میناوش
458 subscribers
1 photo
1 video
5 files
818 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
📘آوازی در فرجام

نصرت چه می‌کنی سر این پرتگاه ژرف / با پای خویش، تن به دل خاک می‌کشی! / گمگشته‌ای به پهنای تاریک زندگی / نصرت! شنیده‌ام که تو تریاک می‌کشی! / نصرت! تو شمع روشن یک خانواده‌ای / این دست کیست، در ره بادت نشانده است؟ / پرهیز کن ز قافله‌سالار راه مرگ / چون چشم بسته بر سر چاهت کشانده است! / بیش از سه ماه رفته که شعری نگفته‌ای / ای مرغ خوشنوا ز چه خاموش گشته‌ای؟ / روزی به خویش آیی و بینی که ‌ای دریغ / با این‌همه هنر، تو فراموش گشته‌ای... (رحمانی، ۱۳۷۴: ذیل «دفتر کوچ و کویر، شعر تریاک»، ۴۰)
    
نصرت رحمانی (۱۳۰۸-۱۳۷۹) به مانند کتاب «مردی که در غبار گم شد» (رحمانی، ۱۳۵۶: ۴۳)، در شعر "تریاک" نیز خود را نمونۀ آن دسته از هنرمندان معتادی نشان می‌دهد که روح آنان از غبار گذشته زنگار گرفته و به آغوش افیون و الکل پناه برده‌اند. چنان‌که در مقدمۀ دوم خود بر دفتر «ترمه» می‌نویسد:
    
و تو ای خوابزده! بیهوده در سراب اشعار سیاه من به دنبال خورشید گمشدۀ خود می‌گردی. جز گوری تهی و تابوتی قفل شده چیز دیگری نخواهی یافت... چشمانت را به دست کلمات جذامی بیرحم اشعار من مسپار که در آن اگر روزنه‌ای پیدا شود درمان نیست! دردی است که تمام زندگی‌ات را برای پنهان کردن آن هدر کرده‌ای... من برای تو ای خواننده جز طلسم سیاه‌بختی و یأس هدیه‌ای همراه نیاورده‌ام! اما اگر تو به جهنم می‌روی اشعار مرا هم با خود ببر (رحمانی، ۱۳۷۴: ۱۴۴ الی۱۴۶)!
    
ازجمله آثار نصرت رحمانی می‌توان به رمان «مردی که در غبار گم شد» و همچنین مجموعه اشعاری چون «کوچ و کویر»، «ترمه»، «میعاد در لجن»، «حریق باد»، «شمشیر معشوقۀ قلم» و «پیاله دورِ دگر زد» اشاره کرد که در کتابی با عنوان «آوازی در فرجام: کارنامۀ نصرت رحمانی» انتشار یافته است.
    
و اما یکی از اشعار نصرت رحمانی که در آن گوشه‌ای از تاریخ فلسفۀ غرب را به تصویر کشیده و ناامید از جهانِ هستی و علم و فلسفۀ حاکم در آن، به شعر و عشق و مستیِ حاصل از آن پناه برده است، شعر بلند «شمشیر معشوقۀ قلم» است. 
                                                
امروز انزوا، / در زورقی بخاک نشسته در انتظار باد... / این کیست؟ / این چهرۀ من است و آن سالیان تار... / بودن چه سود؟ / با خورد و خواب، / دل‌فسرده‌تر از مرداب، / طرحی ز یک سراب، نقشی عبث بر آب... / دور افکنید منطق بیهوده را / منطق، استقرا، علیت و تجربه / این‌ها کلید درک جهان نیستند / شعر است منطق پاک جهان ما (همان: ۴۹۴-۴۹۵-۵۲۳).
    
نصرت رحمانی چنان‌که از نام شعر پیداست، به نقد عقل محض و دانشمندان و فیلسوفان پرداخته و معتقد است که دکارت چه شیرین نوشته است: ما در تمام موارد جز عقل گله‌مندیم؛ چراکه فکر می‌کنیم عقل زیادتر از حد کفایت در مغز ما به ودیعه نهاده شده است (همان: ۵۱۸)!
    
این شاعر نوگرای تهرانی در ادامه به تعریف و تمجید از حافظ، مولانا و صادق هدایت پرداخته و بر آن عقیده است که هدایت، این خلف‌ترین فرزند عشق، که به دیوارِ بستۀ تاریک، پنجره‌ای باز کرد تا آفتاب بتابد، هفده بیت اول نی‌نامه مولوی را از سمفونی پنجم بتهون بزرگ‌تر می‌دانست (همان: ۵۱۱).
    
ما در کتاب‌ها بیهوده پرسه زدیم، / هیچ نفهمیدیم... / کتاب‌هایی هست که بخواندنش نمی‌ارزد / کتاب‌هایی هست که باید از بر کرد / بیکن فیلسوف دزد انگلیسی گفته‌ست: / بعضی کتاب‌ها را باید چشید / و برخی را / باید با حملۀ حریصانه‌ای بلعید. / تنها کتاب‌های نادری هستند که باید خوب، / آن‌ها را جوید و هضم کرد! / آری کتاب‌هایی هست، / که باید همیشه خواند چو حافظ و مولوی. / کتاب‌هایی هست که باید با خود بقعر آینه برد چون بوف کور. / اما کتابی نیست که بتوان آن را سوزاند (همان: ۵۱۰-۵۱۲)!

منابع:

_ رحمانی، نصرت، ۱۳۷۴، آوازی در فرجام: کارنامۀ نصرت رحمانی، تهران، علمی.

_ رحمانی، نصرت، ۱۳۵۶، مردی که در غبار گم شد، تهران، امید.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘دکتر گلاس

می‌نویسم فقط برای این‌که دستم حرکت کُند. می‌نویسم برای این‌که وقت‌هایی را که نمی‌توانم بخوابم، بکُشم... چرا بقاءِ نوع بشر و تسکین اشتیاقمان باید درست از طریق اندامی انجام شود که هر روز، چندبار برای دفع مواد زائد مورد استفاده قرار می‌گیرد؟ چرا نمی‌شود از طریق آیینی زیبا و با عزّت، و در عین حال بسیار شهوانی صورت گیرد؟ آیینی که بشود جلو چشم مردم، درست به همان نحو که در تاریکی و تنهایی صورت می‌گیرد اجرا شود (سودربری، بی‌تا: ۴-۹).
یَلمار سودِربِری، یکی از نویسندگان شکّاک و جبراندیش سوئدی است که بیشتر با رمان «دکتر گِلاس» شناخته می‌شود. دکتر گلاس اثری مشهور، کلاسیک و فلسفی است که انسان را با پرسش‌هایی اساسی ازجمله پرسش از معنای زندگی، مرگ، وظیفه، سرنوشت، عشق، وجود یا عدمِ‌وجود خدا و ظلم و بی‌عدالتی در جامعه مواجه می‌کند.
پرسش مکن! به اعماق چیزها رخنه مکن، وگرنه خودت را از دست خواهی داد... این ذرۀ بی‌مقدارِ حقیقتِ [آغشته به خطا] که به رایگان دریافت می‌کنی، به خاطر سلامت خود توست. حقیقت ناب و بی‌غلّ و غش درونت را می‌سوزانَد (همان: ۸۱).

دکتر گلاس، پزشکی جوان و اندوهگین است که به سبب رمانتیک بودن نگاه او به عشق، هرگز تا این سنّ که سی سال از آن می‌گذرد با زنی از نزدیک تماس نداشته است. او انسانی تنها، عصیان‌گر و عمل‌گراست که شیفتگی‌اش به حقیقت سبب شده تا در راه اجرای آنچه عدالت به نظر می‌رسد، تردیدی به خود راه ندهد. لذا به ماجراهای زندگی خصوصی یکی از بیمارانش که همسر کشیشی است، کشیده می‌شود و وظیفۀ خود می‌داند که برای نجات او کشیش را بکُشد.

ای زندگی! تو را نمی‌فهمم... شاید مقصود همین است که انسان مفهوم زندگی را درک نکند. شاید تمام این شتاب برای توضیح دادن و فهمیدن، تمام این حقیقت‌جویی، بیراهه‌ای بیش نیست. خورشید را مبارک می‌داریم، چراکه در آن فاصله‌ای قرار دارد که برای زندگی ما حیاتی است. اگر چند ده میلیون کیلومتر نزدیک‌تر یا دورتر شود، می‌سوزیم یا یخ می‌زنیم. آیا حقیقت هم مثل خورشید نیست؟ شاید نباید این‌قدر فکر می‌کردم. شاید نباید بیش از اندازه [فهمید]... دانشمندی گفته است: علوم مفیدند، زیرا مانع می‌شوند که انسان فکر کُند (همان: ۸۴-۸۵).

اجرام که سـاکنانِ ایـن ایـوانند اسبـابِ تـردّدِ خردمـندانند هان تا سر رشتۀ خرد گم نکنی کانان که مدبّرند سرگردانند

گلاس منطق و قانون را مزخرف می‌خواند (همان: ۳۴-۵۴) و دربارۀ اخلاق می‌گوید:

خودت هم مثل من خوب می‌دانی که اخلاق سیّال است. اخلاق حتی در همین دو روزه‌ای که من و تو در این دنیا زندگی کرده‌ایم، تغییرات قابل توجّهی کرده است. اخلاق مثل دایره است که با گچ دور خروسی بکشند تا از محدودۀ آن نیاید بیرون... اخلاق نظر دیگران است در مورد این‌که چه چیزی درست است... اخلاق یعنی شوخی (همان: ۵۴)! مانند هزینۀ سالانۀ مراقبت از یک دیوانه در آسایشگاه که بیشتر از درآمد سالانۀ یک کارگر جوان و سالم است (همان: ۴۱)!

رمان دکتر گلاس که نخستین‌بار در سال ۱۹۰۵ منتشر شد، گویی ابتدا در سال ۱۳۷۲ توسّط نشر باران در سوئد و سپس در سال ۱۳۹۴ به همّت نشر میلکان در تهران و با ترجمۀ سعید مقدم از زبان سوئدی به فارسی به چاپ رسید.

منبع:

_ سودربری، یلمار، بی‌تا، دکتر گلاس، ترجمه سعید مقدم، بی‌جا، بی‌نا.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘مرگ و دیگر هیچ

من می‌خواهم با مرگ خودم بمیرم نه با مرگ پزشکی... خودکشی یکی از راه‌های استقلال است و به همین دلیل هم حکومت‌ها از آن متنفرند (کیارستمی، بی‌تا: ۲۵).

کتاب «مرگ و دیگر هیچ» دست‌نوشته‌های عباس کیارستمی در سررسید سال ۱۳۷۶ است که مملو از یادداشت‌ها و مطالبی در ستایش مرگ و خودکشی است. یادداشت‌هایی که گویی مربوط به دوران ساخت فیلم «طعم گیلاس» است که سبب مرگ‌اندیشی کیارستمی شده است.

کیارستمی بااین‌که زندگی را بسیار غم‌انگیز و بیهوده شمرده (همان: ۱۵) و خود را ترسوتر از آن می‌داند که خودکشی کند (همان: ۱۹)، خودکشی را تنها راه چاره می‌پندارد (همان: ۱۵). البته نباید فراموش کرد که نگاه او به هر گونه انتحاری مثبت نیست و سخن او صرفاً ستایش از خودکشی فلسفی و نفی خودکشی به‌واسطۀ تنبلی است. لذا معتقد است که خودکشی را باید از نو کشف کرد (همان: ۱۳).

بی‌عقل چرا این‌همه زجر را تحمل می‌کنی، از چه می‌ترسی؟

به هر سو که بنگری پایان رنج‌هایت را می‌بینی، این دره را می‌بینی؟ راه آزادی ماست.

این درخت را می‌بینی؟ به هر‌ یک از شاخه‌هایش آزادی تو آویزان است.

گردنت، گلویت، قلبت، همهٔ این‌ها راه‌هائی است برای فرار از بردگی، آزادی را در هر یک از رگ‌های بدنت خواهی یافت (همان: ۱۲).

منبع:

_ کیارستمی، عباس، بی‌تا، مرگ و دیگر هیچ: دست‌نوشته‌های عباس کیارستمی در سررسید سال ۱۳۷۶، بی‌جا، بی‌نا.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘تنهایی پُرهیاهو

بُهومیل هِرابال (۱۹۱۴-۱۹۹۷) یکی از نویسندگان نامدار و پُرکاری است که میلان کوندرا او را بزرگ‌ترین نویسندۀ چک در زمان خود خوانده است. هرابال در رمان «تنهایی پُرهیاهو» که دربارۀ کتاب و کتابخوانی، تنهایی و پوچی و خفقان و سانسور حاکم در پراگِ کمونیستی نوشته شده است، داستان کارگری باسواد و شیفتۀ کتاب را روایت می‌کند که سی‌وپنج سال مشغول خمیر کردن کتاب‌های ممنوعه است.

سی‌وپنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله خمیر می‌کنم... سی‌وپنج سال هم هست که دارم بی‌وقفه آبجو می‌خورم. نه آن‌که از این کار خوشم بیاید. از میخواره‌ها بیزارم. می‌نوشم تا بهتر فکر کنم، تا به قلب آنچه می‌خوانم بهتر راه یابم... می‌نوشم تا آنچه می‌خوانم خواب را از چشم بگیرد، که مرا به رعشه بیندازد، چون که با هگل در این عقیده همراهم که انسانِ شریف هرگز به اندازۀ کافی شریف نیست و هیچ تبهکاری هم تمام و کمال تبهکار نیست (هرابال، ۱۳۸۷: ۳).

بُهومیل هِرابال در این شاهکار مختصرش که حاکی از طرحی شگرف و عاری از قصه‌ای پُررنگ است، آسمان و انسان اندیشمند را به‌کلّی فاقد عاطفه دانسته و محبّت را خلاف عقل سلیم می‌پندارد (همان: ۳). هرچند در ادامه افکار خود و تمام کتاب‌هایی را که خوانده است، غیرارزشمند و چیزی جز یک موش ناچیز نمی‌شمرد (همان: ۹۲) و نهایتاً با تمسّک به شعری از سَندبِرگ می‌نویسد:

تمامی آنچه از یک فرد بشری باقی می‌ماند گوگردی است که جعبه کبریتی را کفایت کند و آهنی که بتوان با آن میخی ساخت که انسان بتواند از آن خود را حلق‌آویز سازد (همان: ۱۳).

او در پاره‌های دیگری از این رمان، ضمن اشاره به نویسندگان و کتاب‌های مورد علاقه‌اش، به کشمکش عیسی و لائوتسه پرداخته و مسیح را جوان، بهار، رمانتیک، مسلّط، عاشق، بانشاط، خوش‌بین و مصلح جهانی و فیلسوف بزرگ چینی را پیر، زمستان، کلاسیک، تسلیم، متفکّر، اندوهگین و دانایی معرّفی می‌کند که در اوج دانایی ناآگاه و تهی است (همان: ۳۵-۳۶-۴۳).

رمان تنهایی پُرهیاهو که ملهم از زندگی واقعی نویسنده است، توسط پرویز دوایی از زبان اصلی به فارسی ترجمه شده است. زندگی‌ای که هرابال گویی در آن دکترای حقوق داشت و در شغل‌های مختلفی ازجمله جمع‌آوری و بسته‌بندی کاغذهای باطله کارگری کرده بود. زندگی‌ای که بنابر آنچه دوایی در مقدمۀ داستان «نیِ سحرآمیز» اذعان داشته است، سرانجام در سنّ هشتادو‌سه سالگی با پنجرۀ اتاق طبقۀ پنجم بیمارستانی که در آن بستری بود، پایان یافت. طبقه‌ای که به اشارۀ صریح خودش در نیِ سحرآمیز از دیرباز وسوسۀ او بود (هرابال، ۱۳۹۴: ۷).

منابع:

_ هرابال، بهومیل، ۱۳۸۷، تنهایی پرهیاهو، ترجمه پرویز دوایی، تهران، کتاب روشن.

هرابال، بهومیل، ۱۳۹۴، نی سحرآمیز و چند داستان دیگر، ترجمه پرویز دوایی، تهران، آگه.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘پیگیر اخبار نباشید

همیشه به این نکته توجه کرده‌ام که پیگیرترین مصرف‌کنندگان اخبار، حتی آن‌هایی که زمانی شیفتۀ کتاب‌خوانی بوده‌اند، دیگر توان مطالعۀ مقالات طولانی یا کتاب‌ها را ندارند. بعد از چهار پنج صفحه، احساس خستگی می‌کنند، تمرکزشان را از دست می‌دهند و بی‌تاب می‌شوند. علتش بالا رفتن سن یا افزایشِ مشغله‌شان نیست، بلکه ساختار فیزیکی مغزشان تغییر کرده است. مایکل مِرزِنیک، استاد دانشگاه کالیفرنیای سن‌فرانسیسکو، این مطلب را این‌گونه بیان می‌کند: داریم مغز خود را به شکلی تربیت می‌کنیم که به مزخرفات توجه نشان دهد (دوبلی، ۱۳۹۹: ۸۲).

کتاب «پیگیر اخبار نباشید» اثری چالش‌برانگیز و درخورتوجه است که از یک مقاله به کتابی صدواندی صفحه‌ای تبدیل شده است. کتابی که نویسندۀ آن، رولف دوبِلی، سعی می‌کند تا با ارائۀ بیش از بیست دلیل، خوانندگان اخبار را قانع کند که دنبال کردن اخبار کاری بیهوده، اشتباه و حتی خطرناک است.

دوبلی ضمن اذعان به شیوۀ افراطی خود در ترک هر نوع خبری، اعم از اخبار علمی، سیاسی، ورزشی، هنری و اجتماعی (همان: ۲۴-۲۵)، با تأکید تصریح می‌کند که برای نجات یافتن از شرّ اخبار، تنها یک راه وجود دارد و آن قطع رابطه با اخبار به طور کامل است (همان: ۳۶-۴۹).

فردی که به صدها موضوع گوناگون در اخبار سرک کشیده باشد، فردی تک‌بعدی نیست، اما همیشه یک ابله متوسط خواهد بود (همان: ۱۰۴). تردیدی نیست که تفاله‌هایی که هر روز به خورد ما داده می‌شود نه‌تنها مطلقاً بی‌ارزش، بلکه جداً برای ما مضرند (همان: ۲۵). اخبار را از زندگی‌تان طرد کنید. از آن دست بکشید، آن هم به شکلی سخت‌گیرانه (همان: ۲۶). نیازی نیست بدانید یک رئیس‌جمهور با رئیس‌جمهور دیگری دست داده است. لازم نیست از تصادف دو قطار در گوشه‌ای از دنیا باخبر شوید و ضرورتی ندارد که بدانید چین یک کاوشگر فضایی به مریخ فرستاده است... هرچه مزخرفات بیشتری در مغزتان انباشته کنید، فضای کمتری برای اطلاعات واقعاً ضروری باقی می‌ماند (همان: ۴۴).

کارآفرین و نویسندۀ سوئیسی این کتاب، خود را یکی از خوره‌های اخبار معرفی می‌کند که از سال ۲۰۱۰ اخبار را به کلّی ترک کرده و در حال حاضر پاک است. او معتقد است که با کنار گذاشتن اخبار، هیچ‌چیزِ مهمی را از دست نمی‌دهیم، بلکه کیفیّت زندگی‌مان بهتر، بینشمان عمیق‌تر و طبیعتاً وقتمان آزادتر می‌شود (همان: ۲۰-۲۱). خواندن اخبار نه سبب می‌شود که دنیا را بهتر درک کنیم و نه باعث می‌شود که در زندگی تصمیم‌های بهتری بگیریم (همان: ۱۹).

اخبار شبه‌دانشی است که خلاقیّت انسان را می‌کُشد (همان: ۱۰۱). اخبار سدّ راه تفکر است و شما را به یک انسان کوته‌بین تبدیل می‌کند (همان: ۷۶). اگر اخبار را پیگیری کنید، این توهّم به شما دست خواهد داد که جهان را می‌فهمید؛ توهّمی که سبب اعتمادبه‌نفس بیش از حد می‌شود (همان: ۵۶). اگر از اخبار دوری کنید و به خواندن کتاب‌ها و مقالات خوب بپردازید، تصویر به‌دردبخور و بسیار واقع‌بینانه‌تری از اوضاع به دست خواهید آورد و دچار این توهّم نمی‌شوید که درک آینده به سادگی امکان‌پذیر است (همان: ۴۱-۶۶).

رولف دوبلی ضمن اشاره به سیل عظیم خبرهای فریبنده و جعلی بودن پنجاه درصد از محتوای اینترنت (همان: ۱۰۰)، متذکر شده است میانگین زمانی که در طول سال صرف اخبار می‌شود، معادل یک ماه است (همان: ۵۱). دقایق ارزشمندی که در ازای آلودگی ذهنی و دریافت مطالب پوچ در اختیار رسانه‌های خبری قرار می‌دهیم (همان: ۷۹).

کتاب پیگیر اخبار نباشید، توسط عادل فردوسی‌پور و دو مترجم دیگر به فارسی ترجمه شده است. اثری که فردوسی‌پور در مقدمۀ آن اذعان کرده است گرچه او با ترجمۀ این کتاب متحوّل نشده است، اما دست‌کم انگیزه‌هایش در پیگیری خوره‌مانندِ اخبار سست‌تر شده است.

منبع:

_ دوبلی، رولف، ۱۳۹۹، پیگیر اخبار نباشید، ترجمه عادل فردوسی‌پور و بهزاد توکلی و علی شهروز ستوده، تهران، نشر چشمه.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘اهانت به تماشاگر

آهای حقیرهای بدبخت، آهای توسری‌خورده‌ها، بی‌عرضه‌ها، آلت دست‌ها، حقه‌بازها، تفاله‌های اجتماع. آهای ان‌دماغوها، حرام‌زاده‌ها، اوباش‌ها، نامردها، لومپن‌ها، حیوان‌ها، کثافت‌ها. آهای امل‌ها، مترسک‌ها، انگل‌ها، جنازه‌ها، دلقک‌ها، نوکرصفت‌ها، الکی‌زنده‌ها، بی‌بو و خاصیت‌ها، آهای گوسفندهای دنباله‌رو، آهای عقب‌مانده‌ها، خوار و ذلیل‌ها، هیچ و پوچ‌ها، آهای بی‌نام و نشان‌ها، شما هنرپیشه‌های قهّاری هستید (هانتکه، ۱۳۷۸: ۴۴ الی۴۷).

نمایشنامۀ «اهانت به تماشاگر» که فاقد هرگونه بازی و صرفاً نمایشی کلامی است، اثری عجیب و بی‌پروا و ایده‌ای تکان‌دهنده است که در آن عدّه‌ای تماشاگر برای دیدن نمایشی به سالن تئاتر می‌روند ولی به جای تماشای نمایش، در اتفاقی عجیب و غریب و غیرقابل پیش‌بینی، مخاطبِ اهانت‌ها و ناسزاهای متعدّدی از سوی نویسنده و بازیگران می‌شوند که درحقیقت آنان نیز جزیی از تماشاگران هستند.

پتر هانتکه، نویسندۀ نامدار اتریشی، در این نمایشنامۀ خواندنی گویی به تشریح و تحقیر بسیاری از مردم و افراد جامعه پرداخته است و به انسان‌هایی که همواره در زندگی سکوت کرده‌اند و تنها تماشاگر بوده‌اند، جایگاه واقعی‌شان را نشان داده است.

منبع:

_ هانتکه، پتر، ۱۳۷۸، اهانت به تماشاگر، ترجمه علی‌اصغر حداد، تهران، تجربه.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘اتهام به خود

پیتر هانتکه (متولّد ۱۹۴۲) نویسندۀ مطرح اتریشی با آثاری ازجمله رمان «ترس دروازه‌بان از ضربه پنالتی»، داستان «زن چپ‌دست» و نمایشنامۀ «اهانت به تماشاگر» و «اتهام به خود» شناخته می‌شود. و اما نمایشنامۀ مختصر «اتّهام به خود»، قطعه‌ای کلامی و فاقد نقش و نوشته‌ای شگرف و ساختارشکنانه است که در عین خودنقدانگاریِ راوی می‌توان آن را مدح و ستایش او از عصیان خویشتن و حرکت در مسیری برخلاف عرف و قوانین جامعه دانست.

من به دنیا آمدم. من شدم. من هست شدم. من بزرگ شدم. من یاد گرفتم. من لغت‌ها را یاد گرفتم. من تبدیل شدم به باز و بسته شدن دهان. من تبدیل شدم به یک سلسله حروفِ الف-با. من روی چهاردست‌وپا خزیدم. من سرِپا شدم. من عمودی راه رفتم. من یاد گرفتم بیرون از لباسم قضای حاجت کنم. من قوانین را یاد گرفتم. من توانستن را یاد گرفتم.

من مکلّف شدم از شر دوری کنم. من مکلّف شدم خدمت زیر پرچم انجام بدهم. من مکلّف شدم به مدرسه بروم. من مکلف شدم شناسنامه داشته باشم. من مجبور شدم. من ابراز وجود کردم. من با تف کردن ابراز وجود کردم. من با نارضایتی ابراز وجود کردم. من با قضای حاجت ابراز وجود کردم. من با کشتن موجودات زنده ابراز وجود کردم. من با فین کردن و اشک ریختن ابراز وجود کردم.

من تف انداختم. من تف انداختم در جاهایی که تف انداختن ناشایست بود. من تف انداختم به صورت کسانی که تف انداختن به صورتشان توهین علنی به مقدّسات بود. من آشغال را در ظرف آشغال نریختم. من آشغال را وسط جنگل گذاشتم. من با حرف زدن ابراز وجود کردم.

من رفتم. من از راه‌هایی رفتم که رفتن از آن‌ها ممنوع شده بود. من به قلمروهایی رفتم که رفتن به آن قلمروها ننگ بود. من به سرزمینی پا گذاشتم که پا گذاشتن به آن ممنوع بود. من در راه‌پیمایی‌ها ایستادم. من وقتی نیاز به کمک بود به راه خود رفتم. من از اتوبوس درحال حرکت پایین پریدم.

من سخن گفتم. من به زبان آوردم. من چیزهایی را که دیگران فکر می‌کردند به زبان آوردم. من چیزهایی را که دیگران به زبان می‌آوردند فقط فکر کردم. من در جاهایی که سخن گفتن توهین به مقدّسات بود سخن گفتم. من از مرده‌ها به نیکی سخن نگفتم. من بی‌آن‌که از من بخواهند سخن گفتم.
من قوانین زبان را رعایت نکردم... من به طبیعت گفتم آزاد. من به آزادی گفتم الزامی. من به صداقت گفتم مُثُلی. من به گناه‌کار گفتم بی‌چاره. من به نظریه گفتم سودمند. من به اخلاق گفتم مزوّر. من به سبّابۀ در اهتزاز گفتم اخلاقی. من به ضدّ و نقیض گفتم پُرثمر. من به ایدئولوژی گفتم کذب. من به جهان‌بینی گفتم رنگ‌باخته. من به نقد گفتم سازنده. من به علم گفتم از پیش‌داوری به دور. من به دقّت گفتم معلّم. من به نظر گفتم ذهنی. من به تصوّف گفتم مبهم. من به واقعیّت گفتم سطحی... من به جنگ گفتم عادلانه. من به صلح گفتم تنبل.

من چیزها را مال خود کردم. من چیزها را به ملکیّت خود درآوردم. من به چیزهایی دست زدم که دست زدن به آن‌ها عین بی‌ذوقی و گناه بود. من چیزهایی را به چیزهایی مالیدم که مالیدن آن چیزها به یکدیگر بی‌فایده بود. من در مراسم عزای خویشان لباس عزا نپوشیدم. من تجارت برده کردم. من نگاه کردم. من گوش کردم. من نگاه کردم به چیزهایی که نگاه کردن به آن‌ها بی‌حیایی بود.

من به دیدن جاهای ممنوعه رفتم. من فیلم‌های ناشایست و ناخوش‌آیند تماشا کردم... من بازی کردم. من غلط بازی کردم. من با زندگی آدم‌ها بازی کردم. من با قوطی‌های اسپری بازی کردم. من با زندگی بازی کردم. من با احساسات بازی کردم. من با خودم بازی کردم. من با گرایش به شرّ و بدی بازی کردم. من با فکر خودکشی بازی کردم. من با ناامیدی خود بازی کردم. من با انگشتانم بازی کردم. من با کلمات بازی کردم.

من خیلی دیر از خواب برخاستم. من جلوی وردوی‌ها پارک کردم. من گدایی کردم. من آن چیزی نیستم که بودم. من آن چیزی که باید می‌شدم نشدم. من آن چیزی را که باید رعایت می‌کردم نکردم. من به تئاتر رفتم. من این نمایشنامه را شنیدم. من این نمایشنامه را گفتم. من این نمایشنامه را نوشتم (هانتکه، ۱۳۷۷: ۷ الی۲۴).

منبع:

_ هانتکه، پتر، ۱۳۷۷، اتهام به خود، ترجمه حسن ملکی، تهران، تجربه.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘فوتبال

📝کامو، اورول و بورخس

آلبر کامو در تمجید از فوتبال در سخنانی عجیب و قابل تأمل اذعان می‌کند که من همین اندک اصول اخلاق را که می‌شناسم از عرصۀ فوتبال و صحنۀ تئاتر آموخته‌ام که برای من دانشگاه‌هایی واقعی باقی خواهند ماند (ناقد، ۱۳۹۰: ۲۰۲).

در طرف مقابل، جورج اورول، معتقد بود که فوتبال با نفرت، حسادت، خودنمایی و بی‌توجهی به همه قواعد و مقررات پیوند خورده است (همان: ۱۹۵). چنان‌که لوئیس بورخس هم از فوتبال انزجار داشت و فوتبال را بزرگ‌ترین جنایت انگلستان می‌نامید و بر این باور بود که فوتبال با مردانگی و جربزه نسبتی ندارد و محبوبیت بازی فوتبال در میان توده‌ها به این جهت است که تودۀ مردم حماقت را دوست می‌دارند (همان: ۱۹۵-۲۰۵).

منبع:

_ ناقد، خسرو، ۱۳۹۰، از دانش تا فرزانگی: گفتارها و گفتگوهایی پیرامون فلسفه و ادبیات، تهران، ققنوس.

https://t.iss.one/Minavash
📘بگذارید کتاب‌ها را دانلود کنیم

اندرو فورسهایمز، دانش‌آموختۀ دکترای فلسفه از آمریکا، در مقاله‌ای متذکر شده است که حکم دریافت اینترنتی کتاب‌ها همانند حکم استفاده از کتابخانه‌هاست. یعنی اگر دانلود کتاب‌های اینترنتی به لحاظ اخلاقی ناروا باشد، تأسیس یا استفاده از کتابخانه‌ها هم اخلاقاً ناروا خواهد بود (فورسهایمز، ۱۳۹۳: ۱۷).

_ فورسهایمز، اندرو، ۱۳۹۳، «بگذارید کتاب‌ها را دانلود کنیم»، ترجمه علی پیرحیاتی، روزنامه ایران، بیست‌ویکم مردادماه، شماره ۵۷۱۵.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘غزل‌های ابونواس

چون بمُردم، گور مرا به تاکستان برید

تا استخوان‌هایم از ریشۀ تاک‌ها باده نوشند...

مرا به تاکستانی میان چرخشت‌ها به خاک بسپارید.

شاید در دل خاک،

آواز پایشان را بشنوم آنگاه که انگور می‌فشارند (ابونُواس، ۱۳۵۰: ۳۲-۷۶).

حسن بن هانی حَکَمی که به سبب مویِ بر پیشانی ریخته‌اش ابونُواس خوانده‌ شده است، جوانی زیبارو، هوشمند، فصیح، متولّد اهوازِ ایران، پرورش یافتۀ بصره و فرزندِ پدری ظاهراً دمشقی و مادری اهوازی بود (همان: ۵-۶) که در سال تولّد و وفات او اقوال متعدد و مختلفی وجود دارد. ابونواس پدر خود را از همان آغاز خُردی از دست داد و مادر او پس از مرگِ شوی برای آن‌که نانی بر دامن کودک نهد، کاشانۀ خویش را به خرابات و میعادِ باده‌گساران تبدیل کرد و حسن از دو سالگی گوش به بانگ نوش مستان و سرود چنگ و نای باده‌پرستان سپرد (همان: ۵).

ای ماه رمضان به شراب در خم غنوده پناه ببر.

ماه شوّال را به عشرت بگذران و گوش به نغمۀ مطربان فراده.

و بکوش تا در هر روز دوبار مست گردی.

ماه شوّال بر باده‌خواران منّت نهاد و سزاوار سپاس است.

در نزد من نیکوترین ماه‌ها ماهی است که دورتر از رمضان باشد...

ای ماه رمضان اگر می‌توانستم، تو را می‌کشتم (همان: ۱۰۹-۱۱۲).

این شاعر قرن دوم هجری قمری که مدّتی عاشق کنیز یکی از اشراف بصره شده بود (همان: ۷)، یکی از بزرگ‌ترین شاعران کلاسیک و عاشقانۀ عربی است که بیشتر به سبب اشعارِ خمریّات و عشق‌ورزی به پسران نوجوان شهرت یافته است. از این‌رو به او نسبت داده‌اند: از برای پسرکان، از دختران دست شسته‌ام و از برای شرابِ کهنه، آب زلال را از خاطر برده‌ام. چنان‌که سیروس شمیسا در کتاب «شاهدبازی در ادبیات فارسی» بر آن اعتقاد است که ابونواس اهوازی ضمن تبلیغِ عشق به امردان و ترجیح عشقِ پسران بر دختران، نخستین شاعری است که این نوع شعر توسّط او به شعر فارسی راه یافت (شمیسا، ۱۳۸۱: ۳۰-۳۱).

ابونواس اهوازی که برخی او را زندیق و بعضی شیعه خوانده‌اند، چون همواره بر مسلک شعوبیه بود به ستایش و بزرگداشت ایرانیان پرداخت و ضمن افتخار به فرهنگ و تمدّن ایران، با تازیان و اعراب ‌نساخت و از این‌رو [گویی در عهد هارون‌الرشید] به زندان افتاد (همان: ۷-۸). در پاره‌ای دیگر از دیوان حدوداً هفت‌هزاروپانصد بیتیِ او (همان: ۷) که قسمتی از آن توسّط عبدالمحمد آیتی با عنوان «غزل‌های ابونواس» به فارسی ترجمه شده است، می‌خوانیم:

این زندگانی شادمانۀ من با خصال بیابانگردان نسازد؛

که این زندگی زندگی شیرِ شتر نیست.

بدویان را با ایوان کسری چه کار

و آغل‌های گوسپندان را با میدان‌های زیبا چه نسبت...

من زندگانی‌یی اینچنین [مستانه] می‌پسندم،

نه زندگانی‌یی چون زندگانی تازیان، در بیابان‌های خشک.

نهایت نشاطشان خوردن سوسمار است،

و آشامیدن آبی از مشکی کهنه (همان: ۲۶-۸۳).

منابع:

_ ابونواس، حسن، ۱۳۵۰، غزل‌های ابونواس، ترجمه عبدالمحمد آیتی، تهران، کتاب زمان.

_ شمیسا، سیروس، ۱۳۸۱، شاهدبازی در ادبیات فارسی، تهران، فردوس.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘واژه‌های بیگانه در قرآن

دکتر آرتور جِفرِی، خاورشناس استرالیایی، در کتاب «واژه‌های دخیل در قرآن مجید» که پژوهشی دربارۀ ریشه‌شناسی برخی از کلمات بیگانۀ وارد شده در زبان عربی است، به معرفی حدود ۳۵۰ واژۀ غیرعربی در قرآن پرداخته است. واژه‌هایی ازجمله «برزخ»، «سِفر»، «رحیق»، «قصر» و «بهیمه» که به ترتیب اصالتی پهلوی (جفری، ۱۳۸۶: ۱۳۹)، آرامی (همان: ۲۵۳-۲۵۴)، سریانی (همان: ۲۱۸)، لاتینی (همان: ۳۳۶) و عبری (همان: ۱۴۷-۱۴۸) دارند. 

منبع:

_ جفری، آرتور، ۱۳۸۶، واژه‌های دخیل در قرآن مجید، ترجمه فریدون بدره‌ای، تهران، توس.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘دو یار زیرک و...

📝ایرج پزشک‌زاد

نویسندۀ نامدار و طنّاز ایرانی، ایرج پزشک‌زاد، که بیشتر با رمان خواندنی «دائی‌جان ناپلئون» شناخته می‌شود، در نوشته‌ای جالب به نام «دو یار زیرک و...» که ذیل یکی از مجموعه طنزیات سیاسی و اجتماعی او با عنوانِ به یاد یار و دیار انتشار یافته است، بخشی از کارنامۀ دو تن از شناخته‌ترین شخصیّت‌های سیاسی ایران معاصر، یعنی سیّد علی خامنه‌ای و اکبر هاشمی رفسنجانی را به تصویر کشیده است.

رفسنجانی: بالاخره وقتی صحبت قضیۀ سال ۶۷ زندان اوین پیش بیاید، خواه‌ناخواه پای تو هم که رئیس‌جمهور وقت بوده‌ای پیش کشیده می‌شود. باید برای رفع و رجوع موضوع فکر اساسی بکنیم.

خامنه‌ای: ببینم! تو طوری حرف می‌زنی و ارائه طریق می‌کنی که اگر چیزی پیش بیاید، انگار فقط پای من به میان کشیده می‌شود. اما پای رئیس گردن کلفت مجلس و فرماندۀ کلّ قوای وقت به میان کشیده نمی‌شود؟

رفسنجانی: نه جانم... عصبانی نشو! بی‌خود و بی‌جهت هم این‌قدر ناراحت آن پروندۀ کشتار ۶۷ نباش... من می‌دانم که تو آدمی نیستی که سر خود بیائی صدوچهل‌پنجاه تا جوان را جلوی گلوله بگذاری. من رقّت قلب تو را بهتر از همه می‌شناسم. من می‌دانم، همه می‌دانند که اگر احیاناً بوده دستور امام بوده... من برای این‌که قال قضیه به‌کلّی کنده بشود، پیشنهاد معقول دارم که اگر حوصله کنی عرض می‌کنم.

خامنه‌ای: حالا که ماشین چانه‌ات دور برداشته بگو.

رفسنجانی: همان شیوه‌ای را عمل می‌کنیم که دم و دستگاه سیّد خاتمی سر قضیۀ قتل‌های معروف به زنجیره‌ای عمل کردند. خاطرت باشد، بعد از آن همه سروصدا در تمام دنیا، یک روزی سیّد اعلام کرد که دستور رسیدگی جدّی به کار عاملین قتل‌ها صادر کرده، که با این حرفش کلّی پیش مردم اعتبار کسب کرد اما نتیجه چه شد؟ اعلامیه و اظهاریه و اطلاعیه پشت سر هم، که چنین بوده و چنین شده و محفل داشته‌اند و کار محفلی بوده. آخر سر، کاسه‌کوزه را سر یک نفر، یعنی مرحوم امامی شکستند، که کسی نفهمید فروهر و عیالش و آن همه نویسنده و شاعر و روزنامه‌نگار را چه طور امامی دور از چشم ما، دست‌تنها یا به کمک سه‌چهارتا هم‌محفلی بنگی‌اش کشته، ولی حکم قضیه صادر شده بود. امامی را هم که زندانی کرده بودند، به جای قند و گلاب جایزۀ خدمت، یک کاسه واجبی برایش بردند و سروصدای ماجرای به آن عظمت و وسعت را با همین یک خوراکی واجبی بهم آوردند... خوب چرا ما نتوانیم این نقشه را پیاده کنیم؟ همین فردا به شیخ لاریجانی می‌گوئی اعلامیه بدهد که بنابر دستور مقام معظّم رهبری برای روشن شدن شایعات مربوط به کشتار تعدادی زندانی اوین در سال ۶۷، اقدام قانونی به عمل آمده و پس از تحقیقات مقامات قضائی، تعدادی از مسؤولین این واقعه بازداشت شده‌اند.

خامنه‌ای: به چه جرمی؟ چه کرده‌اند؟ این مسؤولین کی باشند؟

رفسنجانی: مثلاً شیخ صادق خلخالی...

خامنه‌ای: این‌که بیشتر قال راه می‌اندازد که گناه گردن مرده‌ها بیندازیم. کسی حرفمان را باور نمی‌کند.

رفسنجانی: می‌شود یک زنده هم که توی این ردیف کار می‌کرده بگیریم بدهیم دستشان. مثلاً فرض کن این قاضی سعید مرتضوی که قیافه‌اش هم به این کار می‌خورد.

خامنه‌ای: این که سال ۶۷ کاره‌ای نبوده، بعد قاضی شده.

رفسنجانی: نه، قاضی نبوده، اما زندان اوین کار می‌کرده، بوفۀ زندان را داشته. بعد که دیپلم گرفته به کمک شیخ محمد یزدی قاضی شده.

خامنه‌ای: مگر این آدم مارخوردۀ افعی شده زیردست یزدی ساکت می‌ماند؟ قال می‌کند!

رفسنجانی: بیشتر از مرحوم امامیِ صاحب محفل که نمی‌تواند قال کند. او هم افعی شده زیردست فلاحیان بود. ته‌ماندۀ کاسۀ واجبی هم هنوز هست (پزشک‌زاد، ۱۳۹۱: ۱۱۷ الی۱۲۳).

منبع:

_ پزشک‌زاد، ایرج، ۱۳۹۱، به یاد یار و دیار، لس‌آنجلس، شرکت کتاب.

https://t.iss.one/Minavash
📘ارتداد و دین اجباری

📝میثم موسوی

ارتداد در لغت به معنی بازگشت و در اصطلاح فقهای اسلام به معنای خارج شدن فرد از دین اسلام است. برخی ارتداد را تنها به انکار یک اصل دینی مثل انکار توحید و نبوّت محدود می‌کنند و بعضی هرگونه انکاری ازجمله انکار امامت و توهین به مقدّسات را سبب مرتد شدن می‌دانند (پاشایی، ۱۳۸۰: ۲۳-۲۴-۴۹-۵۰). البته ناگفته نماند که سبب صدور حکم ارتداد و اعدام افراد، بیشتر جنبۀ سیاسی داشته است که از مصادیق آن در تاریخ می‌توان به حلاج و شهاب‌الدین سهروردی اشاره کرد.
مرتد در نزد فقهای اهل‌تسنّن تنها یک قسم است: او باید توبه کند یا کشته می‌شود، اما فقهای شیعه نسبت به ارتداد خشونت بیشتری نشان داده‌اند و خارج‌شدگان از دین را به دو گروه تقسیم کرده‌اند:
۱-مرتد ملّی و آن کسی است که در ابتدا کافر بوده، سپس مسلمان شده و دوباره به کفر بازگشته است.
۲-مرتد فطری و آن کسی است که از پدر و مادری مسلمان متولّد شده و سپس کافر گشته است (همان: ۲۵).

مشهور فقهای شیعه تنها توبۀ مرتد ملّی را قابل قبول می‌دانند و توبه کردن مرتد فطری را نپذیرفته‌ و قتل او را واجب می‌شمرند. البته زنان از این حکم مستثنی شده و روانۀ زندان می‌شوند و بنابر فتوای برخی در اوقات نماز کُتک می‌خورند تا توبه کنند و دوباره به آغوش اسلام بازگردند (همان: ۱۵۷-۱۷۰).
با توجه به آنچه گذشت، بسیاری از مراجع تقلید هرگز به اصل آزادی و اجباری نبودن دین اعتقادی ندارند. چنان‌که آیت‌الله محمدحسین طباطبایی، مشهور به علامه طباطبایی، معتقد است مسلمانان درصورتی که قدرت داشته باشند، جنگ و جهاد ابتدایی (و نه صرفاً جهاد دفاعی) بر آنان واجب است و مشرکین در برخورد با دین اسلام یا باید مسلمان گردند، یا کشته می‌شوند و دریافت جزیه از آن‌ها وجهی ندارد.

اهل کتاب هم بااین‌که به نبوّت پیامبر اسلام اعتقادی نداشته و درحقیقت کافر می‌باشند، اما از آن‌روی که لساناً قائل به نبوّت پیامبرِ دین خود هستند، در اسلام آوردن یا پرداخت جزیه با خواری و عدمِ‌تبلیغ آیین خود مخیّر هستند که درصورت عدمِ‌رعایت هر کدام از مفادّی که گذشت، جهاد علیه آنان و قتل مردان و به اسارت درآوردن و به کنیزی و بردگی گرفتن زنان و فرزندانشان واجب است و این حکم منتها درجۀ عدالت و انصاف اسلام است (طباطبایی، ۱۳۷۴: ۹/ ۳۱۴ الی۳۲۹).

این فیلسوف و عارف تبریزی که از او به‌عنوان یکی از بزرگ‌ترین عالمان و مفسّران جهان شیعه یاد می‌شود، در قسمتی دیگر از «تفسیر المیزان» اذعان می‌کند که دخالت در زندگی خصوصی مردم، درصورتی که مصلحت اسلام حکم کند، واجب است (همان: ۴/ ۱۶۸-۲۰۰). چنان‌که معتقد است در اسلام جایی و مجالی برای حریّت به معنای امروزی‌اش، که همان دموکراسی و آزادی دینی باشد، وجود ندارد و یکی از این عجایب این است که بعضی از مفسّرین و اهل بحث با زور و زحمت و با استناد به آیۀ «لا اِکراهَ فِی الدّین» و آیاتی دیگر نظیر آن خواسته‌اند اثبات کنند که در اسلام عقیده آزاد است.

طباطبایی در ادامه متذکر شده است ‌که پذیرفتن آزادی عقیده در اسلام تناقضی صریح بوده و این آیه به این معنا نیست که مردم در اعتقادات خود آزاد هستند؛ پس آیۀ مذکور تنها در این مقام است که بفهماند اعتقاد اکراه‌بردار نیست و قلباً نمی‌توان ‌کسی را مجبور ساخت و نه این‌که ما گمان کنیم اسلام کسی را مجبور به مسلمان شدن نکرده است (همان: ۴/ ۱۸۳ الی۱۸۵).

منابع:

_ پاشایی، محمد، ۱۳۸۰، ارتداد، تهران، لوح محفوظ.

_ طباطبایی، محمدحسین، ۱۳۷۴، تفسیر المیزان، ترجمه محمدباقر موسوی، قم، دفتر انتشارات اسلامی.

https://t.iss.one/Minavash
📘دوزخرفات

📝سروش پاکزاد

متّهم، آقای بخشنده مهربان، با توجّه به عدمِ‌صلاحیّت اظهار نظر در مسائل مذهبی، بدون هرگونه تحصیلات دینی و حوزوی در امور مربوط به روحانیّت دخالت کرده و خودسرانه اقدام به صدور احکام موهن به نام شرع مقدّس اسلام نموده است. نامبرده با فریب مردی ‌اُمی، اقدام به نشر یک جلد کتاب و تکثیر آن در تیراژ وسیع نموده و با طرح مسألۀ خرافی خاتمیت پیامبر، هیچ اشاره‌ای به حضرت امام زمان و علی‌الخصوص نایب برحقش ننموده که مصداق عدمِ‌التزام عملی به ولایت فقیه است (پاکزاد، ۲۰۱۲: ۱۰۶-۱۰۷).
کتاب «دوزخرفات» اثری طنزآمیز است که در آن با نقد پاره‌ای از مقدّسات مواجه می‌شویم. شوخی‌های سروش پاکزاد با خداوند، پیامبران، فرشتگان، فردوسی و گه‌گاه با سیاست، نه تنها از جنس طنز و مفرّح است، که عمیق و رادیکال نیز می‌باشد و نشان می‌دهد که نویسندۀ این کتاب با الهیات و فلسفه مأنوس بوده است.

سروش پاکزاد که ظاهراً نام مستعار نویسندۀ این کتاب است، در قسمتی از دوزخرفات که برخی آن را یکی از شاهکارهای مسلّم نقیضه‌نویسی در زبان فارسی می‌دانند، می‌آورد:

دانستن اعظمِ گناهان است و تنهایی اشدّ مجازات. آن‌که بیشتر می‌داند سزاوارتر است به تنهایی. همانا خداست تنهاترین تنهایان. تمسّک جویید به باورهای ناکافته و ایمان آورید به آنچه خیالتان بافته که در این شما را منفعت است. غافلان را بشارت باد به بهشت که دمر افتید کنار برکه‌های مشمئز کننده و شکم‌هاتان پُر کنید از هر آنچه خواهید و استفراغ کنید و زوجه اختیار کنید هزاران؛ از باکرگان و مغ‌بچگان و حیوانات و اجنه آن‌قدر که از آروغ‌هاتان بوی منی خیزد که این پاداشی است درخور آن‌که تردید نکند، اما به سوگ بنشینید آن‌که را فهمید که فهمیدن عین مردگی است (همان: ۱۰).

پاکزاد در ادامه ضمن اشاره به آزمون سازمان سنجش و طرح هوشمندانۀ ضرایب دروسی مانند عربی با ضریب ۲، وصینامۀ سیاسی‌الهی حضرت امام با ضریب ۳، توضیح‌المسائل با ضریب ۵ در ۱۰ به توانِ ۸۸ و اختیاری بودن قرآن (همان: ۱۶۴)، در قسمتی دیگر از این کتاب می‌نویسد:

جناب خداوند گرامی، احتراماً نظر به مراتب شایستگی و تعهّد جنابعالی در انجام امور محوّله، به موجب این حکم شما را به مدّت ۲۰۰۰ سال به سمت پروردگاری کائنات منصوب می‌نمایم. اهمّ وظایف شما در دورۀ تصدّی امور گیتی به شرح ذیل است:

-تلاش برای افزایش عمر موجودات، علی‌الخصوص علمای دین.
-افزایش سهمیۀ بسیج در آزمون سراسری ورود به بهشت.
-هدفمند کردن خمس.
-مضاعف کردن یارانۀ سهم امام برای کمک به اقشار کم‌تحرّک.
لازم به ذکر است در صورتی که شورای محترم نگهبان، تصمیمات شما را منطبق با موازین شرع تشخیص دهد، این حکم قابل تمدید خواهد بود. توفیق روز افزون شما را از حضرت صاحب‌الامر مسألت می‌دارم. مقام خفن برتری (همان: ۴۷-۴۸).

منبع:

_ پاکزاد، سروش، ۲۰۱۲، دوزخرفات، لندن، اِچ اَند اِس مدیا.

https://t.iss.one/Minavash
📘خطری به نام ژید

📝میثم موسوی

رفیق، به هیچ‌چیز ایمان میاور. هیچ‌چیز را بی‌دلیل مپذیر. خون شهیدان هیچ‌چیز را اثبات نکرده است. جنون‌آمیزترین آیین‌ها [آن] نیست که پیروانی نداشته باشد و ایمان‌های پرشوری را برنینگیخته باشد. به ‌نام ایمان‌ست که مردم می‌میرند و به ‌نام ایمان‌ست که آدم می‌کشند. شوق دانستن از تردید زاده می‌شود. از ایمان داشتن خودداری کن و چیز بیاموز (ژید، ۱۳۳۴: ۲۷۶).

آندره ژید (۱۸۶۹-۱۹۵۱) کتاب «مائده‌های زمینی» را سی‌وهشت سال قبل از «مائده‌های تازه» با عصیان بر هر گونه قید و بندِ فکری و طغیان در برابر اصول اخلاقیِ مرسوم نگاشت. کتابی که به ‌صورت اندرزهایی به یک دوست ظاهراً خیالی به ‌نام "ناتانائل" و در سـتایش از شادی، کامجویی و عشق به زنـدگی نوشته شد. 
    
مائده‌های زمینی را که برخی کتابی مسموم و غیراخلاقی خوانده‌اند، می‌توان شاهکاری ادبی و نوشته‌ای به اصطلاح عرفانی به‌شمار آورد. چنان‌که نویسنده در کتاب «سکّه‌سازان» ضمن نفیِ درویش‌مسلکی و صوفی بودن خود، از زبان یکی از شخصیت‌های داستان، سوفرونیسکا، می‌نویسد: 
    
من با تمام دل و روحم ایمان دارم که بی‌عرفان و تصوّف هیچ‌کار مهم و زیبا در روی زمین صورت نمی‌گیرد (ژید، ۱۳۴۹: ۲۹۲). 
                                                         
ژید در کتاب «مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه» از خیام و حافظ سخن می‌گوید و از شهرهای نیشابور و شیراز به نیکی یاد می‌کند (ژید، ۱۳۳۴: ۹۳-۱۶۶). چنان‌که دکتر حسن هنرمندی نیز در مقدمۀ این کتاب و کتاب «آندره ژید و ادبیات فارسی» از اُنس این نویسندۀ نامدار فرانسوی با شاعران بزرگ ایران خصوصاً خیام و حافظ صحبت کرده است. 
                                             
آندره ژید ضمن تأکید بر عشق و یکی نبودن آن با علاقه، خدا را در همۀ موجودات هستی مشاهده کرده و طبیعت را خدا می‌نامد (همان: ۵۸-۵۹-۲۷۹). او در کتاب «سکّه سازان» هم انسان را به‌سانِ آدمک خیمه‌شب‌بازی معرفی می‌کند و می‌نویسد: 

خدا و شیطان یکی است؛ هر دو با هم ساخته‌اند. ما سعی می‌کنیم باور کنیم که هر شرّی در روی زمین از شیطان است برای آن‌که طور دیگر نمی‌توانیم خدا را ببخشائیم. خدا با ما تفریح می‌کند‌ مانند گربه‌ای که موشی را شکنجه می‌دهد (ژید، ۱۳۴۹: ۱۸۹-۳۶۹-۵۶۷).
                 

ژید در قسمتی دیگر از کتاب مائده‌های زمینی، انسان‌ها را از ایمان و بی‌دلیل پذیرفتن امور برحذر داشته و از خوانندگان کتابش می‌خواهد که کتاب او را نیز به دور بیندازند و آن‌چنان نشود که این کتاب متقاعدشان بکند؛ چراکه هر کسی باید خود، راه زندگی‌اش را بجوید (ژید، ۱۳۳۴: ۵۳-۵۴). 
    
کتاب‌هایی است برای این‌که بباوراند که آدمی روح دارد و کتاب‌های دیگر برای نومید ساختن روح است. کتاب‌هایی است که وجود خدا را اثبات می‌کنند و برخی دیگر که در آن به خدا نمی‌توان رسید... کتاب‌هایی که مردان فرزانه را خوار می‌شمارد، اما کودکان خردسال را برمی‌انگیزد... کتاب‌هایی است که می‌خواهد شما را وادارد که زندگی را دوست بدارید و کتاب‌های دیگری که نویسنده‌اش خودکشی کرده... کتاب‌هایی است که چهارشاهی نمی‌ارزد و کتاب‌های دیگری که بهای گزاف دارد (همان: ۶۹ الی۷۱).
    
در کنار مائده‌های زمینی، رمان سکه‌سازان، از دیگر کتاب‌های مهم آندره ژید به‌شمار می‌رود. داستانی انتقادی که با آگاهی از حرامزاده بودن جوانی تقریباً هجده ساله آغاز می‌شود. جوانی که با نوشتن نامه‌ای تند به ناپدری‌ خود از خانه‌ خارج شده و به نزد یکی از دوستانش می‌رود و با خانوادۀ او آشنا می‎شود.
    
یکی از موضوعات اصلی این داستان، عشق و اختصاصاً تمایلات همجنس‌گرایانه است. تمایلاتی که آندره ژید در پنجاه‌وپنج سالگی با انتشار کتاب «کریدون» صراحتاً به دفاع از آن پرداخت و این کتاب خود را برجسته‌ترین اثرش انگاشت و در دفتر خاطرات محرمانه‌‌اش نوشت:

من به کسی می‌گویم «بچه‌باز» که عاشق پسرهای جوان باشد و به کسی می‌گویم «همجنس‌گرا» که به مردان بالغ گرایش دارد. بچه‌بازها که من هم یکی از آنان هستم، بسیار نادرند ولی همجنس‌گراها بسیار بیشتر از آنند که من در ابتدا فکر می‌کردم  (دورانت، ۱۳۶۹: ۲۳۳-۲۳۸).
منابع:

_ ژید، آندره، ۱۳۳۴، مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه، ترجمه حسن هنرمندی، تهران، امیرکبیر.

_ ژید، آندره، ۱۳۴۹، سکه‌سازان، ترجمه حسن هنرمندی، تهران، امیرکبیر.

_ دورانت، ویل و آریل، ۱۳۶۹، تفسیرهای زندگی، ترجمه ابراهیم مشعری، تهران، نیلوفر. 

https://t.iss.one/Minavash
📘بازنویسی و بازنده

📝توماس برنهارد

وقتی کتاب می‌خوانیم، مشغول خواندن خودمان هستیم، به خاطر همین از خواندن بیزاریم... همیشه تا بالاترین نقطه پیش می‌رویم ولی مانع آخر را نمی‌شکنیم... یک روز، در یک لحظه، مانع آخر را می‌شکنیم، ولی آن لحظه هنوز نرسیده است... همیشه به سمت آن لحظۀ ازپیش تعیین شده در حرکتیم. زیرِ لحظۀ ازپیش تعیین شده خط کشیده شده است. وقتی آن لحظه فرا برسد، نمی‌دانیم که فرا رسیده است، ولی قطعاً لحظه‌ای مناسب خواهد بود (برنهارد، ۱۳۹۹: ۲۶۹-۲۷۰).
    
توماس برنهارد (۱۹۳۱-۱۹۸۹) نویسندۀ نامدار اتریشی بیشتر با دو کتاب «بازنویسی» و «بازنده» شناخته می‌شود. دو اثری که بازگو کنندۀ داستان زندگی سه دوست است. رمان بازنویسی که توسط زینب آرمند از روی متن اصلی آن ترجمه شده است، بیانگر تغییر بی‌معنا و اجباری، تکرار ناامیدکننده و اجتناب‌ناپذیر، نابودی کامل انسان و رسیدن به پوچی و بی‌معنایی است. داستان خودکشی مهندسی به نام رویتهامِر که برخی آن را تا حدودی زندگی‌نامۀ فیلسوف مشهور اتریشی، لودویگ ویتگنشتاین، خوانده‌اند. داستان استاد دانشگاه و فیلسوف ثروتمندی که سه تن از عموهای خود را به سبب خودکشی از دست داده است و با خود می‌اندیشد که مردم به جای خودکشی کردن می‌روند سر کار (همان: ۲۴۵).
    
رویتهامِر در رمان بازنویسی به مانند وِرتهایمِر در رمان بازنده که از پدران و مادران شاکی بود و آنان را یکی از عوامل بدبختی انسان‌ها می‌پنداشت، از پدر و مادر خود، خصوصاً مادرش، متنفّر است و فرزندان را به دوری از والدین ترغیب می‌کند. چنان‌که معتقد است آدم‌ها همیشه این واقعیّت اثبات شده را انکار می‌کنند، ایـن واقـعیّت سادۀ طبیعت که جنس مؤنّث چون مؤنّث است، ضدّ تعقّل و احساسی است (همان: ۲۳۷).
    
توماس برنهارد در این دو رمانِ خود علاوه بر تنفّر از وطنش، اتریش، و حقیر و فاسد شمردن این کشور، انسان‌ها را به عصیان و نافرمانی در برابر همۀ اجتماعات که به‌زعم او بی‌مصرف هستند دعوت کرده و با زبانی تلخ، قاطع و گزنده متعرّض سیستم آموزشی مدارس و دانشگاه‌ها می‌شود.
    
مدرسه‌هایی که رفته‌ایم تأثیر وحشتناکی رویمان داشته‌اند... در مدرسه همیشه همان چیزهای کهنه را جلوی رویمان می‌گذارند، چیزهایی که ذهن و روح شنونده، یعنی دانش‌آموز را مرحله به مرحله خراب می‌کند، مدرسه ما را به آدم‌هایی نومید تبدیل می‌کند که دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانند از نومیدی‌شان فرار کنند... همیشه برای نابود شدن وارد مدرسه می‌شویم، مدارس مؤسّساتِ غول‌پیکرِ نابودی جوانان هستند... تخریب جوانان از دوران ابتدایی شروع می‌شود، ببینید دیگر در دوران راهنمایی و دبیرستان و تحصیلات عالیه چه بر آن‌ها می‌گذرد (همان: ۴۲۳).
    
توماس برنهارد در رمان بازنده هم که داستانی در راستای تشریح بازنده بودن بسیاری از انسان‌ها و ترسیم بی‌معنایی و پوچی زندگی است، ضمن تأکید بر اثرات آگاه‌کننده و در عین‌حال بی‌فایده و مخرّب فلسفه و علوم انسانی می‌آورَد:
    
گفت تمام مدّت در مورد علوم انسانی حرف می‌زنم و هیچ نمی‌دانم این علوم انسانی چه هستند، در مورد فلسفه حرف می‌زنم و هیچ اطلاعاتی دربارۀ فلسفه ندارم، از زندگی حرف می‌زنم و هیچ دانشی دربارۀ آن ندارم... شالودۀ حرکت و آغاز ما همیشه همانی است که از آن چیزی نمی‌دانیم و هیچ دانشی درباره‌اش نداریم. این نکته را خیلی زود فهمیدم، تازه شروع کرده بودم به فکر کردن که این را فهمیدم: ما فقط اراجیف می‌گوییم و تا به امروز در دنیا فقط اراجیف گفته شده و نوشته شده است (برنهارد، بی‌تا: ۸۶ الی۸۹).
    
وِرتهایمِر در بازنده، در کنار گِلِن و راوی داستان، سه دوستِ پیانیست هستند که از آن سه تن، گِلِن گولد چهره‌ای واقعی داشته و از بزرگ‌ترین پیانیست‌های جهان بوده است. هر یک از این سه دوست می‌کوشند که از سرآمدان هنر خود باشند، اما تنها گِلِن بود که در این عرصه به موفّقیّت کامل رسید؛ چراکه راوی داستان و تا حدودی وِرتهایمِر که آنان نیز به خوبی پیانو می‌نواختند درحقیقت به دنبال موسیقی نبودند و موسیقی تنها بهانه‌ای بود تا بتوانند به نحوی از کسالت، یکنواختی و سیرشدگی زودهنگام دنیا نجات یابند (همان: ۷۵-۷۶).
    
وِرتهایمِر در کتاب بازنده همیشه به انتحار و خودکشی فکر می‌کرد و سرانجام به مانند رویتهامِر که قهرمان رمان بازنویسی بود، خود را به دار آویخت. او همیشه کتاب‌هایی می‌خواند که موضوعشان مرگ، خودکشی، ناامیدی، درماندگی، پوچی و بی‌معنایی بود (همان: ۸۳). همیشه می‌گفت انسان بدبختی و فلاکت است. فقط یک احمق به عکس این قضیه معتقد است. می‌گفت به دنیا آمدن فلاکت است و مادامی که زندگی می‌کنیم و زنده هستیم به این بدبختی و فلاکت ادامه می‌دهیم. فقط مرگ در این روال وقفه ایجاد می‌کند و به آن پایان می‌دهد (همان: ۸۴-۸۵).

https://t.iss.one/Minavash
👌1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

نوشته‌های توماس برنهارد را بی‌شباهت به کتاب‌های ساموئل بکت و فرانتس کافکا ندانسته‌اند و برخی رمان بازنویسی را شاهکار او خوانده‌اند. هرچند به نظر می‌رسد که نیمی از این کتاب با همۀ زیبندگی و جایگاهی که دارد اضافی بوده و رمان خواندنی بازنده که توسّط ابوذر آهنگر در انتشارات کوله پشتی از زبان اصلی به فارسی ترجمه شده است، خواندنی‌تر است. 

منابع:

_ برنهارد، توماس، ۱۳۹۹، بازنویسی، ترجمه زینب آرمند، تهران، روزنه.

_ برنهارد، توماس، بی‌تا، بازنده، ترجمه ابوذر آهنگر، بی‌جا، بی‌نا.

https://t.iss.one/Minavash
👌1
📘۴۵۱ فارنهایت

📝ری بردبری

کتاب علمی‌تخیّلی «۴۵۱ فارنهایت» مشهورترین اثر رِی داگلاس بِرَدبِری، داستان آتش‌نشان‌های کشوری توتالیتر است که در آن به سوزاندن کتاب‌ها مشغول هستند. این رمان پیش‌بینی می‌کند که در آینده‌ای نزدیک که گویی قرن بیست‌ویکم است، آتش‌نشان‌ها به‌جای خاموش کردن آتش به افروختن آن خواهند پرداخت (بردبری، ۱۳۶۲: ۱۱).

بردبری در داستان ۴۵۱ فارنهایت - دمایی در حدود ۲۳۲ درجۀ سانتی‌گراد که کاغذ در آن می‌سوزد - آتش‌نشان جوانی را به تصویر می‌کشد که پس از یک‌دهه سوزاندن کتاب‌، از شغل خود نادم و شرمنده است. او در تقابل با حکومت متوجه می‌شود که حاکمان و مسئولین از کتاب‌ها می‌ترسند و از آن نفرت دارند؛ زیرا کتاب‌ها منافذی را که در چهرۀ زندگی است نشان ما می‌دهند و به یاد ما می‌اندازند که ما چه ابله‌هایی هستیم (همان: ۹۷-۱۰۱)! این شاعر و نویسندۀ آمریکایی نشان می‌دهد که سیاست‌مداران مردم را به سمت امور پیش‌پاافتاده‌ای مانند حل کردن جدول سوق می‌دهند تا با کتاب و اندیشیدن بیگانه بمانند!

برای نام بردن پایتخت‌های ایالات مختلف آمریکا یا این‌که سال گذشته ایالت ایووا چقدر گندم تولید کرد، مسابقه درست کنید تا آن مسابقات را ببرند. ذهن مردم را پر از اطلاعاتی که قابل اشتعال نیست بکنید! آن‌ها را از حرکت بازداشته پر از اطلاعاتی بکنید که احساس کنند انباشتۀ معلومات شده‌اند... و دارند تفکر می‌کنند (همان: ۷۲).

منبع:

_ بردبری، ری، ۱۳۶۲، ۴۵۱ فارنهایت، ترجمه علاءالدین بهشتی، تهران، آشتیانی.

https://t.iss.one/Minavash
📘یادداشتی بر دموکراسی یا دموقراضه

📝میثم موسوی

این اصل را هیچ‌وقت فراموش نکنید که بزرگترین دشمن ما علم و دانش است و تنها راه مبارزه با این دشمن، تحقیر کردن آن است. تا می‌توانید از افراد بی‌سواد تجلیل کنید. آن‌ها را در صدر بنشانید. مناصب مهم و بزرگ را به آن‌ها بسپارید و به همگان از کوچک تا بزرگ و از پیر تا جوان در عمل نشان دهید که علم و دانش جز بدبختی و دردسر و بی‌کاری و گوشه‌گیری خاصیت دیگری ندارد... باید در عمل کاری کنید که مردم مطمئن شوند که نتیجۀ آموختن علم و دانش فقر و خفّت و بی‌کاری است و نتیجۀ بی‌سوادی ثروت و عزّت و افتخار و قدرت. البته در کنار آن و به‌عنوان کار فرهنگی یا مکمّل، ترویج شعارهایی ازاین‌دست نیز خالی از خاصیت نیست: دانش کمتر، آسایش بیشتر... هر که بیشتر می‌فهمد، بیشتر خیانت می‌کند. در جهل لذتی است که در آموختن علم نیست (شجاعی، ۱۳۸۸: ۱۳۵-۱۳۶).
    
کتاب «دموکراسی یا دموقراضه» داستان جامعه‌ای خیالی به ‌نام غربستان است که می‌توان آن را رونوشتی از کشور ایران دانست. داستان پادشاهی معمولی که بر مردمی معمولی‌تر حکومت می‌کرد. پادشاهی مَمول‌نام که در آستانۀ مرگ وصیّت می‌کند هر بیست‌وپنج فرزندش در انتخاباتی که هر دو سال یک‌بار برگزار می‌شود، شرکت کنند و مردم یکی از آنان را به رأی خود بر تخت سلطنت بنشانند.
    
مردم بدون هیچ‌گونه شناخت و اطلاعی از این بیست‌وپنج فرزند، طی انتخاباتی مضحک و فرمایشی، هر بار یکی از شاهزاده‌ها را با فاصلۀ بسیار زیاد انتخاب کردند تا این نکته را به جهانیان اثبات نمایند که مردم ایران به نحو شگفت‌انگیزی غیرقابل پیش‌بینی‌اند و هیچ معیار و ضابطۀ مشخصی برای انتخاب ندارند (همان: ۹-۱۶-۱۷-۲۰-۲۴)! بیست‌وچهار فرزند، یکی پس از دیگری آمدند و خوردند و بردند و رفتند تا نوبت به فرزند آخری رسید! 
    
در این میان، برخی از مردم پنداشتند که آن بیست‌وچهار برادر متناسب با قوای عقلی و جسمی خود به مردم ستم کردند، مملکت را چپاول نمودند و روزبه‌روز بر ثروتشان افزودند. حال اگر این شاهزادۀ بیست‌وپنجم انتخاب شود که نه توان جسمی برای ظلم و ستم دارد و نه توان عقلی برای تاراج کردن، لااقل دوسالی می‌توان نفس راحت کشید و از ظلم و چپاول در امان بود؛ از این‌رو آخرین و بدترین فرزند پادشاه که مردم او را به دلیل مختصات جسمی و روانی‌اش دموقراضه صدا می‌کردند، بیشترین رأی را کسب کرد و مهیّای جلوس بر تخت حکومت شد. 
    
رمان دموکراسی یا دموقراضه، از لحاظ ادبی اثری کاملاً معمولی به‌نظر می‌رسد، اما از لحاظ محتوا، برخلاف سایر آثار مذهبی نویسنده، کتابی جذاب و ستودنی است که نخستین‌بار در کمال تعجب، در سال ۱۳۸۷ انتشار یافت و تا سال ۱۴۰۱ به چاپ یازدهم رسید.
    
حواستان باشد بزرگترین اشتباه در حکومت بها دادن به مردم یا ارزش قائل شدن برای مردم است. شما مطمئن باشید که اگر برای مردم ارزشی بیش از گوسفند قائل شوید، نمی‌توانید بر آن‌ها حکومت کنید... تازه این گوسفند که من گفتم بالاترین قیمت است؛ قیمت آدم‌های اندیشمندِ چاق‌وچلّه. قیمت بقیۀ مردم حداکثر در حدّ پشگل گوسفند است و نه بیشتر... هیچ‌وقت شنیده‌اید که غذای گوسفند را به او اهداء یا تقدیم کنند؟ غذا یا علوفه گوسفند را جلویش می‌ریزند. رفتار با مردم هم باید درست مثل رفتار با گوسفند باشد. طبیعی‌ترین و مسلّم‌ترین حق مردم را باید با تحقیر و توهین به آن‌ها داد وگرنه طلبکار می‌شوند... طوری برنامه‌ریزی کنید که مردم از صبح تا شب بدوند و آخر شب هم نرسند. مردم اگر مایحتاج خود را آسان به دست بیاورند، اگر وقت اضافه داشته باشند، عصیان می‌کنند، بداخلاقی می‌کنند و به فکر اعتراض و انقلاب و این حرف‌ها می‌افتند... همین آب مفت و بی‌حساب و کتاب را از فردا سهمیه‌بندی کنید، اگر مردم به‌راحتی نپذیرفتند! اگر مردم برای گرفتن سهمیه صف نکشیدند. اگر برای گرفتن یک سطل آب بیشتر دستتان را نبوسیدند. اگر با افزودن سهمیه آبشان - که قبلاً رایگان بوده - دعاگویتان نشدند (همان: ۱۳۱ الی۱۳۳)!
    
مردم به دو دسته خیلی نامساوی تقسیم می‌شوند: عوام و خواص. نسبت این دو با هم نسبت نودونه به یک است. یعنی از هر صد نفر نودونه نفر عوام‌اند - عین خودمان - و یک نفر خواص است... عوام هزارتایش کم است و خواص یک دانه‌اش زیاد. اگر توانستید سرشان را زیر آب بکنید، بکنید؛ وگرنه لااقل مراقب باشید که یکی‌شان دوتا نشود (همان: ۱۳۳-۱۳۴).
     
این رمان سیاسی که به زبان انگلیسی نیز ترجمه شده است، نقدی طنزآلود و تراژیک بر توتالیتاریسم، پوپولیسم و دموکراسی دروغین حاکم بر جامعه است. کتابی که با زوم کردن بر حکومت فرزند بیست‌وپنجم، شاید بیست‌وپنجمین انتخابات جمهوری اسلامی ایران را، که گویی انتخاب شدن محمود احمدی‌نژاد است، نشانه گرفته است.

https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

هرچند این نقدِ هجوگونه را به‌‌راحتی می‌توان منطبق بر بسیاری از دولت‌ها و حکومت‌ها خصوصاً نظام جمهوری اسلامی ایران و رهبران آن دانست.
    
تجربه نشان داده که وقتی کسی بر اریکۀ قدرت نشست، اولین بیماری که به سراغش می‌رود، تمامیت‌‌طلبی است... لذا ممکن است مثل فرعون ادعای خدایی کند و یا مانند دموقراضه خود را نمایندۀ تام‌الاختیار خدا و واسطۀ میان او و مردم جا بزند. دموقراضه با تأسیس و راه‌اندازی دفتر نمایندگی خدا به قدرت مادی و زمینی خود رنگِ معنوی و آسمانی می‌بخشید و برای خود در میان مردم جایگاهی افسانه‌ای و مقدّس می‌ساخت تا آنجا که اطاعت از خود را اطاعت از خدا و تعظیم در برابرش را تعظیم در برابر خدا می‌خواند (همان: ۷۳ الی۷۶). با این‌ کار، رهبر جامعه مسئولیت همۀ اعمال و رفتارش را از دوش خود برداشته و به عهدۀ خدا می‌گذارد و با این بهانه خود را تطهیر می‌کند، سبب تمکین و اطاعت از خود در مردمان ساده‌لوح می‌گردد و افراد معترض و مخالف را به بهانۀ ضدیت با خدا از میان برمی‌دارد. سپس عمده‌ترین وظیفهٔ مبلّغان او این می‌شود که تمام اعمال و رفتار او را به خدا نسبت دهند و به مردم تفهیم کنند که اگر دموقراضه کسی را بکشد، خدا کشتن او را مقدّر کرده و اگر به کسی بذل و بخشش کند، خدا روزی او را زیاد نموده است (همان: ۷۶).
    
طبیعی است که مردم حاکمِ خود را با همۀ وجود دوست بدارند و تا پای جان حمایتش کنند. آنچه اسباب شگفتی است، تعاریف و تعابیری است که دربارۀ او مطرح کرده‌اند و وی را اسطوره یا منجی دانسته‌اند. کاش به همین حد اکتفا می‌کردند. این‌که او را بنیان‌گذار یک سبک نوین و مطلوب در حکومت‌داری بشمارند و قواعد ادارۀ حکومت را از اعمال و رفتار او استخراج کنند و تحت عنوان اصول دموقراضی سرمشق و الگو قرار دهند عجیب‌تر و شگفت‌انگیزتر است (همان: ۴۴).
    
دموقراضه معتقد بود که دروغ گفتن هنر است. هنری که از عهدۀ هر کسی ساخته نیست و دروغ با شهامت و قاطعیت از هر راستی قابل قبول‌تر و باورپذیرتر است (همان: ۱۳۸). هر کاری را که از انجامش عاجزید، با صدای بلند اعلام کنید که می‌توانید. انجام شدن یا نشدن آن کار مهم نیست. همان رعدوبرق اولیه برای مردم مهم است. بعد از آن برای انجام نشدنش هزار دلیل می‌شود جفت‌وجور کرد. برای هر نقص و کاستی و کمبودتان معجونی از دلیل و حکمت و فلسفه درست کنید و به مردم بخورانید. مردم استعداد غریبی دارند برای خر شدن. اگر نان ندارید که شکم مردم را سیر کنید، برایشان در فضیلت گرسنگی دادِ سخن دهید. اگر از عهدۀ تأمین امنیت مردم برنیامدید، به آن‌ها تفهیم کنید که هزارویک محصول و ثمره است که فقط از وجود ناامنی به دست می‌آید. یکی از آن‌ها تقویت توان مقاومت است (همان: ۱۳۴-۱۳۵).
    
دموقراضه در اقتصاد نیز مردم را می‌فریفت. او بااین‌که کالاهای اساسی مردم را گران می‌کرد یا توان مدیریت کردن آن را نداشت، با سخنرانی‌های متعدد و باشکوهی حمایت کامل خود از مردم را اعلام می‌نمود و قول می‌داد که تمام توانش را در جهت تأمین نیازمندی‌های مردم به کار گیرد (همان: ۱۰۴-۱۰۵). چنان‌که یکی از مهم‌ترین و گسترده‌ترین تصمیمات او این بود که پادشاهان را از چشم مردم بیندازد، کمترین آبرویی برایشان باقی نگذارد و به مردم بفهماند که اصلی‌ترین مأموریت او نجات مردم از دست طاغوت بوده و هست (همان: ۵۳). 
    
مهدی شجاعی (متولد ۱۳۳۹) نویسندۀ تهرانی این اثر بر آن باور است که اهمیت دشمن یا ضرورت توجه به دشمن را می‌توان در سخنرانی‌های مختلف دموقراضه به خوبی دید؛ چرا که به‌زعم دموقراضه دشمن یعنی کسی که شما می‌توانید همۀ ضعف‌ها و کم‌کاری‌هایتان را گردن او بیندازید. دشمن یعنی چیزی که شما می‌توانید مردم را با آن بترسانید تا ناگزیر به آغوش شما پناه بگیرند. دشمن یعنی کسی که اگر کاری کردید با وجود او مهم‌تر جلوه‌اش دهید و اگر نکردید او را مقصّر جلوه کنید. دشمن یعنی کسی که حواس مردم را پرت او کنید تا هوس نکنند که از شما چیزی بخواهند. پس دشمن با این‌همه خاصیت یک موضوع حیاتی است (همان: ۱۲۱ الی۱۲۴).
    
دموقراضه بر آن تصوّر است که گناه حکومت‌های پیشین این بود که اموال مردم را درجهت اهداف پلید خود [و طاغوت] خرج می‌کردند. درحالی‌که ما این اموال را درجهت اهداف ارجمند خودمان [و انقلابمان] خرج می‌کنیم و هر کس از کمترین میزان عقل و شعور برخوردار باشد، می‌تواند تفاوت زمین تا آسمان را میان ما و آن‌ها ببیند (همان: ۸۱).

منبع:            

_ شجاعی، سید مهدی، ۱۳۸۸، دموکراسی یا دموقراضه، تهران، کتاب نیستان.

★یادداشت بالا پیش از این در شمارهٔ بیست‌ونهم فصل‌نامهٔ قلم در صفحات ۵۹ تا ۶۱ منتشر شده است.

https://t.iss.one/Minavash