میناوش
458 subscribers
1 photo
1 video
5 files
817 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
📘نیمه‌راه بهشت

📝سعید نفیسی

کتاب «نیمه‌راهِ بهشت» داستان و گزارشی از اوضاع آشفتۀ ایران در دهۀ بیست شمسی است که حکایت‌گر فساد و جنایات سیاستمداران، نوکیسه‌گان و شخصیت‌هایی است که به قول نویسندۀ آن جز به حلق و جلق و دلق نمی‌اندیشند (نفیسی، ۱۳۴۴: ۴۲)! داستانی ظاهراً واقعی که متعرض افراد و گروه‌های مختلفی شده است و ضمن ترسیم چهره‌ای پست و وحشیانه از پادشاهان ایران و حکومت پهلوی (همان: ۱۱۹-۲۳۶)، آمریکایی‌ها را همه‌کارۀ ایران دانسته (همان: ۱۶۰) و انگلیسی‌ها را دوروترین و مزوّرترین مردم جهان معرّفی می‌کند (همان: ۴۰).

سعید نفیسی در این رمانِ فراماسون‌ستیز خویش که در برخی مواقع جنبۀ طنزآمیزی به خود می‌گیرد، بسیاری از فراماسونرها را دست‌نشاندۀ بی‌اطّلاعِ دستگاه جاسوسی انگلستان شمرده (همان: ۴۲) و بر آن اعتقاد است که اشخاص گمنامِ بی‌بو و خاصیّت، عزیزترین افراد مورد نیاز فراماسونرها هستند (همان: ۵۸). او فراماسونرها را بی‌اندازه مرموز و دوستدار رنگ سیاه می‌پندارد (همان: ۳۸) و تا آنجا پیش می‌رود که در عبارتی بدبینانه و کوته‌نظرانه می‌نویسد:

اگر در زندگی روزانۀ خویش به گرد خود بنگرید می‌بینید هرچه مردم مزوّرتر و خائن‌تر و نابکارترند بیشتر در رنگ سیاه اصرار دارند و حتی مردم دوروی خیانت‌پیشۀ جنایت‌شعار عینک‌های دودی پُررنگ سیاه را می‌پسندند... و همواره ریش سیاه را دوست داشته و با رنگ حنا سفیدی آن را کتمان کرده‌اند و می‌کوشد سیاهی را که بهترین نمایش درونِ تاریک و سیاه اوست از دست ندهد (همان: ۳۹).

این استاد فقید در بخش دیگری از این کتاب خود، از مهندس بازرگان، با عنوان آخوند آقا شیخ مهندس مهدی باتنگان، رئیس محترم دانشکدۀ فنی یاد کرده و او را مؤلّف دو کتاب مرتبط با تخصّص ترمودینامیکش یعنی مطهّرات در اسلام و فلسفۀ رجعت می‌خواند. چنان‌که در ادامه او را سگ و بچه‌بازِ هفت خطّی می‌شمرد که بسیار دروغ می‌گوید (همان: ۸۸-۸۹-۲۶۶).
سعید نفیسی در قسمتی دیگر از کتاب نیمه‌راه بهشت، احمد کسروی، را نیز به سگ تشبیه کرده و می‌آورد:

سید احمد کجروی خدابیامرز سه‌چهارتا زن جورواجور هم از سه‌چهار نژاد و زبان مختلف گرفت و آخر آتشش فرو ننشست و زیر دست آن‌ها هم توسری‌خور شد. این بود که دیگر چاره‌ای جزین نداشت که پروپاچۀ حافظ و تالستوی و آناتول فرانس و هر کس که در دنیا اسمش به خوبی برده می‌شد بگیرد و حتی دین تازه بیاورد (همان: ۲۸۹-۲۹۰).

از دیگر مباحث ذکر شده در این رمان می‌توان به باور سعید نفیسی مبنی بر کوچک شمرده شدن زنان در اندیشۀ فردوسی اشاره کرد. نفیسی متذکر شده که فردوسی معتقد است: «زن بلا باشد به هر کاشانه‌ای / بی‌بلا هرگز مبادا خانه‌ای» (همان: ۶۱-۶۲). بیتی که به سید اشرف‌الدین گیلانی مشهور به نسیم شمال تعلق دارد (نسیم شمال، ۱۳۷۵: ۲۶۷).

منابع:

_ نفیسی، سعید، ۱۳۴۴، نیمه راه بهشت، تهران، گوهرخای و امیرکبیر.

_ نسیم شمال، ۱۳۷۵، کلیات سید اشرف‌الدین گیلانی، به اهتمام احمد اداره‌چی، تهران، نگاه.

https://t.iss.one/Minavash
📘به روایت سعید نفیسی

📝سعید نفیسی

من شک ندارم که تمدّن اروپا بالاترین خدمت را به آدمیزادگانِ امروز کرده است و روش کارِ علمی اروپاییان جهان را دگرگونه کرده است... و من شک ندارم که تا این هراس‌زدگی [نسبت به اروپا] را از خود دور نکنیم هرگز رشدی را که لازم است نخواهیم داشت (نفیسی، ۱۳۸۴: ۱۸۵).
    
کتاب مطوّل و ۸۰۲ صفحه‌ای «به روایت سعید نفیسی: خاطرات ادبی، سیاسی و جوانی» اثری گردآوری شده از خاطرات و یادداشت‌های سعید نفیسی در حدود سال‌های ۱۳۳۴ تا ۱۳۴۰ است که در آن به نکات بسیاری دربارۀ ادیبان و سیاستمداران ایران اشاره شده است. 
    
سعید نفیسی (۱۲۷۴-۱۳۴۵) که اجداد پدری‌اش کرمانی و تا یازده‌پشت همه پزشک بوده‌اند، متولّد تهران و تحصیل‌کردۀ سویس و فرانسه است (همان: ۲۴ الی۲۷). او در این مقالات خواندنی و بعضاً تکراری به ستایش و تمجید افرادی ازجمله ادیب‌الممالک فراهانی، علی دشتی، حسن پیرنیا، محمدعلی فروغی، دکتر سعیدخان کردستانی، عبدالحسین هژیر، سرلشگر حاجی‌علی رزم‌آرا، ایرج‌میرزا، رشید یاسمی، اشرف‌الدین رشتی مشهور به نسیم شمال، عبدالحسین تیمورتاش، عباس اقبال آشتیانی، علی‌اکبر دهخدا، نیما یوشیج و محمد قزوینی پرداخته و استعداد و قدرت هوش آنان را ستوده است.
    
نفیسی دربارۀ حسن پیرنیا (مشیرالدوله) اذعان می‌کند که من به جرأت می‌توان بگویم که در میانِ مردان نامیِ این کشور که در زمان ما می‌زیستند او را بزرگ‌تر از همه دیدم. در بیش از شانزده سال در عرصۀ سیاست، ۲۵ بار وزیر و ۴ بار نخست‌وزیر شد و نیک‌نام‌تر از وی کسی نزیست. زبان فرانسه و روسی را در کمال خوبی می‌دانست و در بزرگی انگلیسی را پیش خود یاد گرفته بود و چون در نوشتن تاریخ ایران باستان که شاهکار مسلّم و یکی از مهم‌ترین کتاب‌های زبان فارسی است، به خواندن برخی از کتاب‌های آلمانی احتیاج پیدا کرد، در آستان پیری آلمانی یاد می‌گرفت تا خود مستقیماً از آن کتاب‌ها بهره‌مند شود. در این مدّت بیش از ده سال تا دم مرگ که هرچند روز یک‌بار دو سه ساعت با او بودم، منصف‌تر و مؤدّب‌تر از او در میان مردان سیاست این کشور ندیدم. من راستی به خود می‌بالم و فخر می‌کنم که با چنین مردی محشور بوده‌ام (همان: ۴۵ الی۴۸).
    
عارف قزوینی برای معاش خود یگانه راهی که در پیش داشت این بود که روضه بخواند، اما طبیعت وی را برای این کار به جهان نیاورده بود... میان کاسبی و آزادگی فرسنگ‌ها راه است و چگونه کسی که طایرِ تیز پرواز اندیشه‌اش همیشه در فرازگاه آسمان سیر می‌کند می‌تواند تا به جایی فرود آید که به پسند مردم سخنی بگوید و از نادانی مردم بهره‌مند شود (همان: ۱۱۳-۱۱۴)؟
    
در ادامه یگانه وسیلۀ معاش عارف قزوینی این بود که گاه‌گاهی، هر سال دو سه‌بار کنسرت می‌داد و در کنسرت دُنبکی را روی زانو می‌گذاشت و غزل و تصنیف خود را با همان صدای نیم‌دانگِ معروف می‌خواند (همان: ۱۱۵). در این تردیدی ندارم که عارف در موسیقی و آهنگ‌سازی به مراتب بزرگ‌تر از سرایندگی و شاعری بود. شعر وی در ضمن آن‌که گاهی افکار بلند در آن هست کاملاً مطابق قواعد فصاحتِ زبان فارسی که بزرگان شعر ما گذاشته‌اند نیست (همان: ۲۴۰).  
    
این مردِ مجرّد (همان: ۱۱۴)، بدبین (همان: ۲۴۳) و به شدّت انتقادناپذیر (همان: ۲۳۴-۲۳۵) چنان‌که خود بارها گفته است تا آن اندازه از مردم گریزان و بیزار شده بود که با سه سگ انس گرفته و نام یکی را ژیان گذاشته بود و حتی پس از مرگ سگش تصنیفی برایش ساخت (همان: ۲۴۲). او پی در پی سیگار می‌کشید و از شما چه پنهان، یک گیلاس کوچک یا یک استکان از مایعی تند و سفید در حلق می‌ریخت و سیگاری مزۀ آن می‌کرد (همان: ۲۳۵).
    
سعید نفیسی در ادامه ضمن شمردن اعضای گروه سبعه که عبارتند از علی‌اکبر دهخدا، عباس اقبال آشتیانی، رشید یاسمی، مجتبی مینوی، نصرالله فلسفی، عبدالحسین هژیر و سعید نفیسی، روایت می‌کند که هر هفته در خانۀ آقای دهخدا جمع می‌شدیم و به مسائل ادبی می‌پرداختیم. پیرمردی که سال‌ها خدمت مرحوم دهخدا را می‌کرد نوشیدنی و مزه می‌آورد و برخی با دهخدا هم پیاله می‌شدند. سازگارتر از همۀ ما در این کار مرحوم اقبال بود و پس از او مرحوم یاسمی و دیگران گاه‌گاهی به ندرت لب‌تر می‌کردند. من در سراسر زندگی لذّتی و تحریکی و اندک تغییر حالی از این مایعات نبرده‌ام و چون اثری از آن ندیده‌ام تا توانسته‌ام امساک و خودداری کرده‌ام و چون معدۀ بسیارحساس و نامساعدی برای این‌کار دارم این را توفیقی از طبیعت برای خود می‌دانم (همان: ۳۹۰-۳۹۱).
    
در تسلّط علامه قزوینی در تاریخ و ادب و مخصوصاً صرف و نحو زبان عرب و اشعار بزرگان زبان تازی چیزی نمی‌نویسم، زیراکه آثار وی بهترین معرّف احاطۀ کامل او در این رشته‌ها بود. بیشتر مطالبی را که در کتاب‌ها خوانده بود در ذهن داشت و کمتر خطا می‌کرد و دقّتی که او داشت من از دیگری ندیده‌ام.

https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

این جزو طبیعت او بود که بسیارزود مشتعل و برافروخته می‌شد و همان تعصّبی را که در نیک‌خواهی داشت در بدبینی نیز به‌کار می‌برد. لذا گاهی که افراد مطلبی را نادرست می‌خواندند با بیان بسیارزننده، تند و ناسزاهای رکیک آن خطا را متذکّر شده است (همان: ۱۵۱ الی۱۵۳).
    
مرحوم محمدعلی فروغی از همان زمانی که هردو جوانی طلبه بودند با قزوینی دوست شده بود و بالاترین دوستی‌ها در میانشان بود. وقتی که علامه قزوینی به تهران برگشت و هنوز کتاب‌های خود را از پاریس نیاورده بود، سوزان، دخترش که درس می‌خواند محتاج به یک فرهنگ فرانسۀ لاروس شده بود و فروغی آن کتاب را به او امانت داده بود. بعد از شهریور که مرحوم فروغی سفیر کبیر ایران در امریکا شد و عاقبت به آنجا نرفت، روزی که وسایل رفتن خود را تهیه می‌دید برای وداع به منزل قزوینی آمد و من پیش او بودم که وارد شد. پس از مدّتی گفتگو از این در و آن در ناگهان مرحوم فروغی گفت: راستی آن لاروسی را که به مادموازل سوزان داده بودم بفرمایید بیاورند من می‌خواهم پیش از رفتن کتاب‌های خود را جمع کنم و درِ کتابخانه‌ام را ببندم.
    
من از این مطالبۀ کتاب چندتومانی که کسی به دختر دوست سی‌چهل سالۀ خود داده است تعجّب کردم. مرحوم قزوینی بسیار برافروخته شد. چنان‌که عادت وی بود با کمال عجله از اتاق بیرون رفت و اندکی بعد کتاب را آورد و روی میزی در مقابل مرحوم فروغی برد به شدّت انداخت و تا فروغی در آنجا بود دیگر با وی سخن نگفت. ناچار فروغی برخاست و رفت و من دیدم چگونه رشتۀ دوستیِ چندین ساله‌شان در حضور من از هم گسست. از آن روز تا دو سال دیگر که مرحوم قزوینی زنده بود همیشه دربارۀ مرحوم فروغی بیانی داشت که به‌کلّی مغایر و حتی برعکس آن چیزی بود که پیش از آن دربارۀ وی می‌گفت. همین افراط و تفریط نیز در قلم او دیده می‌شود. همه‌جا در بد و خوب مبالغه را به جایی رسانده است که باعث تعجّب است (همان: ۱۵۲-۱۵۳).  
    
نفیسی در ادامه احمد کسروی را مردی عالم، هنرمند، بسیار بی‌باک و بی‌پروا معرّفی می‌کند که در زمان آشنایی با او جوانی تقریباً سی ساله بوده است که فارسی را به لهجۀ مخصوص آذربایجان و بسیار شمرده حرف می‌زده، عمامۀ سیاه بر سر داشته، لباده و قبای بلند می‌پوشیده و عبای سیاهی بر آن می‌افکنده است (همان: ۱۸۳-۱۸۴). چنان‌که معتقد است کسروی مرد افراطی و مستبد به رأی بود و در زندگی خصوصی خود هم به همین اندازه تند می‌رفت. پس از سال‌ها دوستیِ بسیار نزدیک و معاشرت منظّم که تقریباً هفته‌ای یک روز به دیدن من می‌آمد و در جمع ما می‌نشست، به سبب آن‌که یک بار کتاب مورد نظر او را در اختیار نداشتم و به کسی امانت داده بودم، دیگر به اجتماع ما نیامد و روزی با کمال خشونت گفت: من تنها برای کتاب‌هایتان به خانه‌تان می‌آمدم (همان: ۱۸۶).
    
کسروی کم‌کم پای مبالغه را بالا گذاشت. در فارسی‌نویسی کار را به جایی رساند که به زبانی می‌نوشت که کسی نمی‌فهمید و چیزهایی می‌ساخت که مطابق موازین علمی زبان فارسی نبود. از طرفی دیگر آنچه دربارۀ سعدی و حافظ و تصوّف و دین شیعه گفت نه تنها به نفع ایران نبود بلکه صریحاً می‌گویم مغرضانه بود. بالاتر از همه به کسانی پرخاش کرد که اصلاً دربارۀ آنها اطلاع نداشت. تولستوی و آناتول فرانس را نخوانده بود و بدیشان خرده‌های نادرست می‌گرفت. این کارهای او بیشتر از این حیث مرا ناراحت می‌کرد که وی محقّق بسیار باسواد کتاب‌خواندۀ ورزیده‌ای بود. من هرگاه به این‌جاها می‌رسید دلم می‌سوخت که مردی با جلالتِ قدر و آن درجه از دانش و بینش که دانشمندی به تمام معنیِ این کلمه بود، چرا باید بدین‌سان مبالغه و افراط کند (همان: ۱۸۷ الی۱۸۹).    

منبع:

_ نفیسی، سعید، ۱۳۸۴، به روایت سعید نفیسی: خاطرات ادبی و سیاسی و جوانی، به کوشش علیرضا اعتصام، تهران، نشر مرکز.

https://t.iss.one/Minavash
📘گفت‌وگو با بورخس

📝ریچارد بورجین

هر کتاب، در واقع، جز یک سیاه‌مشق نیست... هرچه منتشر می‌کنم صرفاً چرک‌نویس است که تا بی‌نهایت اصلاح را برمی‌تابد... به قول نویسندۀ بزرگ مکزیکی، آلفونسو ریس، کتاب چاپ می‌کنیم تا ناچار نباشیم همۀ عمرمان را به اصلاح اشتباهاتمان بگذرانیم (بورجین، ۱۳۸۲: ذیل «گفت‌وگو با بورخس»، ۳۶۱-۴۱۰).

کتاب «گفت‌وگو با بورخس» شامل شانزده گفت‌وگو با خورخه لوئیس بورخس (۱۸۹۹-۱۹۸۶) است که تقریباً در بیست سال آخر زندگی او صورت گرفته است. بورخس در این گفت‌وگوها خود را در وهلۀ اول شاعر معرفی می‌کند (همان: ۲۶۴) و ضمن تأکید بر فصاحت و ایجاز کلام، داستان کوتاه را بر رمان ترجیح داده و متذکر می‌شود که من نمی‌توانم رمان را بپذیرم، چون نه توانایی نوشتنش را دارم و نه برایم جالب است (همان: ۲۹۲).

لوئیس بورخس در سال ۱۹۵۵، وقتی دولت انقلابی آرژانتین او را به ریاست کتابخانۀ ملّی منصوب کرد، مردی پنجاه‌وشش ساله و نابینا بود که دیگر قادر به خواندن کتاب نبود (همان: ۱۰۴). او در شصت‌ونه سالگی برای نخستین‌بار ازدواج کرد؛ ازدواجی که کوتاه‌زمانی بعد به طلاق انجامید (همان: ۱۰۲). بسیار سفر می‌کرد و متفکری جهان‌وطن بود (همان: ۱۰) که ملّی‌گرایی را پلیدترین دشمن بشر می‌دانست (همان: ۱۴۸-۱۵۱).

این شاعر و نویسندۀ نامدار آرژانتینی، لورکا را شاعری کم‌مایه (همان: ۱۴۶)، همینگوی را نویسنده‌ای بسیار کسل‌کننده (همان: ۲۰۶) و اولیسِ جیمز جویس را کتابی ناموفق و معیوب شمرده است (همان: ۹۲). اما به شوپنهاور علاقه‌مند بود و می‌گفت: اگر از من بخواهند از فیلسوف برجسته‌ای نام ببرم، بی‌تردید شوپنهاور را برمی‌گزینم. در غیر این‌صورت، برکلی یا هیوم (همان: ۱۶۴). چنان‌که خود را وام‌دار کافکا می‌دانست و اذعان می‌کرد: عمیقاً به کافکا رشک می‌بردم و آرزو می‌کردم که نویسندۀ مسخِ او بودم (همان: ۳۴۷-۳۸۶).

بورخس به خدای شخصی اعتقاد نداشت. لذا متذکر شده است که کسی به نام خدا را قبول ندارد و بعید نمی‌داند که خودش خدا باشد (همان: ۳۷۵-۴۳۱). او که به پنج زبانِ اسپانیایی، انگلیسی، لاتین، فرانسه و آلمانی صحبت می‌کرد (همان: ۳۶۹)، به دین و حیات اخروی نیز باور نداشت (همان: ۱۶۲-۱۶۳) و مرگ را رهایی و نوعی خواب به‌شمار می‌آورد که مشتاقانه در انتظار آن است (همان: ۳۷۶).

منبع:

_ بورجین، ریچارد، ۱۳۸۲، گفت‌وگو با بورخس، ترجمه کاوه میرعباسی، تهران، نشر نی.

https://t.iss.one/Minavash
📘نظام ویرانگر آموزش‌وپرورش

📝میثم موسوی

بدبختانه صحیح گفته‌اند که دبیرستان‌ها و دانشگاه‌های ما هر دو از مخترعات افلاطون است. به نظر من هیچ دلیلی برای خوشبینی به نوع بشر و هیچ برهانی بر اصالت و سرسختی و سلامت و عشق فناناپذیر آدمیان به راستی و پاکخویی، بهتر و قوی‌تر از این امر واقع یافت نمی‌شود که این نظام ویرانگر آموزشی تا کنون انسان‌ها را یکسره تباه نکرده است (پوپر، ۱۳۸۰: ۳۲۴).

متأسفانه نظام آموزش و پرورش به شکلی طراحی شده است که تنها بخش کوچکی از توانایی و علایق دانش‌آموزان را دربرمی‌گیرد و با تدوین برنامه‌ای اشتباه و غیرکاربردی تقریباً نه تنها چیزی به دانش‌آموزان نمی‌آموزد، بلکه زیان‌آور بوده و مانع موفقیت آنان نیز می‌شود. به‌عنوان مثال دانش‌آموزی که می‌خواهد آشپز یا مکانیک شود، نیازی به خواندن
بسیاری از قواعد ادبیات و ریاضی ندارد و آموختن آن دروس در ساختن آیندۀ او امری بی‌تأثیر و حتی اتلاف زندگی به‌‌شمار می‌رود.

بسیاری از محصّلین پس از خواندن سال‌ها ادبیات فارسی و یا سپری کردن دروس متعدّد انگلیسی و عربی هم‌چنان از نوشتن یک متن ساده و بدون غلط فارسی و یا خواندن و ترجمه کردن یک صفحه زبان خارجی ناتوان هستند. لذا باید اعتراف کرد که بازدهی این نظام آموزشی بسیار ناچیز است و شاید تصمیم درست، داشتن یک نظام آموزشی متفاوت و رها کردن این سیستم آموزشیِ سمّی است.  

دیوید سالینجر در رمان «ناطورِ دشت» علم‌آموزی در مدارس و دانشگاه‌ها را مورد نقد و هجو قرار داد و با تمسخرِ تقلید و قوانین حاکم بر جامعه، به جنگ آموزش‌وپرورش رفت. چنان‌که فیلسوف و امپراتور روم، مارکوس اُورِلیُوس، در قرن دوم میلادی در کتابی با نام «اندیشه‌ها» به نقد نظام آموزشی پرداخت و افراد را به استفاده نکردن از مدارس عمومی و بهره بردن از معلّمان و اساتید خصوصی دعوت نمود (اُورِلیُوس، ۱۳۶۹: ۳).
                                            
کلاین بام در رمان زیبا و خواندنی «انجمن شاعران مُرده» معلّمی را به تصویر می‌کشد که به شدّت مخالف سیستم آموزشی و تدریس بسیاری از مطالب بی‌ارزش کتاب‌ها در مدارس است. این دبیر ادبیات در همان جلسۀ نخست کلاس، برخلاف روال معمول، به مذمّت هم‌رنگ شدن با جامعه پرداخته و پس از آن‌که قطعه شعری را می‌خوانَد، دستور به پاره کردن آن صفحه از کتاب می‌دهد. 

توماس برنهارد، نویسندۀ نامدار اتریشی، نیز انسان‌ها را به عصیان و نافرمانی دعوت کرده و با زبانی تلخ، قاطع و گزنده متعرّض سیستم آموزشی مدارس می‌شود و می‌نویسد: 

مدرسه‌هایی که رفته‌ایم تأثیر وحشتناکی رویمان داشته‌اند... در مدرسه همیشه همان چیزهای کهنه را جلوی رویمان می‌گذارند، چیزهایی که ذهن و روح شنونده، یعنی دانش‌آموز را مرحله به مرحله خراب می‌کند، مدرسه ما را به آدم‌هایی نومید تبدیل می‌کند که دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانند از نومیدی‌شان فرار کنند... همیشه برای نابود شدن وارد مدرسه می‌شویم، مدارس مؤسّسات غول‌پیکرِ نابودی جوانان هستند... تخریب جوانان از دوران ابتدایی شروع می‌شود، ببینید دیگر در دوران راهنمایی و دبیرستان و تحصیلات عالیه چه بر آن‌ها می‌گذرد (برنهارد، ۱۳۹۹: ۲۶۸).           

محمد مسعود هم در رمان «تفریحات شب» جوانان سرگردانی را توصیف می‌کند که اصول تدریس و تعلیم ناقص روح آنان را خفه کرده و عمرشان را تباه نموده است. او در این اثر خود شیوۀ تحصیل و تدریس در مدارس را شدیداً مورد نقد قرار می‌دهد، از مدرسه با عناوین دارالعجزه، سیرک خنده‌دار و کثیفِ لعنتی یاد می‌کند و بر آن باور است که اگر زندگی را همین کسب و کارها تشکیل می‌دهند، پس برای چه در کلاس‌های ما، در کتاب‌ها و در صحبت‌های معلّمان حرفی از آن حرفه‌ها در میان نیست (مسعود، ۱۳۸۵: ۴۵-۴۷)؟!

خیلی زود ملتفت شدیم همان شعرا، همان فلاسفه، همان ادبا که ما شب‌های زیادی برای حفظ نمودن اشعار و فهمیدن مطالب آن‌ها خون جگر خوردیم خودشان در میدان زندگانی به مراتب از ما درمانده‌تر و گرسنه‌تر و بیچاره‌تر بودند! خیلی زود ملتف شدیم که آن‌همه مسائل جبر، قضیه‌های هندسی، آن‌همه تصریف افعال، مسائل حیض و نفاس، آن‌همه سنه‌های تاریخ، آن‌همه مزخرفات جغرافیا که به قیمت حیات آن‌ها را حفظ نمودیم قادر نیستند که برای یک مرتبه هم شکم ما را از گرسنگی نجات دهند (همان: ۴۵-۴۶)!

منابع:
_ پوپر، کارل، ۱۳۸۰، جامعۀ باز و دشمنان آن، ترجمه عزت‌الله فولادوند، تهران، خوارزمی.
_ سالینجر، جی . دی، ۱۳۴۸، ناطور دشت، ترجمه احمد کریمی، تهران، مینا.
_ اورلیوس، مارکوس، ۱۳۶۹، اندیشه‌ها، ترجمه غلامرضا سمیعی، بابل، کتابسرای بابل.
_ بام، کلاین، ۱۳۸۵، انجمن شاعران مرده، ترجمه حمید خادمی، تهران، معانی- کتاب پنجره.
_ برنهارد، توماس، ۱۳۹۹، بازنویسی، ترجمه زینب آرمند، تهران، روزنه.
_ مسعود، محمد، ۱۳۸۵، تفریحات شب، تهران، تلاونگ.

★منتشر شده در شمارهٔ ۵۹ فصل‌نامهٔ توشه

https://t.iss.one/Minavash
📘شرح حال ابن‌مقفع

📝عباسعلی عظیمی

عبدالله بن مُقَفَّع یکی از نویسندگان و مترجمان بزرگ ایرانی است که اطلاعات اندکی از او به ما رسیده است. از مهم‌ترین کتاب‌های نوشته شده دربارۀ ابن‌مقفع می‌توان به کتاب مختصر «شرح حال عبدالله بن مقفع» اثر عباس اقبال آشتیانی که در سال ۱۳۰۶ در برلین منتشر شد و همچنین کتاب «شرح حال و آثار ابن‌مقفع» نوشتۀ عباسعلی عظیمی اشاره کرد.
    
کتاب «شرح حال و آثار ابن‌مقفع» که رسالۀ تحصیلی عباسعلی عظیمی بوده و در سال ۱۳۵۵ انتشار یافته است، گویی کماکان بهترین و کامل‌ترین کتاب نگاشته شده دربارۀ ابن‌مقفع است. هرچند پژوهشی نو دربارۀ ابن‌مقفع لازم است تا شاید بخش عمده‌ای از اندیشه‌ها و زندگی او که تا کنون روشن نشده است، آشکار گردد. 
    
عبدالله بن مقفع که نام فارسی او را روزبه خوانده‌اند (عظیمی، ۱۳۵۵: ۶۷)، در حوالی شیراز در قریۀ گور که امروز به فیروزآباد معروف است زاده شد (همان: ۶۶). برخی ازجمله فاخوری، عبداللطیف حمزه و سلیم‌الجندی تاریخ ولادت او را سال ۱۰۶ هجری برشمرده‌اند، اما تاریخ تولّد او به طور دقیق معلوم نیست و سال کشته شدنش را نیز ۱۴۲ و ۱۴۳ و ۱۴۵ هجری ضبط کرده‌اند (همان: ۶۹). 
    
در وجه تسمیۀ نام ابن‌مقفع نوشته‌اند که پدرش از اهالی دیوان و خراج بود و چون در ضبط اموال و نگهداری خراج چندان توجّهی نکرده بود، مورد خشم و غضب حاکم وقت، که گویی حجاج بن یوسف ثقفی بود، واقع شد و در اثر صدمات وارده دستش شکسته و کج شد و بدان سبب در میان مردم عرب به مُقَفَّع معروف گردید و عبدالله پسرش نیز به ابن‌مقفع شهرت یافت (همان: ۶۸-۶۹).
    
ابن‌مقفع به همراه پدر خود به بصره مسافرت کرد و در آنجا زبان و ادب عربی را به خوبی آموخت تا جایی که بسیاری از بزرگان و شعرای عرب مانند ابوتمام طائی، ابن‌ندیم، ابن‌طیفور، جاحظ، ابن‌خَلّکان و ابن‌خلدون او را ادیب و استاد بلاغت شمرده‌اند (همان: ۷۳-۱۳۳) و شاید [چنان‌که عباس اقبال آشتیانی متذکّر شده] بتوان وی را اولین کسی دانست که فنّ منطق را در اسلام رواج داده است (همان: ۲۳۰). 
از ترجمه‌های عبدالله بن مقفع که از پهلوی به عربی صورت گرفته است می‌توان به «کلیله و دمنه»، «خداینامه یا سیرالملوک» و «نامه تَنسَر» اشاره کرد (همان: ۱۶۲-۱۷۴-۱۷۹). هرچند خداینامه و نامه تنسر مفقود شده‌اند و تنها کتاب کلیله و دمنه و ترجمۀ فارسی نامه تنسر باقی مانده است (همان: ۱۶۵-۱۷۴-۱۷۵). البته ناگفته نماند که برخی بر آن اعتقادند که متن اصلی کلیله و دمنه فاقد همۀ باب‌های ترجمه شدۀ آن است مانند باب برزویه که در ترجمۀ کلیله و دمنه به آن اضافه شده است. لذا بعضی چون کِریستِن سِن این باب را به مترجم نخستین کلیله و دمنه، یعنی برزویه طبیب و بعضی ازجمله تئودور نولدِکه، ابوریحان بیرونی و عباس اقبال آشتیانی آن را به ابن‌مقفع نسبت داده‌اند (همان: ۲۵۶ الی۲۶۰).  
    
تألیفات عبدالله بن مقفع را می‌توان «الادب‌الکبیر»، «الادب‌الصغیر»، «الادب‌الوجیز للولد‌الصغیر»، «الدرة‌الیتیمیة» و «رسالة‌الصحابة» شمرد (همان: ۱۸۰-۲۱۸-۲۱۹). کتاب ادب‌الکبیر و ادب‌الصغیر حاوی نکات و موعظه‌های اخلاقی است (همان: ۱۹۴-۱۹۵) و رسالۀ الصحابه یا اصحاب سلطان هم دربارۀ آیین زمامداری و خلافت عباسی است (همان: ۲۱۹).
    
ترجمۀ عربی و اصلی ادب‌الوجیز از بین رفته است، اما چنان‌که عباس اقبال آشتیانی متذکّر شده است، ترجمۀ فارسی آن که گویی به قلم خواجه نصیرالدین طوسی است، موجود است (همان: ۲۰۳). کتاب یتیمه یا دره یتیمه هم که شامل مطالب منقوله و رسائل دینی بوده و برخی به اشتباه آن را با ادب‌الکبیر یکی دانسته‌اند و از حیث بلاغت و فصاحت هم در نزد ادبا و بزرگان عرب مورد ضرب‌المثل واقع شده، از دیگر آثار ابن‌مقفع است که در عصر حاضر تنها قسمتی از آن باقی مانده است (همان: ۲۱۶ الی۲۱۸).           
     
دکتر عباسعلی عظیمی در کتاب «شرح حال و آثار ابن‌مقفع» که بخش‌هایی از آن نیز زائد به نظر می‌رسد، اذعان می‌کند که ابن‌مقفع نویسنده‌ای موحّد بوده است که پس از آن‌که به خدمت دولت عباسی درآمد دین سابق خود، مانویت، را رها کرد و مسلمان شد (همان: ۹-۷۶-۷۸). هرچند به سبب اغراض سیاسی مورد اتّهام قرار گرفت و بیشتر مورّخان گفته‌اند که تظاهر به اسلام داشته است (همان: ۹-۷۸) و برخی ازجمله جاحظ او را به خوردن شراب و زندقه بودن متّهم کرده‌اند (همان: ۹۱-۹۲-۹۷). چنان‌که ابوریحان بیرونی نیز در کتاب «تحقیق ما للهند» در دو موضع وی را مانوی و زندیق می‌شمرد (همان: ۹۶).

https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

در شعوبی بودن ابن‌مقفع نیز اختلاف نظر وجود دارد. چنان‌که عباس اقبال آشتیانی بر آن باور است که او با تمام ایمانی که به مذهب اسلام داشته، چندان از آیین قدیم خود دست نکشیده است. چراکه ابن‌مقفع یکی از شعوبیه است که از یک طرف هروقت مجال پیدا می‌کند تعلّق خاطر خود را به آثار گذشتۀ ایران ظاهر می‌سازد و از طرفی دیگر تعداد زیادی از کتب و آداب و تاریخ ایران عهد ساسانی را از پهلوی به عربی ترجمه کرده و فضایل و علوّ نسب قوم خویش را از این طریق گوشزد تازی‌زبانان نموده است و مقداری از کتب ادبی و تاریخ قدیم ایران را از دستبرد روزگار محفوظ داشته است (همان: ۱۲۲ الی۱۲۴).
    
عبدالله بن مقفع همواره سُفیان بن معاویه را خوار و حقیر می‌شمرد تاآن‌که سفیان به فرمان منصور دوانیقی و به اتّهام زندیق بودن ابن‌مقفع قصد جانش کرد (همان: ۸۲-۸۳). در مورد کیفیّت قتل او نیز روایات مختلفی نقل شده است: بعضی گفته‌اند که او را در چاه انداختند، برخی متذکّر شده‌اند که وی را در حمام کشته‌اند و عدّه‌ای نیز آورده‌اند که سفیان دستور به مثله کردنش داد و سپس او را به تنوری داغ انداخت (همان: ۸۵-۸۷).

منبع:

_ عظیمی، عباسعلی، ۱۳۵۵، شرح حال و آثار ابن‌مقفع، تهران، فرخی.

https://t.iss.one/Minavash
📘نامه‌های محمد قزوینی به محمدعلی فروغی و عباس اقبال آشتیانی

📝محمد قزوینی

کتاب «نامه‌های محمد قزوینی به محمدعلی فروغی و عباس اقبال آشتیانی» شامل ۱۸ نامه از محمد قزوینی به محمدعلی فروغی و عباس اقبال آشتیانی و همچنین نامه‌ای از فروغی به قزوینی است که همراه با مقدمه‌ای از دکتر احمد مهدوی دامغانی به چاپ رسیده است. 
    
محمد قزوینی در چند نامه‌ای که به محمدعلی فروغی نوشته است، او را یکی از دو دوست محرم خود شمرده و اذعان می‌کند که نسبت به نجابت فطری و انصاف فروغی خاطر جمع بوده و به آن قطع و علم‌الیقین دارد (قزوینی، ۱۳۹۴: ۳۲-۳۵-۳۶). چنان‌که متذکّر شده است که ما بین من و شما اگر هزار سال هم عمر بکنیم، تعریض و گوشه کنایه‌ای رخ نخواهد داد (همان: ۵۵) و من تا عمر دارم دائماً و بلاانقطاع در آناء لیل و اطراف نهار همیشه از شما متشکّر و شاکر و ممنون هستم. چه از هر قبیل و از هر طرف که ملاحظه می‌کنم، صورةً و معنیً و باطناً و ظاهراً و جسماً و روحاً، از هرحیث آسوده کرده بل آزاده کردۀ شما خودم را می‌بینم (همان: ۷۶).
    
اما گذشت زمان آن‌همه اظهار ارادت‌ و سپاس‌ محمد قزوینی در حق محمدعلی فروغی را به سُخره گرفت و احمد مهدوی دامغانی در مقدمه‌ای که در سال ۱۳۹۳ در فیلادلفیا بر نامه‌های محمد قزوینی نوشت، آورد: 
    
روز جمعه‌ای در سال ۱۳۲۷ به حضور مبارک علامه قزوینی رسیدم در‌حالی‌که سه جلد سیر حکمت در اروپا را دست داشتم و همین که نشستم علامه پرسیدند آن کتاب‌ها چیست؟ به عرض شریفش رساندم سیر حکمت در اروپا و اضافه کردم خدا رحمت کند مرحوم فروغی را که چه مرد فاضل عالمی بوده است و ناگهان مرحوم علامه که دست نازنینش را دراز کرده بود که کتاب‌ها را بگیرد و ملاحظه فرماید، دستش را پس کشید و به تندی فرمود: «فروغی و فضل، فروغی و فضل!!!» و من بنده که از تعجب و تحیّر دهانم باز مانده بود بُهتم زد و از روبه‌رو مرحوم استاد عباس اقبال نگاهی به من فرمود و لبی به علامت اینکه ساکت باش و فضولی نکن گزید و من بعد از آن نامی از فروغی در حضور حضرت علامه قزوینی نبردم (همان: ۱۸).
    
مرحوم استاد سعید نفیسی رحمة‌الله علیه - آه آه که دیگر کجا انسانی به سلامت نفس و صفای باطن و فروتنی و آن همه فضایل اخلاقی که در او بود، می‌توان یافت... خدایش بیامرزد و خداوند درجات مرحوم امام خمینی را متعالی فرمایاد که مکرر این کلمۀ حکمت‌آمیز را از قول استادش مرحوم شاه‌آبادی قدس‌الله سره بیان فرمود که «ملا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل» و مرحوم امام خمینی آن را به این صورت تغییر دادند که «ملا شدن چه آسان، آدم شدن محال است» - باری مرحوم سعید نفیسی در خاطرات خود چنین مرقوم می‌فرماید:
    
مرحوم محمدعلی فروغی از همان زمانی که هر دو در جوانی طلبه بودند با او (یعنی مرحوم قزوینی) دوست شده بود و بالاترین دوستی‌ها در میانشان بود. وقتی که به طهران برگشت و هنوز کتاب‌های خود را از پاریس نیاورده بود سوزان دخترش که درس می‌خواند محتاج به یک فرهنگ فرانسۀ لاروس شده بود و مرحوم فروغی آن کتاب را به سوزان امانت داده بود. بعد از شهریور که مرحوم فروغی سفیر کبیر ایران در امریکا شد و عاقبت به آنجا نرفت روزی که وسایل رفتن خود را تهیه می‌دید برای وداع به منزل او (قزوینی) آمد و من پیش او بودم که وارد شد. پس از مدّتی گفتگو از این در و آن در ناگهان مرحوم فروغی گفت: راستی آن لاروسی را که به مادموازل سوزان داده بودم بفرمایید بیاورند من می‌خواهم پیش از رفتن کتاب‌های خود را جمع کنم و درِ کتابخانه‌ام را ببندم. 
    
من از این مطالبۀ کتاب چندتومانی که کسی به دختر دوست سی چهل سالۀ خود داده است تعجّب کردم. مرحوم قزوینی بسیار برافروخته شد. چنان‌که عادت وی بود با کمال عجله از اتاق بیرون رفت و اندکی بعد کتاب را آورد و روی میزی در مقابل مرحوم فروغی برد به شدّت انداخت و تا فروغی در آنجا بود دیگر با وی سخن نگفت. ناچار فروغی برخاست و رفت و من دیدم چگونه رشتۀ دوستیِ چندین ساله‌شان در حضور من از هم گسست. از آن روز تا دو سال دیگر که مرحوم قزوینی زنده بود همیشه دربارۀ مرحوم فروغی بیانی داشت که به‌کلّی مغایر و حتی برعکس آن چیزی بود که پیش از آن دربارۀ وی می‌گفت (همان: ۱۹-۲۰).
    
ان‌شاءالله اینک این هر دو بزرگوار [بی‌بدیل و بی‌نظیر (همان: ۸-۱۴)] در آن عالم بالا در فردوس برین که عالم ارواح است و ارواح مجرده با یکدیگر تزاحم ندارند، کما فی‌السابق با یکدیگر انس و الفت داشته باشند و از نعمت و لذّت «لا یسمعون فی‌ها لغواً و لا تأثیما الا قیلاً سلاماً سلاماً» متنعّم و ملتذ گردند (همان: ۲۱).

https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

از دیگر نکات ذکر شده در این کتاب که از نثر نامأنوس دو تن از اساتید بزرگ زبان و ادبیات فارسی یعنی علامه محمد قزوینی و دکتر احمد مهدوی دامغانی تشکیل شده است، می‌توان به کمک خواستن قزوینی از فروغی اشاره کرد. نامه‌ای که در آن محمد قزوینی از محمدعلی فروغی خواهش می‌کند که در صورت امکان از دولت برای او مساعدت مالی طلب کند تا بتواند در پاریس بماند. چنان‌که در ادامه نیز تأکید می‌کند که مطمئن باشید و به هر کس هم که لازم است اطمینان بدهید که بنده هیچ‌وقت اصلاً و ابداً، نه سابقاً و نه فعلاً در خطّ سیاست نبوده‌ام و نیستم (همان: ۳۸).
    
محمد قزوینی در یکی دیگر از نامه‌های خود، ادوارد براون، را پرفسور و یکی از مستشرقین بسیار فاضل و مدقّق و متبحّر می‌خواند که بسیار آدم نیک‌خصال و مظهر مکارم اخلاق است و علاوه بر اینها برای ایران و ایرانیان و هرچیز ایرانی یک اشتیاق و دلبستگی حقیقی مفرطی دارد (همان: ۴۴-۴۵).
    
قزوینی در ادامه عباس اقبال آشتیانی را که تقریباً بیست‌وهشت ساله بود، دوست فاضل و علامه خطاب می‌کند (همان: ۱۲۷) و به اقبال آشتیانی متذکّر می‌شود که پژوهش‌های او سبب استعجاب و استحسان بلکه حیرت و بهت وی شده است و تا کنون در میان هم‌وطنان خود کمتر کسی را دیده است که دارای این طریقۀ انتقادی و بدیع در تدقیق باشد (همان: ۱۱۹).
    
علامه محمد قزوینیِ چهل‌وچهار ساله در یکی دیگر از نامه‌های خود به محمدعلی فروغی می‌نویسد که با تو از مطلبی محرمانه سخن خواهم گفت و آن اینکه من و دختری تقریباً بیست ساله در پاریس به یکدیگر علاقه‌مند شده‌ایم. هرچند به سبب فوت برادر دختر، قبل از آن‌که با هم ازدواج شرعی و قانونی کنیم، از او صاحب دختری به نام سوزان شده‌ام (همان: ۷۴-۷۵).

منبع:
_ قزوینی، محمد، ۱۳۹۴، نامه‌های محمد قزوینی به محمدعلی فروغی و عباس اقبال آشتیانی به انضمام نامۀ فروغی به قزوینی در باب تألیف تاریخی برای ایران، به کوشش ایرج افشار و نادر مطّلبی کاشانی، تهران، طهوری.

https://t.iss.one/Minavash
📘حاصل اوقات

📝احمد مهدوی دامغانی

کتاب «حاصل اوقات» شامل پیشگفتاری به قلم علی‌محمد سجادی و اتوبیوگرافی مختصر دکتر احمد مهدوی دامغانی و مجموعه مقالات نوشته شدۀ او تا سال ۱۳۸۰ است که به درخواست وی و به اهتمام دکتر سجادی در یک کتاب تقریباً هزار صفحه‌ای گردآوری شده است.

علی‌محمد سجادی در مقالۀ خود با عنوان «سردفتر حکمت و معانی» دکتر مهدوی دامغانی را استادی براستی پای‌بند به احکام مقدّس اسلامی معرّفی می‌کند که هرگز از او ترک اولایی ندیده است. او کعبۀ دل را حرمت می‌نهاد و کعبۀ گل را نیز. بیش از بیست‌وپنج بار حج عمره گزارده بود و تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل. در امور اعتقادی - باآن‌که متکلّمی زبردست بود – خود و دیگران را به عمل بدین حدیث شریف فرا می‌خواند که «علیکم بدین العجایز». پای استدلالیان را چوبین و پای چوبین را سخت بی‌تمکین می‌دانست. در دوستی عترت پاک پیامبر (ص) نادرۀ روزگار بود، عاشق رسول و آل او بود، شیفتگی و دیوانگی و سرسپردگی او به زهرای اطهر و جگرگوشگان او از حرکات و سکناتش ساری و جاری بود. چه کسی را سراغ دارید که بر سر کلاس و در حین درس از شنیدن نام سیدالشّهدا زار بگرید و دیگران را نیز بگریاند؟ چه کسی شنیده است که در دیار فرنگ که اسلام غریب است و تشیّع غریب‌تر مردی هر بامداد که از آپارتمانش در فیلادلفیا قدم بیرون می‌نهد روی و دل به جانب ایران و خراسان کند و بگوید: صلی‌الله علیک یا مولای یا علی بن موسی‌‌الرضا (مهدوی دامغانی، ۱۳۸۱: ۵-۶)؟!

استخاره به قرآن کریم نیز از معتقدات حضرت استادی بود... حمد و اخلاصی می‌خواند و چشم فرو می‌بست و نیّت می‌کرد و قرآن را می‌گشود و از مدلول نخستین آیه صفحۀ سمت راست، کن یا مکن کار را در می‌یافت و سمعاً و طاعتا گویان پی کار خویش می‌رفت... دل مهربان او امید آن را داشت که به استخارتی گره از کار فروبسته ما بگشایند؛ از اینرو می‌فرمود هرگز با قرآنی که به خط عثمان طه است - که آیات دالّ بر نهی و عذاب و انذار در آغاز صفحات آن بیش از مصاحف دیگر است - استخاره نکنید زیراکه در آن بیم بد آمدن بیش از امید خوب آمدن است (همان: ۴-۵).

هر آنچه را که رنگ و بوی ایرانی داشت سخت گرامی می‌شمرد اما آن را که روی دل به سوی علی نبود حتی اگر ایرانی بود دشمن می‌شمرد. بومسلم خراسانی یکی از آنها (همان: ۱۱). خطی خوش و دلکش داشت. فرانسه را به خوبی عربی و عربی را به خوبی فارسی می‌دانست و بر آن بیفزای انگلیسی را (همان: ۹). سعدی را خدای شاعران می‌دانست (همان: ۱۰) و معتقد بود: همه گویند ولی گفتۀ سعدی دگر است (همان: ۶۲۳).

مهدوی در قسمتی از زندگی‌نامۀ خودنوشت خود که «استاد به قلم استاد» نامیده شده است، از دوران طلبگی خویش در نوجوانی سخن می‌گوید و اذعان می‌کند که پدرش [که آیت‌الله مرعشی نجفی او را علامه شیخ محمدکاظم دامغانی می‌خواند و از مرحومان نائینی و آقاضیاء عراقی و سید ابوالحسن اصفهانی اجازۀ اجتهاد داشت (همان: ۴-۸۱۷-۸۱۸)] از دوست بزرگوار و همدرس و همدورۀ بسیار پارسا و پرهیزگار خود مرحوم مغفور عالم جلیل حضرت آقای حاج شیخ مجتبی قزوینی طاب‌الله ثراه استدعا کرد که آن وجود محترم نازنین، با تدریس «منیة‌المرید فی ادب‌المفید و المستفید» که اختصاراً گاه به آن «آداب‌المتعلمین» نیز اطلاق می‌شود، من را از افاضات طیّبه و انفاس قدسیّه و اخلاق پاکیزه زکیّه خود مستفیض و بهره‌مند فرماید و او نیز بدون نظر به حقارت من، سه چهار ماهی همه روزه به غیر از پنجشنبه و جمعه که ایام تعطیل دروس حوزوی است بر ایوان یکی از حجره‌های «مدرسه حاج حسن» در بالای خیابان مشهد تقریباً نصف بیشتر «منیة» را تشریح و تدریس فرمود و خدایش جزای خیر دهاد (همان: ۲۳).

پدر مترجم نامدار کشور، فریده مهدوی دامغانی، در پاره‌ای دیگر از زندگی‌نامۀ خودنوشت خود به تمجید از استادانش ازجمله بدیع‌الزمان فروزانفر، کریم امیری فیروزکوهی و عبدالحمید بدیع الزمانی کردستانی پرداخته است. او فروزانفر را علامۀ بی‌هَمال و عدیم‌المثال و استاد الاساتید خوانده، از امیری فیروزکوهی به‌عنوان خاقانی زمان و حضرت سیدالشعراء یاد نموده و بدیع الزمانی را فرد فرید و شخص وحید و محیط بر اقیانوس کبیر ادب عرب و شیخی و استادی و سندی و سِنادی خطاب کرده است (همان: ۲۴).

او از مطهری هم با عنوان علامۀ شهید سعید فقید مرحوم آیت‌الله آقای مرتضی مطهری قدس‌الله تربته یاد می‌نماید (همان: ۲۴) و محمدجواد باهنر را جوانمرد پاکدل پاکیزه‌خوی خوش‌سخن، شهید نازنین کفن‌خونین، سَرَه‌مردی که همۀ آیات دفتر اخلاق را از حفظ داشت و بدان عمل می‌فرمود می‌خواند و معتقد است تا دکتر باهنر و مرشد و پیش‌کسوت شریف کریمِ دانشمند بزرگمنش درویش‌مسلکِ بلندنظرش مرحوم جنّت مکان شهیدِ سعید دکتر بهشتی رضوان‌الله علیهما زنده بودند، در آن سالها گزندی به این ضعیف نرسید (همان: ۲۷-۲۸).

https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

مهدوی دامغانی همچنین عبدالحسین زرین‌کوب را مورّخ شهیر، ادیب نحریر، متفکّر محقّق، نویسندۀ شیرین‌قلم، صاحب کتب نفیس شریف و متعمّق مدقّق عالی‌مقدار، حضرت استاد دکتر عبدالحسین زرین‌کوب می‌خواند و خود را ازجمله ارادتمندان قدیمی و دعاگویان مخلص و صمیمی آن حضرت معرّفی می‌نماید (همان: ۱۳۴-۲۰۴). ایرج افشار را از سرشناس‌ترین ادبا و دانشمندان وطن عزیز خطاب می‌کند که به تمام معنی انسانی شریف و پاک‌نهاد و نیکوسیرت و پارسا و سلیم‌النفس و فروتن است و یکی از بزرگترین خدمتگزاران فرهنگ ملّی ایران و معارف اسلام و زبان ادب فارسی در چهار دهۀ اخیر در ایران به‌شمار می‌رود (همان: ۳۱۳). چنان‌که در ادامه از مهدی بازرگان با عنوان پیرمردِ ساده‌دل متدیّن و فرانسه‌دان مرحوم مهندس بازرگان رحمة‌الله تعالی یاد می‌کند که به رژی بلاشر - همان نامرحومِ خائنِ لاابالی‌گری که با بی‌شرمی داستان کذایی مشهور به غرانیق را در ترجمه‌ای از قرآن که به فرانسه کرده است جزو آیات قرآنی می‌شمارد - ارادت داشت (همان: ۳۲۷-۳۲۸).

دکتر احمد مهدوی دامغانی در مقالۀ «علامه بدیع‌الزمان فروزانفر» که در سال ۱۳۷۵ نگاشته شده است، آیت‌الله سید علی سیستانی را از همدوره‌هایش در دروس شرح منظومه و مغنی و مطوّل در مشهد دانسته و خود را مقلِّد ایشان خوانده است (همان: ۷۶۴). او در همین مقاله به زندگی فروزانفر پرداخته و متذکّر می‌شود که عبدالجلیل که بعدها در موقعی که ثبت احوال الزامی شد لقب بدیع‌الزمان را به‌عنوان اسم و فروزانفر را به‌عنوان نام خانوادگی خود انتخاب کرد، در سال ۱۲۸۰ شمسی در بُشرُویه متولّد شد. پس از خواندن مقدّمات در همان شهر، ظاهراً در حدود شانزده هفده سالگی درحالی‌که معمم بوده به مشهد می‌رود و در درس شیخ عبدالجواد ادیب نیشابوریِ بزرگ حضور پیدا می‌کند (همان: ۷۴۴ الی۷۴۷).

جامعیّت فروزانفر را بر فنون مختلفِ ادب و تبحّر غیرقابل رقابت و غیرقابل انکار او در ادب محض، و عربیّت، و تاریخ شعراء، و احاطۀ عجیب او بر مبانی و مسائل عرفان و تصوّف، و ذوق خداداد شگفت‌انگیز او در استنباط لطائف و ظرائف اشعار شاعران بزرگِ دو زبان، و تسلّط شگرفش بر نقدالشعر و نقدالنثر را هیچ‌یک از هم‌طرازان دانشگاهی یا غیردانشگاهی او دارا نبودند... و بنده با کمال صراحت و جرأت عرض می‌کنم که حتی در عربیّت هم او همتا نداشت و به مراتب از مرحوم علامه قزوینی در آن علم یا فن ماهرتر بود (همان: ۷۷۰-۷۷۱). باآن‌که فروزانفر از سال ۱۳۲۳ تا سال ۱۳۴۶ ریاست دانشکدۀ معقول و منقول را که بعدها نام آن به الهیات و معارف اسلامی تبدیل شد بر عهده داشت (همان: ۷۶۰) و مایۀ آبروی دولت و ملّت ایران در مجامع و محافل علمی و ادبی بود و یک دوره هم به قول خودش سَناتور شد، به مال و منال دنیوی اعتنایی نداشت و مانند همه آزادگان تهیدست بود (همان: ۷۷۲-۷۷۳).

هیچ‌گاه، هیچ‌گاه فروزانفر نام مقدّس حضرت ختمی مرتبت و ائمۀ معصومین و حضرت عصمت کبری فاطمه‌ زهرا سلام‌الله علیهم را بدون جملات دعائیۀ «صلی‌الله علیه و آله و سلّم» و «سلام‌الله علیه» یا «سلام‌الله علیها» یا «سلام‌الله علیهم» در ضمن درس به زبان نمی‌آورد، مکرّر در مکرّر این بنده و همدوره‌های او از او شنیدیم که «من امروز بعد از نماز صبح و تلاوت حزبی از کلام الله مجید، چند صفحه از کشف‌الأسرار یا تاریخ بیهقی یا تذکرة‌الأولیا یا... را خوانده‌ام و به کلاس آمده‌ام». خدا شاهد است که مکرّر در مکرّر این بندۀ حقیر در ایام عاشورا او را در مجلس عزاداری حضرت سیدالشهداء صلوات‌الله علیه در منزل مرحومان بهبهانی، حاج میرزاعبدالله چهل‌ستونی، قائم مقام الملک، حاج میرزاخلیل کمره‌ای رحمهم‌الله تعالی درحال گریه می‌دیدم که قطرات اشک از زیر عینکش بر رخسار و محاسنش جاری بود... یقین دارم که فروزانفر عالماً و عامداً نه فعل حرامی را مرتکب می‌شد و نه عملی واجب را ترک می‌کرد، او هم یکی چون میلیونها ایرانی شیعۀ اثناعشری دیگر نوکر محمد و آل محمد علیهم‌السلام بود (همان: ۷۵۳-۷۵۴).

و اما از دیگر مطالب ذکر شده در این کتاب می‌توان به «فَرَزدَق» شاعر معروف و پُرآوازۀ عرب اشاره کرد. مهدوی دامغانی اذعان می‌کند فرزدق که ما شیعیان او را به خاطر ارادتش به اهل‌بیت و سرودن آن قصیدۀ معروف در مدح امام علی بن الحسین دوستش می‌داریم و تحسینش می‌کنیم، در مجموع مردی بی‌باک و عیاش و الواط بود و از بس اسیر شهوات خود بوده است، به اقرار خویش در کامجویی از زنان مقیّد به حلّیت و حرمتی نبوده و در ابیاتی از مراودۀ خود با زنی شوهردار می‌گوید (همان: ۵۵۳-۵۵۴).

منبع:

_ مهدوی دامغانی، احمد، ۱۳۸۱، حاصل اوقات: مجموعه‌ای از مقالات استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی، به اهتمام سید علی‌محمد سجادی، تهران، سروش.

https://t.iss.one/Minavash
👍1
📘بچه‌های محلهٔ ما

📝نجیب محفوظ

یکی از آثار معروف و جنجالی نجیب محفوظ، که انتشار آن در مصر ممنوع شد و نویسنده‌اش به ارتداد محکوم گردید، رمان «بچه‌های محلۀ ما» است. رمانی که گویی بیانگر روایت تازه‌ای از داستان آفرینش و پیامبران است. داستانی که نویسندۀ برجستۀ مصری آن در سال ۱۹۹۴ درحالی‌که تقریباً هشتادوسه ساله بود، با چاقو مورد سوءقصد قرار گرفت و دست راستش نیمه‌فلج شد. 
    
ترجمۀ فارسی بچه‌های محلۀ ما مورد سانسور کامل قرار گرفته و این کتاب تقریباً ۶۰۰ صفحه‌ای در ۲۰۰ صفحۀ مثله شده در ایران به چاپ رسیده است.

https://t.iss.one/Minavash
📘بولانیو و ولگردها

📝دانیل زالوسکی

شاعر و نویسندۀ نامدار شیلیایی، روبرتو بولانیُو (۱۹۵۳-۲۰۰۳)، هنگامی که از دبیرستان اخراج شد، خود را وقف شعر کرد و گستره‌ای از مشاغل بی‌ربط مانند کارگری، فروشندگی و نگهبانی را امتحان نمود (زالوسکی، ۱۳۹۰: ۹۶-۱۰۳). او که مدّتی به هروئین اعتیاد پیدا کرده بود (همان: ۱۰۳)، ادبیات رسمی را تحقیر‌می‌کرد و معتقد بود که جایزۀ نوبل را فقط آشغال‌ها می‌برند (همان: ۱۰۹).

دانیل زالوسکی در یادداشتی خواندنی با عنوان «ولگردها»، که در کتاب «شرم نوشتن» انتشار یافته است، به توصیف روبرتو بولانیو پرداخته و متذکر شده است این شاعر و نویسندۀ عصیانگر (همان: ۹۶)، که سبک او شایستگی نام مدرنیسم مادرزاد را دارد (همان: ۱۱۲)، رئالیسم جادویی را متعفن می‌خواند و گابریل گارسیا مارکز را مسخره می‌کرد (همان: ۹۸).
روبرتو بولانیو به خاطر ادارۀ خانواده‌اش مجبور شد به نثر روی آورد و بااین‌که رمان‌ها و داستان‌های او مورد توجه قرار گرفت، اما خود را شاعر می‌دانست و عشق اولش را شعر می‌خواند و می‌گفت: وقتی شعرهایم را بازخوانی می‌کنم، کمتر خجالت می‌کشم (همان: ۱۰۷-۱۰۹).

بولانیو که کرم کتاب بود (همان: ۹۹) و تنها وطن نویسنده را کتاب‌فروشی می‌دانست (همان: ۱۰۹)، علاقۀ خاصی به خواندن داشت و کتاب‌ها را که بیشتر آن‌ها را می‌دزدید، حریصانه می‌بلعید (همان: ۹۶). چنان‌که از تمجیدکنندگان خورخه لوئیس بورخس به‌شمار می‌رفت و ادبیات او و عشق‌بازی را از چیزهای مورد علاقه‌اش می‌شمرد (همان: ۹۶-۱۰۹).

از ده رمان و سه مجموعه داستان بولانیو (همان: ۹۵) می‌توان به شاهکار و درخشان‌ترین اثر او یعنی رمان «کارآگاهان وحشی» و رمان عظیم و هزارودویست صفحه‌ای «۲۶۶۶»، که در ترجمۀ فارسی مورد سانسور قرار گرفته‌اند، اشاره کرد (همان: ۹۶-۱۰۹). چنان‌که «شبانه‌های شیلی» را شاید بتوان قوی‌ترین تک‌گویی او به‌شمار آورد (همان: ۱۰۸).

منبع:

_ بولانیو، روبرتو، ۱۳۹۰، شرم نوشتن، ذیل «ولگردها»، ترجمه گروه مترجمان نیکا، تهران، کتاب نشر نیکا.

https://t.iss.one/Minavash
📘آنتْ‌وِرپ

📝روبرتو بولانیو

رمان «آنْت‌‌وِرپ» که هم‌نام شهری در بلژیک است، رمانی کوتاه با نثری شاعرانه و قطعه‌قطعه است که موضوعات مختلفی را در پنجاه‌وشش قسمت دربرگرفته است. روبرتو بولانیو در کتاب آنت‌وِرپ، قواعد رمان را به شدّت درهم می‌شکند و رمان را تبدیل به شعری ناب می‌کند و شاید از این‌روست که برخی آن را بیگ‌بنگِ جهان داستانی می‌خوانند.
بولانیو در قطعۀ نخستین این کتاب که «آنارشی محض» نام دارد، می‌آورد:

این کتاب را برای خودم نوشتم و حتا از این هم مطمئن نیستم... ناگفته نماند که این رمان را دست هیچ ناشری ندادم. آن‌وقت در را توی صورتم می‌بستند و نسخۀ خودم هم گم‌وگور می‌شد... شب‌ها کار می‌کردم. روزها چیز می‌نوشتم و می‌خواندم. هیچ نمی‌خوابیدم. برای این‌که بیدار بمانم قهوه می‌خوردم و سیگار می‌کشیدم. بالطبع، آدم‌های جالبی هم می‌دیدم، که بعضی‌هاشان محصول اوهام خودم بودند. به گمانم آخرین سالی بود که در بارسلونا بودم. ادبیات به اصطلاح رسمی را خیلی حقیر می‌دانستم... یا بهتر است بگویم به جاه‌طلبی یا فرصت‌طلبی یا پچ‌پچ‌های چاپلوس‌ها باور نداشتم. البته که به ژست‌های خودپسندانه و به تقدیر باور داشتم (بولانیو، ۱۳۹۳: ۳۱-۳۲).
منبع:
_ بولانیو، روبرتو، ۱۳۹۳، آنْت‌وِرپ، ترجمه محمد حیاتی، تهران، شورآفرین.

https://t.iss.one/Minavash
📘زندگی، عشق و دیگر هیچ: گفتگو با دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن

📝کریم فیضی

کتاب خواندنی و قابل تأمل «زندگی، عشق و دیگر هیچ» مجموعه گفت‌وشنودهای تقریباً نُه ماهۀ کریم فیضی با دکتر محمدعلی اسلامی نُدوشَن است که در سال‌های ۱۳۸۸ و ۱۳۸۹ در روزهای سه‌شنبۀ هر هفته در دفتر ایران‌سرای فردوسی صورت گرفته است (فیضی، ۱۳۸۹: ۴۷-۵۰). 
    
نویسندۀ کتاب پیش‌رو که از جانب محمدعلی اسلامی ندوشن مورد تشکّر قرار گرفته است (همان: ۵)، گفتگوهای خود با اسلامی ندوشن را در سه فصلِ زندگی و زمانۀ استاد، دربارۀ ادبیات و تاریخ ادبیات ایران، و دربارۀ فرهنگ و متعلّقات آن تنظیم کرده است.
    
محمدعلی اسلامی ندوشن (۱۳۰۴-۱۴۰۱) در خانواده‌ای نسبتاً مرفّه در روستای ندوشن در یزد به دنیا آمد. او پدر خود را در سنّ نُه سالگی به سبب بیماری از دست داد و با مادر و تنها خواهرش زندگی می‌کرد. در حدود سیزده چهارده سالگی از روستا خارج شد و برای ادامۀ تحصیل به یزد رفت. هنوز دورۀ دبیرستان را به اتمام نرسانده بود که به تهران هجرت کرد و به دبیرستان البرز وارد شد. در ادامه در دانشگاه تهران حقوق خواند و سپس بـرای ادامۀ تحصیل حدود چهار سال در فرانسه و انگلیس اقامت گزید (همان: ۷۱ الی۷۳).
    
اسلامی ندوشن اعتراف می‌کند که در دانشگاه تهران زیاد سر کلاس‌ها حاضر نمی‌شده و بیشتر با دوستان خود در خیابان استانبول قدم می‌زده است. چند روز مانده به امتحان نیز جزوه‌هایی تهیّه کرده و در حدّ نمرۀ قبولی به مطالعه می‌پرداخته است (همان: ۱۱۳-۱۱۴). با این‌حال از دوران کودکی کتاب‌خوان بوده و در خانواده تنها کسی بوده است که کتاب می‌خوانده است (همان: ۷۳). چنان‌که معتقد است نمی‌دانم عجیب است یا نیست ولی من متأسّفانه به کسی برنخورده‌ام که بتوانم بگویم استاد من است و لذا استاد خاصّی نداشته‌ام و می‌توانم بـگویم به‌طور خودرو جلو آمدم و هرچه گرفتم از کتاب گرفتم (همان: ۵۵۵ الی۵۵۷). 
    
این نویسندۀ نامدار ایرانی که مدّت کوتاهی در شیراز قاضی بوده (همان: ۱۲۰) و چند سالی هم برخلاف طبعش در دادگستری اشتغال داشته است، به سبب مقاله‌های انتقادی‌اش مورد خشم حکومت پهلوی قرار می‌گیرد و از دادگستری منتظر خدمت می‌شود (همان: ۱۴۲-۱۴۷). 
    
اسلامی ندوشن بااین‌که به طور حرفه‌ای و رسمی ادبیات نخوانده بود، در زمانی که پروفسور رضا ریاست دانشگاه تهران را بر عهده داشت، به‌عنوان دانشیار به دانشکدۀ ادبیات این دانشگاه وارد شد و علاوه بر تدریس نقد ادبی و ادبیات معاصر، درس اختصاصی شاهنامه را پایه‌گذاری کرد (همان: ۷۵).  
    
دکتر اسلامی که از علاقه‌مندان به سعدی، حافظ، مولانا و خصوصاً فردوسی است (همان: ۱۸-۲۱)، با تمام وجود شاهنامه را می‌ستاید و آن را جزو هستی و بقای ملیّت ایرانی می‌داند و از این جهت از آن به‌عنوان کتاب اول ایران نام می‌برد (همان: ۲۳۸).  
    
اسلامی ندوشن اذعان می‌کند که در سال ۱۳۵۹ که دانشگاه‌ها تعطیل شده بود، بعد از ده سال تدریس، تقاضای بازنشستگی کردم و به سبب تعطیلی دانشگاه و خواستۀ ناسزاوار مسئولین که گفته بودند استادها برای گرفتن حقوق باید یک مقاله به وزارت علوم بفرستند، اصرار نمودم که مرا بازنشست کنند و لذا در مهرماه ۱۳۵۹ پیش از موعد بازنشسته شدم (همان: ۷۵-۷۶). هرچند در تصفیۀ دانشگاه تهران از فرد موثّقی شنیدم که از بیست‌وپنج عضو گروه ادبیات فارسی، به‌جز من و دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، بیست‌وسه تن را کنار نهاده‌اند (همان: ۱۶۲).
    
کریم فیضی در مقدمۀ مفصّل خود بر این کتاب آورده است که دکتر اسلامی ندوشن را به واقع می‌توان از متفکّران ایران به‌شمار آورد و کمتر نوشته‌ای از او را که نزدیک به ۵۰ عنوان است می‌توان یافت که حاوی فکری عمیق و دقیق و متفاوت نباشد (همان: ۵۰).
    
اسلامی ندوشن در کتاب «گفته‌ها و ناگفته‌ها» متذکر شده که قلم خود را در دو خط افقی و عمودی حرکت داده‌ام: افقی؛ یعنی مسائل روز ایران که ما در یکی از حسّاس‌ترین دوره‌هایش زندگی کرده‌ایم. عمودی؛ یعنی گذشتۀ این کشور که در تاریخ و ادب و فکرش مطرح بوده است (همان: ۲۵). چنان‌که در کتاب «مرزهای ناپیدا» هم اذعان کرده که سال‌های سال است راجع به کشور ایران جزو گروه اندک امیدواران بوده است ولو کسانی به ساده‌لوحی منتسبش دارند (همان: ۳۱). و در «ایران را از یاد نبریم» نیز آورده است: 
    
من یقین دارم که ایران می‌تواند قد راست کند و آنگونه که درخور تمدّن و فرهنگ و سالخوردگی اوست، نکته‌های بسیاری به جهان بیاموزد (همان: ۳۴).

https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

البته دکتر اسلامی ندوشن در این مصاحبه متذکّر این نکته نیز می‌شود که با همۀ امیدواری، کسی نمی‌داند آیندۀ این کشور چه خواهد شد (همان: ۶۵). خوشبینی و بدبینی در من واقعاً فاصلۀ کمی با هم دارند. عوامل خوشبینی‌ام اصولاً زیاد است و تا سال‌ها پیش کمتر بدبین بودم، ولی در این سال‌ها اُفت اخلاقی مردم مرا غمناک کرده است. مسائل طوری بوده‌اند که مردم را وادار به اُفت اخلاقی کرده‌اند و همین درجۀ بدبینی را در من مقداری بالا برده است (همان: ۵۳۴-۵۳۵).
    
این ادیب و داستان‌نویس یزدی که سال‌های طولانی با دیوان شاعران نامدار ایرانی مأنوس بوده است و خود نیز دستی بر شعر داشته و ۷۷ رباعی خویش را در کتابی با نام «بهار در پاییز» به چاپ رسانده است (همان: ۴۳)، در جلد اول از کتاب «روزها» از خیام به‌عنوان حکیم نیشابوری یاد می‌کند و خیام را شاعری جهانی می‌شمرد و می‌پرسد: 
    
چه کسی نقد حال بشریت را گویاتر و کوتاه‌تر از خیام نیشابوری بیان کرده است (همان: ۲۲-۲۳-۲۹۲)؟     
    
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن بر آن اعتقاد است که ادیب‌الممالک فراهانی شاعر قوی‌ای است هرچند مضامینش کهنه می‌باشد. ایرج‌میرزا نیز شاعر متفنّن و زبردستی است که در روان‌گویی بعد از فرّخی سیستانی و سعدی کمتر کسی به پای او می‌رسد (همان: ۳۶۲-۳۶۶) و ملک‌الشعرای بهار که جنبۀ شعری‌اش بسیار قوی است، از جهات مختلف شاعر معتبری است و بعد از حافظ شاید بتوان گفت از همه شاخص‌تر اوست (همان: ۳۶۲-۳۶۳).
    
عارف قزوینی شاعر مهمّی نیست، اما انسان خوبی است. عارف، عشقی، فرّخی و نسیم شمال شاعران روزنامه‌ای هستند که اندیشۀ روزنامه‌ای را در قالب شعر عرضه می‌کنند (همان: ۳۶۲). نیما یوشیج هم تعدادی شعر خوب، تعدادی شعر متوسّط و مقداری هم شعر نامفهوم دارد و این موضوع را که نیما پایه‌گذار شعر نو است باید پذیرفت، اما این‌که شاعر بسیارمهمّی باشد به آن یقین ندارم (همان: ۱۱۹).
    
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن در ادامه باآن‌که شاعرانی چون پروین اعتصامی، شهریار، اخوان ثالث، سایه، فریدون مشیری، سیاوش کسرایی، نادر نادرپور، احمد شاملو، فروغ فرخزاد و سهراب سپهری را شاعرانی مطرح می‌شمرد، اما در لفافه آنان را شاعرانی معمولی نشان می‌دهد (همان: ۳۶۴ الی۳۷۳). چنان‌که دربارۀ دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی هم متذکّر شده است که شکّی نیست که شفیعی کدکنی شاعر مهمّی است و ازجمله معدود کسانی است که ادبیات گذشته را خوب می‌شناسد، اما گمان می‌کنم که محمدرضا شفیعی کدکنی بیشتر به‌عنوان استاد ادبیات و محقّق ادبی درجۀ اول شناخته شده است تا شاعر (همان: ۳۶۷-۳۷۳).
    
اسلامی ندوشن معتقد است که عرفان به جهت جنبۀ شاعرانه‌ای که دارد به هنر نزدیک می‌شود. چراکه حاوی اندیشه‌ای احساسی و اشراقی است (همان: ۴۴۶). چنان‌که تفکّر عرفانی آثار برجستۀ شعر و نثر فارسی را پدید آورد (همان: ۴۰۱) و عرفان که هستۀ مرکزی تفکّر مولاناست، آبشخور ایرانی دارد و زمینه‌ای از آن در ایران پیش از اسلام هم بوده است. در شاهنامه هم هست. پس عرفان سیر اندیشه‌ای داشته است و حال آن‌که صوفیگری شاخه‌ای منحط از عرفان می‌باشد (همان: ۳۵۵).  
    
اسلامی ندوشن که به ۴۰ کشور در پنج قاره سفر کرده است (همان: ۶۰)، در این گفت‌وگو خود را فردی درون‌گرا (همان: ۵۲۶) و متجدّد معرّفی می‌کند (همان: ۵۱۱-۵۱۲) و حال آن‌که مادرش را زنی بسیار مذهبی می‌شمرد که تنها قرآن و مفاتیح‌الجنان می‌خواند (همان: ۷۴) و حتی بر اساس برخی از روایات که "ری" را شهر نفرین شده خوانده‌اند و تهران هم جزو "ری" به‌شمار می‌آمده است، از تهران خوشش نمی‌آمد (همان: ۵۱۱-۵۱۲).
    
دکتر اسلامی ندوشن در این گفت‌وشنود به مانند کتاب «روزها» که یکی از مهم‌ترین آثار و شرح زندگی اوست و خود اظهار داشته است هر چیزی را که در مورد زندگی‌ام باید گفته می‌شد در کتاب چهار جلدی روزها گفته‌ام، به نقد حکومت پهلوی پرداخته و متذکّر می‌شود که من در رژیم گذشته غیرخودی حساب می‌شدم و مرا می‌شناختند که نمی‌توانم با آن‌ها کنار بیایم (همان: ۱۴۹). مثلاً در جشن‌های ۲۵۰۰ ساله با آن‌که دعوت شده بودم نرفتم. دکتر ریاحی بعدها که همدیگر را دیدیم گفت شما چه جرأتی به خرج دادید که این دعوت را رد کردید (همان: ۱۵۳)!        
محمدرضا پهلوی می‌خواست با عبور از قانون اساسی حکومت کند و تشکیلات ساواک هم بی‌رحمانه عمل می‌کرد (همان: ۱۵۴). لذا فقط ندارها انقلاب نکردند که کمبود کلّی‌ای وجود داشت که نارضایتی همگانی را ایجاد کرده بود. شخص شاه مسبّب اصلی این واقعه شد و مردم ایران با دست خالی به میدان آمدند و حکومتی را که غرق اسلحه و توپ و تانک بود از میان برداشتند (همان: ۱۵۶). البته بعد از ۲۸ مرداد مردم دیگر هیچ‌وقت با رژیم پهلوی و حکومت شاهی یکدل نشدند و از همان زمان معلوم بود که حکومت شاه نمی‌تواند دوام پیدا کند (همان: ۶۱).

https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

در مورد رضاشاه هم انصاف اقتضا می‌کند که بگویم او پایه‌گذار تجدّد در آموزش نوین ایران بود و سبب ایجاد امنیّت در کشور شد، اما عیب او نگذاشت شخصیّت‌ها رشد کنند. رضاشاه فکر را کوبید تا بتواند در کارهایی که می‌کند یکّه‌تاز باشد.
او فقط به شخصیّت‌های مطیع میدان می‌داد گرچه گاه آدم‌های برجسته‌ای هم مانند محمدعلی فروغی و علی‌اصغر حکمت که مدّتی خانه‌نشین شدند و همچنین حسن پیرنیا که کتاب تاریخ ایران باستان را نوشته است در بینشان بودند. عیب رضاشاه این بود که واقعاً به یک نوع دیکتاتوری مطلق فکر می‌کرد و آن را در عمل هم ایجاد کرده بود. مشکل دیگرش مال‌پرستی او بود و این‌که املاک دیگران را به زور جمع کرد (همان: ۹۶-۹۷).
    
بااین‌که تاریخ نشان می‌دهد انگلیس‌ها به رضاشاه کمک کرده‌اند، اما ظاهراً تنها با خواست انگلیس نمی‌شد حکومت را از قاجار به پهلوی برگرداند و یک تقاضای داخلی و ملّی هم بود و آن این‌که مردم ایران به دلیل نیازی که به امنیّت داشتند، از آمدن رضاشاه استقبال کردند. هرچند یک نتیجه نیز می‌توان گرفت و آن نتیجه این است که دیکتاتوری، کمی دیرتر یا کمی زودتر، محکوم به زوال است (همان: ۹۷-۹۸).
    
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن بااین‌که در این گفت‌وگوی خود با کریم فیضی از زندگی‌اش احساس رضایت می‌کند، اما در عین حال از حکومت‌ها و دولت‌ها گلایه‌مند است و اذعان می‌کند که در ایران اگر کسی بخواهد به شهرت برسد و وارد عرصه‌های عمومی بشود باید از یکی از دو پشتیبان، یعنی پشتیانی دولت‌ها یا نوعی پشتیانی ضدّ دولتی که در قالب اندیشه‌های چپ در جامعۀ ما جریان داشته است برخوردار باشد. حال آن‌که من نه به آن دو نوع پشتیبانی عقیده داشتم و نه به‌مانند اشخاصی که در صحنه‌های اجتماعی شگردش را یافته بودند که چگونه مقداری جوان‌ربایی کنند، این‌کار را در شأن خود می‌دیدم. به همین جهت هم هست که اصولاً راجع به کارهای من خیلی کم اظهار نظر شده است (همان: ۵۵۲-۵۵۳).

منبع:

_ فیضی، کریم، ۱۳۸۹، زندگی، عشق و دیگر هیچ: گفت‌وشنود با دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن، تهران، اطلاعات.

https://t.iss.one/Minavash
📘ادبیات در مخاطره

📝تزوتان تودوروف

کارکرد ادبیات همچون فلسفه و علوم انسانی تفکر است و شناخت دنیای ذهنی و اجتماعی‌ای که در آن ساکنیم... برخلاف گفتمان‌های دینی، اخلاقی یا سیاسی، ادبیات تکلیف نمی‌کند و به همین خاطر از سانسورهایی که به حوزه‌های دیگر تحمیل می‌شود می‌گریزد (تودوروف، ۱۳۹۴: ۶۸-۷۱).

کتاب «ادبیات در مخاطره» را می‌توان نقد تِزوِتان تودُورُوف (۱۹۳۹-۲۰۱۷) علیه آرای پیشین او از اشتغال به فرم‌های زبان‌شناختی دانست. این نویسندۀ بلغارستانی که سال‌ها به تفسیر فرمالیستی از ادبیات شهره بود، در این اثر مختصر خود که از یک پیش‌گفتار و هفت فصل تشکیل شده است، از لذت بردن از ادبیات و تقدم آن بر مطالعات ادبی و زبان‌شناسی می‌گوید.

سرفصل دروس مدرسه که مخاطبش عموم‌اند و غیرمتخصصان، نباید با دانشگاه یکی باشد. مخاطب ادبیات همگان‌اند، اما مطالعات ادبی نه. پس تدریس ادبیات بر مطالعات ادبی مقدم است. دبیر وظیفۀ سنگینی بر دوش دارد، زیرا باید آنچه را در دانشگاه فرا گرفته است به شیوه‌ای نامحسوس در درس‌هایش به کار گیرد و از تدریس مستقیم آن‌ها خودداری کند. پس آیا این انتظار بیجا نیست که از دبیر بخواهیم کاری را انجام دهد که استادانش هم از پس آن بر نمی‌آیند؟ از این‌رو جای تعجب نیست که دبیر ادبیات همیشه به نتایج مطلوبی نمی‌رسد... این موضوع بی‌تردید سهمی بسزا در بی‌علاقگی روزافزون دانش‌آموزان به رشتۀ ادبیات داشته است. طی چنددهه، تعداد دانش‌آموزانی که رشتۀ ادبی را انتخاب می‌کنند از ۳۳ درصد به ۱۰ درصد کاهش یافته است! به‌راستی چرا باید ادبیات خواند وقتی ادبیات همۀ توش و توانش را مصروف تشریح روش‌های لازم برای تحلیل ادبی می‌کند؟ دانشجویان ادبیات، در پایان مسیر، مقابل دوراهی دردناکی قرار می‌گیرند: یا استاد شوند و یا به خیل بیکاران بپیوندند (همان: ۳۰ الی۳۲).

شرط می‌بندم روسو، استاندال و پروست همواره در ذهن خوانندگان باقی خواهند ماند، اما نام نظریه‌پردازان کنونی و آرا و مفاهیمشان فراموش خواهد شد. آموزش نظریه‌های ادبی و بی‌توجهی به خود این آثار شاهدی است بر تبختر نظریه‌پردازان. ما متخصصان، منتقدان ادبی و استادان اغلب چیزی نیستیم جز کوتوله‌هایی سوار بر شانۀ غول‌ها (همان: ۲۴).

منبع:

_ تودوروف، تزوتان، ۱۳۹۴، ادبیات در مخاطره، ترجمه محمدمهدی شجاعی، تهران، نشر ماهی.

https://t.iss.one/Minavash
📘آدمکش

📝اوژن یونسکو

صدای خانم سرایدار: از فیلسوف‌ها با من حرف نزنید. یک وقتی به کله‌م زد بشم پیرو رواقیون و همه‌چی رو از راه شهود حل کنم اما چیزی از اون‌ها یاد نگرفتم، حتی از مارکس اورِلیوس. آخر سر هیچی نصیب آدم نمی‌شه. چیزی باهوش‌تر از من و شما نبود. هر کسی باید راه حل خودش رو پیدا کنه البته اگر راه حلی باشه، که نیست (یونسکو، ۱۳۷۶: ۲/ ۶۰).

نمایشنامۀ «آدمکش» اثر نویسندۀ نامدار فرانسوی - ‌رومانیایی، اوژِن یونسکو (۱۹۰۹-۱۹۹۴)، روایت‌گر داستان شهری است که افراد آن توسّط یک قاتل کشته می‌شوند. داستانی که شخصیّت اصلی آن درصدد است تا گذشته از شکاکیّتی که دارد و جدای از آن‌که عدمِ‌قتل و نکشتن را بی‌دلیل می‌خواند، قتل را نیز عملی پوچ و احمقانه نشان بدهد.

نمی‌دونم شاید تقصیر از منه، شاید هم از شما، شاید هم نه از منه نه از شما، شاید هم اصلاً خطایی در کار نباشه. کاری که شما می‌کنید شاید بد باشه، شاید خوب باشه، شاید هم نه خوب باشه نه بد باشه. نمی‌دونم چی بگم. ممکنه که بقای بشریت هیچ اهمیتی نداشته باشه، در این صورت نابودیش هم هیچ اهمیتی نداره... شاید جهان سراپا بی‌فایده است و شما حق دارید که می‌خوایید اون رو منفجر کنید... شاید حق ندارید... شاید دارید اشتباه می‌کنید، شاید هم اصلاً اشتباهی وجود نداشته باشه، شاید اشتباه از ماست که می‌خواییم وجود داشته باشیم... من نمی‌دونم. من نمی‌دونم (همان: ج ۲، ۱۴۸-۱۴۹).

منبع:

_ یونسکو، اوژن، ۱۳۷۶، مجموعه آثار اوژن یونسکو: آدمکش، ترجمه سحر داوری، تهران، تجربه.

https://t.iss.one/Minavash
📘این سگ‌ می‌خواهد رکسانا را بخورد

📝قاسم کشکولی

رمان «این سگ می‌خواهد رکسانا را بخورد» روایتی خواندنی و سیال ذهن است که با عبور از بوف کور، در بستر بی‌مرگی و تکرار رؤیا شکل گرفته است. داستانی پُرگو که با سقوط رکسانا، همسر کاوه، از طبقۀ پنجم خانه‌شان آغاز می‌شود و در ادامه راوی، که معماری شاعرمسلک و زن‌باره‌ای معتاد به بنگ و حشیش است، در دوری باطل این حادثۀ واحد را، هر بار، به شکلی تازه مشاهده می‌کند.

قاسم کشکولی در این رمان پست‌مدرن و برگزیدۀ مهرگان ادب، که هیچ‌گاه اجازۀ تجدید چاپ نگرفت، مخاطبین خود را با روایت‌هایی مملو از تردید و احتمال آشنا می‌سازد. چنان‌که در ابتدای کتاب با این جملۀ شیخ اشراق: «هرچه شاید باشد، شاید که نباشد» تکلیف خواننده را مشخص کرده و در ادامه متذکره شده است:

نمی‌دانم و این دقیق‌ترین حرف و یگانه‌ترین حقیقتی‌ست که می‌دانم (کشکولی، ۱۳۹۴: ۶۶).

منبع:

_ کشکولی، قاسم، ۱۳۹۴، این سگ می‌خواهد رکسانا را بخورد، مشهد، بوتیمار.

https://t.iss.one/Minavash