه عبدالکریم سروش را محقّق دانشمند میخواند (همان: ۶۱)، متذکّر میشود که سروش تنها به همان نسخۀ ۶۷۷ قونیه اکتفا کرده و از درگیر شدن با نسخههای دیگر خودداری نموده است (همان: ۵۸) و حال آنکه با همۀ اعتبار و نفاست نسخۀ ۶۷۷ این نسخه ما را از مراجعه به نسخههای دیگر بینیاز نمیکند؛ چراکه بسیاری از اغلاط نسخۀ ۶۷۷ جز با مراجعه به دیگر نسخهها قابل تشخیص نیست (همان: ۶۱ الی۶۳).
دکتر موحد در ادامه با اشاره به عدمتقیّد مولانا در رعایت قواعد علم قافیه - چنانکه فروزانفر نیز بر آن اعتقاد بود (همان: ۱۰۸) - به شرح بهره بردن خود از یازده نسخه - هشت نسخۀ آن در فاصلۀ ۱۵ سال اوّل پس از وفات مولاناست و دو نسخۀ ۶۷۷ و ۶۸۷ مشتمل بر هر شش دفتر مثنوی معنوی است (همان: ۳۹) - در تصحیح مثنوی معنوی میپردازد و با تمجید و تشکّر ویژه از مصطفی ملکیان میآورد:
از استاد یگانه و اوستاد اوستادان مصطفی ملکیان باید دوباره و چندباره نام ببرم که سایۀ مهربان او همواره بر سرم و نفس گرم او قوتبخش زانوانم بود. بزرگا جوانمردا که ارادتش به آستان مولانا چندان است که در آخرین مرحله نیز هر شش دفتر را از نظر باریکبین خود گذرانید و غلطهایی را که از چشم همۀ ما پنهان مانده بود کشف و تصحیح فرمود. خداوند جزای خیرش دهاد (همان: ۳۸).
مثنوی معنوی درنهایت با مقدمه و تصحیح دکتر محمدعلی موحد در ۲۵۶۹۹ بیت - نیکلسون: ۲۵۶۳۲ و سروش: ۲۵۶۴۶ (همان: ۱۱۴) - در سال ۱۳۹۶ توسّط انتشارات هرمس به چاپ رسید. یکی از تفاوتهای تصحیح موحد و سروش با نیکلسون در اولین شعر از دفتر اوّل مثنوی است: «بشنو این نَی چون شکایت میکند / از جداییها حکایت میکند / کز نَیِستان تا مرا بُبریدهاند / در نفیرم مرد و زن نالیدهاند... / هر کسی از ظنِّ خود شد یارِ من / از درونِ من نجُست اسرارِ من (همان: ۳)» و حال آنکه نیکلسون با توجه به عدم دسترسی به نسخۀ قونیه دو بیتِ اوّل این شعر را چنین آورده است: «بشنو از نی چون حکایت میکند / از جداییها شکایت میکند / کز نیستان تا مرا ببریدهاند / از نفیرم مرد و زن نالیدهاند»
مولوی در مقدمۀ دفتر اوّل از کتاب مثنوی معنوی، این کتاب را اصولِ اصولِ اصولِ دین معرّفی میکند (همان: ۱). مطلبی که افرادی چون مرتضی مطهری و سید علی خامنهای هم بر آن انگشت تأیید گذاشتهاند (خامنهای، ۱۳۸۷: ذیل «در دیدار با شاعران»).
البته در این میان برخی نیز مثنوی مولانا را اثری غیردینی و حتی ضدّدینی معرّفی کردهاند و فردی چون علامه عبدالحسین امینی معتقد است که والله اگر صد سال شراب بخوری خدا میگذرد ولی از اینکه میگویی مثنوی اصل اصل الاصول است نمیگذرد (فایل سخنرانی در وب موجود است).
مولانای رومی برخلاف روال معمول، کتاب مثنوی را بدون حمد و بسمالله شروع کرده است و در ادامه پس از ستایش انبیا، ابوبکر، عُمَر - که از او بهعنوان امیرالمؤمنین و الگوی خود یاد میکند (همان: ۷) - عثمان، علی بن ابیطالب و حتی معاویه - معاویه خطاب به شیطان میگوید: بازِ اسپیدم، شکارم شه کند / عنکبوتی کی به گِردِ ما تنَد (همان: ۴۲۸) - به تمجید از قرآن پرداخته است:
«چون تو در قرآنِ حق بگریختی / با روانِ انبیا آمیختی / هست قرآن حالهای انبیا / ماهیانِ بحرِ پاکِ کبریا (همان: ۱۰۱)» و ضمن پذیرفتن معجزه، در وصف پیامبر اسلام میآورد: «آن دهان کژ کرد و از تسخر بخواند / مر محمّد را، دهانش کژ بماند (همان: ۵۳)»
https://t.iss.one/Minavash
📝مولوی
از نسخههای معروف «مثنوی معنوی» میتوان به چاپ علاءالدوله، چاپ خوانسواری و چاپ لَیدِن به اهتمام رینولد ا . نیکلسون - که فروزانفر آن را بهترین چاپ مثنوی میدانست (مولوی، ۱۳۹۶: ۴۲-۴۳) - اشاره کرد. اما با وجود همۀ محاسن تصحیح نیکلسون، یکی از ضعفهای این چاپ این است که اساس تصحیح نیکلسون در مثنوی، نسخههای قرن هشتم هجری است و ایشان پس از چاپ دفتر اوّل و دوّم بود که با چند نسخۀ متعلّق به قرن هفتم و نسخۀ معروف قونیه (۶۷۷ هجری) آشنا شد و تصحیح دفترهای دیگر مثنوی را بر اساس این نسخهها و خصوصاً نسخۀ قونیه قرار داد (همان: ۴۳).
از دیگر تصحیحهای صورت گرفته از مثنوی معنوی میتوان به تصحیح دکتر عبدالکریم سروش و تصحیح دکتر محمدعلی موحد اشاره کرد. موحد در مقدّمۀ مفصّل صدوشصت صفحهای خود بر کتاب مثنوی معنوی، ضمن اینکه عبدالکریم سروش را محقّق دانشمند میخواند (همان: ۶۱)، متذکّر میشود که سروش تنها به همان نسخۀ ۶۷۷ قونیه اکتفا کرده و از درگیر شدن با نسخههای دیگر خودداری نموده است (همان: ۵۸) و حال آنکه با همۀ اعتبار و نفاست نسخۀ ۶۷۷ این نسخه ما را از مراجعه به نسخههای دیگر بینیاز نمیکند؛ چراکه بسیاری از اغلاط نسخۀ ۶۷۷ جز با مراجعه به دیگر نسخهها قابل تشخیص نیست (همان: ۶۱ الی۶۳).
دکتر موحد در ادامه با اشاره به عدمتقیّد مولانا در رعایت قواعد علم قافیه - چنانکه فروزانفر نیز بر آن اعتقاد بود (همان: ۱۰۸) - به شرح بهره بردن خود از یازده نسخه - هشت نسخۀ آن در فاصلۀ ۱۵ سال اوّل پس از وفات مولاناست و دو نسخۀ ۶۷۷ و ۶۸۷ مشتمل بر هر شش دفتر مثنوی معنوی است (همان: ۳۹) - در تصحیح مثنوی معنوی میپردازد و با تمجید و تشکّر ویژه از مصطفی ملکیان میآورد:
از استاد یگانه و اوستاد اوستادان مصطفی ملکیان باید دوباره و چندباره نام ببرم که سایۀ مهربان او همواره بر سرم و نفس گرم او قوتبخش زانوانم بود. بزرگا جوانمردا که ارادتش به آستان مولانا چندان است که در آخرین مرحله نیز هر شش دفتر را از نظر باریکبین خود گذرانید و غلطهایی را که از چشم همۀ ما پنهان مانده بود کشف و تصحیح فرمود. خداوند جزای خیرش دهاد (همان: ۳۸).
مثنوی معنوی درنهایت با مقدمه و تصحیح دکتر محمدعلی موحد در ۲۵۶۹۹ بیت - نیکلسون: ۲۵۶۳۲ و سروش: ۲۵۶۴۶ (همان: ۱۱۴) - در سال ۱۳۹۶ توسّط انتشارات هرمس به چاپ رسید. یکی از تفاوتهای تصحیح موحد و سروش با نیکلسون در اولین شعر از دفتر اوّل مثنوی است: «بشنو این نَی چون شکایت میکند / از جداییها حکایت میکند / کز نَیِستان تا مرا بُبریدهاند / در نفیرم مرد و زن نالیدهاند... / هر کسی از ظنِّ خود شد یارِ من / از درونِ من نجُست اسرارِ من (همان: ۳)» و حال آنکه نیکلسون با توجه به عدم دسترسی به نسخۀ قونیه دو بیتِ اوّل این شعر را چنین آورده است: «بشنو از نی چون حکایت میکند / از جداییها شکایت میکند / کز نیستان تا مرا ببریدهاند / از نفیرم مرد و زن نالیدهاند»
مولوی در مقدمۀ دفتر اوّل از کتاب مثنوی معنوی، این کتاب را اصولِ اصولِ اصولِ دین معرّفی میکند (همان: ۱). مطلبی که افرادی چون مرتضی مطهری و سید علی خامنهای هم بر آن انگشت تأیید گذاشتهاند (خامنهای، ۱۳۸۷: ذیل «در دیدار با شاعران»).
البته در این میان برخی نیز مثنوی مولانا را اثری غیردینی و حتی ضدّدینی معرّفی کردهاند و فردی چون علامه عبدالحسین امینی معتقد است که والله اگر صد سال شراب بخوری خدا میگذرد ولی از اینکه میگویی مثنوی اصل اصل الاصول است نمیگذرد (فایل سخنرانی در وب موجود است).
مولانای رومی برخلاف روال معمول، کتاب مثنوی را بدون حمد و بسمالله شروع کرده است و در ادامه پس از ستایش انبیا، ابوبکر، عُمَر - که از او بهعنوان امیرالمؤمنین و الگوی خود یاد میکند (همان: ۷) - عثمان، علی بن ابیطالب و حتی معاویه - معاویه خطاب به شیطان میگوید: بازِ اسپیدم، شکارم شه کند / عنکبوتی کی به گِردِ ما تنَد (همان: ۴۲۸) - به تمجید از قرآن پرداخته است:
«چون تو در قرآنِ حق بگریختی / با روانِ انبیا آمیختی / هست قرآن حالهای انبیا / ماهیانِ بحرِ پاکِ کبریا (همان: ۱۰۱)» و ضمن پذیرفتن معجزه، در وصف پیامبر اسلام میآورد: «آن دهان کژ کرد و از تسخر بخواند / مر محمّد را، دهانش کژ بماند (همان: ۵۳)»
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
مولانا در ادامه ضمن سرودن اشعار متعدّدی در فضیلت عقل و خِرَد: «ای برادر تو همان اندیشهای / ما بقی تو استخوان و ریشهای (همان: ۲۷۹)»، این صفت آدمی را ناقص شمرده و با توسّل به حکمت اشراق از جنگها و کشتارهای پیامبر اسلام به دفاع کامل پرداخته است:
«جنگِ پیغامبر مدارِ صلح شد / صلحِ این آخر زمان زآن جنگ بُد / صد هزاران سر بُرید آن دلستان / تا امان یابد سرِ اهلِ جهان (همان: ۲۵۰)» و عجیب دانستن داستانهایی مانند داستان خضر و موسی و نپذیرفتن اعمال غیرعاقلانۀ خضر نظیر کُشتن کودکی که محتمل است در آینده ایمان والدینش را تهدید کند، ضعف عقل و استدلال میشمرَد (همان: ۱۷) و میآورد: «پای استدلالیان چوبین بوَد / پای چوبین سخت بیتمکین بوَد (همان: ۱۳۹)»
از دیگر امور ذکر شده در مثنوی معنوی میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
جبر و اختیار که پس از ذکر ابیاتی در تأیید اختیار و همچنین تأیید جبر، در نهایت گویی به عدمِپاسخ قطعی رسیده است: «همچنین بحث است تا حشرِ بشر / در میانِ جبری و اهلِ قدَر (همان: ۱۲۰۲)»، نکوهشِ زنان: «گفت گر کودک درآید یا زنی / کاو ندارد عقل و رأی روشنی / گفت با او مشورت کن، وآنچه گفت / تو خلافِ آن کن و در راه اُفت / نفسِ خود را زنشناس از زن بَتَر / زآنکه زن جزویست، نفست کلِّ شر (همان: ۳۹۷)»، نکوهش تقلید: «مر مرا تقلیدشان بر باد داد / که دو صد لعنت بر آن تقلید باد (همان: ۲۹۶)»، مذمّت زندگی در روستا: «دِه مرو دِه مرد را احمق کند / عقل را بینور و بیرونق کند (همان: ۵۱۹)»، وحدت وجود: «چون که بیرنگی اسیرِ رنگ شد / موسیی با موسیی در جنگ شد / چون به بیرنگی رسی کان داشتی / موسی و فرعون دارند آشتی (همان: ۱۶۲)»، پردهدری: «پرده بردار و برهنه گو، که من / می نخسبم با صنم با پیرهن (همان: ۱۱)»، امید: «تو مگو ما را بدان شه بار نیست / با کریمان کارها دشوار نیست (همان: ۱۶)»، کوشش: «دوست دارد یار این آشفتگی/ کوششِ بیهوده به از خفتگی (همان: ۱۱۸)»، تمسخر عزاداری عاشورا: «روز عاشورا همه اهلِ حَلَب / بابِ انطاکیّه اندر تا به شب / ناله و نوحه کنند اندر بُکا / شیعه، عاشورا برای کربلا / چون که ایشان خسروِ دین بودهاند / وقتِ شادی شد چو بشکستند بند / بر دل و دینِ خرابت نوحه کن / که نمیبیند جز این خاکِ کهن (همان: ۱۳۱۹-۱۳۲۰)» و فحّاشی: «روز رویت روی خاتونانِ تر/ کیرِ زشتت شب بَتَر از کیرِ خر (همان: ۹۲۸)»
در پایان شاید بتوان گفت پیام اصلی مولوی در مثنوی معنوی، تبلیغ پلورالیسم و تشویق به حرکت در مسیر عشق است:
«از نظرگاه است ای مغزِ وجود / اختلافِ مؤمن و گبر و جهود / از نظرگه گفتشان شد مختلف / آن یکی دالش لقب داد این الف (همان: ۵۶۰-۵۶۱)». «علّتِ عاشق ز علّتها جداست / عشق اصطرلابِ اسرارِ خداست / هرچه گویم عشق را شرح و بیان / چون به عشق آیم خجل باشم از آن / گرچه تفسیرِ زبان روشنگر است / لیک عشقِ بیزبان روشنتر است / چون قلم اندر نوشتن میشتافت / چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت / عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت / شرحِ عشق و عاشقی هم عشق گفت / آفتاب آمد دلیلِ آفتاب / گر دلیلت باید، از وی رو متاب (همان: ۱۰)»
منبع:
_ مولوی، جلالالدین محمد، ۱۳۹۶، مثنوی معنوی، به تصحیح و مقدمه محمدعلی موحد، تهران، هرمس.
https://t.iss.one/Minavash
مولانا در ادامه ضمن سرودن اشعار متعدّدی در فضیلت عقل و خِرَد: «ای برادر تو همان اندیشهای / ما بقی تو استخوان و ریشهای (همان: ۲۷۹)»، این صفت آدمی را ناقص شمرده و با توسّل به حکمت اشراق از جنگها و کشتارهای پیامبر اسلام به دفاع کامل پرداخته است:
«جنگِ پیغامبر مدارِ صلح شد / صلحِ این آخر زمان زآن جنگ بُد / صد هزاران سر بُرید آن دلستان / تا امان یابد سرِ اهلِ جهان (همان: ۲۵۰)» و عجیب دانستن داستانهایی مانند داستان خضر و موسی و نپذیرفتن اعمال غیرعاقلانۀ خضر نظیر کُشتن کودکی که محتمل است در آینده ایمان والدینش را تهدید کند، ضعف عقل و استدلال میشمرَد (همان: ۱۷) و میآورد: «پای استدلالیان چوبین بوَد / پای چوبین سخت بیتمکین بوَد (همان: ۱۳۹)»
از دیگر امور ذکر شده در مثنوی معنوی میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
جبر و اختیار که پس از ذکر ابیاتی در تأیید اختیار و همچنین تأیید جبر، در نهایت گویی به عدمِپاسخ قطعی رسیده است: «همچنین بحث است تا حشرِ بشر / در میانِ جبری و اهلِ قدَر (همان: ۱۲۰۲)»، نکوهشِ زنان: «گفت گر کودک درآید یا زنی / کاو ندارد عقل و رأی روشنی / گفت با او مشورت کن، وآنچه گفت / تو خلافِ آن کن و در راه اُفت / نفسِ خود را زنشناس از زن بَتَر / زآنکه زن جزویست، نفست کلِّ شر (همان: ۳۹۷)»، نکوهش تقلید: «مر مرا تقلیدشان بر باد داد / که دو صد لعنت بر آن تقلید باد (همان: ۲۹۶)»، مذمّت زندگی در روستا: «دِه مرو دِه مرد را احمق کند / عقل را بینور و بیرونق کند (همان: ۵۱۹)»، وحدت وجود: «چون که بیرنگی اسیرِ رنگ شد / موسیی با موسیی در جنگ شد / چون به بیرنگی رسی کان داشتی / موسی و فرعون دارند آشتی (همان: ۱۶۲)»، پردهدری: «پرده بردار و برهنه گو، که من / می نخسبم با صنم با پیرهن (همان: ۱۱)»، امید: «تو مگو ما را بدان شه بار نیست / با کریمان کارها دشوار نیست (همان: ۱۶)»، کوشش: «دوست دارد یار این آشفتگی/ کوششِ بیهوده به از خفتگی (همان: ۱۱۸)»، تمسخر عزاداری عاشورا: «روز عاشورا همه اهلِ حَلَب / بابِ انطاکیّه اندر تا به شب / ناله و نوحه کنند اندر بُکا / شیعه، عاشورا برای کربلا / چون که ایشان خسروِ دین بودهاند / وقتِ شادی شد چو بشکستند بند / بر دل و دینِ خرابت نوحه کن / که نمیبیند جز این خاکِ کهن (همان: ۱۳۱۹-۱۳۲۰)» و فحّاشی: «روز رویت روی خاتونانِ تر/ کیرِ زشتت شب بَتَر از کیرِ خر (همان: ۹۲۸)»
در پایان شاید بتوان گفت پیام اصلی مولوی در مثنوی معنوی، تبلیغ پلورالیسم و تشویق به حرکت در مسیر عشق است:
«از نظرگاه است ای مغزِ وجود / اختلافِ مؤمن و گبر و جهود / از نظرگه گفتشان شد مختلف / آن یکی دالش لقب داد این الف (همان: ۵۶۰-۵۶۱)». «علّتِ عاشق ز علّتها جداست / عشق اصطرلابِ اسرارِ خداست / هرچه گویم عشق را شرح و بیان / چون به عشق آیم خجل باشم از آن / گرچه تفسیرِ زبان روشنگر است / لیک عشقِ بیزبان روشنتر است / چون قلم اندر نوشتن میشتافت / چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت / عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت / شرحِ عشق و عاشقی هم عشق گفت / آفتاب آمد دلیلِ آفتاب / گر دلیلت باید، از وی رو متاب (همان: ۱۰)»
منبع:
_ مولوی، جلالالدین محمد، ۱۳۹۶، مثنوی معنوی، به تصحیح و مقدمه محمدعلی موحد، تهران، هرمس.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘پوست و مغز
📝منسوب به مولوی
فریدون کار در سال ۱۳۳۶ در کتاب «غزلیات شورانگیز شمس تبریزی»، که منتخبی از اشعار دیوان شمس است، غزلی را با مطلع «ما دل اندر راه جانان باختیم / غلغلی اندر جهان انداختیم» ذکر کرده و آن را به مولوی نسبت داده است. غزلی که در کلیات شمس به تصحیح بدیعالزمان فروزانفر نیامده است و یکی از ابیات آن، بیت زیر است (کار، ۱۳۶۹: ۳۳۳):
ما ز قرآن برگزیده مغز را پوست را پیش سگان انداختیم
منبع:
_ کار، فریدون، ۱۳۶۹، غزلیات شورانگیز شمس تبریزی، تهران، فروغی.
https://t.iss.one/Minavash
📝منسوب به مولوی
فریدون کار در سال ۱۳۳۶ در کتاب «غزلیات شورانگیز شمس تبریزی»، که منتخبی از اشعار دیوان شمس است، غزلی را با مطلع «ما دل اندر راه جانان باختیم / غلغلی اندر جهان انداختیم» ذکر کرده و آن را به مولوی نسبت داده است. غزلی که در کلیات شمس به تصحیح بدیعالزمان فروزانفر نیامده است و یکی از ابیات آن، بیت زیر است (کار، ۱۳۶۹: ۳۳۳):
ما ز قرآن برگزیده مغز را پوست را پیش سگان انداختیم
منبع:
_ کار، فریدون، ۱۳۶۹، غزلیات شورانگیز شمس تبریزی، تهران، فروغی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘شمس تبریزی
📝محمدعلی موحد
از بهترین کتابهایی که در عصر حاضر دربارۀ مولانا و شمس تبریزی نگاشته شده است، میتوان به کتاب «پلهپله تا ملاقات خدا» اثر دکتر عبدالحسین زرینکوب، «خط سوّم» نوشتۀ دکتر ناصرالدین صاحبالزمانی و «شمس تبریزی» به قلم دکتر محمدعلی موحّد اشاره کرد.
کتاب «شمس تبریزی» علاوه بر اینکه به مانند دو اثر دیگر از مجموعه آثار مولوی و سه منبع معتبر و قدیمی «ولدنامهِ سلطان ولد»، «رسالۀ سپهسالار» و «مناقبالعارفینِ افلاکی» بهره جُسته است، از کتاب خودِ شمس با عنوان «مقالات» نیز بسیار منتفع شده و به کرّات بدان استناد نموده است.
از زندگی شمس اطلاعات گستردهای وجود ندارد! سلطان ولد و سپهسالار از نام او سخنی نیاوردهاند. در مقالات شمس نیز تنها به لقب او یعنی شمسالدین اشاره شده و در مناقبالعارفینِ افلاکی است که با نام کامل او، شمسالحق و الدین، محمد بن علی بن ملک داد تبریزی آشنا میشویم (موحد، ۱۳۷۵: ۳۹-۴۰).
شمس تبریزی گویی از پدری بزّاز و عاطفی و در خانوادهای معمولی متولّد گشت. از همان کودکی حالات غیرعادی و غریبی داشت که مایۀ نگرانی پدر و مادرش بوده است (همان: ۴۱-۴۳). او که ظاهراً تنها فرزند خانواده بود (همان: ۴۳)، روزبهروز تفاهمش با پدرش کمتر و مشکلتر میشد تاآنکه در اوان بلوغ با پدر خود احساس بیگانگی و حتی احساس نوعی خطر و دشمنی میکرد و مهربانی پدر سودی نمیبخشید (همان: ۴۴ الی۴۶). لذا از فقه و مدارس فقهی فاصله گرفت - هرچند ارتباط خود با عالَم فقاهت را هیچگاه ترک نکرد (همان: ۴۸) - و بهطور ناشناس به سفر پرداخت (همان: ۶۷).
شافعی مذهب بود - برخلاف مولوی که حنفی بود (همان: ۴۵-۴۶) - و در حلقۀ درس طلّاب حاضر میشد، اما مانند آنان شهریه و مستمری دریافت نمیکرد و نان دسترنج خود را میخورد (همان: ۵۳). بدین شکل که برای گذراندن زندگی در جوانی به مَشّاقی (عملگی) و در ایام کهولت به معلّمی و بندبافی اشتغال داشت (همان: ۶۹). شمس علّامه نبود اما از علوم رسمی زمان بهرۀ کافی داشت و آن را ارج مینهاد، لیکن آن علوم را در راه کشف حقیقت بیفایده و بلکه مزاحم تلقّی میکرد و انس او با قرآن و تسلّط وی در تفسیر عرفانی کمنظیر بود (همان: ۵۸-۱۷۴).
و اما بیاعتناییاش به مراسم و تشریفات تصوّف مانند موی بریدن، خرقه دادن، تعلیم ذِکر و چلّه نشستن را گویی از استادش پیرِ سلّهباف گرفته بود (همان: ۵۹-۶۲-۱۷۴) و باآنکه سلوک در جادۀ طریقت را نیازمند رهبری و دستگیری پیر میدانست، چلّهنشینی و خلوتگزینی را روش موسی و نه متابعت از پیامبر اسلام میپنداشت (همان: ۱۲۲-۱۷۴). چنانکه پرنده خوانده شدن شمس نیز ناظر به علوّ همّت و اوج معرفت وی بوده است، نه آنچنان که افلاکی کثیرالسفر بودن و یا طیالارض و قدرت خارقِ عادت داشتن را تصوّر کرده است (همان: ۸۰-۸۱)!
شمس برای پیدا کردن شیخی کامل از تبریز خارج شد، اما در این جستوجو ناکام ماند تاآنکه مولانا را بدین صفت یافت (همان: ۶۶). او باآنکه در مقالات، خود را آفتاب و مولانا را ماهتاب میداند که در پیِ آفتاب میرود و نور را از او میگیرد - چنانکه مولانا هم عیناً این تشبیه را در سخنان خویش انعکاس داده است - اما از طرفی دیگر پیوند خود و مولانا را در چارچوب پیری و مریدی جای نمیدهد و فاش میگوید که پیوند او با مولانا پیوند دوستی است (همان: ۱۷۷-۱۷۸). و حتی مولانا در این مسیر به درجهای میرسد که انبیا و اولیا حسرت دیدارش را میبرند و شمس خود را از شناخت او قاصر میداند: «ولله که من در شناخت مولانا قاصرم. در این سخن هیچ نفاق و تکلّف نیست و تأویل (همان: ۱۵۰-۱۵۳)».
شمس تبریزی مولانا را پانزده شانزده سال پیش در بیستوچهار سالگیِ او دیده و شناخته بود و این مسئله را در چند جای مقالات ذکر کرده است. اما علّت همصحبت نشدن با مولانا را عدمِدرک اسرار از جانب وی برشمرده است (همان: ۱۳۸ الی۱۴۰). تاآنکه در جمادیالآخر سال ۶۴۲ وارد قونیه میشود (همان: ۱۰۶) و برای دومین مرتبه در شصت سالگی - در این زمان سنّ مولانا مشخّص نیست و برخی از جمله سپهسالار او را سیوهشت ساله و بعضی چون مولویشناس تُرک، عبدالباقی گلپینارلی، وی را با توجّه به اشعار آمده در دیوان شمس مردی شصتودو ساله شمرده است (همان: ۱۲۷-۱۲۸-۱۳۷) - مولانا را در دکّهای کنار کاروانسرا میبیند و از او علّت «سبحانی ما اعظم شأنیِ» بایزید بسطامی را میپرسد.
https://t.iss.one/Minavash
📝محمدعلی موحد
از بهترین کتابهایی که در عصر حاضر دربارۀ مولانا و شمس تبریزی نگاشته شده است، میتوان به کتاب «پلهپله تا ملاقات خدا» اثر دکتر عبدالحسین زرینکوب، «خط سوّم» نوشتۀ دکتر ناصرالدین صاحبالزمانی و «شمس تبریزی» به قلم دکتر محمدعلی موحّد اشاره کرد.
کتاب «شمس تبریزی» علاوه بر اینکه به مانند دو اثر دیگر از مجموعه آثار مولوی و سه منبع معتبر و قدیمی «ولدنامهِ سلطان ولد»، «رسالۀ سپهسالار» و «مناقبالعارفینِ افلاکی» بهره جُسته است، از کتاب خودِ شمس با عنوان «مقالات» نیز بسیار منتفع شده و به کرّات بدان استناد نموده است.
از زندگی شمس اطلاعات گستردهای وجود ندارد! سلطان ولد و سپهسالار از نام او سخنی نیاوردهاند. در مقالات شمس نیز تنها به لقب او یعنی شمسالدین اشاره شده و در مناقبالعارفینِ افلاکی است که با نام کامل او، شمسالحق و الدین، محمد بن علی بن ملک داد تبریزی آشنا میشویم (موحد، ۱۳۷۵: ۳۹-۴۰).
شمس تبریزی گویی از پدری بزّاز و عاطفی و در خانوادهای معمولی متولّد گشت. از همان کودکی حالات غیرعادی و غریبی داشت که مایۀ نگرانی پدر و مادرش بوده است (همان: ۴۱-۴۳). او که ظاهراً تنها فرزند خانواده بود (همان: ۴۳)، روزبهروز تفاهمش با پدرش کمتر و مشکلتر میشد تاآنکه در اوان بلوغ با پدر خود احساس بیگانگی و حتی احساس نوعی خطر و دشمنی میکرد و مهربانی پدر سودی نمیبخشید (همان: ۴۴ الی۴۶). لذا از فقه و مدارس فقهی فاصله گرفت - هرچند ارتباط خود با عالَم فقاهت را هیچگاه ترک نکرد (همان: ۴۸) - و بهطور ناشناس به سفر پرداخت (همان: ۶۷).
شافعی مذهب بود - برخلاف مولوی که حنفی بود (همان: ۴۵-۴۶) - و در حلقۀ درس طلّاب حاضر میشد، اما مانند آنان شهریه و مستمری دریافت نمیکرد و نان دسترنج خود را میخورد (همان: ۵۳). بدین شکل که برای گذراندن زندگی در جوانی به مَشّاقی (عملگی) و در ایام کهولت به معلّمی و بندبافی اشتغال داشت (همان: ۶۹). شمس علّامه نبود اما از علوم رسمی زمان بهرۀ کافی داشت و آن را ارج مینهاد، لیکن آن علوم را در راه کشف حقیقت بیفایده و بلکه مزاحم تلقّی میکرد و انس او با قرآن و تسلّط وی در تفسیر عرفانی کمنظیر بود (همان: ۵۸-۱۷۴).
و اما بیاعتناییاش به مراسم و تشریفات تصوّف مانند موی بریدن، خرقه دادن، تعلیم ذِکر و چلّه نشستن را گویی از استادش پیرِ سلّهباف گرفته بود (همان: ۵۹-۶۲-۱۷۴) و باآنکه سلوک در جادۀ طریقت را نیازمند رهبری و دستگیری پیر میدانست، چلّهنشینی و خلوتگزینی را روش موسی و نه متابعت از پیامبر اسلام میپنداشت (همان: ۱۲۲-۱۷۴). چنانکه پرنده خوانده شدن شمس نیز ناظر به علوّ همّت و اوج معرفت وی بوده است، نه آنچنان که افلاکی کثیرالسفر بودن و یا طیالارض و قدرت خارقِ عادت داشتن را تصوّر کرده است (همان: ۸۰-۸۱)!
شمس برای پیدا کردن شیخی کامل از تبریز خارج شد، اما در این جستوجو ناکام ماند تاآنکه مولانا را بدین صفت یافت (همان: ۶۶). او باآنکه در مقالات، خود را آفتاب و مولانا را ماهتاب میداند که در پیِ آفتاب میرود و نور را از او میگیرد - چنانکه مولانا هم عیناً این تشبیه را در سخنان خویش انعکاس داده است - اما از طرفی دیگر پیوند خود و مولانا را در چارچوب پیری و مریدی جای نمیدهد و فاش میگوید که پیوند او با مولانا پیوند دوستی است (همان: ۱۷۷-۱۷۸). و حتی مولانا در این مسیر به درجهای میرسد که انبیا و اولیا حسرت دیدارش را میبرند و شمس خود را از شناخت او قاصر میداند: «ولله که من در شناخت مولانا قاصرم. در این سخن هیچ نفاق و تکلّف نیست و تأویل (همان: ۱۵۰-۱۵۳)».
شمس تبریزی مولانا را پانزده شانزده سال پیش در بیستوچهار سالگیِ او دیده و شناخته بود و این مسئله را در چند جای مقالات ذکر کرده است. اما علّت همصحبت نشدن با مولانا را عدمِدرک اسرار از جانب وی برشمرده است (همان: ۱۳۸ الی۱۴۰). تاآنکه در جمادیالآخر سال ۶۴۲ وارد قونیه میشود (همان: ۱۰۶) و برای دومین مرتبه در شصت سالگی - در این زمان سنّ مولانا مشخّص نیست و برخی از جمله سپهسالار او را سیوهشت ساله و بعضی چون مولویشناس تُرک، عبدالباقی گلپینارلی، وی را با توجّه به اشعار آمده در دیوان شمس مردی شصتودو ساله شمرده است (همان: ۱۲۷-۱۲۸-۱۳۷) - مولانا را در دکّهای کنار کاروانسرا میبیند و از او علّت «سبحانی ما اعظم شأنیِ» بایزید بسطامی را میپرسد.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
مولانا در این گفتوگوها که تا شش ماه و بهصورت خصوصی در حجرۀ صلاحالدین زرکوب ادامه مییابد، ضمن توضیح و تفسیر گفتۀ بایزید، این عارفِ اُمّی (همان: ۱۶) را در مقابل پیامبر کوچک میشمرَد. چنانکه شمس نیز با نفی تکفیر بایزید و حلاج، آن دو را ضعیف و فرومانده در عالَم مستی معرّفی میکند که بهمانند پیامبر به هشیاری پس از مستی نرسیدهاند (همان: ۱۰۸ الی۱۱۹).
مولانا به دستور شمس خواندن کتاب معارفی را که از پدرش به یادگار داشت، کنار گذاشت. دست از تعلّقات اجتماعی خود شُست و مریدان را به حال خویش رها کرد. اما باز کافی نبود که این فقیه شهر باید همۀ هستیَش را مسخّر شمس کند و بلند شود و در حلقۀ سماع درآید و برقصد. اینها گفتنش آسان است و به کار بستنش سختِ سخت است، و شگفتا که مولانا آسانِ آسان صید شمس شد، دستآموز او گردید و به واسطۀ فرمان شمس تا آخرِ عمر به رقص و موسیقی پرداخت (همان: ۱۴۲-۱۴۳-۱۷۲).
پیرامون شعر هم باآنکه مرحوم فروزانفر بر آن اعتقاد بود که مولانا تا قبل از آشنایی و فریفتگی شمس شعر نمیگفت، ولی به یقین نمیتوان گفت که مولانا پیش از پیوستن به شمس هرگز درصدد طبع آزمایی برنیامده بود. مولانا در ده سالِ اوّل بـیشتر غزل و دوبیتی و پس از آن بـیشتر مثنوی سروده است (همان: ۱۷۲-۱۷۳).
شمس در مقالات، خود را پیرمردی با ریش اندک، تنی لاغر و پُرطاقت، نافذکلام، درونگرا، بلندهمّت، منیعالطبع، ناآرام، تند و پرخاشگر، در بندِ آداب و رسوم نبودن و صریحاللهجه معرّفی میکند (همان: ۱۷۴). و مولانا نیز او را در دیوان کبیر، نه خداوند که خداوندِ خداوندِ خداوندانِ بحق میخواند (همان: ۱۷۵). لذا مریدان متعصّب مولانا که سخت دلبستۀ او بودند ناخشنودی خود را از شمس پنهان نمیکردند. از اینروی، شمس برای بار نخست مولانا و مریدان او را تنها گذاشت و رفت. و مولانا چنان افسرده شد که مریدان از رفتار خود شرمسار و پشیمان گشتند... چندی برنیامد که قاصدی از شام به همراه نامهای از شمس رسید.
مولانا فرزند خود سلطان ولد را با بیست تن از مریدان نزد شمس فرستاد و استدعای بازگشت او را کرد. شمس هم که نرفته بود تا مولانا را برای همیشه تنها بگذارد، دعوت او را پذیرفت و به همراه فرستادگان وی به قونیه باز آمد (همان: ۱۵۶-۱۵۷). تااینکه پس از تقریباً سه سال همنشینی با مولانا بر اثر ستیزهجوییهای متعدّد بدخواهان تصمیم به تَرک دوبارۀ قونیه میگیرد و مکرّر در گوش سلطان ولد میخواند که اینها میخواهند مرا از مولانا جدا کنند و من هم تصمیم خود را گرفتهام و این نوبت چنان غیبت خواهم کرد که اثر مرا هیچ آفریده نیابد. و چنین بود که در سال ۶۴۵ برای همیشه از قونیه رفت (همان: ۱۹۸).
مولانا هم که هرگاه بسیار برافروخته میشد دشنامِ غَرخواهر (خواهرجنده) را بر زبان میآورد، - در مقالات شمس نیز با این واژه روبهرو میشویم (همان: ۱۵۴-۱۵۵) - دو مرتبه به جستجوی شمس تا شام رفت و او را نیافت (همان: ۲۰۴). تاآنکه سرانجام خبر مرگ او رسید و به اغلب احتمال در راه تبریز، بلکه بدون تردید چنانکه دکتر محمد امین ریاحی در مقالهای با عنوان «منارِ شمسِ تبریز در خوی» آورده است، شمس در خوی و در آرامگاهی که مشهور است دفن شده است.
بر اساس کتاب تمجید شدۀ «شاهد صادق» اثر محمدصادق آزادانی اصفهانی، شمس در همان سال ۶۴۵ درگذشته است (همان: ۲۰۵ الی۲۱۱). و شایعۀ قتل او به دست منکران و بدخواهان که حاصل روایات متناقض و تردیدآمیز برخی چون افلاکی است، قابل قبول نبوده و خدشهپذیر است؛ چراکه سلطان ولد و سپهسالار که شهود عینی آن وقایع بودند مطلقاً اشارهای به قتل شمس ندارند (همان: ۱۹۸-۱۹۹).
از دیگر نکات مطرح شده در کتاب شمس تبریزی میتوان به تمجید شمس از شادی اشاره کرد و اینکه هم مرگ و هم زندگی را دوست داشت و در تفسیری عارفانه در مقالات خود میآورد:
مرا از این حدیث عجب میآید که «الدنیا سجن المؤمن» که من هیچ سجن ندیدم. همه خوشی دیدم (همان: ۱۸۶-۱۸۷).
شمس تبریزی فلسفه را حجاب شمرده و فیلسوف را به باد تمسخر میگیرد (همان: ۱۷۹) و پس از آنکه رباعیات شکّاکانه و ملحدانۀ خیام بر سر زبانها افتاد و مشایخ تصوّف به مقابله با او پرداختند، عطار و شمس نیز ضمن عدمِنسبت لاابالیگری به خیام، او را گمگشته و سرگردان خواندند (همان: ۱۹۲-۱۹۶).
https://t.iss.one/Minavash
مولانا در این گفتوگوها که تا شش ماه و بهصورت خصوصی در حجرۀ صلاحالدین زرکوب ادامه مییابد، ضمن توضیح و تفسیر گفتۀ بایزید، این عارفِ اُمّی (همان: ۱۶) را در مقابل پیامبر کوچک میشمرَد. چنانکه شمس نیز با نفی تکفیر بایزید و حلاج، آن دو را ضعیف و فرومانده در عالَم مستی معرّفی میکند که بهمانند پیامبر به هشیاری پس از مستی نرسیدهاند (همان: ۱۰۸ الی۱۱۹).
مولانا به دستور شمس خواندن کتاب معارفی را که از پدرش به یادگار داشت، کنار گذاشت. دست از تعلّقات اجتماعی خود شُست و مریدان را به حال خویش رها کرد. اما باز کافی نبود که این فقیه شهر باید همۀ هستیَش را مسخّر شمس کند و بلند شود و در حلقۀ سماع درآید و برقصد. اینها گفتنش آسان است و به کار بستنش سختِ سخت است، و شگفتا که مولانا آسانِ آسان صید شمس شد، دستآموز او گردید و به واسطۀ فرمان شمس تا آخرِ عمر به رقص و موسیقی پرداخت (همان: ۱۴۲-۱۴۳-۱۷۲).
پیرامون شعر هم باآنکه مرحوم فروزانفر بر آن اعتقاد بود که مولانا تا قبل از آشنایی و فریفتگی شمس شعر نمیگفت، ولی به یقین نمیتوان گفت که مولانا پیش از پیوستن به شمس هرگز درصدد طبع آزمایی برنیامده بود. مولانا در ده سالِ اوّل بـیشتر غزل و دوبیتی و پس از آن بـیشتر مثنوی سروده است (همان: ۱۷۲-۱۷۳).
شمس در مقالات، خود را پیرمردی با ریش اندک، تنی لاغر و پُرطاقت، نافذکلام، درونگرا، بلندهمّت، منیعالطبع، ناآرام، تند و پرخاشگر، در بندِ آداب و رسوم نبودن و صریحاللهجه معرّفی میکند (همان: ۱۷۴). و مولانا نیز او را در دیوان کبیر، نه خداوند که خداوندِ خداوندِ خداوندانِ بحق میخواند (همان: ۱۷۵). لذا مریدان متعصّب مولانا که سخت دلبستۀ او بودند ناخشنودی خود را از شمس پنهان نمیکردند. از اینروی، شمس برای بار نخست مولانا و مریدان او را تنها گذاشت و رفت. و مولانا چنان افسرده شد که مریدان از رفتار خود شرمسار و پشیمان گشتند... چندی برنیامد که قاصدی از شام به همراه نامهای از شمس رسید.
مولانا فرزند خود سلطان ولد را با بیست تن از مریدان نزد شمس فرستاد و استدعای بازگشت او را کرد. شمس هم که نرفته بود تا مولانا را برای همیشه تنها بگذارد، دعوت او را پذیرفت و به همراه فرستادگان وی به قونیه باز آمد (همان: ۱۵۶-۱۵۷). تااینکه پس از تقریباً سه سال همنشینی با مولانا بر اثر ستیزهجوییهای متعدّد بدخواهان تصمیم به تَرک دوبارۀ قونیه میگیرد و مکرّر در گوش سلطان ولد میخواند که اینها میخواهند مرا از مولانا جدا کنند و من هم تصمیم خود را گرفتهام و این نوبت چنان غیبت خواهم کرد که اثر مرا هیچ آفریده نیابد. و چنین بود که در سال ۶۴۵ برای همیشه از قونیه رفت (همان: ۱۹۸).
مولانا هم که هرگاه بسیار برافروخته میشد دشنامِ غَرخواهر (خواهرجنده) را بر زبان میآورد، - در مقالات شمس نیز با این واژه روبهرو میشویم (همان: ۱۵۴-۱۵۵) - دو مرتبه به جستجوی شمس تا شام رفت و او را نیافت (همان: ۲۰۴). تاآنکه سرانجام خبر مرگ او رسید و به اغلب احتمال در راه تبریز، بلکه بدون تردید چنانکه دکتر محمد امین ریاحی در مقالهای با عنوان «منارِ شمسِ تبریز در خوی» آورده است، شمس در خوی و در آرامگاهی که مشهور است دفن شده است.
بر اساس کتاب تمجید شدۀ «شاهد صادق» اثر محمدصادق آزادانی اصفهانی، شمس در همان سال ۶۴۵ درگذشته است (همان: ۲۰۵ الی۲۱۱). و شایعۀ قتل او به دست منکران و بدخواهان که حاصل روایات متناقض و تردیدآمیز برخی چون افلاکی است، قابل قبول نبوده و خدشهپذیر است؛ چراکه سلطان ولد و سپهسالار که شهود عینی آن وقایع بودند مطلقاً اشارهای به قتل شمس ندارند (همان: ۱۹۸-۱۹۹).
از دیگر نکات مطرح شده در کتاب شمس تبریزی میتوان به تمجید شمس از شادی اشاره کرد و اینکه هم مرگ و هم زندگی را دوست داشت و در تفسیری عارفانه در مقالات خود میآورد:
مرا از این حدیث عجب میآید که «الدنیا سجن المؤمن» که من هیچ سجن ندیدم. همه خوشی دیدم (همان: ۱۸۶-۱۸۷).
شمس تبریزی فلسفه را حجاب شمرده و فیلسوف را به باد تمسخر میگیرد (همان: ۱۷۹) و پس از آنکه رباعیات شکّاکانه و ملحدانۀ خیام بر سر زبانها افتاد و مشایخ تصوّف به مقابله با او پرداختند، عطار و شمس نیز ضمن عدمِنسبت لاابالیگری به خیام، او را گمگشته و سرگردان خواندند (همان: ۱۹۲-۱۹۶).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363