📘کاهن معبد جینجا
📝وحید یامینپور
اگر طبق فتوای مراجع، ژاپنیها را بهخاطر اینکه به هیچکدام از ادیان ابراهیمی معتقد نیستند نجس بدانی، باید حکم کنی که تمام غذاهایی که با دست آنها درست شده هم نجس است... البته مقادیری فتوا برای در رفتن از مخمصه هم پیدا کرده بودم... در واقع مرجع محترم فرمودهاند: «لازم نیست تجسس کنید؛ شاید با دستکش آماده شده.» واقعاً فتوای کارگشایی بود (یامینپور، ۱۳۹۹: ۵۲).
وحید یامینپور در مردادماه سال ۱۳۹۵ به همراه گروهی ازجمله حبیب احمدزاده، همایون اسعدیان، مازیار میری، پرویز پرستویی و چند جانبازِ جنگ به دعوت موزۀ صلح هیروشیما، که هر سال در سالگرد بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی مراسمی برگزار میکند، به کشور ژاپن و شهرهای هیروشیما و توکیو مسافرت میکند. یامینپور در کتاب «کاهن معبد جینجا»، که داستان سفر او به ژاپن است، ضمن ترسیم کار فراوان، نظم دقیق، خانههای بسیارکوچک و صنعت خدمات جنسی در ژاپن، به انتقاد از دوستی ژاپنیها با آمریکاییها و فراموش کردن قتلعام هیروشیما پرداخته است. حالآنکه جنایات شوروی در ایران و تعظیم و سرسپردگی حکومت کنونی ایران در مقابل روسیه را فراموش کرده است!
این نویسندۀ انقلابی و مجری خوزستانی با همۀ شعارها، طامات و سیاستی که در کتاب او حاکم است، به خلق اثری روان و خوشخوان پرداخته که ظاهراً در همان سال انتشار به چاپ بیستوچهارم رسیده است! یامینپور ماهی و خوردن آن را مزخرف میداند (همان: ۴۴)، در کروی بودن زمین تردید کرده و بهزعم او زمین صاف و مسطح است (همان: ۱۰-۵۳). چنانکه قلیان نکشیدن را خسران و فقدان بزرگی شمرده و در ادامه اذعان کرده است:
به خوانندگان بهداشتی این کتاب که از عنایت نویسنده به قلیان برآشفتهاند عرض میکنم به گمان این حقیر قلیان عارفانههایی دارد که باید در متن ادبیات و تاریخ تصوف و عشق و مهجوری آن را یافت. فـقط به همین فقره فکر کنید که در همین ایران خودمان اگر بنا بود چیزی را جایگزین همین کلابهای خاکبرسری کنیم تا مردِ خستۀ ایرانی بیاساید و انبساطِ خاطری بهدست آورد، آنوقت بدون زن و الکل و رقص و مستی، چهچیز قابل ارائهای غیر از قلیان وجود داشت که به او عرضه شود (همان: ۱۹۵)؟
منبع:
_ یامینپور، وحید، ۱۳۹۹، کاهن معبد جینجا، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
📝وحید یامینپور
اگر طبق فتوای مراجع، ژاپنیها را بهخاطر اینکه به هیچکدام از ادیان ابراهیمی معتقد نیستند نجس بدانی، باید حکم کنی که تمام غذاهایی که با دست آنها درست شده هم نجس است... البته مقادیری فتوا برای در رفتن از مخمصه هم پیدا کرده بودم... در واقع مرجع محترم فرمودهاند: «لازم نیست تجسس کنید؛ شاید با دستکش آماده شده.» واقعاً فتوای کارگشایی بود (یامینپور، ۱۳۹۹: ۵۲).
وحید یامینپور در مردادماه سال ۱۳۹۵ به همراه گروهی ازجمله حبیب احمدزاده، همایون اسعدیان، مازیار میری، پرویز پرستویی و چند جانبازِ جنگ به دعوت موزۀ صلح هیروشیما، که هر سال در سالگرد بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی مراسمی برگزار میکند، به کشور ژاپن و شهرهای هیروشیما و توکیو مسافرت میکند. یامینپور در کتاب «کاهن معبد جینجا»، که داستان سفر او به ژاپن است، ضمن ترسیم کار فراوان، نظم دقیق، خانههای بسیارکوچک و صنعت خدمات جنسی در ژاپن، به انتقاد از دوستی ژاپنیها با آمریکاییها و فراموش کردن قتلعام هیروشیما پرداخته است. حالآنکه جنایات شوروی در ایران و تعظیم و سرسپردگی حکومت کنونی ایران در مقابل روسیه را فراموش کرده است!
این نویسندۀ انقلابی و مجری خوزستانی با همۀ شعارها، طامات و سیاستی که در کتاب او حاکم است، به خلق اثری روان و خوشخوان پرداخته که ظاهراً در همان سال انتشار به چاپ بیستوچهارم رسیده است! یامینپور ماهی و خوردن آن را مزخرف میداند (همان: ۴۴)، در کروی بودن زمین تردید کرده و بهزعم او زمین صاف و مسطح است (همان: ۱۰-۵۳). چنانکه قلیان نکشیدن را خسران و فقدان بزرگی شمرده و در ادامه اذعان کرده است:
به خوانندگان بهداشتی این کتاب که از عنایت نویسنده به قلیان برآشفتهاند عرض میکنم به گمان این حقیر قلیان عارفانههایی دارد که باید در متن ادبیات و تاریخ تصوف و عشق و مهجوری آن را یافت. فـقط به همین فقره فکر کنید که در همین ایران خودمان اگر بنا بود چیزی را جایگزین همین کلابهای خاکبرسری کنیم تا مردِ خستۀ ایرانی بیاساید و انبساطِ خاطری بهدست آورد، آنوقت بدون زن و الکل و رقص و مستی، چهچیز قابل ارائهای غیر از قلیان وجود داشت که به او عرضه شود (همان: ۱۹۵)؟
منبع:
_ یامینپور، وحید، ۱۳۹۹، کاهن معبد جینجا، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘داستان باغ وحش
ادوارد آلبی (۱۹۲۸-۲۰۱۶) یکی از نویسندگان مشهور آمریکایی است که بیشتر با نمایشنامههایی مانند «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد»، «آلیس ظریف»، «داستان باغ وحش» و «بُز یا سیلویا کیه؟» شناخته میشود.
«داستان باغ وحش» بهعنوان نخستین نمایشنامۀ مهمّ ادوارد آلبی که شامل پنج اصل اساسیِ بیرحمی، خشونت، مبارزه جنسی، همجنسگرایی و نازایی است، روایتکنندۀ دنیایی است که در آن تحقّق عدالت و رسیدن همۀ انسانها به خواستهها و آرزوهایشان غیرممکن است. این کتاب روایتگر خستگی و بیزاری از زندگی و نقد جامعۀ آمریکا و به سخره گرفتن اندیشههای حاکم بر آن است.
داستان در پارکی در نیویورک و در یک پرده اتفاق میافتد. شخصیّتهای اصلی آن، دو نفر به نامهای پیتر و جری هستند. جری، قهرمان داستان که مردی منزوی و مطرود است، به جوانی با نام پیتر برخورد میکند که روی نیمکتی نشسته و مشغول مطالعه است.
برخلاف پیتر که انسانی آراسته و دارای شغل و همسر و فرزند میباشد، جری مجرّد و فقیر است و نیاز شدیدی به ارتباط برقرار کردن با دیگران دارد. هرچند در ادامه تنها راه نجات را مرگ میبیند و با برنامهای از پیش تعیین شده پیتر را برای تصاحب نیمکت پارک به مبارزه میخواند و با چاقویی که در اختیار او میگذارد، به استقبال خودکشی و وداع با این دنیای پست که آن را به باغ وحش تشبیه کرده است میرود.
آلبی که ترجمۀ فارسی آثارش معمولاً با سانسور همراه است، ضمن ریشخند کردن مخالفان همجنسگرایی (آلبی، ۱۳۵۸: ۳۰) متذکّر میشود که انسان به درجهای رسیده است که در این باغ وحش از حیوانات نیز سوءاستفادۀ جنسی میکند (همان: ۱۸).
منبع:
_ آلبی، ادوارد، ۱۳۵۸، داستان باغ وحش، ترجمه حسین پرورش، تهران، دانشگاه تهران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادوارد آلبی (۱۹۲۸-۲۰۱۶) یکی از نویسندگان مشهور آمریکایی است که بیشتر با نمایشنامههایی مانند «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد»، «آلیس ظریف»، «داستان باغ وحش» و «بُز یا سیلویا کیه؟» شناخته میشود.
«داستان باغ وحش» بهعنوان نخستین نمایشنامۀ مهمّ ادوارد آلبی که شامل پنج اصل اساسیِ بیرحمی، خشونت، مبارزه جنسی، همجنسگرایی و نازایی است، روایتکنندۀ دنیایی است که در آن تحقّق عدالت و رسیدن همۀ انسانها به خواستهها و آرزوهایشان غیرممکن است. این کتاب روایتگر خستگی و بیزاری از زندگی و نقد جامعۀ آمریکا و به سخره گرفتن اندیشههای حاکم بر آن است.
داستان در پارکی در نیویورک و در یک پرده اتفاق میافتد. شخصیّتهای اصلی آن، دو نفر به نامهای پیتر و جری هستند. جری، قهرمان داستان که مردی منزوی و مطرود است، به جوانی با نام پیتر برخورد میکند که روی نیمکتی نشسته و مشغول مطالعه است.
برخلاف پیتر که انسانی آراسته و دارای شغل و همسر و فرزند میباشد، جری مجرّد و فقیر است و نیاز شدیدی به ارتباط برقرار کردن با دیگران دارد. هرچند در ادامه تنها راه نجات را مرگ میبیند و با برنامهای از پیش تعیین شده پیتر را برای تصاحب نیمکت پارک به مبارزه میخواند و با چاقویی که در اختیار او میگذارد، به استقبال خودکشی و وداع با این دنیای پست که آن را به باغ وحش تشبیه کرده است میرود.
آلبی که ترجمۀ فارسی آثارش معمولاً با سانسور همراه است، ضمن ریشخند کردن مخالفان همجنسگرایی (آلبی، ۱۳۵۸: ۳۰) متذکّر میشود که انسان به درجهای رسیده است که در این باغ وحش از حیوانات نیز سوءاستفادۀ جنسی میکند (همان: ۱۸).
منبع:
_ آلبی، ادوارد، ۱۳۵۸، داستان باغ وحش، ترجمه حسین پرورش، تهران، دانشگاه تهران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘ترسها و مزخرفات ذهنی
📝آرتور شوپنهاور
دموفلس: دوست عزیزم، بین خودمان باشد، من شیوهای که برای بروز استعدادت در فلسفه انتخاب کردهای نمیپسندم، منظور استفاده از جملات کنایهآمیز در باب مذهب و استهزای آن است. عقیدۀ هر انسانی برای خود او محترم است، پس بنابراین برای تو نیز باید محترم باشد.
فیلالتس: من نمیتوانم استدلال تو را بپذیرم. دلیل آن را متوجه نمیشوم، میگویی چون افراد دیگر سادهلوح هستند، پس من هم باید به مشتی دروغ احترام بگذارم. چیزی که برایش حرمت قائلم حقیقت است، بنابراین نمیتوانم برای ضد حقیقت احترامی قائل شوم (شوپنهاور، ۱۴۰۱: ۵).
آرتور شوپنهاور (۱۷۸۸-۱۸۶۰) در کتاب مختصر «ترسها و مزخرفات ذهنی»، که از پنج فصل تشکیل شده و عنوان اصلی آن «ترسها و مزخرفات دینی: The horrors and absurdities of religion» است، به نقد و تحقیر ادیان و مذاهب پرداخته و آن را مجموعهای دروغین، مزخرف و شرارتی میخواند که بر بال حماقت اکثریت نوع بشر سوار است (همان: ۵-۷-۸-۲۳).
شوپنهاور در نخستین بخش این کتاب که یک گفتگو نام دارد، متذکّر شده است که ادیان و مبلّغین مذهبی به منطق علاقهای نشان نمیدهند و ضمن محکوم کردن عقل و تأکید بر ایمان و شستشوی ذهنی کودکان، پیش از هر چیز سالهای ابتدایی حیات انسانها را به تملیک خود درآورده و تمام راههای شک و تردید را بسته نگه میدارند؛ چنانکه آنها را از داشتن اندیشهای مستقل، که بشر را از سایر حیوانات متمایز میکند، محروم نموده و عقلشان را کرخت میسازند (همان: ۸-۹).
عقاید مردم بر پایۀ منطق استوار نیست و این اصول و قواعد جزمی چنان بر آنان دیکته میشود که اشخاص همانطوری که به وجود خودشان اطمینان دارند، در وجود آن اصول نیز تردید نمیکنند و به ندرت و احتمالاً یکی در میان هزاران نفر یافت میشود که به عقلش رجوع میکند و از خود میپرسد: تا چه میزان مسائلی که آموختم حقیقت دارد؟ مثلاً اگر کشتن یک مرتد لازمۀ رستگاریشان معرفی شود، تقریباً تمام آنها از این کشتار بهعنوان یکی از مهمترین اهداف زندگی خود یاد میکنند و حتی در لحظۀ مرگ هم مرور آن برایشان آرامش و قدرت به ارمغان میآورد (همان: ۸-۹).
این نویسندۀ پرآوازه و فیلسوف مشهور آلمانی معتقد است تنها مردم عامی نیستند که به صورت کورکورانه به عقاید و مذاهب آبا و اجدادی خود وفادار باقی میمانند، بلکه اغلب روحانیان و مبلّغین مذهبی نیز وضعیتی مشابه عوامالناس دارند (همان: ۱۱).
منبع:
_ شوپنهاور، آرتور، ۱۴۰۱، ترسها و مزخرفات ذهنی، ترجمه مهدی احشمه، تهران، روزگارنو.
https://t.iss.one/Minavash
📝آرتور شوپنهاور
دموفلس: دوست عزیزم، بین خودمان باشد، من شیوهای که برای بروز استعدادت در فلسفه انتخاب کردهای نمیپسندم، منظور استفاده از جملات کنایهآمیز در باب مذهب و استهزای آن است. عقیدۀ هر انسانی برای خود او محترم است، پس بنابراین برای تو نیز باید محترم باشد.
فیلالتس: من نمیتوانم استدلال تو را بپذیرم. دلیل آن را متوجه نمیشوم، میگویی چون افراد دیگر سادهلوح هستند، پس من هم باید به مشتی دروغ احترام بگذارم. چیزی که برایش حرمت قائلم حقیقت است، بنابراین نمیتوانم برای ضد حقیقت احترامی قائل شوم (شوپنهاور، ۱۴۰۱: ۵).
آرتور شوپنهاور (۱۷۸۸-۱۸۶۰) در کتاب مختصر «ترسها و مزخرفات ذهنی»، که از پنج فصل تشکیل شده و عنوان اصلی آن «ترسها و مزخرفات دینی: The horrors and absurdities of religion» است، به نقد و تحقیر ادیان و مذاهب پرداخته و آن را مجموعهای دروغین، مزخرف و شرارتی میخواند که بر بال حماقت اکثریت نوع بشر سوار است (همان: ۵-۷-۸-۲۳).
شوپنهاور در نخستین بخش این کتاب که یک گفتگو نام دارد، متذکّر شده است که ادیان و مبلّغین مذهبی به منطق علاقهای نشان نمیدهند و ضمن محکوم کردن عقل و تأکید بر ایمان و شستشوی ذهنی کودکان، پیش از هر چیز سالهای ابتدایی حیات انسانها را به تملیک خود درآورده و تمام راههای شک و تردید را بسته نگه میدارند؛ چنانکه آنها را از داشتن اندیشهای مستقل، که بشر را از سایر حیوانات متمایز میکند، محروم نموده و عقلشان را کرخت میسازند (همان: ۸-۹).
عقاید مردم بر پایۀ منطق استوار نیست و این اصول و قواعد جزمی چنان بر آنان دیکته میشود که اشخاص همانطوری که به وجود خودشان اطمینان دارند، در وجود آن اصول نیز تردید نمیکنند و به ندرت و احتمالاً یکی در میان هزاران نفر یافت میشود که به عقلش رجوع میکند و از خود میپرسد: تا چه میزان مسائلی که آموختم حقیقت دارد؟ مثلاً اگر کشتن یک مرتد لازمۀ رستگاریشان معرفی شود، تقریباً تمام آنها از این کشتار بهعنوان یکی از مهمترین اهداف زندگی خود یاد میکنند و حتی در لحظۀ مرگ هم مرور آن برایشان آرامش و قدرت به ارمغان میآورد (همان: ۸-۹).
این نویسندۀ پرآوازه و فیلسوف مشهور آلمانی معتقد است تنها مردم عامی نیستند که به صورت کورکورانه به عقاید و مذاهب آبا و اجدادی خود وفادار باقی میمانند، بلکه اغلب روحانیان و مبلّغین مذهبی نیز وضعیتی مشابه عوامالناس دارند (همان: ۱۱).
منبع:
_ شوپنهاور، آرتور، ۱۴۰۱، ترسها و مزخرفات ذهنی، ترجمه مهدی احشمه، تهران، روزگارنو.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘بز یا سیلویا کیه؟
ادوارد آلبی (۱۹۲۸-۲۰۱۶) یکی از نمایشنامهنویسان بزرگ و نامدار آمریکایی است که بیشتر با نمایشنامۀ «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد» و «داستان باغ وحش» شناخته میشود. هرچند آخرین نمایشنامۀ او با عنوان «بُز یا سیلویا کیه؟» که در سال ۲۰۰۰ نگاشته شده است نیز اثری جنجالبرانگیز بهشمار میرود.
«بُز یا سیلویا کیه؟» نمایشنامهای تراژیک و در عین حال طنزآمیز است که نویسندۀ آن طی داستانی عجیب و شوکهکننده، سرگذشت مهندس معمار پنجاه سالهای را به تصویر کشیده است که ضمن عشق و وفادری به زن خود، عاشق و شیدای بُزِ مادهای به نام سیلویا شده و مدّت شش ماه است که با این بُز درحال سکس است!
آلبی در این نمایشنامۀ مختصر و سه صحنهای که متشکّل از چهار شخصیّتِ مارتین: مهندس معمار، استیوی: همسر او، بیلی: پسر همجنسگرایشان و رأس: دوست مارتین است، قضاوتهای افراد مختلف جامعه دربارۀ تابوهای اخلاقی و اجتماعی مانند انزجار داشتن از همجنسگرایی و حیوانگرایی را به چالش کشیده است.
مارتین در مجادله با پسرش او را فردی مخنّث میشمرَد، اما بلافاصله از وی عذرخواهی میکند و در ادامه مشخّص میشود که مدّتهاست مارتین و همسرش همجنسخواهی فرزندشان را پذیرفتهاند. استیوی عمل شوهر خود را زشت و وحشتآمیز میخوانَد، اما برای تنبیه مارتین، بُز را میکُشد. بیلی نیز باآنکه به تمسخر پدرش پرداخته و او را یک بُز کُنِ غیرنادم میداند، از عشق جنسی خود به پدر پرده برمیدارد!
تو چه کار میکُنی؟ بابا تو یه بُز رو میکُنی؟
بیلی، پسرم خواهش میکنم.
تو رو خدا بابا.
قسم نخور پسرم.
چی نخورم؟
قسم نخور،
تو هنوز خیلی جوونی برا قسم خوردن.
ای بابا! گائیدمش.
بیلی، مادرت اینجا نشسته!
تو داری یه بُز رو میکُنی،
اون وقت به من میگی قسم نخورم (آلبی، بیتا: ذیل «صحنۀ دوم: اتاق پذیرایی»)!
منبع:
_ آلبی، ادوارد، بیتا، بز یا سیلویا کیه؟، ترجمه بهرنگ رجبی، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادوارد آلبی (۱۹۲۸-۲۰۱۶) یکی از نمایشنامهنویسان بزرگ و نامدار آمریکایی است که بیشتر با نمایشنامۀ «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد» و «داستان باغ وحش» شناخته میشود. هرچند آخرین نمایشنامۀ او با عنوان «بُز یا سیلویا کیه؟» که در سال ۲۰۰۰ نگاشته شده است نیز اثری جنجالبرانگیز بهشمار میرود.
«بُز یا سیلویا کیه؟» نمایشنامهای تراژیک و در عین حال طنزآمیز است که نویسندۀ آن طی داستانی عجیب و شوکهکننده، سرگذشت مهندس معمار پنجاه سالهای را به تصویر کشیده است که ضمن عشق و وفادری به زن خود، عاشق و شیدای بُزِ مادهای به نام سیلویا شده و مدّت شش ماه است که با این بُز درحال سکس است!
آلبی در این نمایشنامۀ مختصر و سه صحنهای که متشکّل از چهار شخصیّتِ مارتین: مهندس معمار، استیوی: همسر او، بیلی: پسر همجنسگرایشان و رأس: دوست مارتین است، قضاوتهای افراد مختلف جامعه دربارۀ تابوهای اخلاقی و اجتماعی مانند انزجار داشتن از همجنسگرایی و حیوانگرایی را به چالش کشیده است.
مارتین در مجادله با پسرش او را فردی مخنّث میشمرَد، اما بلافاصله از وی عذرخواهی میکند و در ادامه مشخّص میشود که مدّتهاست مارتین و همسرش همجنسخواهی فرزندشان را پذیرفتهاند. استیوی عمل شوهر خود را زشت و وحشتآمیز میخوانَد، اما برای تنبیه مارتین، بُز را میکُشد. بیلی نیز باآنکه به تمسخر پدرش پرداخته و او را یک بُز کُنِ غیرنادم میداند، از عشق جنسی خود به پدر پرده برمیدارد!
تو چه کار میکُنی؟ بابا تو یه بُز رو میکُنی؟
بیلی، پسرم خواهش میکنم.
تو رو خدا بابا.
قسم نخور پسرم.
چی نخورم؟
قسم نخور،
تو هنوز خیلی جوونی برا قسم خوردن.
ای بابا! گائیدمش.
بیلی، مادرت اینجا نشسته!
تو داری یه بُز رو میکُنی،
اون وقت به من میگی قسم نخورم (آلبی، بیتا: ذیل «صحنۀ دوم: اتاق پذیرایی»)!
منبع:
_ آلبی، ادوارد، بیتا، بز یا سیلویا کیه؟، ترجمه بهرنگ رجبی، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘اسفار کاتبان
یکی از نویسندگان معاصر کشور که بیشتر با رمان خواندنی «اسفار کاتبان» شناخته میشود، ابوتراب خسروی است. نویسندهای از خطۀ شیراز که در کارنامۀ ادبی او دو رمان دیگر و چندین مجموعه داستان نیز دیده میشود که از شناخته شدهترین آنها میتوان به "ملکان عذاب" و "دیوان سومنات" اشاره نمود.
نوشتههای ابوتراب خسروی به شکلی است که باآنکه مخاطبان بسیاری را جذب میکند، اما به همان اندازه خوانندگانی را که به دنبال آثار ژرف و غنی میباشند از دست میدهد. البته در این میان باید رمان «اسفار کاتبان» را از سایر آثار او جدا نمود؛ چراکه این کتاب هرچند با اطناب همراه است و موضوع آن مورد پسند همگان نیست، ولی اثری زیبا و خواندنی بهشمار میآید. به شکلی که خسروی با تسلّط بر کلمات و واژگان کهن، نثری جالب و داستانی جاودانه در ادبیات فارسی به جای گذاشته است.
میرغضب با مهر، چانۀ کودک را در گودگاه کندۀ سلخ میگذارد. پلکها را میبندد تا طفل از او یاد بگیرد. کودک باید بخندد و بازیگوشانه پلک برهم بگذارد؛ طوری که برای گول به خواب میرود. قوس ساطور سلخ در دستهای بلند میرغضب بالا میرود، در نور حبابهای چلچراغ برق میزند، هوا را میشکافد. صدای صفیر برش هوا را حتماً باید بنویسم که مثلاً ساطور فرود میآید و گویی از کنده بر نطع میغلتد (خسروی، ۱۳۸۳: ۸۸).
اسفار کاتبان دربردارندۀ کتابهای کاتبانی است که در سه روایت موازی و دو زبان امروزی و قدیمی در مدّتی بیش از شش سال (۱۳۷۳ الی ۱۳۷۹) نگاشته شده است (همان: ۱۸۹). داستان آشنایی دختری یهودی با نام اقلیما و پسری مسلمان به نام سعید که قرار است برای تحقیقی دانشگاهی با عنوان نقش قدیسان در ساخت جوامع با یکدیگر همکاری کنند. تحقیقی جامعهشناسی بر محور تناسخ و وحدتِ وجود که در آن سعید به احمد کاشفالاسرار و اقلیما به شدریک که هردو قدّیس هستند استناد میکنند.
کتابِ مرجع آنان در این زمینه اثری از شیخ یحیی کندری است که به تاریخ منصوری یا همان رسالۀ مصادیقالآثار شهرت یافته است. کتابی که پدر سعید، احمد بشیری، نیز به بازنویسی آن پرداخته و تغییراتی مانند ذکر مرگ دخترش، آذر، را در آن آورده است و به نظر او این عین حقیقت است. هرچند که حقیقت همیشه عین واقعیت نیست (همان: ۹۳).
سعید نیز معتقد است که روایت پدر او صرفاً خیالپردازیهای متوهّمانه نیست (همان: ۲۹). چنانکه درنهایت احمد بشیری خود را شیخ یحیی کندری میپندارد و شیخ یحیی کندری نیز خواجه احمدِ مسلمان و شدریکِ یهودی را یک نفر میداند.
من صدای خواجه را میشنوم همچنان که روزی خواجه یحیی میشنید و مینوشت و اینک که به هیأت احمد بشیری در آمدهام مینویسم که خواجۀ کاشفالاسرار میفرماید: این است مذهب من. تن معشوق ما حتی پس از هزاربار مردن هم دوباره بهپا خواهد خاست. زیراکه از جنس باریتعالی است و ما با همان صورت ازلی و ابدی که هربار در حضرت معاد او درآمدهایم، همچنان درمیآییم. حتی اگر به هیئت الفاظ کلمات بر بسیط کاغذ کاتبان باشیم (همان: ۴۲).
و ما که دیگر احمد بشیری که وقتی بودیم نیستیم که شیخ یحیی کندریایم که دوباره حیات یافته و رجعتآورده تا که رسالۀ منصوری را که بدین دور ناتمام مینماید بازنویسیم و گمشدۀ احمد بشیری را که روزگاری بودیم و شاید هنوز چیزیش در قالب خاکی ما باشد، بیابیم... تا هرکه هستیم یا بودیم یا شدیم، احمد بشیری یا شیخ یحیی کندری، آرام گیریم و سر به خاک گذاریم و فعل شکر بهجای آریم (همان: ۱۰-۱۱).
از دیگر نکات ذکر شده در این رمان که قسمتی از آن در شیراز میگذرد، میتوان به ترسیم حماقت و سادگی پدر اقلیما بهعنوان یهودیِ مؤمن و متعصّبی که روزی سهبار برای خواندن نماز به کنیسه میرفت و از گلوی زن و بچهاش میگرفت و به ارض موعود میفرستاد اشاره کرد. یا جبر حاکم بر داستان و چهرۀ زشت و جنایتکار فقیهان یهود و از آن جمله خاخام عزیز، عموی اقلیما، که سرانجام به سبب ارتباط برادرزادهاش با جوانی مسلمان و خارج از امّت یهود، حکم به تکفیر و قتل او داد.
⬇
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
یکی از نویسندگان معاصر کشور که بیشتر با رمان خواندنی «اسفار کاتبان» شناخته میشود، ابوتراب خسروی است. نویسندهای از خطۀ شیراز که در کارنامۀ ادبی او دو رمان دیگر و چندین مجموعه داستان نیز دیده میشود که از شناخته شدهترین آنها میتوان به "ملکان عذاب" و "دیوان سومنات" اشاره نمود.
نوشتههای ابوتراب خسروی به شکلی است که باآنکه مخاطبان بسیاری را جذب میکند، اما به همان اندازه خوانندگانی را که به دنبال آثار ژرف و غنی میباشند از دست میدهد. البته در این میان باید رمان «اسفار کاتبان» را از سایر آثار او جدا نمود؛ چراکه این کتاب هرچند با اطناب همراه است و موضوع آن مورد پسند همگان نیست، ولی اثری زیبا و خواندنی بهشمار میآید. به شکلی که خسروی با تسلّط بر کلمات و واژگان کهن، نثری جالب و داستانی جاودانه در ادبیات فارسی به جای گذاشته است.
میرغضب با مهر، چانۀ کودک را در گودگاه کندۀ سلخ میگذارد. پلکها را میبندد تا طفل از او یاد بگیرد. کودک باید بخندد و بازیگوشانه پلک برهم بگذارد؛ طوری که برای گول به خواب میرود. قوس ساطور سلخ در دستهای بلند میرغضب بالا میرود، در نور حبابهای چلچراغ برق میزند، هوا را میشکافد. صدای صفیر برش هوا را حتماً باید بنویسم که مثلاً ساطور فرود میآید و گویی از کنده بر نطع میغلتد (خسروی، ۱۳۸۳: ۸۸).
اسفار کاتبان دربردارندۀ کتابهای کاتبانی است که در سه روایت موازی و دو زبان امروزی و قدیمی در مدّتی بیش از شش سال (۱۳۷۳ الی ۱۳۷۹) نگاشته شده است (همان: ۱۸۹). داستان آشنایی دختری یهودی با نام اقلیما و پسری مسلمان به نام سعید که قرار است برای تحقیقی دانشگاهی با عنوان نقش قدیسان در ساخت جوامع با یکدیگر همکاری کنند. تحقیقی جامعهشناسی بر محور تناسخ و وحدتِ وجود که در آن سعید به احمد کاشفالاسرار و اقلیما به شدریک که هردو قدّیس هستند استناد میکنند.
کتابِ مرجع آنان در این زمینه اثری از شیخ یحیی کندری است که به تاریخ منصوری یا همان رسالۀ مصادیقالآثار شهرت یافته است. کتابی که پدر سعید، احمد بشیری، نیز به بازنویسی آن پرداخته و تغییراتی مانند ذکر مرگ دخترش، آذر، را در آن آورده است و به نظر او این عین حقیقت است. هرچند که حقیقت همیشه عین واقعیت نیست (همان: ۹۳).
سعید نیز معتقد است که روایت پدر او صرفاً خیالپردازیهای متوهّمانه نیست (همان: ۲۹). چنانکه درنهایت احمد بشیری خود را شیخ یحیی کندری میپندارد و شیخ یحیی کندری نیز خواجه احمدِ مسلمان و شدریکِ یهودی را یک نفر میداند.
من صدای خواجه را میشنوم همچنان که روزی خواجه یحیی میشنید و مینوشت و اینک که به هیأت احمد بشیری در آمدهام مینویسم که خواجۀ کاشفالاسرار میفرماید: این است مذهب من. تن معشوق ما حتی پس از هزاربار مردن هم دوباره بهپا خواهد خاست. زیراکه از جنس باریتعالی است و ما با همان صورت ازلی و ابدی که هربار در حضرت معاد او درآمدهایم، همچنان درمیآییم. حتی اگر به هیئت الفاظ کلمات بر بسیط کاغذ کاتبان باشیم (همان: ۴۲).
و ما که دیگر احمد بشیری که وقتی بودیم نیستیم که شیخ یحیی کندریایم که دوباره حیات یافته و رجعتآورده تا که رسالۀ منصوری را که بدین دور ناتمام مینماید بازنویسیم و گمشدۀ احمد بشیری را که روزگاری بودیم و شاید هنوز چیزیش در قالب خاکی ما باشد، بیابیم... تا هرکه هستیم یا بودیم یا شدیم، احمد بشیری یا شیخ یحیی کندری، آرام گیریم و سر به خاک گذاریم و فعل شکر بهجای آریم (همان: ۱۰-۱۱).
از دیگر نکات ذکر شده در این رمان که قسمتی از آن در شیراز میگذرد، میتوان به ترسیم حماقت و سادگی پدر اقلیما بهعنوان یهودیِ مؤمن و متعصّبی که روزی سهبار برای خواندن نماز به کنیسه میرفت و از گلوی زن و بچهاش میگرفت و به ارض موعود میفرستاد اشاره کرد. یا جبر حاکم بر داستان و چهرۀ زشت و جنایتکار فقیهان یهود و از آن جمله خاخام عزیز، عموی اقلیما، که سرانجام به سبب ارتباط برادرزادهاش با جوانی مسلمان و خارج از امّت یهود، حکم به تکفیر و قتل او داد.
⬇
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
⬆ادامهٔ صفحهٔ قبل:
شاه رو به خواجه میگوید: ای خواجه از زنان روی برمیگردانی، شاید هنوز زن نکردهای که شرم میکنی... خواجه میفرماید: زن کردهایم و اگرچه از ما دور است، لکن هر زمان که اراده کنیم به او امر مینماییم تا بر مرکب بادی تیزتک بر جوار ما آید. لبهای شاه مغفور به سخره لبخندهای کج گشوده میشود. خواجه میفرماید کلام ما فقط عجیب مینماید. ولی همچنان که در کلام ما رخ میدهد، به عین درمیآید. و دستش را به منتهیالیه شرقی آسمان رو به ستارهای میکند (همان: ۳۴).
زنی با چهل گیسوی بافته و چشمانی درشت در قرص درخشان صورت بر تختخواب مینشیند... خواجه رو به شاه مغفور میگوید: بلقیس زوجۀ ماست که به مجلس شاه آمده. شاه مغفور مبهوت مینماید و میگوید: کدام بلقیس؟ خواجه میفرماید: بلقیس همان بلقیسی که همۀ شما میشناسیدش. شاه مغفور میگوید: اما آن بلقیسی که ما میشناسیم، در کابین سلیمان است! خواجه میفرماید: هموست، اما سلیمان به هر دوری سلطان نیست، گاهی هم به هیئت گدایی درمیآید. چنانکه روزگاری هم به هیئت شدرک بود (همان: ۳۵-۳۶).
و ما بیآنکه بدانیم چه صورتی خواهیم یافت، شدیم و در مکاشفهای کاشف صورت خود گردیدیم، چنانکه به هر دور حامل صفتی بودیم. روزی به هیئت شدرک درآمدیم و از برای هدایت بختالنصر جبار، بندی او شدیم یا که در همان روز در شمایل بختالنصر جبار فرمان میراندیم تا که شدرک قدیس را بسوزد. و در همۀ احوال ذراتی بودیم که میشدیم تا که هوشیار گردیم...
و اینک در حضرت شماییم و همچنان قول رب اعلی را باز میگوییم که آدمی به عین ذات باریتعالی فناناپذیر است. چنانکه آنچه میمیرد و فرو میریزد، قالبی از جنس خاک است و آنچه باقی است تا ابدالآباد قالب مثالی است که از جنس هشیاری است... و به هر دوری با حلول در مشتی خاک به عین در میآید (همان: ۳۸-۳۹).
منبع:
_ خسروی، ابوتراب، ۱۳۸۳، اسفار کاتبان، تهران، قصه و آگه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
شاه رو به خواجه میگوید: ای خواجه از زنان روی برمیگردانی، شاید هنوز زن نکردهای که شرم میکنی... خواجه میفرماید: زن کردهایم و اگرچه از ما دور است، لکن هر زمان که اراده کنیم به او امر مینماییم تا بر مرکب بادی تیزتک بر جوار ما آید. لبهای شاه مغفور به سخره لبخندهای کج گشوده میشود. خواجه میفرماید کلام ما فقط عجیب مینماید. ولی همچنان که در کلام ما رخ میدهد، به عین درمیآید. و دستش را به منتهیالیه شرقی آسمان رو به ستارهای میکند (همان: ۳۴).
زنی با چهل گیسوی بافته و چشمانی درشت در قرص درخشان صورت بر تختخواب مینشیند... خواجه رو به شاه مغفور میگوید: بلقیس زوجۀ ماست که به مجلس شاه آمده. شاه مغفور مبهوت مینماید و میگوید: کدام بلقیس؟ خواجه میفرماید: بلقیس همان بلقیسی که همۀ شما میشناسیدش. شاه مغفور میگوید: اما آن بلقیسی که ما میشناسیم، در کابین سلیمان است! خواجه میفرماید: هموست، اما سلیمان به هر دوری سلطان نیست، گاهی هم به هیئت گدایی درمیآید. چنانکه روزگاری هم به هیئت شدرک بود (همان: ۳۵-۳۶).
و ما بیآنکه بدانیم چه صورتی خواهیم یافت، شدیم و در مکاشفهای کاشف صورت خود گردیدیم، چنانکه به هر دور حامل صفتی بودیم. روزی به هیئت شدرک درآمدیم و از برای هدایت بختالنصر جبار، بندی او شدیم یا که در همان روز در شمایل بختالنصر جبار فرمان میراندیم تا که شدرک قدیس را بسوزد. و در همۀ احوال ذراتی بودیم که میشدیم تا که هوشیار گردیم...
و اینک در حضرت شماییم و همچنان قول رب اعلی را باز میگوییم که آدمی به عین ذات باریتعالی فناناپذیر است. چنانکه آنچه میمیرد و فرو میریزد، قالبی از جنس خاک است و آنچه باقی است تا ابدالآباد قالب مثالی است که از جنس هشیاری است... و به هر دوری با حلول در مشتی خاک به عین در میآید (همان: ۳۸-۳۹).
منبع:
_ خسروی، ابوتراب، ۱۳۸۳، اسفار کاتبان، تهران، قصه و آگه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘چخوف و زنان
آنتون پاولویچ چِخوف (۱۸۶۰-۱۹۰۴) پزشک و نویسندۀ پرآوازۀ روسی در طول عمر چهلوچهارسالۀ خود دهها نمایشنامه، نزدیک ششصد داستان کوتاه و بلند، صدها مقاله و یادداشت و هزاران نامه نوشت. آثاری که بخش عمدهای از آن در هفت جلد با عنوان «مجموعه آثار آنتون پاولویچ چخوف» توسط سروژ استپانیان از زبان روسی به فارسی ترجمه شده است.
کتابهای آنتون چخوف را از حیث فرم، نوشتههایی زیبا و ارزشمند شمردهاند؛ هرچند برخی معتقدند که محتوای بسیاری از داستانهای او جذاب نبوده و برخی از اندیشههایش نیز سطحی و غیرمنطقی است. زنان باآنکه در آثار چخوف نقش پررنگی دارند، اما درعینِحال در بسیاری از مکتوبات او مورد نقد و هجو قرار گرفتهاند؛ چنانکه در پارهای از داستان «دربارۀ زنها» میخوانیم:
زن، از نخستین روز خلقت، موجودی مضر و خبیث شمرده میشود و از لحاظ جسمانی و معنوی و عقلانی در چنان سطح نازلی از پیشرفت قرار دارد که هر رذلِ محروم از کلیۀ حقوق اجتماعی و هر آدم پستی که توی دستمال دیگران فین میکند به خود اجازه میدهد دربارۀ او و سخریه کردنِ کمبودهایش به داوری بنشیند. ساختمان تشریحیِ زن در سطح نازلتر از هرگونه انتقادی قرار دارد...
شعور زن به درد هیچکاری نمیخورد. مویش دراز حالآنکه عقلش کوتاه است. اما یک مرد درست عکس این را دارد... زن، اسمش حقارت و پستی است... زن، فاسد و بیآبروست؛ تمام شرهای دنیا هم از او نشأت میگیرد... یک کلام، زن مُحیل و بیهودهگو و پرتشویش و دروغباف و دورو و طماع و بیاستعداد و سبکسر و کینهتوز است... در وجود او فقط یک خصلت خوشایند وجود دارد: او قادر است مجودات سخت عاقل و مهربان و باشکوهی چون مردان را بزاید و تحویل جامعه دهد (چخوف، ۱۳۸۸: ۳/ ۸۱ الی۸۴).
منبع:
چخوف، آنتون، ۱۳۸۸، مجموعۀ آثار آنتون پاولویچ چخوف: داستانهای کوتاه ۳، ترجمه سروژ استپانیان، تهران، توس.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
آنتون پاولویچ چِخوف (۱۸۶۰-۱۹۰۴) پزشک و نویسندۀ پرآوازۀ روسی در طول عمر چهلوچهارسالۀ خود دهها نمایشنامه، نزدیک ششصد داستان کوتاه و بلند، صدها مقاله و یادداشت و هزاران نامه نوشت. آثاری که بخش عمدهای از آن در هفت جلد با عنوان «مجموعه آثار آنتون پاولویچ چخوف» توسط سروژ استپانیان از زبان روسی به فارسی ترجمه شده است.
کتابهای آنتون چخوف را از حیث فرم، نوشتههایی زیبا و ارزشمند شمردهاند؛ هرچند برخی معتقدند که محتوای بسیاری از داستانهای او جذاب نبوده و برخی از اندیشههایش نیز سطحی و غیرمنطقی است. زنان باآنکه در آثار چخوف نقش پررنگی دارند، اما درعینِحال در بسیاری از مکتوبات او مورد نقد و هجو قرار گرفتهاند؛ چنانکه در پارهای از داستان «دربارۀ زنها» میخوانیم:
زن، از نخستین روز خلقت، موجودی مضر و خبیث شمرده میشود و از لحاظ جسمانی و معنوی و عقلانی در چنان سطح نازلی از پیشرفت قرار دارد که هر رذلِ محروم از کلیۀ حقوق اجتماعی و هر آدم پستی که توی دستمال دیگران فین میکند به خود اجازه میدهد دربارۀ او و سخریه کردنِ کمبودهایش به داوری بنشیند. ساختمان تشریحیِ زن در سطح نازلتر از هرگونه انتقادی قرار دارد...
شعور زن به درد هیچکاری نمیخورد. مویش دراز حالآنکه عقلش کوتاه است. اما یک مرد درست عکس این را دارد... زن، اسمش حقارت و پستی است... زن، فاسد و بیآبروست؛ تمام شرهای دنیا هم از او نشأت میگیرد... یک کلام، زن مُحیل و بیهودهگو و پرتشویش و دروغباف و دورو و طماع و بیاستعداد و سبکسر و کینهتوز است... در وجود او فقط یک خصلت خوشایند وجود دارد: او قادر است مجودات سخت عاقل و مهربان و باشکوهی چون مردان را بزاید و تحویل جامعه دهد (چخوف، ۱۳۸۸: ۳/ ۸۱ الی۸۴).
منبع:
چخوف، آنتون، ۱۳۸۸، مجموعۀ آثار آنتون پاولویچ چخوف: داستانهای کوتاه ۳، ترجمه سروژ استپانیان، تهران، توس.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘نجف دریابندری، حلوای انگشتپیچ
📝سیروس علینژاد
کتاب «نجف دریابندری، حلوای انگشتپیچ» که به کوشش جناب سیروس علینژاد نگاشته شده است، شامل سه گفتوگو با نجف دریابندری، یک گفتوگو با خانم سیما یاری دربارۀ ایشان و یک گزارش با عنوان در محفل جمعههای نجف است که بخشهایی از آن قبلاً در مطبوعات چاپ شده و قسمتهایی از آن نیز برای نخستینبار در کتاب حاضر انتشار یافته است.
نجف دریابندری، نویسنده و مترجم نامدار آبادانی (۱۳۰۹-۱۳۹۹) در این گفتوگوهای خود توضیح داده است که نه تنها تحصیلات عالیه نداشته حتی دورۀ دبیرستان را نیز به سبب تجدید شدن تمام نکرده است و از اینرو درس را در همین مقطع رها کرده و کارمند شرکت نفت شده است (علینژاد، ۱۴۰۲: ۲۲-۲۴).
او باآنکه نثر دکتر اسلامی ندوشن را خوب میشمرَد، اما معتقد است که ندوشن گاه بدون اینکه چیزی برای گفتن داشته باشد مینویسد. چنانکه بر آن باور است که دکتر ناتل خانلری هم هرچند نثرش درست و پاکیزه است، چیزی ندارد که بگوید (همان: ۸۸).
دریابندری از بوف کورِ صادق هدایت هم هیچ خوشش نمیآید و آن را بسیار منحط - در آستانۀ فساد – میخواند (همان: ۱۲۰-۱۲۱). و ملکوتِ بهرام صادقی را نیز بیارزش و از آن خرتوپرتهایی شمرده است که یواشیواش به زیرزمین منتقل میشود و بعد هم سر از زبالهدانی درمیآورد (همان: ۱۲۷).
نجف دریابندری با صادق چوبک و ابراهیم گلستان نیز در زاویه بوده است. او جدای از اختلافات ادبی که با چوبک و گلستان داشت، با صراحت اذعان کرده است که یکی از مهمترین علل کدورت این دو از او، بر سر دختری خوشگل به نام مهشید امیرشاهی بوده است!
من یک دوستی داشتم به اسم خانم مهشید امیرشاهی. این مهشید سابقاً با چوبک یک رفاقتی داشت... چوبک زمانی که خبردار شد که مهشید با من دوست شده است، یک خرده مکدر شد، طوری که دفعۀ بعد که دیدمش، اصلاً مرا تحویل نگرفت... به هرحال رابطۀ ما اینجوری بود؛ کموزیاد میشد. تااینکه رفت خارج و من یک سال که رفته بودم خارج رفتم دیدنش... من بهش گفتم که شما به هرحال با من میانۀ خوبی ندارید، ولی من تقصیری ندارم. حالایک خانمی بوده که با من دوست بوده، با شما هم قبلاً دوست بوده. اینکه دلیل نمیشود شما با من خوب نباشید!
حالا که اینطور شد، بنده این را هم بگویم که آقای گلستان هم سر همین قضیه با من دعوا کرد. آن سال که من از طرف فرانکلین برای آموزش مدیریت و اینجور چیزها رفتم سوئیس، این مهشید با گلستان دوست شد. واقعاً موجود غریبی بود. من هم فهمیده بودم که مهشید با گلستان رفاقت به هم زده و گلستان را جانشین من کرده... بعد هم بینشان به هم خورد و مهشید دوباره آمد سراغ من و یکیدو سالی هم با هم بودیم، تااینکه بین ما هم به هم خورد. واقعاً من در آن قضیه هیچ تقصیری نداشتم، ولی گلستان دیگر با من خوب نشد. من هم گفتم پس من هم با او کاری ندارم (همان: ۵۵ الی۵۸).
دریابندری در قسمتی دیگر از این کتاب با عنوان "گفتوگو دربارۀ زندگی" به یکی از دوستان خود به نام سروژ استپانیان اشاره کرده و متذکر شده است که این مترجم معروف آثار چخوف به اعدام محکوم شد؛ چراکه عضو تشکیلات اطلاعات حزب توده بود و دوسه نفر را که از حزب منحرف شده و آدم دستگاه پهلوی شده بودند، کشته بود (همان: ۶۳-۶۴).
نجف دریابندری در ادامه ضمن توجیه این کار استپانیان، کشتن آدمها در سیاست را اجتنابناپذیر دانسته و تنها معترض قتل ناشیانۀ – کشتن یکی از مقتولین با زدن چکش به سر او – دوست خود میشود. و حال آنکه معتقد است میتوانستند فرد خاطی را در یک خانهای بکشند و همانجا چالش کنند (همان: ۶۴-۶۶).
دریابندری همچنین اذعان نموده است که سروژ برای آنکه اعدام نشود، در زندان برای حکومت پهلوی خبرچینی میکرد. به این ترتیب، ابتدا محکوم به حبس ابد و سرانجام پنجشش سالی در زندان بود و بعد هم مورد عفو قرار گرفت (همان: ۶۴-۶۵).
اما سیروس علینژاد پس از شنیدن سخنان نجف دریابندری میگوید: برای من هم سروژ آدم جالبی بود، تا وقتی که فقط با آثارش آشنا بودم. اما وقتی شنیدم که آدم کشته، همهچیز عوض شد. همهچیز در ذهنم فرو ریخت. آن آدمی که اهل ادبیات بود بدل شد به یک جانی و متنفر شدم ازش. هیچجور تو کت من نمیرود آدمی که اهل ادبیات و اینجور حرفهاست بتواند آدم بکشد. به نظرم اصلاً گیر ما تو این مملکت همین چیزهاست. مردم به هرکس اعتماد میکنند غیرقابل اعتماد از آب درمیآید (همان: ۶۶)!
منبع:
_ علینژاد، سیروس، ۱۴۰۲، نجف دریابندری حلوای انگشتپیچ، سانتامونیکا-کالیفرنیا، بنیاد تسلیمی.
https://t.iss.one/Minavash
📝سیروس علینژاد
کتاب «نجف دریابندری، حلوای انگشتپیچ» که به کوشش جناب سیروس علینژاد نگاشته شده است، شامل سه گفتوگو با نجف دریابندری، یک گفتوگو با خانم سیما یاری دربارۀ ایشان و یک گزارش با عنوان در محفل جمعههای نجف است که بخشهایی از آن قبلاً در مطبوعات چاپ شده و قسمتهایی از آن نیز برای نخستینبار در کتاب حاضر انتشار یافته است.
نجف دریابندری، نویسنده و مترجم نامدار آبادانی (۱۳۰۹-۱۳۹۹) در این گفتوگوهای خود توضیح داده است که نه تنها تحصیلات عالیه نداشته حتی دورۀ دبیرستان را نیز به سبب تجدید شدن تمام نکرده است و از اینرو درس را در همین مقطع رها کرده و کارمند شرکت نفت شده است (علینژاد، ۱۴۰۲: ۲۲-۲۴).
او باآنکه نثر دکتر اسلامی ندوشن را خوب میشمرَد، اما معتقد است که ندوشن گاه بدون اینکه چیزی برای گفتن داشته باشد مینویسد. چنانکه بر آن باور است که دکتر ناتل خانلری هم هرچند نثرش درست و پاکیزه است، چیزی ندارد که بگوید (همان: ۸۸).
دریابندری از بوف کورِ صادق هدایت هم هیچ خوشش نمیآید و آن را بسیار منحط - در آستانۀ فساد – میخواند (همان: ۱۲۰-۱۲۱). و ملکوتِ بهرام صادقی را نیز بیارزش و از آن خرتوپرتهایی شمرده است که یواشیواش به زیرزمین منتقل میشود و بعد هم سر از زبالهدانی درمیآورد (همان: ۱۲۷).
نجف دریابندری با صادق چوبک و ابراهیم گلستان نیز در زاویه بوده است. او جدای از اختلافات ادبی که با چوبک و گلستان داشت، با صراحت اذعان کرده است که یکی از مهمترین علل کدورت این دو از او، بر سر دختری خوشگل به نام مهشید امیرشاهی بوده است!
من یک دوستی داشتم به اسم خانم مهشید امیرشاهی. این مهشید سابقاً با چوبک یک رفاقتی داشت... چوبک زمانی که خبردار شد که مهشید با من دوست شده است، یک خرده مکدر شد، طوری که دفعۀ بعد که دیدمش، اصلاً مرا تحویل نگرفت... به هرحال رابطۀ ما اینجوری بود؛ کموزیاد میشد. تااینکه رفت خارج و من یک سال که رفته بودم خارج رفتم دیدنش... من بهش گفتم که شما به هرحال با من میانۀ خوبی ندارید، ولی من تقصیری ندارم. حالایک خانمی بوده که با من دوست بوده، با شما هم قبلاً دوست بوده. اینکه دلیل نمیشود شما با من خوب نباشید!
حالا که اینطور شد، بنده این را هم بگویم که آقای گلستان هم سر همین قضیه با من دعوا کرد. آن سال که من از طرف فرانکلین برای آموزش مدیریت و اینجور چیزها رفتم سوئیس، این مهشید با گلستان دوست شد. واقعاً موجود غریبی بود. من هم فهمیده بودم که مهشید با گلستان رفاقت به هم زده و گلستان را جانشین من کرده... بعد هم بینشان به هم خورد و مهشید دوباره آمد سراغ من و یکیدو سالی هم با هم بودیم، تااینکه بین ما هم به هم خورد. واقعاً من در آن قضیه هیچ تقصیری نداشتم، ولی گلستان دیگر با من خوب نشد. من هم گفتم پس من هم با او کاری ندارم (همان: ۵۵ الی۵۸).
دریابندری در قسمتی دیگر از این کتاب با عنوان "گفتوگو دربارۀ زندگی" به یکی از دوستان خود به نام سروژ استپانیان اشاره کرده و متذکر شده است که این مترجم معروف آثار چخوف به اعدام محکوم شد؛ چراکه عضو تشکیلات اطلاعات حزب توده بود و دوسه نفر را که از حزب منحرف شده و آدم دستگاه پهلوی شده بودند، کشته بود (همان: ۶۳-۶۴).
نجف دریابندری در ادامه ضمن توجیه این کار استپانیان، کشتن آدمها در سیاست را اجتنابناپذیر دانسته و تنها معترض قتل ناشیانۀ – کشتن یکی از مقتولین با زدن چکش به سر او – دوست خود میشود. و حال آنکه معتقد است میتوانستند فرد خاطی را در یک خانهای بکشند و همانجا چالش کنند (همان: ۶۴-۶۶).
دریابندری همچنین اذعان نموده است که سروژ برای آنکه اعدام نشود، در زندان برای حکومت پهلوی خبرچینی میکرد. به این ترتیب، ابتدا محکوم به حبس ابد و سرانجام پنجشش سالی در زندان بود و بعد هم مورد عفو قرار گرفت (همان: ۶۴-۶۵).
اما سیروس علینژاد پس از شنیدن سخنان نجف دریابندری میگوید: برای من هم سروژ آدم جالبی بود، تا وقتی که فقط با آثارش آشنا بودم. اما وقتی شنیدم که آدم کشته، همهچیز عوض شد. همهچیز در ذهنم فرو ریخت. آن آدمی که اهل ادبیات بود بدل شد به یک جانی و متنفر شدم ازش. هیچجور تو کت من نمیرود آدمی که اهل ادبیات و اینجور حرفهاست بتواند آدم بکشد. به نظرم اصلاً گیر ما تو این مملکت همین چیزهاست. مردم به هرکس اعتماد میکنند غیرقابل اعتماد از آب درمیآید (همان: ۶۶)!
منبع:
_ علینژاد، سیروس، ۱۴۰۲، نجف دریابندری حلوای انگشتپیچ، سانتامونیکا-کالیفرنیا، بنیاد تسلیمی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘مرشد و مارگریتا
یکی از مشهورترین کتابهای نوشته شده در جهان که از آن بهعنوان شاهکاری ادبی یاد میشود، رمان «مرشد و مارگریتا» است. داستانی که میخائیل بولگاکُف (۱۸۹۱-۱۹۴۰) دوازده سال آخر عمرش را صرف نوشتن آن کرد و گویی پس از هشت مرتبه بازنویسی، سرانجام بعد از بیستوپنج سال در تیراژی محدود، در شوروی به چاپ رسید. رمانی که در فضای ادبی سیاه و خفۀ استالینی نگاشته شد و در عین پرداختن به مسائل بعضاً فلسفی و نقد معضلات اجتماعی و سیاسی، تا حدودی نیز بیانگر زندگی نویسندۀ آن در قالب شخصیّت مرشد است.
مرشد و مارگریتا از سه داستان متفاوت و موازی: سفر شیطان به مسکو و مکالمۀ او با برخی از افراد شهر، سرنوشت پونتِیُوس پیلاطُس (حاکم فلسطین) و تصلیب مسیح، و عشق پُرشور و عمیق مرشد و مارگریتا تشکیل شده است و در دو زمان مختلف یعنی زمان عیسی در اورشلیم و حکومت استالین در مسکو میگذرد.
این رمان خواندنی به تبعیت از فاوستِ گوته، به مسائلی چون خیر و شر، جبر و اختیار، عشق و مرگ، عرفان و مادّیگری و عدالت و قساوت پرداخته و با به تصویر کشیدن جبر و شر حاکم بر هستی، تنها پناهگاه و منجی انسان را عشق معرّفی میکند و بس:
خواننده! همراه من بیا. که گفته است عشق واقعی و حقیقی و ابدی وجود ندارد؟ زبان دروغگو بریده باد! همراه من، و فقط من بیا تا این عشق را نشانت دهم (بولگاکف، ۱۳۶۲: ۲۴۴).
در ابتدای داستان، سردبیر یک نشریۀ ادبی که ریاست خانۀ نویسندگان را نیز بر عهده دارد با شاعر جوانی درحال گفتوگو است و سعی میکند تا بر دوست و همکار خود آشکار سازد که مسیح هرگز وجود خارجی نداشته است (همان: ۴). در این حین یک پروفسور که در واقع ابلیس است به آن دو اضافه میشود و میبیند که این دو نویسنده آتئیست بوده و بر آن عقیدهاند که اثبات عقلی وجود خدا ممکن نیست و هر آنچه دربارۀ خداوند شنیده میشود، افسانههای کودکانهای بیش نیست (همان: ۷-۸). لذا شیطان با پیشبینیهای خود به تمسخر آن دو ادیب پرداخته و به نیابت از بولگاکف به نقد و هجو ادبیات جزمی و کمونیستی نویسندگانی اقدام میکند که بهزعم مرشد، ترس و بزدلی بزرگترین گناه آنان است.
میشائیل بولگاکف با ترسیم چهرهای زیبا و نیکوصفت از شیطان و عدمِستیز او با مسیح به نوعی با مسیحیت همدل شده است. هرچند روایت او در این رمان با روایتهای رسمی متفاوت است و مسیحِ این پزشک و نویسندۀ روسی، مسیحی کاملاً زمینی و عاری از هرگونه ادّعای اعجاز و نبوّت است. چنانکه عیسی به پیلاطس میگوید: مردم نادناند و حرفهای مرا یکسر تحریف کردهاند (همان: ۲۳).
از دیگر نکات مطرح شده در مرشد و مارگریتا میتوان به وامداری سلمان رشدی از این رمان در نگارش کتاب آیات شیطانی و همچنین ترجمه و مقدمۀ زیبای دکتر عباس میلانی اشاره کرد. چنانکه سالها پیش گویی ترجمۀ خوب دیگری از این رمان توسط بهمن فرزانه صورت گرفته است که به علل نامشخصی انتشار نیافت تاآنکه در سال ۱۳۹۶ این ترجمه بدون مقدمه و با نام «استاد و مارگریتا» از سوی انتشارات امیرکبیر به چاپ رسید.
منبع:
_ بولگاکف، میخائیل، ۱۳۶۲، مرشد و مارگریتا، ترجمه عباس میلانی، تهران، نو.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
یکی از مشهورترین کتابهای نوشته شده در جهان که از آن بهعنوان شاهکاری ادبی یاد میشود، رمان «مرشد و مارگریتا» است. داستانی که میخائیل بولگاکُف (۱۸۹۱-۱۹۴۰) دوازده سال آخر عمرش را صرف نوشتن آن کرد و گویی پس از هشت مرتبه بازنویسی، سرانجام بعد از بیستوپنج سال در تیراژی محدود، در شوروی به چاپ رسید. رمانی که در فضای ادبی سیاه و خفۀ استالینی نگاشته شد و در عین پرداختن به مسائل بعضاً فلسفی و نقد معضلات اجتماعی و سیاسی، تا حدودی نیز بیانگر زندگی نویسندۀ آن در قالب شخصیّت مرشد است.
مرشد و مارگریتا از سه داستان متفاوت و موازی: سفر شیطان به مسکو و مکالمۀ او با برخی از افراد شهر، سرنوشت پونتِیُوس پیلاطُس (حاکم فلسطین) و تصلیب مسیح، و عشق پُرشور و عمیق مرشد و مارگریتا تشکیل شده است و در دو زمان مختلف یعنی زمان عیسی در اورشلیم و حکومت استالین در مسکو میگذرد.
این رمان خواندنی به تبعیت از فاوستِ گوته، به مسائلی چون خیر و شر، جبر و اختیار، عشق و مرگ، عرفان و مادّیگری و عدالت و قساوت پرداخته و با به تصویر کشیدن جبر و شر حاکم بر هستی، تنها پناهگاه و منجی انسان را عشق معرّفی میکند و بس:
خواننده! همراه من بیا. که گفته است عشق واقعی و حقیقی و ابدی وجود ندارد؟ زبان دروغگو بریده باد! همراه من، و فقط من بیا تا این عشق را نشانت دهم (بولگاکف، ۱۳۶۲: ۲۴۴).
در ابتدای داستان، سردبیر یک نشریۀ ادبی که ریاست خانۀ نویسندگان را نیز بر عهده دارد با شاعر جوانی درحال گفتوگو است و سعی میکند تا بر دوست و همکار خود آشکار سازد که مسیح هرگز وجود خارجی نداشته است (همان: ۴). در این حین یک پروفسور که در واقع ابلیس است به آن دو اضافه میشود و میبیند که این دو نویسنده آتئیست بوده و بر آن عقیدهاند که اثبات عقلی وجود خدا ممکن نیست و هر آنچه دربارۀ خداوند شنیده میشود، افسانههای کودکانهای بیش نیست (همان: ۷-۸). لذا شیطان با پیشبینیهای خود به تمسخر آن دو ادیب پرداخته و به نیابت از بولگاکف به نقد و هجو ادبیات جزمی و کمونیستی نویسندگانی اقدام میکند که بهزعم مرشد، ترس و بزدلی بزرگترین گناه آنان است.
میشائیل بولگاکف با ترسیم چهرهای زیبا و نیکوصفت از شیطان و عدمِستیز او با مسیح به نوعی با مسیحیت همدل شده است. هرچند روایت او در این رمان با روایتهای رسمی متفاوت است و مسیحِ این پزشک و نویسندۀ روسی، مسیحی کاملاً زمینی و عاری از هرگونه ادّعای اعجاز و نبوّت است. چنانکه عیسی به پیلاطس میگوید: مردم نادناند و حرفهای مرا یکسر تحریف کردهاند (همان: ۲۳).
از دیگر نکات مطرح شده در مرشد و مارگریتا میتوان به وامداری سلمان رشدی از این رمان در نگارش کتاب آیات شیطانی و همچنین ترجمه و مقدمۀ زیبای دکتر عباس میلانی اشاره کرد. چنانکه سالها پیش گویی ترجمۀ خوب دیگری از این رمان توسط بهمن فرزانه صورت گرفته است که به علل نامشخصی انتشار نیافت تاآنکه در سال ۱۳۹۶ این ترجمه بدون مقدمه و با نام «استاد و مارگریتا» از سوی انتشارات امیرکبیر به چاپ رسید.
منبع:
_ بولگاکف، میخائیل، ۱۳۶۲، مرشد و مارگریتا، ترجمه عباس میلانی، تهران، نو.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘چهارشنبهسوری
حداقل از دورۀ صفویه به اینسو شواهد صریحی داریم که ایرانیان در شامِ آخرین سهشنبۀ هر سال که فردای آن چهارشنبه است، جشن سوری یا مراسمی به نام چهارشنبهسوری برگزار میکنند که از معروفترین آیینهای آن افروختن آتش و پریدن از روی شعلههاست (آیدنلو، ۱۳۹۷: ۳۱۲).
مقالۀ «آیا خاستگاه چهارشنبهسوری از آتش گذشتن یا کشته شدن سیاوش است؟» نوشتۀ سجاد آیدِنلو یکی از مقالههای زیبا، خواندنی و مملو از منابع مستندی است که دربارۀ مراسم چهارشنبهسوری و خصوصاً عدمِارتباط آن با داستان سیاوش نوشته شده است.
دکتر سجاد آیدنلو متذکّر شده است که ظاهراً نخستینبار کاوه علیمحمدی در سال ۱۳۷۳ در نوشتهای با عنوان «گاهشماری و تاریخگذاری از آغاز تا سرانجام» چهارشنبهسوری و پریدن از آتش در این شب را با داستان سیاوش در شاهنامه پیوند داده و پنداشته است که سیاوش برای ردّ تهمت نامادریش سودابه و اثبات پاکدامنی خود در روزی که مقارن با سهشنبۀ پایان سال بود به سلامت از آتش گذشت. از آن پس ایرانیان برای حفظ این خاطره در آخرین سهشنبۀ هر سال آتش میافروزند و مانند سیاوش از آن میگذرند / میپرند (همان: ۳۱۲-۳۱۳).
اما چنانکه دکتر ابوالفضل خطیبی در سال ۱۳۹۶ به نقد و ردّ این انگاره پرداخته است (همان: ۳۱۳)، اساسیترین ایراد فرضیۀ ارتباط چهارشنبهسوری با کشته شدن سیاوش این است که او را به مانند کوروش، داریوش و... شخصیّتی تاریخی و واقعی تصوّر کردهاند و حال آنکه امروز اثبات شده است که سیاوش وجود نداشته و او شخصیّتی حماسیاساطیری است (همان: ۳۱۴-۳۱۵).
علاوه بر فرضیۀ نادرست مذکور، برخی مانند ذبیح بهروز سبب به وجود آمدن چهارشنبهسوری را اصلاح تاریخ توسّط زرتشت در این شب دانستهاند (همان: ۳۱۹). عدّهای هم گمان کردهاند که علّت این مراسم، جشن بازگشت سالانۀ فروهرهای نیاکانِ درگذشته به خانههایشان بوده است که برای خانوادههای خود نیکبختی میآورند (همان: ۳۱۹). و بعضی نیز مانند شیعیان آن را مرتبط با قیام مختار ثقفی پنداشتهاند (همان: ۳۲۰-۳۲۱). و حال آنکه این گمانه زنیها فاقد هر گونه شواهد استوار و اسناد روشن قدیمی است (همان: ۳۱۸-۳۱۹).
از اینروی احتمال دادهاند که برگزاری این آیین مربوط به دورۀ پس از اسلام و به جهت شومی روز چهارشنبه نزد اعراب بوده است و ایرانیان خواستهاند با این تطابق از نحوست این روز در آستانۀ سال نو مصون بمانند (همان: ۳۱۹). و تا جایی که منِ آیدنلو بررسی کردهام در منابع ادبی و تاریخی تا دورۀ صفویه هیچ گواهی و اشارهای دربارۀ آیین چهارشنبهسوری دیده نمیشود و از این نظر این مراسم نوروزی نیز مشابه سیزدهبدر است (همان: ۳۱۸).
البته شاید بتوان «تاریخ بخارا» را استثنا کرد و آن را تنها سند کهنی دانست که دربارۀ چهارشنبهسوری در سال ۳۵۰ هجری قمری نوشته است:
«هنوز سال تمام نشده بود که چون شب سوری چنانکه عادت قدیم است آتشی عظیم افروختند پاره آتش بجست و سقف سرای درگرفت (همان: ۳۱۸)».
حال اگر گزارش تاریخ بخارا دربارۀ جشن چهارشنبهسوری و افروختن آتش از آیینهای دیرپای این شب در ایران پیش از اسلام باشد، اشاره به عظیم بودن این آتش این حدس را پیش میآورد که شاید در ادوار گذشته از روی آتش نمیپریدهاند و پریدن از روی آتش از رسوم متأخّر این جشن باشد (همان: ۳۲۰).
درنهایت با توجه به اهمیّت آتش در بین اقوام گوناگون میتوانیم حدس بزنیم که پریدن از روی آتش شب چهارشنبهسوری از هر زمان که در ایران رسم شده باشد به نیّت و نمادِ تطهیر و تقدیس و دور ماندن از آفات، شومیها و بیماریها انجام میشده است (همان: ۳۲۱).
منبع:
_ آیدنلو، سجاد، ۱۳۹۷، «آیا خاستگاه چهارشنبهسوری از آتش گذشتن یا کشته شدن سیاوش است؟»، بخارا، بهمن و اسفند، شماره ۱۲۹.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
حداقل از دورۀ صفویه به اینسو شواهد صریحی داریم که ایرانیان در شامِ آخرین سهشنبۀ هر سال که فردای آن چهارشنبه است، جشن سوری یا مراسمی به نام چهارشنبهسوری برگزار میکنند که از معروفترین آیینهای آن افروختن آتش و پریدن از روی شعلههاست (آیدنلو، ۱۳۹۷: ۳۱۲).
مقالۀ «آیا خاستگاه چهارشنبهسوری از آتش گذشتن یا کشته شدن سیاوش است؟» نوشتۀ سجاد آیدِنلو یکی از مقالههای زیبا، خواندنی و مملو از منابع مستندی است که دربارۀ مراسم چهارشنبهسوری و خصوصاً عدمِارتباط آن با داستان سیاوش نوشته شده است.
دکتر سجاد آیدنلو متذکّر شده است که ظاهراً نخستینبار کاوه علیمحمدی در سال ۱۳۷۳ در نوشتهای با عنوان «گاهشماری و تاریخگذاری از آغاز تا سرانجام» چهارشنبهسوری و پریدن از آتش در این شب را با داستان سیاوش در شاهنامه پیوند داده و پنداشته است که سیاوش برای ردّ تهمت نامادریش سودابه و اثبات پاکدامنی خود در روزی که مقارن با سهشنبۀ پایان سال بود به سلامت از آتش گذشت. از آن پس ایرانیان برای حفظ این خاطره در آخرین سهشنبۀ هر سال آتش میافروزند و مانند سیاوش از آن میگذرند / میپرند (همان: ۳۱۲-۳۱۳).
اما چنانکه دکتر ابوالفضل خطیبی در سال ۱۳۹۶ به نقد و ردّ این انگاره پرداخته است (همان: ۳۱۳)، اساسیترین ایراد فرضیۀ ارتباط چهارشنبهسوری با کشته شدن سیاوش این است که او را به مانند کوروش، داریوش و... شخصیّتی تاریخی و واقعی تصوّر کردهاند و حال آنکه امروز اثبات شده است که سیاوش وجود نداشته و او شخصیّتی حماسیاساطیری است (همان: ۳۱۴-۳۱۵).
علاوه بر فرضیۀ نادرست مذکور، برخی مانند ذبیح بهروز سبب به وجود آمدن چهارشنبهسوری را اصلاح تاریخ توسّط زرتشت در این شب دانستهاند (همان: ۳۱۹). عدّهای هم گمان کردهاند که علّت این مراسم، جشن بازگشت سالانۀ فروهرهای نیاکانِ درگذشته به خانههایشان بوده است که برای خانوادههای خود نیکبختی میآورند (همان: ۳۱۹). و بعضی نیز مانند شیعیان آن را مرتبط با قیام مختار ثقفی پنداشتهاند (همان: ۳۲۰-۳۲۱). و حال آنکه این گمانه زنیها فاقد هر گونه شواهد استوار و اسناد روشن قدیمی است (همان: ۳۱۸-۳۱۹).
از اینروی احتمال دادهاند که برگزاری این آیین مربوط به دورۀ پس از اسلام و به جهت شومی روز چهارشنبه نزد اعراب بوده است و ایرانیان خواستهاند با این تطابق از نحوست این روز در آستانۀ سال نو مصون بمانند (همان: ۳۱۹). و تا جایی که منِ آیدنلو بررسی کردهام در منابع ادبی و تاریخی تا دورۀ صفویه هیچ گواهی و اشارهای دربارۀ آیین چهارشنبهسوری دیده نمیشود و از این نظر این مراسم نوروزی نیز مشابه سیزدهبدر است (همان: ۳۱۸).
البته شاید بتوان «تاریخ بخارا» را استثنا کرد و آن را تنها سند کهنی دانست که دربارۀ چهارشنبهسوری در سال ۳۵۰ هجری قمری نوشته است:
«هنوز سال تمام نشده بود که چون شب سوری چنانکه عادت قدیم است آتشی عظیم افروختند پاره آتش بجست و سقف سرای درگرفت (همان: ۳۱۸)».
حال اگر گزارش تاریخ بخارا دربارۀ جشن چهارشنبهسوری و افروختن آتش از آیینهای دیرپای این شب در ایران پیش از اسلام باشد، اشاره به عظیم بودن این آتش این حدس را پیش میآورد که شاید در ادوار گذشته از روی آتش نمیپریدهاند و پریدن از روی آتش از رسوم متأخّر این جشن باشد (همان: ۳۲۰).
درنهایت با توجه به اهمیّت آتش در بین اقوام گوناگون میتوانیم حدس بزنیم که پریدن از روی آتش شب چهارشنبهسوری از هر زمان که در ایران رسم شده باشد به نیّت و نمادِ تطهیر و تقدیس و دور ماندن از آفات، شومیها و بیماریها انجام میشده است (همان: ۳۲۱).
منبع:
_ آیدنلو، سجاد، ۱۳۹۷، «آیا خاستگاه چهارشنبهسوری از آتش گذشتن یا کشته شدن سیاوش است؟»، بخارا، بهمن و اسفند، شماره ۱۲۹.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘سفر به انتهای شب
کتاب «سفر به انتهای شب» با اقبالی عظیم مواجه شد و سلین را بهعنوان نویسندهای نوآوار مطرح کرد. اما کتاب دوم او با نام «مرگ قسطی» که امروزه از سوی بسیاری مفسّران بهعنوان بهترین اثر وی تلقّی میشود، با استقبال سردی مواجه گردید. در این میان سلین بسیاری از انتقادات صورت گرفته از این رمان و دیگر آثارش را حرفهای مفت و چرت و پرتِ توخالی خواند که عدّهای خارِشکی و آدم آهنیهای گُه مطرح کردهاند (سلین، ۱۳۸۶: ۱۱-۱۴)!
رمان «سفر به انتهای شب» داستان جوانی همنام نویسندۀ کتاب است که به اجبار وارد جنگ شده است. او در صفحات ابتدایی این کتاب گزارش کاملی از جنگ میدهد. چهرۀ جنگ را سیاه و زشت و وحشتآمیز ترسیم میکند و ضمن احمق و جانور خواندن افسران جنگ (سلین، ۱۳۷۳: ۸)، فرماندهان و سیاستمداران جنگ را بیهمه چیزهایی معرّفی میکند که با دادن نشان افتخار و خروسقندی جان انسانها را مطالبه میکنند (همان: ۴)!
لویی فردینان دِتوش با نام مستعار سلین (۱۸۹۴-۱۹۶۱) ضمن هجو جنگ و احمق خواندن داوطلبان کشتهشده در جنگ مینویسد:
ماها عوض نمیشویم! نه جورابمان عوض میشود و نه اربابهامان و نه عقایدمان... ما ثابتقدم دنیا آمدهایم و ثابتقدم هم ریغ رحمت را سر میکشیم! سرباز بیجیره و مواجب، قهرمانهایی که سنگ همه را به سینه میزنند. ماها آلت دست عالیجنابِ نکبتیم. او صاحب اختیار ماست (همان: ۲)! با شما هستم، مردمِ بیچیز، پسماندههای زندگی، ای همیشه کتکخوردهها، غرامت دهندهها، عرقریزها، به شما اعلام خطر میکنم، وقتی که بزرگان این عالم عاشقِ چشم و ابروتان شدند، معنیاش این است که میخواهند گوشتتان را در جنگشان کباب کنند (همان: ۶۹).
زندگی قهرمان داستان که تا حدودی شبیه به زندگینامۀ نویسنده است، با پایان جنگ به پاریس ختم میشود و چهرۀ جنگزده و میهنپرستانه و به اصطلاحِ سلین احمقانۀ کشورش را به تصویر میکشد و در نقد مردم فرانسه مینویسد: یک تودۀ گندیده، کرمخورده، شپشو، بیحال، کینهای، رام، ترسو، نامرد، درب و داغون و دست و پا چلفتی (همان: ۲).
سپس به آفریقا و آمریکا سفر میکند و درنهایت، دوباره به پاریس بازگشته و تحصیلات پزشکی خود را کامل مینماید. هرچند آنقدر دکتر در فرانسه زیاد است که سلین زندگی بسیار سادهای را طی میکند و با سختی روزگار میگذراند.
این نویسنده و پزشک فرانسوی در این رمان که مورد احترام نویسندگان متعدّدی بوده و به تمجید و ستایش چارلز بوکوفسکی رسیده است، گویی نگاه محبتآمیزی به زنان ندارد، خود را آنارشیست جلوه میدهد، معتقد است آدمها چیزی برای گفتن ندارند و واقعیت این است که هرکس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف میزند (همان: ۳۰۷).
لویی فردینان سلین عربها را منحرف میشمارد و میآورد: عربها از مشروب خوششان نمیآید، از لواط خوششان میآید... پیش اینها مشروب خوردن حرام است، ولی لواط عیبی ندارد (همان: ۳۳۱-۳۳۳). چنانکه از زبان یکی از همکاران خود در تیمارستان به تمسخر عدالت و خطرناک بودن یقینِ اغراقآمیز پرداخته و مینویسد:
آنهایی که از عدالت حرف میزنند به نظرم از بقیّۀ دیوانهها دیوانهتراند (همان: ۴۴۲)!
منابع:
_ سلین، لویی فردینان، ۱۳۷۳، سفر به انتهای شب، ترجمه فرهاد غبرایی، تهران، جامی.
_ سلین، لویی فردینان، ۱۳۸۶، دستۀ دلقکها، ترجمه مهدی سحابی، تهران، مرکز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «سفر به انتهای شب» با اقبالی عظیم مواجه شد و سلین را بهعنوان نویسندهای نوآوار مطرح کرد. اما کتاب دوم او با نام «مرگ قسطی» که امروزه از سوی بسیاری مفسّران بهعنوان بهترین اثر وی تلقّی میشود، با استقبال سردی مواجه گردید. در این میان سلین بسیاری از انتقادات صورت گرفته از این رمان و دیگر آثارش را حرفهای مفت و چرت و پرتِ توخالی خواند که عدّهای خارِشکی و آدم آهنیهای گُه مطرح کردهاند (سلین، ۱۳۸۶: ۱۱-۱۴)!
رمان «سفر به انتهای شب» داستان جوانی همنام نویسندۀ کتاب است که به اجبار وارد جنگ شده است. او در صفحات ابتدایی این کتاب گزارش کاملی از جنگ میدهد. چهرۀ جنگ را سیاه و زشت و وحشتآمیز ترسیم میکند و ضمن احمق و جانور خواندن افسران جنگ (سلین، ۱۳۷۳: ۸)، فرماندهان و سیاستمداران جنگ را بیهمه چیزهایی معرّفی میکند که با دادن نشان افتخار و خروسقندی جان انسانها را مطالبه میکنند (همان: ۴)!
لویی فردینان دِتوش با نام مستعار سلین (۱۸۹۴-۱۹۶۱) ضمن هجو جنگ و احمق خواندن داوطلبان کشتهشده در جنگ مینویسد:
ماها عوض نمیشویم! نه جورابمان عوض میشود و نه اربابهامان و نه عقایدمان... ما ثابتقدم دنیا آمدهایم و ثابتقدم هم ریغ رحمت را سر میکشیم! سرباز بیجیره و مواجب، قهرمانهایی که سنگ همه را به سینه میزنند. ماها آلت دست عالیجنابِ نکبتیم. او صاحب اختیار ماست (همان: ۲)! با شما هستم، مردمِ بیچیز، پسماندههای زندگی، ای همیشه کتکخوردهها، غرامت دهندهها، عرقریزها، به شما اعلام خطر میکنم، وقتی که بزرگان این عالم عاشقِ چشم و ابروتان شدند، معنیاش این است که میخواهند گوشتتان را در جنگشان کباب کنند (همان: ۶۹).
زندگی قهرمان داستان که تا حدودی شبیه به زندگینامۀ نویسنده است، با پایان جنگ به پاریس ختم میشود و چهرۀ جنگزده و میهنپرستانه و به اصطلاحِ سلین احمقانۀ کشورش را به تصویر میکشد و در نقد مردم فرانسه مینویسد: یک تودۀ گندیده، کرمخورده، شپشو، بیحال، کینهای، رام، ترسو، نامرد، درب و داغون و دست و پا چلفتی (همان: ۲).
سپس به آفریقا و آمریکا سفر میکند و درنهایت، دوباره به پاریس بازگشته و تحصیلات پزشکی خود را کامل مینماید. هرچند آنقدر دکتر در فرانسه زیاد است که سلین زندگی بسیار سادهای را طی میکند و با سختی روزگار میگذراند.
این نویسنده و پزشک فرانسوی در این رمان که مورد احترام نویسندگان متعدّدی بوده و به تمجید و ستایش چارلز بوکوفسکی رسیده است، گویی نگاه محبتآمیزی به زنان ندارد، خود را آنارشیست جلوه میدهد، معتقد است آدمها چیزی برای گفتن ندارند و واقعیت این است که هرکس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف میزند (همان: ۳۰۷).
لویی فردینان سلین عربها را منحرف میشمارد و میآورد: عربها از مشروب خوششان نمیآید، از لواط خوششان میآید... پیش اینها مشروب خوردن حرام است، ولی لواط عیبی ندارد (همان: ۳۳۱-۳۳۳). چنانکه از زبان یکی از همکاران خود در تیمارستان به تمسخر عدالت و خطرناک بودن یقینِ اغراقآمیز پرداخته و مینویسد:
آنهایی که از عدالت حرف میزنند به نظرم از بقیّۀ دیوانهها دیوانهتراند (همان: ۴۴۲)!
منابع:
_ سلین، لویی فردینان، ۱۳۷۳، سفر به انتهای شب، ترجمه فرهاد غبرایی، تهران، جامی.
_ سلین، لویی فردینان، ۱۳۸۶، دستۀ دلقکها، ترجمه مهدی سحابی، تهران، مرکز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘ایبسن و دشمن مردم
امیرحسین آریانپور در سال ۱۳۳۴ در کتاب «ایبسن آشوبگرای» به زندگی و آثار هنریک یوهان ایبسِن (۱۸۲۸-۱۹۰۶) پرداخت. کتاب مختصر و مفیدی که خوانندگان خود را با اندیشههای این شاعر و نویسندۀ نروژی آشنا ساخته و میتوان در آن خلاصهای از مجموعه نمایشنامههای ایبسن را مشاهده کرد.
ایبسن کشور خود را دوست داشت، اما با هرگونه بتپرستی مخالف بود و خاکپرستی را مثلِ مردهپرستی و گاوپرستی خوار میشمرد (آریانپور، ۱۳۴۸: ۲۰). از ابتدای جوانی با تنهایی و فقر مواجه شد و به دور از خانواده مشغول کار و تحصیل گردید (همان: ۱۱-۱۲).
در جهانبینی ایبسن اراده و اختیار عاملِ عقیمی است و باآنکه قهرمانان وی دائماً دَم از اراده میزنند، جبرِ قاهرانه بر مخلوقات نمایشنامههایش مسلط است (همان: ۵۲-۵۳). او که از بودن مینالید (همان: ۶۱)، مدافع خِرَد و تمدّن و دشمن محافظهکاری و سازش بود و به پیروی از سورن کیرکگور به فلسفۀ یا این یا آن پایبند مینمود (همان: ۴۸-۴۹).
از مهمترین نمایشنامههای یوهان ایبسن میتوان به «خانه عروسک»، «هِدا گابلِر»، «مرغابی وحشی»، «اشباح» و «دشمن مردم» اشاره کرد. ایبسن با خانه عروسک به سرِ زبانها افتاد. در هدا گابلر، بیمعنایی و پوچی زندگی و خودکشی خانم گابلر را به تصویر کشید. و در اشباح و دشمن مردم، شرایع دینی و اوامر مطلق اخلاقی را هجو کرد و دموکراسی دروغین را سخت مورد حمله قرار داد (همان: ۴۷).
ایبسن با همۀ آموزههایش نویسندهای است با جهانبینیِ نامتناجس و تضادهای آشتیناپذیر (همان: ۵۷) و لذا میتوان او را با اطمینان یک آنارشیستِ مطلق یا آشوبگرایِ نهیلیسم نامید (همان: ۲۳-۵۹-۶۰).
یکی از مشهورترین نمایشنامههای شجاعانۀ ایبسن، نمایشنامۀ «دشمن مردم» است. شاهکاری که در آن پزشکی آتئیست و نروژی کشف میکند که آب حمامهای طبی و پُردرآمد شهر مسموم و خطرناک است (ایبسن، ۱۳۵۳: ۷۸). دکتر متوقّع است که جامعه از او حمایت کند، اما مصلحت و منافع زمامداران شهر و خصوصاً شهردار که برادر اوست، چنین اقتضا میکند که این مسئله پوشیده بماند!
دکتر ایستادگی میکند و در مسیر حقیقت و آزادگی، به نبرد با قدرت و بندگی میرود و میپندارد که قویترین فرد عالَم کسی است که از همه تنهاتر است (همان: ۱۶۳)! او طی یک سخنرانی پس از هجو رجال بلندمرتبۀ شهر، آنانها را دشمنان درجه اول اجتماع ندانسته و معتقد است که خطرناکترین دشمن حقیقت و آزادی، اکثریت انبوه اجتماع است (همان: ۱۱۶)! پس در ادامه ضمن جاهل خطاب کردن اکثریّت مردم و تشبیه آنان به سگان ولگرد مینویسد:
این دروغ است که اکثریّت حق دارد. اکثریت افراد کشورها با مردم کمفهم است و شما هم نمیتوانید مدّعی شوید که حکومتِ جماعت کودن بر اقلّیتِ فهیم حق است! بدبختانه اکثریّت زور دارد، اما هرگز حق ندارد. حق همیشه با اقلّیت است (همان: ۱۱۷).
باآنکه مطلب فوق و این سخن ایبسن که لیبرالها را از همه مضحکتر (همان: ۱۳۶-۱۳۷) و موذیترین دشمنان آزادی میشمرَد (همان: ۱۶۰) درخور توجّه است و انتخاب رئیسجمهوری چون ترامپ در یکی از متمدّنترین کشورهای حال حاضر جهان هم تا حدودی مؤیّد درستی کلام اوست، اما نمیتوان آن را به صورت قاعدهای مطلق پذیرفت؛ چراکه علّت دفاع از دموکراسی و پناه بردن به آن، حقانیّت اکثریّت مردم نیست، بلکه گویی فقدان ملاک و سنجشی بهتر و عدمِدستیابی به آریستوکراسی است.
نمایشنامۀ «دشمن مردم» که به سبب فریب خوردن مردم، بزرگترین دوستشان، دشمن مردم خوانده شد، ابتدا توسط امیرحسین آریانپور در سال ۱۳۳۸ به فارسی ترجمه شد. سپس به همّت محمدعلی جمالزاده در سال ۱۳۴۰ با نام دشمن ملّت به چاپ رسید و پس از آن ترجمههای متعدّدی از این کتاب صورت گرفت که از مهمترین آنها میتوان به ترجمۀ میرمجید عمرانی از زبان اصلی اشاره کرد.
منابع:
_ آریانپور، امیرحسین، ۱۳۴۸، ایبسن آشوبگرای، تهران، انجمن تئاتر ایران و سپهر.
_ ایبسن، هنریک یوهان، ۱۳۵۳، دشمن مردم، ترجمه امیرحسین آریانپور، تهران، اندیشه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
امیرحسین آریانپور در سال ۱۳۳۴ در کتاب «ایبسن آشوبگرای» به زندگی و آثار هنریک یوهان ایبسِن (۱۸۲۸-۱۹۰۶) پرداخت. کتاب مختصر و مفیدی که خوانندگان خود را با اندیشههای این شاعر و نویسندۀ نروژی آشنا ساخته و میتوان در آن خلاصهای از مجموعه نمایشنامههای ایبسن را مشاهده کرد.
ایبسن کشور خود را دوست داشت، اما با هرگونه بتپرستی مخالف بود و خاکپرستی را مثلِ مردهپرستی و گاوپرستی خوار میشمرد (آریانپور، ۱۳۴۸: ۲۰). از ابتدای جوانی با تنهایی و فقر مواجه شد و به دور از خانواده مشغول کار و تحصیل گردید (همان: ۱۱-۱۲).
در جهانبینی ایبسن اراده و اختیار عاملِ عقیمی است و باآنکه قهرمانان وی دائماً دَم از اراده میزنند، جبرِ قاهرانه بر مخلوقات نمایشنامههایش مسلط است (همان: ۵۲-۵۳). او که از بودن مینالید (همان: ۶۱)، مدافع خِرَد و تمدّن و دشمن محافظهکاری و سازش بود و به پیروی از سورن کیرکگور به فلسفۀ یا این یا آن پایبند مینمود (همان: ۴۸-۴۹).
از مهمترین نمایشنامههای یوهان ایبسن میتوان به «خانه عروسک»، «هِدا گابلِر»، «مرغابی وحشی»، «اشباح» و «دشمن مردم» اشاره کرد. ایبسن با خانه عروسک به سرِ زبانها افتاد. در هدا گابلر، بیمعنایی و پوچی زندگی و خودکشی خانم گابلر را به تصویر کشید. و در اشباح و دشمن مردم، شرایع دینی و اوامر مطلق اخلاقی را هجو کرد و دموکراسی دروغین را سخت مورد حمله قرار داد (همان: ۴۷).
ایبسن با همۀ آموزههایش نویسندهای است با جهانبینیِ نامتناجس و تضادهای آشتیناپذیر (همان: ۵۷) و لذا میتوان او را با اطمینان یک آنارشیستِ مطلق یا آشوبگرایِ نهیلیسم نامید (همان: ۲۳-۵۹-۶۰).
یکی از مشهورترین نمایشنامههای شجاعانۀ ایبسن، نمایشنامۀ «دشمن مردم» است. شاهکاری که در آن پزشکی آتئیست و نروژی کشف میکند که آب حمامهای طبی و پُردرآمد شهر مسموم و خطرناک است (ایبسن، ۱۳۵۳: ۷۸). دکتر متوقّع است که جامعه از او حمایت کند، اما مصلحت و منافع زمامداران شهر و خصوصاً شهردار که برادر اوست، چنین اقتضا میکند که این مسئله پوشیده بماند!
دکتر ایستادگی میکند و در مسیر حقیقت و آزادگی، به نبرد با قدرت و بندگی میرود و میپندارد که قویترین فرد عالَم کسی است که از همه تنهاتر است (همان: ۱۶۳)! او طی یک سخنرانی پس از هجو رجال بلندمرتبۀ شهر، آنانها را دشمنان درجه اول اجتماع ندانسته و معتقد است که خطرناکترین دشمن حقیقت و آزادی، اکثریت انبوه اجتماع است (همان: ۱۱۶)! پس در ادامه ضمن جاهل خطاب کردن اکثریّت مردم و تشبیه آنان به سگان ولگرد مینویسد:
این دروغ است که اکثریّت حق دارد. اکثریت افراد کشورها با مردم کمفهم است و شما هم نمیتوانید مدّعی شوید که حکومتِ جماعت کودن بر اقلّیتِ فهیم حق است! بدبختانه اکثریّت زور دارد، اما هرگز حق ندارد. حق همیشه با اقلّیت است (همان: ۱۱۷).
باآنکه مطلب فوق و این سخن ایبسن که لیبرالها را از همه مضحکتر (همان: ۱۳۶-۱۳۷) و موذیترین دشمنان آزادی میشمرَد (همان: ۱۶۰) درخور توجّه است و انتخاب رئیسجمهوری چون ترامپ در یکی از متمدّنترین کشورهای حال حاضر جهان هم تا حدودی مؤیّد درستی کلام اوست، اما نمیتوان آن را به صورت قاعدهای مطلق پذیرفت؛ چراکه علّت دفاع از دموکراسی و پناه بردن به آن، حقانیّت اکثریّت مردم نیست، بلکه گویی فقدان ملاک و سنجشی بهتر و عدمِدستیابی به آریستوکراسی است.
نمایشنامۀ «دشمن مردم» که به سبب فریب خوردن مردم، بزرگترین دوستشان، دشمن مردم خوانده شد، ابتدا توسط امیرحسین آریانپور در سال ۱۳۳۸ به فارسی ترجمه شد. سپس به همّت محمدعلی جمالزاده در سال ۱۳۴۰ با نام دشمن ملّت به چاپ رسید و پس از آن ترجمههای متعدّدی از این کتاب صورت گرفت که از مهمترین آنها میتوان به ترجمۀ میرمجید عمرانی از زبان اصلی اشاره کرد.
منابع:
_ آریانپور، امیرحسین، ۱۳۴۸، ایبسن آشوبگرای، تهران، انجمن تئاتر ایران و سپهر.
_ ایبسن، هنریک یوهان، ۱۳۵۳، دشمن مردم، ترجمه امیرحسین آریانپور، تهران، اندیشه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی
کتاب «سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی» گزارشی مختصر دربارۀ یورش محمود افغان به اصفهان و علل فروپاشی سلطنت سلطانحسین صفوی است. کتابی که بر اساس یادداشتهای دو راهب لهستانی و فرانسوی به نامهای یوداش تادوش کروسینسکی و آنتوان دو سِرسو، توسط دکتر جواد طباطبایی تلخیص و بازنویسی شده است.
در پارهای از این اثر که نویسندگان آن بر درونی بودن عامل انحطاط ایران تأکید داشته و بهزعم طباطبایی یکی از دقیقترین گزارشهای سقوط پادشاهی صفویان است، میخوانیم:
مردم اصفهان، در ماههای تیر و مرداد، مجبور شدند از گوشت شتر، قاطر، اسب و الاغ تغذیه کنند، اما از آن پس گوشتی در بازار دیده نشد. در پایان این دوره، هر شقّه گوشت اسب بر هزار سکه بالغ شد. در ماههای شهریور و مهر، به خوردن سگ و گربه قناعت شد و چندان خوردند که نسل این حیوانات منقرض شد... چرم کفشهای کهنه را در آب جوشانده و میخوردند و مدتزمانی، یکی از غذاهای رایج بهشمار میآمد. از آن پس، نوبت به خوردن گوشت انسان رسید. کوچهها پر از اجساد مردگان بود و برخی در خفا گوشت آنها را میبریدند و میخوردند. گاهی مردم گوشت کودکانی را که از گرسنگی مرده بودند، میخوردند و به گزارش کروسینسکی حتی مادرانی بچۀ خود را خورده بودند (طباطبایی، ۱۳۹۲: ۷۰-۷۱).
منبع:
_ طباطبایی، جواد، ۱۳۹۲، سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی، تهران، مینوی خرد.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی» گزارشی مختصر دربارۀ یورش محمود افغان به اصفهان و علل فروپاشی سلطنت سلطانحسین صفوی است. کتابی که بر اساس یادداشتهای دو راهب لهستانی و فرانسوی به نامهای یوداش تادوش کروسینسکی و آنتوان دو سِرسو، توسط دکتر جواد طباطبایی تلخیص و بازنویسی شده است.
در پارهای از این اثر که نویسندگان آن بر درونی بودن عامل انحطاط ایران تأکید داشته و بهزعم طباطبایی یکی از دقیقترین گزارشهای سقوط پادشاهی صفویان است، میخوانیم:
مردم اصفهان، در ماههای تیر و مرداد، مجبور شدند از گوشت شتر، قاطر، اسب و الاغ تغذیه کنند، اما از آن پس گوشتی در بازار دیده نشد. در پایان این دوره، هر شقّه گوشت اسب بر هزار سکه بالغ شد. در ماههای شهریور و مهر، به خوردن سگ و گربه قناعت شد و چندان خوردند که نسل این حیوانات منقرض شد... چرم کفشهای کهنه را در آب جوشانده و میخوردند و مدتزمانی، یکی از غذاهای رایج بهشمار میآمد. از آن پس، نوبت به خوردن گوشت انسان رسید. کوچهها پر از اجساد مردگان بود و برخی در خفا گوشت آنها را میبریدند و میخوردند. گاهی مردم گوشت کودکانی را که از گرسنگی مرده بودند، میخوردند و به گزارش کروسینسکی حتی مادرانی بچۀ خود را خورده بودند (طباطبایی، ۱۳۹۲: ۷۰-۷۱).
منبع:
_ طباطبایی، جواد، ۱۳۹۲، سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی، تهران، مینوی خرد.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘دیوان وحشی بافقی
یکی از اشعاری که در فضای مجازی به وحشی بافقی نسبت داده شده است، مثنویِ «روز مرگم هرکه شیون کند از دور و برم دور کنید/ همه را مست و خراب از می انگور کنید/ بر مزارم مگذارید بیاید واعظ/ پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ/ جای تلقین به بالای سرم دف بزنید/ شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید» است. شعری که به هیچعنوان از وحشی بافقی نیست.
در نام نخست وحشی بافقی اختلاف است. برخی او را کمالالدین و بعضی شمسالدین محمد خواندهاند (وحشی بافقی، ۱۳۵۶: ذیل «مقدمۀ کتاب»، ۱۳). سال تولّد او نیز نامشخّص است. چنانکه در سال ۹۹۱ هجری در سنّ ۵۲ و به اعتباری ۶۲ سالگی به سبب خوردن مشروب و عرق وفات نموده است. و برخی ازجمله رشید یاسمی متذکّر شده که معروف است در جوانی به دست رفیق [معشوق] خود کشته شده است (همان: ۱۵-۲۴-۲۵-۲۶-۲۷).
وحشی بافقی باآنکه برای فرار از تنگدستی و به دستآوردن قوت لایموت اشعاری در ستایش شاهزادگان و فرمانرویان سرود (همان: ۶۹)، همواره تهیدست بود و هیچگاه روی آسایش ندید (همان: ۳۲). و ظاهراً معتاد به شراب بود و برای رسیدن به مِی و شراب، دست به دامن این و آن میشده و باده گدایی میکرده است (همان: ۳۳).
این شاعر قرن دهم هجری در عهد صفویان و شاه تهماسب، متولّد روستای بافقِ یزد بود (همان: ۱۷) و دکتر افشار و عبدالحسین آیتی قولی را که بر کرمانی بودن او اصرار دارد، غلط شمردهاند و آیتی معتقد است که در یزدی بودن وحشی شبههای نیست (همان: ۱۸-19). و در ادامه علّت تخلّص وحشی را وحشت شاعر از معاشرت با مردم ذکر کرده است (همان: ۱۴).
از وحشی بافقی دیوان اشعاری شامل غزلها، قصیدهها، قطعهها، ترکیببندها، ترجیعبندها، رباعیها، مثنویهای پراکنده و دو مثنوی کامل «خلد برین» و «ناظر و منظور» و مثنوی ناقص «فرهاد و شیرین» برجای مانده است. دیوانی که در سال ۱۳۳۹ توسّط حسین نخعی (آذران) در ۹۱۱۱ بیت و مقدّمهای مفصّل بالغ بر صد صفحه به چاپ رسید.
از دیگر خصوصیات وحشی بافقی میتوان به ازدواج نکردن این شاعر (همان: ۳۶)، چهرۀ زشت و سرِ طاس او (همان: ۳۱) و طبع خوشگلپسند و تأکیدش بر جایگاه ممتاز عشق و خصوصاً عشق همجنسگرایانه (مثنوی ناظر و منظور) اشاره کرد. عشقی که گاهی به شکل دلبستن به کودکان جلوهگر شده است! چنانکه یکی از اشعار مشهور او در عشق به پسران، ترکیببند زیر است (همان: ذیل «متن کتاب»، ۲۹۳ الی۲۹۵):
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید / داستان غـم پنـهانی من گوش کنـید / قـصۀ بیسر و سامانی مـن گوش کنید / گفتوگوی من و حیرانی من گوش کنید / شرح این آتش جـانسوز نگفتن تا کی / سوخـتم سوخـتم این راز نگـفتـن تا کی / روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم / ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم / عقل و دین باخته، دیوانۀ رویـی بودیم / بستۀ سلسلۀ سلـسله مویی بودیـم / کس در آن سلسله غیر از من و دلبند نبود / یک گرفتار از این جمله که هستند نبود... / ای پسر چـنـد بکام دگرانت بـینم / سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم...
منبع:
_ وحشی بافقی، ۱۳۵۶، دیوان وحشی بافقی، به تصحیح حسین نخعی، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
یکی از اشعاری که در فضای مجازی به وحشی بافقی نسبت داده شده است، مثنویِ «روز مرگم هرکه شیون کند از دور و برم دور کنید/ همه را مست و خراب از می انگور کنید/ بر مزارم مگذارید بیاید واعظ/ پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ/ جای تلقین به بالای سرم دف بزنید/ شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید» است. شعری که به هیچعنوان از وحشی بافقی نیست.
در نام نخست وحشی بافقی اختلاف است. برخی او را کمالالدین و بعضی شمسالدین محمد خواندهاند (وحشی بافقی، ۱۳۵۶: ذیل «مقدمۀ کتاب»، ۱۳). سال تولّد او نیز نامشخّص است. چنانکه در سال ۹۹۱ هجری در سنّ ۵۲ و به اعتباری ۶۲ سالگی به سبب خوردن مشروب و عرق وفات نموده است. و برخی ازجمله رشید یاسمی متذکّر شده که معروف است در جوانی به دست رفیق [معشوق] خود کشته شده است (همان: ۱۵-۲۴-۲۵-۲۶-۲۷).
وحشی بافقی باآنکه برای فرار از تنگدستی و به دستآوردن قوت لایموت اشعاری در ستایش شاهزادگان و فرمانرویان سرود (همان: ۶۹)، همواره تهیدست بود و هیچگاه روی آسایش ندید (همان: ۳۲). و ظاهراً معتاد به شراب بود و برای رسیدن به مِی و شراب، دست به دامن این و آن میشده و باده گدایی میکرده است (همان: ۳۳).
این شاعر قرن دهم هجری در عهد صفویان و شاه تهماسب، متولّد روستای بافقِ یزد بود (همان: ۱۷) و دکتر افشار و عبدالحسین آیتی قولی را که بر کرمانی بودن او اصرار دارد، غلط شمردهاند و آیتی معتقد است که در یزدی بودن وحشی شبههای نیست (همان: ۱۸-19). و در ادامه علّت تخلّص وحشی را وحشت شاعر از معاشرت با مردم ذکر کرده است (همان: ۱۴).
از وحشی بافقی دیوان اشعاری شامل غزلها، قصیدهها، قطعهها، ترکیببندها، ترجیعبندها، رباعیها، مثنویهای پراکنده و دو مثنوی کامل «خلد برین» و «ناظر و منظور» و مثنوی ناقص «فرهاد و شیرین» برجای مانده است. دیوانی که در سال ۱۳۳۹ توسّط حسین نخعی (آذران) در ۹۱۱۱ بیت و مقدّمهای مفصّل بالغ بر صد صفحه به چاپ رسید.
از دیگر خصوصیات وحشی بافقی میتوان به ازدواج نکردن این شاعر (همان: ۳۶)، چهرۀ زشت و سرِ طاس او (همان: ۳۱) و طبع خوشگلپسند و تأکیدش بر جایگاه ممتاز عشق و خصوصاً عشق همجنسگرایانه (مثنوی ناظر و منظور) اشاره کرد. عشقی که گاهی به شکل دلبستن به کودکان جلوهگر شده است! چنانکه یکی از اشعار مشهور او در عشق به پسران، ترکیببند زیر است (همان: ذیل «متن کتاب»، ۲۹۳ الی۲۹۵):
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید / داستان غـم پنـهانی من گوش کنـید / قـصۀ بیسر و سامانی مـن گوش کنید / گفتوگوی من و حیرانی من گوش کنید / شرح این آتش جـانسوز نگفتن تا کی / سوخـتم سوخـتم این راز نگـفتـن تا کی / روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم / ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم / عقل و دین باخته، دیوانۀ رویـی بودیم / بستۀ سلسلۀ سلـسله مویی بودیـم / کس در آن سلسله غیر از من و دلبند نبود / یک گرفتار از این جمله که هستند نبود... / ای پسر چـنـد بکام دگرانت بـینم / سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم...
منبع:
_ وحشی بافقی، ۱۳۵۶، دیوان وحشی بافقی، به تصحیح حسین نخعی، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘سنگ صبور
برو خیام بخون. این آدم تنها موجودی بود که همهچیز رو حل کرد. بدبختی تو اینه که نه میخونی و نه مینویسی. گیرم چن سال دیگه هم تو این دنیا لقلق زدی و چندتا گونی برنج و گندم و ده بیستا گاو و گوسفندم خوردی و بغل گوهر خوابیدی، آخرش که چی (چوبک، ۱۳۴۵: ۱۵)؟
صادق چوبک (۱۲۹۵-۱۳۷۷) یکی از بزرگترین و شناختهشدهترین داستاننویسان ایران است که بیشتر با مجموعه داستان "خیمه شببازی" و "انتری که لوطیاش مرده بود" و رمان "تنگسیر" و "سنگ صبور" شناخته میشود. رمان «سنگ صبور» که در سال ۱۳۴۵ انتشار یافت، معروفترین و گویی مهمترین اثر این نویسندۀ نامدار بوشهری است که در وصف این کتاب خواندنی خود - که شاید بتوان یک چهارم و خصوصاً قسمت پایانی آن را اضافی و غیرمرتبط با داستان شمرد - گفته است: اگر صادق هدایت بود از این کتاب خیلی خوشش میآمد (الهی، ۱۳۷۲: ذیل «با صادق چوبک در باغ یادها»، ۲۴۵-۲۴۶).
چنانکه دکتر پرویز ناتل خانلری نیز سنگ صبور را فصل تازهای در ادبیات امروز ایران و یک واقعۀ مهّم ادبی در ردیف "یکی بود و یکی نبود" و "بوف کور" میشمرد. و ضمن اشاره به نقش عبید زاکانی و هنری میلر در طرز بیان بیپردۀ صادق چوبک، در پاسخ به افرادی که زبان او و کتاب سنگ صبور را رکیک و مستهجن میخوانند، میگوید:
به خود حق نمیدهم به نویسندهای که به دقت و باوسواس غیرقابل تصوّری به زشتیها که حقیقت دارند نگاه کرده ایرادی بگیرم. فضلۀ سگ را در خیابان میتوان ندید و از کنارش رد شد، اما منکر وجودش نمیشود شد... من اعتقاد دارم که یکی از بزرگترین لطمههایی که ادبیات ممالکی مثل ما خورده و هنوز هم میخورد همین مؤدّب بودن ادبی است (همان: ذیل «از خاطرات ادبی دکتر پرویز ناتل خانلری دربارۀ صادق چوبک»، ۲۶۱-۲۶۴-۲۶۵).
اووخ خانم شوکت [دختربچۀ همسایه] گف بریم تو سرپله. دسّم کشید بردم تو سرپله. از پلهها رفتیم بالا، خیلی پله بود. اووخ شوم شوم بود. چراغ نبود. اووخ خانم شوکت من رو سف گرفت تو بغلش و زورم داد. اووخ ماچم کرد و بُلم رو گرف. من خیلی خوشم اومد. اووخ تنبون خودش رو کشید پایین و تنبون منم کشید پایین و بُلم رو مالید به بُل خودش. اما بُل او پهن بود مثل بُل ننم بود (چوبک، ۱۳۴۵: ۱۲۷).
اووخ علیآقا [پسربچۀ همسایه] گف بیا بُلامون با همدیگه جنگ بندازیم... اووخ شلوارش رو درآورد. بمنم گف شلوارت دربیار... اووخ علیآقا بُلش رو باد کرد. منم بُلم باد کردم. اووخ علیآقا گف حالا بُل من از بُل تو ترسیده میخواد بره زیرش قایم بشه. تو حالا بایس بخوابی. من گفّم خُب. خیلی دلم خوش شد که بُل علیآقا از بُل من ترسیده بود. گفّم خُب. اووخ من خوابیدم. علیآقا از من گندهتره. اووخ علیآقا بُلش کرد زیر بُل من. اووخ با بُلش من رو سولاخ کرد. روم شاشید (همان: ۱۹۵).
و اما صادق چوبک نیز در پاسخ به اینگونه اعتراضها و استفادۀ او از واژگان زشت و پرداختن صریح به امور جنسی و گسترش دادن آن به تجربههای جنسیِ کاکلزریِ پنج ساله، خود را ملزم به استفاده از این کلمات و عبارات دانسته است و بر آن باور و تصوّر است که زندگی آلوده و چرک این افراد را نمیتوان با زبان سعدی نوشت (همان: ۷۶).
البته برخی ازجمله نجف دریابندری هم جدای از این نقد و اشکالاتی که گذشت، به گونهای دیگر بر این کتاب تاخته و آن را اثری بیارزش خوانده است:
رمانِ بیسروتهِ سنگ صبور کوششی است رقّتآور برای اثبات وجود خویش از جانب نویسندهای که حسّ جهتیابی و تناسب را بهکلّی از دست داده است و چیزی هم برای گفتن ندارد... صادق چوبک بیآنکه وِرد را خوب آورده باشد سوراخ دعا را گم کرده است (دریابندری، ۱۳۶۷: ۱۰۸).
رمان «سنگ صبور» که به زبان شکستۀ عامیانه و به شیوۀ سیّال ذهن نگاشته شده و گویی موضوع اصلی آن تنهایی است، تلخی و سیاهی شیرازِ دهۀ بیست شمسی را به تصویر میکشد و به نقد جهل و فقر و خرافات حاکم در ایران آن زمان میپردازد. صادق چوبک در این کتاب ممنوعۀ خود ضمن ردّ دین و انکار خداوند (چوبک، ۱۳۴۵: ۱۸۴-۱۸۵)، زبان عربی و مقدّسات را به سخره گرفته و مینویسد:
افسوس که مردم نافهمند وگرنه برای تنویر و تنقیه زبان فارسی چارهای جز آن نمیدیدند که به جای لغات و کلمات غیرعفیف فارسی، لغات عربی بگذارند و اصولاً مهما امکن باید کوشید تا هرچه بیشتر لغات و کلمات عربی جای فارسی را بگیرند (همان: ۸۳).
اینجا بارگاه عدل انوشیروان عادل پادشاه گبراس. اون سال و زمونه مردم از زور خری آتیش میپرسّیدن. شمشیر اسلام پدر لامسّبشونو درآورد. اگه ذوالفقار حیدر کرّار نبود، حالا من و تو هم بجای حجرالاسود میباس آتیش بپرسّیم (همان: ۱۳۷).
⬇
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
برو خیام بخون. این آدم تنها موجودی بود که همهچیز رو حل کرد. بدبختی تو اینه که نه میخونی و نه مینویسی. گیرم چن سال دیگه هم تو این دنیا لقلق زدی و چندتا گونی برنج و گندم و ده بیستا گاو و گوسفندم خوردی و بغل گوهر خوابیدی، آخرش که چی (چوبک، ۱۳۴۵: ۱۵)؟
صادق چوبک (۱۲۹۵-۱۳۷۷) یکی از بزرگترین و شناختهشدهترین داستاننویسان ایران است که بیشتر با مجموعه داستان "خیمه شببازی" و "انتری که لوطیاش مرده بود" و رمان "تنگسیر" و "سنگ صبور" شناخته میشود. رمان «سنگ صبور» که در سال ۱۳۴۵ انتشار یافت، معروفترین و گویی مهمترین اثر این نویسندۀ نامدار بوشهری است که در وصف این کتاب خواندنی خود - که شاید بتوان یک چهارم و خصوصاً قسمت پایانی آن را اضافی و غیرمرتبط با داستان شمرد - گفته است: اگر صادق هدایت بود از این کتاب خیلی خوشش میآمد (الهی، ۱۳۷۲: ذیل «با صادق چوبک در باغ یادها»، ۲۴۵-۲۴۶).
چنانکه دکتر پرویز ناتل خانلری نیز سنگ صبور را فصل تازهای در ادبیات امروز ایران و یک واقعۀ مهّم ادبی در ردیف "یکی بود و یکی نبود" و "بوف کور" میشمرد. و ضمن اشاره به نقش عبید زاکانی و هنری میلر در طرز بیان بیپردۀ صادق چوبک، در پاسخ به افرادی که زبان او و کتاب سنگ صبور را رکیک و مستهجن میخوانند، میگوید:
به خود حق نمیدهم به نویسندهای که به دقت و باوسواس غیرقابل تصوّری به زشتیها که حقیقت دارند نگاه کرده ایرادی بگیرم. فضلۀ سگ را در خیابان میتوان ندید و از کنارش رد شد، اما منکر وجودش نمیشود شد... من اعتقاد دارم که یکی از بزرگترین لطمههایی که ادبیات ممالکی مثل ما خورده و هنوز هم میخورد همین مؤدّب بودن ادبی است (همان: ذیل «از خاطرات ادبی دکتر پرویز ناتل خانلری دربارۀ صادق چوبک»، ۲۶۱-۲۶۴-۲۶۵).
اووخ خانم شوکت [دختربچۀ همسایه] گف بریم تو سرپله. دسّم کشید بردم تو سرپله. از پلهها رفتیم بالا، خیلی پله بود. اووخ شوم شوم بود. چراغ نبود. اووخ خانم شوکت من رو سف گرفت تو بغلش و زورم داد. اووخ ماچم کرد و بُلم رو گرف. من خیلی خوشم اومد. اووخ تنبون خودش رو کشید پایین و تنبون منم کشید پایین و بُلم رو مالید به بُل خودش. اما بُل او پهن بود مثل بُل ننم بود (چوبک، ۱۳۴۵: ۱۲۷).
اووخ علیآقا [پسربچۀ همسایه] گف بیا بُلامون با همدیگه جنگ بندازیم... اووخ شلوارش رو درآورد. بمنم گف شلوارت دربیار... اووخ علیآقا بُلش رو باد کرد. منم بُلم باد کردم. اووخ علیآقا گف حالا بُل من از بُل تو ترسیده میخواد بره زیرش قایم بشه. تو حالا بایس بخوابی. من گفّم خُب. خیلی دلم خوش شد که بُل علیآقا از بُل من ترسیده بود. گفّم خُب. اووخ من خوابیدم. علیآقا از من گندهتره. اووخ علیآقا بُلش کرد زیر بُل من. اووخ با بُلش من رو سولاخ کرد. روم شاشید (همان: ۱۹۵).
و اما صادق چوبک نیز در پاسخ به اینگونه اعتراضها و استفادۀ او از واژگان زشت و پرداختن صریح به امور جنسی و گسترش دادن آن به تجربههای جنسیِ کاکلزریِ پنج ساله، خود را ملزم به استفاده از این کلمات و عبارات دانسته است و بر آن باور و تصوّر است که زندگی آلوده و چرک این افراد را نمیتوان با زبان سعدی نوشت (همان: ۷۶).
البته برخی ازجمله نجف دریابندری هم جدای از این نقد و اشکالاتی که گذشت، به گونهای دیگر بر این کتاب تاخته و آن را اثری بیارزش خوانده است:
رمانِ بیسروتهِ سنگ صبور کوششی است رقّتآور برای اثبات وجود خویش از جانب نویسندهای که حسّ جهتیابی و تناسب را بهکلّی از دست داده است و چیزی هم برای گفتن ندارد... صادق چوبک بیآنکه وِرد را خوب آورده باشد سوراخ دعا را گم کرده است (دریابندری، ۱۳۶۷: ۱۰۸).
رمان «سنگ صبور» که به زبان شکستۀ عامیانه و به شیوۀ سیّال ذهن نگاشته شده و گویی موضوع اصلی آن تنهایی است، تلخی و سیاهی شیرازِ دهۀ بیست شمسی را به تصویر میکشد و به نقد جهل و فقر و خرافات حاکم در ایران آن زمان میپردازد. صادق چوبک در این کتاب ممنوعۀ خود ضمن ردّ دین و انکار خداوند (چوبک، ۱۳۴۵: ۱۸۴-۱۸۵)، زبان عربی و مقدّسات را به سخره گرفته و مینویسد:
افسوس که مردم نافهمند وگرنه برای تنویر و تنقیه زبان فارسی چارهای جز آن نمیدیدند که به جای لغات و کلمات غیرعفیف فارسی، لغات عربی بگذارند و اصولاً مهما امکن باید کوشید تا هرچه بیشتر لغات و کلمات عربی جای فارسی را بگیرند (همان: ۸۳).
اینجا بارگاه عدل انوشیروان عادل پادشاه گبراس. اون سال و زمونه مردم از زور خری آتیش میپرسّیدن. شمشیر اسلام پدر لامسّبشونو درآورد. اگه ذوالفقار حیدر کرّار نبود، حالا من و تو هم بجای حجرالاسود میباس آتیش بپرسّیم (همان: ۱۳۷).
⬇
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
⬆ادامهٔ صفحهٔ قبل:
قهرمان داستان سنگ صبور، معلّم و نویسندهای بیستوپنج ساله به نام احمد است که در خانهای اجارهای به همراه چند خانواده و در کنار تنها دوست و سنگ صبور خود، آسید ملوچ که عنکبوتی ماده است، زندگی میکند. یکی دیگر از اعضای آن خانه، گوهر خانم، همسر چهارم حاج اسماعیل است که با خون دماغ شدن پسرش کاکلزری در شاهچراغ، او را فاحشه و پسرش را حرامزاده میخوانند و همین امر سبب میشود که شوهرش او را طلاق بدهد. گوهر برای گذراندن زندگی و نگهداری از فرزند و مادر زمینگیر خود به صیغه رو میآورد.
من: حالا بیا راسّش رو بگو، خودمونیم، این چه معنی داره که تو این زن بدبخت رو مایه دسّ خودت کردی و مثه آفتابه خلأ رودار او رو به این و اون کرایه میدی و با چندتا جمله عربی باصطلاح خودت حلالش میکنی (همان: ۱۸۶-۱۸۷)؟ آخه این کار که با جاکشی فرقی نداره که این زنکه بدبخت رو هر روز زیر پای نره خری میندازی و از قِبَلش استفاده میکنی (همان: ۱۸۹). تازه مگه قصه خودشون مسخره نیس. بچههای نر و ماده آدم و حوا همدیگه رو گائیدن و نسل آدمیزاد رو پس انداختن. همه حرومزاده اندر حرومزاده. چه نقّالای ناشی و جاهلی بودن. چقده مزخرف گفتن (همان: ۵۶-۵۷).
آشیخ محمود: آخر تو چرا اینقدر پُرمدعا و نافهمی؟ در بیان نکاح متعه بدانکه مشروع بودن متعه پیش فرقه ناجیه اثنیعشریه اجماعی است و مشروعیت آن بنص قرآن و احادیث موافق و مخالف ثابت است... [هرچند عُمَر بن خطاب ملعون با اجتهاد خود در مقابل نصّ قرآن حکم به نسخ و حرمت متعه داده است] ای نادان دستگاه خدا را ببازی میگیری. چراغی را که ایزد برفروزد، هر آنکس پف کند ریشش بسوزد. خداوند فرموده زن برای تمتع است، مثل گوسفندی که سر میبری گوشتش را میخوری؛ زن هم برای تمتع است (همان: ۱۸۷-۱۸۸).
از دیگر شخصیّتهای این داستان میتوان به زنی آبلهروی بهنام بلقیس و همچنین سیفالقلم، سیّد هندیِ اصالتاً شیرازی که به قاتل زنان بدکارۀ شیراز معروف است اشاره کرد. سیفالقلمی که چوبک شخصیّت او را حقیقی شمرده و در مصاحبه با صدرالدین الهی اذعان میکند که در سر کلاس فلسفه و حکمت اسلامیِ میرزا محمدعلی حکیم در مسجد نوِ شیراز با او آشنا شده است (الهی، ۱۳۷۲: ۲۴۲).
و اما بلقیس، همسر مردی معتاد به تریاک است که پس از گذشت دو سال از زندگی مشترک آنان هنوز باکره است. او درحالیکه در حسرت سکسی درست و حسابی است با خود میگوید:
بش میگم منم بات میام تو قهوهخونه. بم میگه میون صدتا کیرکلفت کجا میای. تو قهوهخونه که جای زن نیس... خب مردک اگه میخواسّی از صُب تا شوم تو قهوهخونه بتپی و بافور بکشی، دیگه من رو چرا سینه کردی با خودت آوردی که الهی ذلیل درد بشی که بقدّ یه خروسم کار ازت نمیاد... خاک عالم بسر من کنن. گوهر همش جوونای طاق و جفت رو خودش میکشه و مثه انار آب لمبو شیرهشون میمیکه و روز بروز صورتش مثه گل انار رنگ وا رنگ میشه... هی شب و روز کیر حروم بخور... و پایین [تنش] از بس توش زدن مثه دولچه شده... اما منِ خدا توسرزده عوضش باید همش پیزی تو رو جا کنم (چوبک، ۱۳۴۵: ۲۶-۲۷-۲۹).
منابع:
_ چوبک، صادق، ۱۳۴۵، سنگ صبور، تهران، جاویدان علمی.
_ الهی، صدرالدین، ۱۳۷۲، «با صادق چوبک در باغ یادها» و «از خاطرات ادبی دکتر پرویز ناتل خانلری دربارۀ صادق چوبک»، ایرانشناسی، سال پنجم، شماره ۱۸.
_ دریابندری، نجف، ۱۳۶۷، در عین حال، تهران، کتاب پرواز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
قهرمان داستان سنگ صبور، معلّم و نویسندهای بیستوپنج ساله به نام احمد است که در خانهای اجارهای به همراه چند خانواده و در کنار تنها دوست و سنگ صبور خود، آسید ملوچ که عنکبوتی ماده است، زندگی میکند. یکی دیگر از اعضای آن خانه، گوهر خانم، همسر چهارم حاج اسماعیل است که با خون دماغ شدن پسرش کاکلزری در شاهچراغ، او را فاحشه و پسرش را حرامزاده میخوانند و همین امر سبب میشود که شوهرش او را طلاق بدهد. گوهر برای گذراندن زندگی و نگهداری از فرزند و مادر زمینگیر خود به صیغه رو میآورد.
من: حالا بیا راسّش رو بگو، خودمونیم، این چه معنی داره که تو این زن بدبخت رو مایه دسّ خودت کردی و مثه آفتابه خلأ رودار او رو به این و اون کرایه میدی و با چندتا جمله عربی باصطلاح خودت حلالش میکنی (همان: ۱۸۶-۱۸۷)؟ آخه این کار که با جاکشی فرقی نداره که این زنکه بدبخت رو هر روز زیر پای نره خری میندازی و از قِبَلش استفاده میکنی (همان: ۱۸۹). تازه مگه قصه خودشون مسخره نیس. بچههای نر و ماده آدم و حوا همدیگه رو گائیدن و نسل آدمیزاد رو پس انداختن. همه حرومزاده اندر حرومزاده. چه نقّالای ناشی و جاهلی بودن. چقده مزخرف گفتن (همان: ۵۶-۵۷).
آشیخ محمود: آخر تو چرا اینقدر پُرمدعا و نافهمی؟ در بیان نکاح متعه بدانکه مشروع بودن متعه پیش فرقه ناجیه اثنیعشریه اجماعی است و مشروعیت آن بنص قرآن و احادیث موافق و مخالف ثابت است... [هرچند عُمَر بن خطاب ملعون با اجتهاد خود در مقابل نصّ قرآن حکم به نسخ و حرمت متعه داده است] ای نادان دستگاه خدا را ببازی میگیری. چراغی را که ایزد برفروزد، هر آنکس پف کند ریشش بسوزد. خداوند فرموده زن برای تمتع است، مثل گوسفندی که سر میبری گوشتش را میخوری؛ زن هم برای تمتع است (همان: ۱۸۷-۱۸۸).
از دیگر شخصیّتهای این داستان میتوان به زنی آبلهروی بهنام بلقیس و همچنین سیفالقلم، سیّد هندیِ اصالتاً شیرازی که به قاتل زنان بدکارۀ شیراز معروف است اشاره کرد. سیفالقلمی که چوبک شخصیّت او را حقیقی شمرده و در مصاحبه با صدرالدین الهی اذعان میکند که در سر کلاس فلسفه و حکمت اسلامیِ میرزا محمدعلی حکیم در مسجد نوِ شیراز با او آشنا شده است (الهی، ۱۳۷۲: ۲۴۲).
و اما بلقیس، همسر مردی معتاد به تریاک است که پس از گذشت دو سال از زندگی مشترک آنان هنوز باکره است. او درحالیکه در حسرت سکسی درست و حسابی است با خود میگوید:
بش میگم منم بات میام تو قهوهخونه. بم میگه میون صدتا کیرکلفت کجا میای. تو قهوهخونه که جای زن نیس... خب مردک اگه میخواسّی از صُب تا شوم تو قهوهخونه بتپی و بافور بکشی، دیگه من رو چرا سینه کردی با خودت آوردی که الهی ذلیل درد بشی که بقدّ یه خروسم کار ازت نمیاد... خاک عالم بسر من کنن. گوهر همش جوونای طاق و جفت رو خودش میکشه و مثه انار آب لمبو شیرهشون میمیکه و روز بروز صورتش مثه گل انار رنگ وا رنگ میشه... هی شب و روز کیر حروم بخور... و پایین [تنش] از بس توش زدن مثه دولچه شده... اما منِ خدا توسرزده عوضش باید همش پیزی تو رو جا کنم (چوبک، ۱۳۴۵: ۲۶-۲۷-۲۹).
منابع:
_ چوبک، صادق، ۱۳۴۵، سنگ صبور، تهران، جاویدان علمی.
_ الهی، صدرالدین، ۱۳۷۲، «با صادق چوبک در باغ یادها» و «از خاطرات ادبی دکتر پرویز ناتل خانلری دربارۀ صادق چوبک»، ایرانشناسی، سال پنجم، شماره ۱۸.
_ دریابندری، نجف، ۱۳۶۷، در عین حال، تهران، کتاب پرواز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘قتل احمد خمینی
📝عمادالدین باقی
عمادالدین باقی، نویسنده، روزنامهنگار، فعال سیاسی اصلاحطلب و عضو سابق سپاه پاسداران و حوزۀ علمیه طی یک سخنرانی در تاریخ ۱۳۷۸/۱۱/۲۶ در اصفهان اذعان کرده است که علی ما نقل اخیراً آقای نیازی -رئیس سازمان قضایی نیروهای مسلّح - خدمت حسنآقای خمینی رفتهاند و به ایشان گفتهاند پدر شما، مرحوم حاج احمدآقا خمینی، بهوسیلۀ محفل اطلاعاتی به قتل رسیده است و متهمان – یعنی سعید امامی و مجموعۀ او که فرضیۀ انفجار حرم امام رضا نیز از سوی آنان محتمل است - هم به این نکته اعتراف کردهاند (باقی، ۱۳۷۹: ۲/ ۵۵-۱۶۹).
منبع:
_ باقی، عمادالدین، ۱۳۷۹، تراژدی دموکراسی در ایران: بازخوانی قتلهای زنجیرهای، تهران، نی.
https://t.iss.one/Minavash
📝عمادالدین باقی
عمادالدین باقی، نویسنده، روزنامهنگار، فعال سیاسی اصلاحطلب و عضو سابق سپاه پاسداران و حوزۀ علمیه طی یک سخنرانی در تاریخ ۱۳۷۸/۱۱/۲۶ در اصفهان اذعان کرده است که علی ما نقل اخیراً آقای نیازی -رئیس سازمان قضایی نیروهای مسلّح - خدمت حسنآقای خمینی رفتهاند و به ایشان گفتهاند پدر شما، مرحوم حاج احمدآقا خمینی، بهوسیلۀ محفل اطلاعاتی به قتل رسیده است و متهمان – یعنی سعید امامی و مجموعۀ او که فرضیۀ انفجار حرم امام رضا نیز از سوی آنان محتمل است - هم به این نکته اعتراف کردهاند (باقی، ۱۳۷۹: ۲/ ۵۵-۱۶۹).
منبع:
_ باقی، عمادالدین، ۱۳۷۹، تراژدی دموکراسی در ایران: بازخوانی قتلهای زنجیرهای، تهران، نی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘محمد و آخرالزمان
یکی از کتابهایی که در نقد و بررسی دین اسلام نوشته شده است، کتابی با عنوان «محمد و آخرالزمان» اثر پل کازانوا است. اثری که در سال ۱۹۱۱ در پاریس منتشر شد و در تاریخ ۱۳۲۵ توسط شخصی با نام آورازانی به فارسی ترجمه گردید.
آورازانی، مترجمی که با توجه به یادداشتهای روزانه نیما یوشیج گویی نام مستعار جلال آلاحمد است. نیما یوشیج مینویسد: من پسرِ سیّد ملایی را میشناسم که محمد را قبول ندارد اما ژید را قبول دارد، کازانوا نامی را که ضدّ پیغمبر (ص) است ترجمه کرده و قبول دارد (یوشیج، ۱۳۸۸: ۳۱).
کازانوا پیامبر اسلام را مردی بسیارباهوش و ماهر (کازانوا، ۱۳۲۵: ۸) و انسانی مثبت و صادق (همان: ۶) معرّفی میکند. هرچند در ادامه او را فردی زمینی میخواند که مجذوب رؤیاهای میانتهیِ خویش گردیده (همان: ۱۲۸) و تصوّرات و توهّمات خود را حقیقت و الهامات الهی پنداشته است. چنانکه در برههای حسّ جاهطلبی و فرمانروایی بر مکه و اعراب و سرتاسر جهان به او دست داده بود (همان: ۸)!
کازانوا ضمن نفی مهدی موعودِ شیعیان، به تبیین اختلافات مسلمانان پس از وفات پیامبر اسلام پرداخته و دلیل سکوت پیامبر در مسئلۀ مهمِّ خلافت را تنها و تنها این اندیشۀ میداند که محمد فکر نمیکرده است خواهد مُرد (همان: ۱۷).
این استاد زبان و ادبیات عرب در دانشگاه فرانسه اختلافات موجود در قرآن و مبهم بودن سخنان پیامبر در این کتاب را به سبب تحریف قرآن و ساختگی بودن قرآنِ امروزین دانسته و معتقد است که هیچچیز قابل قبولتر از حیلۀ جانشینان محمد در کار قرآن نیست (همان: ۱۰۸).
ابوبکر و عثمان در قرآن تجدید نظر کاملی کرده و چند سال پس از وفات پیامبر اسلام ترتیب قرآن را تغییر میدهند. نمونههای قطعی، آیات حذف شده و ترتیب بسیار درهم و ناموزون آیات و سورههای قرآن دلیل بسیار بارزی بر ساختگی بودن قرآنی هستند که امروز در دست ما است (همان: ۳-۴).
منابع:
_ کازانوا، پل، ۱۳۲۵، محمد و آخرالزمان: تحقیقاتی در پیرامون اسلام صدر اول، ترجمه آورازانی، تهران، بینا.
_ یوشیج، نیما، ۱۳۸۸، یادداشتهای روزانه نیما یوشیج، به کوشش شراگیم یوشیج، تهران، مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
یکی از کتابهایی که در نقد و بررسی دین اسلام نوشته شده است، کتابی با عنوان «محمد و آخرالزمان» اثر پل کازانوا است. اثری که در سال ۱۹۱۱ در پاریس منتشر شد و در تاریخ ۱۳۲۵ توسط شخصی با نام آورازانی به فارسی ترجمه گردید.
آورازانی، مترجمی که با توجه به یادداشتهای روزانه نیما یوشیج گویی نام مستعار جلال آلاحمد است. نیما یوشیج مینویسد: من پسرِ سیّد ملایی را میشناسم که محمد را قبول ندارد اما ژید را قبول دارد، کازانوا نامی را که ضدّ پیغمبر (ص) است ترجمه کرده و قبول دارد (یوشیج، ۱۳۸۸: ۳۱).
کازانوا پیامبر اسلام را مردی بسیارباهوش و ماهر (کازانوا، ۱۳۲۵: ۸) و انسانی مثبت و صادق (همان: ۶) معرّفی میکند. هرچند در ادامه او را فردی زمینی میخواند که مجذوب رؤیاهای میانتهیِ خویش گردیده (همان: ۱۲۸) و تصوّرات و توهّمات خود را حقیقت و الهامات الهی پنداشته است. چنانکه در برههای حسّ جاهطلبی و فرمانروایی بر مکه و اعراب و سرتاسر جهان به او دست داده بود (همان: ۸)!
کازانوا ضمن نفی مهدی موعودِ شیعیان، به تبیین اختلافات مسلمانان پس از وفات پیامبر اسلام پرداخته و دلیل سکوت پیامبر در مسئلۀ مهمِّ خلافت را تنها و تنها این اندیشۀ میداند که محمد فکر نمیکرده است خواهد مُرد (همان: ۱۷).
این استاد زبان و ادبیات عرب در دانشگاه فرانسه اختلافات موجود در قرآن و مبهم بودن سخنان پیامبر در این کتاب را به سبب تحریف قرآن و ساختگی بودن قرآنِ امروزین دانسته و معتقد است که هیچچیز قابل قبولتر از حیلۀ جانشینان محمد در کار قرآن نیست (همان: ۱۰۸).
ابوبکر و عثمان در قرآن تجدید نظر کاملی کرده و چند سال پس از وفات پیامبر اسلام ترتیب قرآن را تغییر میدهند. نمونههای قطعی، آیات حذف شده و ترتیب بسیار درهم و ناموزون آیات و سورههای قرآن دلیل بسیار بارزی بر ساختگی بودن قرآنی هستند که امروز در دست ما است (همان: ۳-۴).
منابع:
_ کازانوا، پل، ۱۳۲۵، محمد و آخرالزمان: تحقیقاتی در پیرامون اسلام صدر اول، ترجمه آورازانی، تهران، بینا.
_ یوشیج، نیما، ۱۳۸۸، یادداشتهای روزانه نیما یوشیج، به کوشش شراگیم یوشیج، تهران، مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘در کشاکش دین و دولت
یکی از آثار دکتر محمدعلی موحّد که در سال ۱۳۹۸ روانۀ بازار شد، کتاب «در کشاکش دین و دولت» است. کتابی که حاصل یادداشتهای چهل پنجاه سال پیش موحّد بوده و اکنون با کمی تصرّف و بازبینی به چاپ رسیده است. دیدگاه اصلی این کتاب برخورد دین و سیاست و رابطۀ آن دو در ایران بعد از اسلام است. گزارشی از دوران سی سالۀ پس از رحلت پیامبر اسلام، یعنی از وفات محمّد تا پایان خلافت خلیفۀ چهارم.
دکتر محمدعلی موّحد در ابتدای کتاب «در کشاکش دین و دولت» این اثر خویش را به ابراهیم گلستان تقدیم میکند و مینویسد: به پاس شصتوهشت سال دوستی با ابراهیم گلستان، شمشیر آهیخته در جدال با فرومایگی و ابتذال (موحد، ۱۳۹۸: ۱۲).
عربها در گذشته هم الله را خدای خود میدانستند و هر قبیله از طریق بت خود با الله ارتباط برقرار میکرد (همان: ۲۲۷)، تاآنکه محمّد خود را تنها واسطۀ الله با مردم معرّفی نمود. پس از او برخی از بزرگان عرب با ابوبکر بیعت کردند و ابوبکر را به خلافت برگزیدند. او نیز عُمَر را بعد از خود خلیفه نامید. و عُمَر هم پس از معرّفی چند نفر، انتخاب خلیفۀ سوم را به گروهی واگذار کرد که عثمان انتخاب شد.
علی بن ابیطالب و یاران او گرچه نسبت به انتخاب خلیفه گِله داشتند و علی را سزاوار خلافت میدانستند، اما به مخالفت علنی برنخاستند و از مشاوران و معتمدان تراز اول دو خلیفه بودند (همان: ۱۷-۱۸). علی در پاسخ به معاویه که از او خواسته بود قاتلان عثمان را به او بسپارد و امر خلافت را به شورا واگذار کند، میگوید:
پس از رحلت رسول خدا مردم ابوبکر را به خلافت برداشتند، او نیز عُمَر را خلیفه کرد. این دو نفر روشی پسندیده و عادلانه داشتند و از همینرو ما خاندان پیامبر (که خلافت را حق خود میدانستیم) آنان را بخشیدیم؛ اما چون زمام کار به دست عثمان افتاد، کارهایی کرد که مردم بر او شوریدند و پس از کشتن او پیش من آمدند و من برای آنکه اختلاف در میان امّت نیفتد حاضر شدم (همان: ۵۰)...
دکتر موحّد در قسمتهای دیگر این کتاب نیز عُمَر را که دختر علی، امّ کلثوم، همسر او بود (همان: ۲۷۲)، مردی کاردان، هوشیار، خردمند، با صلابت و صاحب عزم معرّفی میکند که هیچ گام مهمّی برنداشت مگر آنکه با بزرگان و صاحبنظران به مشورت نشست (همان: ۲۷). چنانکه در کلام منتسب به او مبنی بر هذیان گفتن پیامبر اسلام در بستر بیماری تردید کرده و باآنکه معتقد است که این روایت مذکور در کتابهای مختلف حدیثی و تاریخی مانند صحیح بخاری، صحیح مسلم، تاریخ طبری و تاریخ ابناثیر آمده است، اما همۀ این روایتها را به ابنعباس منتهی دانسته (همان: ۲۸) و این روایات را که در حکم خبرِ واحد میباشد، مغایر یکدیگر شمرده است (همان: ۲۰).
استاد موحّد در ادامه از تقسیم مناصب مهم به نزدیکان، ضعف مدیریّت و عدمِعدالت عثمان سخن گفته و به کشتار فجیع این داماد پیامبر در سنّ هشتادودو سالگی میپردازد و متذکّر میشود که اموال عثمان را چنان به تاراج بردند که حتی از لباس زیر همسرش نیز چشم پوشی نکردند (همان: ۴۴).
محمدعلی موحد به خصومت عایشه با علی، جنگ جمل و داستان حکمیّت اشاره کرده و اذعان میکند که برای نخستینبار به پیشنهاد علی بن ابیطالب بود که در جنگ جمل قرآنها را بلند کردند (همان: ۵۴). چنانکه علّت دشمنی همسر پیامبر با علی را نامعلوم شمرده و معتقد است این عداوت شاید به سبب حسادت عایشه به فاطمه باشد، یا ممکن است به علت خودداری علی از بیعت ابتدایی با ابوبکر باشد، و یا به دلیل پیشنهاد علی مبنی بر طلاق دادن عایشه پس از واقعۀ اِفک باشد (همان: ۵۹).
⬇
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
یکی از آثار دکتر محمدعلی موحّد که در سال ۱۳۹۸ روانۀ بازار شد، کتاب «در کشاکش دین و دولت» است. کتابی که حاصل یادداشتهای چهل پنجاه سال پیش موحّد بوده و اکنون با کمی تصرّف و بازبینی به چاپ رسیده است. دیدگاه اصلی این کتاب برخورد دین و سیاست و رابطۀ آن دو در ایران بعد از اسلام است. گزارشی از دوران سی سالۀ پس از رحلت پیامبر اسلام، یعنی از وفات محمّد تا پایان خلافت خلیفۀ چهارم.
دکتر محمدعلی موّحد در ابتدای کتاب «در کشاکش دین و دولت» این اثر خویش را به ابراهیم گلستان تقدیم میکند و مینویسد: به پاس شصتوهشت سال دوستی با ابراهیم گلستان، شمشیر آهیخته در جدال با فرومایگی و ابتذال (موحد، ۱۳۹۸: ۱۲).
عربها در گذشته هم الله را خدای خود میدانستند و هر قبیله از طریق بت خود با الله ارتباط برقرار میکرد (همان: ۲۲۷)، تاآنکه محمّد خود را تنها واسطۀ الله با مردم معرّفی نمود. پس از او برخی از بزرگان عرب با ابوبکر بیعت کردند و ابوبکر را به خلافت برگزیدند. او نیز عُمَر را بعد از خود خلیفه نامید. و عُمَر هم پس از معرّفی چند نفر، انتخاب خلیفۀ سوم را به گروهی واگذار کرد که عثمان انتخاب شد.
علی بن ابیطالب و یاران او گرچه نسبت به انتخاب خلیفه گِله داشتند و علی را سزاوار خلافت میدانستند، اما به مخالفت علنی برنخاستند و از مشاوران و معتمدان تراز اول دو خلیفه بودند (همان: ۱۷-۱۸). علی در پاسخ به معاویه که از او خواسته بود قاتلان عثمان را به او بسپارد و امر خلافت را به شورا واگذار کند، میگوید:
پس از رحلت رسول خدا مردم ابوبکر را به خلافت برداشتند، او نیز عُمَر را خلیفه کرد. این دو نفر روشی پسندیده و عادلانه داشتند و از همینرو ما خاندان پیامبر (که خلافت را حق خود میدانستیم) آنان را بخشیدیم؛ اما چون زمام کار به دست عثمان افتاد، کارهایی کرد که مردم بر او شوریدند و پس از کشتن او پیش من آمدند و من برای آنکه اختلاف در میان امّت نیفتد حاضر شدم (همان: ۵۰)...
دکتر موحّد در قسمتهای دیگر این کتاب نیز عُمَر را که دختر علی، امّ کلثوم، همسر او بود (همان: ۲۷۲)، مردی کاردان، هوشیار، خردمند، با صلابت و صاحب عزم معرّفی میکند که هیچ گام مهمّی برنداشت مگر آنکه با بزرگان و صاحبنظران به مشورت نشست (همان: ۲۷). چنانکه در کلام منتسب به او مبنی بر هذیان گفتن پیامبر اسلام در بستر بیماری تردید کرده و باآنکه معتقد است که این روایت مذکور در کتابهای مختلف حدیثی و تاریخی مانند صحیح بخاری، صحیح مسلم، تاریخ طبری و تاریخ ابناثیر آمده است، اما همۀ این روایتها را به ابنعباس منتهی دانسته (همان: ۲۸) و این روایات را که در حکم خبرِ واحد میباشد، مغایر یکدیگر شمرده است (همان: ۲۰).
استاد موحّد در ادامه از تقسیم مناصب مهم به نزدیکان، ضعف مدیریّت و عدمِعدالت عثمان سخن گفته و به کشتار فجیع این داماد پیامبر در سنّ هشتادودو سالگی میپردازد و متذکّر میشود که اموال عثمان را چنان به تاراج بردند که حتی از لباس زیر همسرش نیز چشم پوشی نکردند (همان: ۴۴).
محمدعلی موحد به خصومت عایشه با علی، جنگ جمل و داستان حکمیّت اشاره کرده و اذعان میکند که برای نخستینبار به پیشنهاد علی بن ابیطالب بود که در جنگ جمل قرآنها را بلند کردند (همان: ۵۴). چنانکه علّت دشمنی همسر پیامبر با علی را نامعلوم شمرده و معتقد است این عداوت شاید به سبب حسادت عایشه به فاطمه باشد، یا ممکن است به علت خودداری علی از بیعت ابتدایی با ابوبکر باشد، و یا به دلیل پیشنهاد علی مبنی بر طلاق دادن عایشه پس از واقعۀ اِفک باشد (همان: ۵۹).
⬇
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
⬆ادامهٔ صفحهٔ قبل:
از دیگر نکات مطرح شده در این کتاب میتوان به تمجید دکتر محمدعلی موحّد از ابنخلدون اشاره کرد. او ابنخلدون را تیزبین و نقّاد خوانده و او را در میان مورّخان اسلامی بیمانند میشمرد و بر آن باور است که داوریهای ابنخلدون در بیشتر موارد بر مستندات و شواهد کافی از واقعیات تاریخی استوار است و با معیارهای امروزین نقد علمی سازگار میباشد (همان: ۲۳۶-۲۳۷).
محمدعلی موحّد ضمن اشاره به حملههای اعراب در زمان خلافت ابوبکر، عُمَر، عثمان و علی به ایران (همان: ۲۵۹)، از اعتقاد به سعد و نحس کواکب و جبراندیشی ایرانیان (همان: ۹۸ الی۱۰۰) سخن گفته و بر آن اعتقاد است که نخستین گروهی که از ایرانیان اسلام آوردند، سپاهیان مزدور بودند و پس از آن اشراف (همان: ۱۸۲).
منبع:
_ موحد، محمدعلی، ۱۳۹۸، در کشاکش دین و دولت، تهران، ماهی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
از دیگر نکات مطرح شده در این کتاب میتوان به تمجید دکتر محمدعلی موحّد از ابنخلدون اشاره کرد. او ابنخلدون را تیزبین و نقّاد خوانده و او را در میان مورّخان اسلامی بیمانند میشمرد و بر آن باور است که داوریهای ابنخلدون در بیشتر موارد بر مستندات و شواهد کافی از واقعیات تاریخی استوار است و با معیارهای امروزین نقد علمی سازگار میباشد (همان: ۲۳۶-۲۳۷).
محمدعلی موحّد ضمن اشاره به حملههای اعراب در زمان خلافت ابوبکر، عُمَر، عثمان و علی به ایران (همان: ۲۵۹)، از اعتقاد به سعد و نحس کواکب و جبراندیشی ایرانیان (همان: ۹۸ الی۱۰۰) سخن گفته و بر آن اعتقاد است که نخستین گروهی که از ایرانیان اسلام آوردند، سپاهیان مزدور بودند و پس از آن اشراف (همان: ۱۸۲).
منبع:
_ موحد، محمدعلی، ۱۳۹۸، در کشاکش دین و دولت، تهران، ماهی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘دخترک سیاه در جستجوی خدا
یکی از نمایشنامههای ممنوعۀ بِرناد شاو که در دهۀ سی شمسی به توصیۀ صادق چوبک به فارسی ترجمه شده است، کتاب «دخترک سیاه در جستجوی خدا» است (شاو، ۱۳۳۵: ۵). نمایشنامهای که در آن دختری آفریقایی و تازه مسیحی شده، برخلاف اکثر مؤمنان ادیان، در پی شناخت خدا است.
سه تَن از شخصیّتهای اصلی نمایشنامه که دخترک سیاه در این سفر با آنان آشنا میشود، عیسی مسیح، پیامبر اسلام و ولتر است. عیسییی که در نقش شعبدهباز میگوید:
من آنقدرها آدم حسابی نبودم. مرا شکمپرست و شرابخوار میخواندند. با زنانی که از آنچه باید باشند بهتر نبودند، مهربانی میکردم و با مادرم نامهربان بودم (همان: ۷۱).
و محمدی که در صورت مردی عرب ضمن بیمار خواندن و روانی شمردن مرد شعبدهباز اذعان میکند:
مرد بایستی زنان بسیار بگیرد و تا با چند زن آشنا نشود قدر و قیمت هیچیک ازآنها را نخواهد شناخت. من تا زن جوانِ شیطان آخری را نگرفته بودم نمیدانستم که زن اوّلم چه فرشته مهربانی بوده است. دخترجان در خانۀ من هنوز جا برای یک زن دیگر باقی است. تو خیلی خوشگلی، پوست تنت مانند حریر سیاه است (همان: ۶۵-۷۱).
دختر پرسید: چندتا زن داری؟ عرب گفت: مدّتی است آنها را نشمردهام ولی میتوانم به تو بگویم عدّۀ آنها به قدریست که میتوانم به تو ثابت کنم که شوهر با تجربهای هستم و بلدم چه طور باید زنهایم را تا جایی که خداوند اجازه دهد شادکام و خوشبخت نمایم (همان: ۶۵).
دختر پرسید: آیا زنهای شما هم باید با مردان بسیاری آشنا شوند تا قدر و قیمت شما را بشناسند؟ مرد عرب با خشم فریاد برآورد: از دست این دخترِ سیاهزادۀ ابلیس به خدا پناه میبرم... من هر زن دلپسندی را میدیدم و میخواستم، مالک میشدم و این بیعدالتی نسبت به جنس زن از اسرار الهی است (همان: ۷۱-۷۳).
مرد عرب که بزرگمنش و خوبروی است و عمّامهای بر سَر و شمشیری در کمر دارد، مدام شعبدهباز و مجسّمهسازِ عیسیِ مصلوب بر صلیب را به مرگ و هلاکت تهدید میکند (همان: ۵۷) و در بحثی با شعبدهباز که معتقد است در رسالت او مردم نباید یکدیگر را بکُشند، میگوید: همانطور که بـاید باغ را آبیاری کرد، همانطور هم بـاید علفهای هرزۀ آن را وجین نمود (همان: ۶۰).
چنانکه در ادامه از سرهم بندی کردن احکام الهی از جانب خود سخن گفته است (همان: ۶۱) و بر آن باور است که مردم چون قادر به درک ارادۀ خدا نمیباشند، باید آنان را به امور جاودانی چون بهشت و جهنّم فریفت و آنها نیز باید ارادۀ او را بپذیرند هرچند حاصل شهوات او باشد (همان: ۶۲).
دخترک سیاه از خدای مسیحیان و مسلمانان ناامیده میشود و به راه خود ادامه میدهد تااینکه با پیرمردی به نام ولتر آشنا میشود و سخن او در چگونگی شناخت خدا را میپذیرد (همان: ۷۴). پیرمردی که اذعان میکند بعد از مدّتها تعمّق بر او ثابت شده که بهترین راه برای پیدا کردن خدا کشاورزی است (همان: ۷۶).
منبع:
_ شاو، برنارد، ۱۳۳۵، دخترک سیاه در جستجوی خدا، ترجمه علی اشرف شیبانی، تهران، طهوری.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
یکی از نمایشنامههای ممنوعۀ بِرناد شاو که در دهۀ سی شمسی به توصیۀ صادق چوبک به فارسی ترجمه شده است، کتاب «دخترک سیاه در جستجوی خدا» است (شاو، ۱۳۳۵: ۵). نمایشنامهای که در آن دختری آفریقایی و تازه مسیحی شده، برخلاف اکثر مؤمنان ادیان، در پی شناخت خدا است.
سه تَن از شخصیّتهای اصلی نمایشنامه که دخترک سیاه در این سفر با آنان آشنا میشود، عیسی مسیح، پیامبر اسلام و ولتر است. عیسییی که در نقش شعبدهباز میگوید:
من آنقدرها آدم حسابی نبودم. مرا شکمپرست و شرابخوار میخواندند. با زنانی که از آنچه باید باشند بهتر نبودند، مهربانی میکردم و با مادرم نامهربان بودم (همان: ۷۱).
و محمدی که در صورت مردی عرب ضمن بیمار خواندن و روانی شمردن مرد شعبدهباز اذعان میکند:
مرد بایستی زنان بسیار بگیرد و تا با چند زن آشنا نشود قدر و قیمت هیچیک ازآنها را نخواهد شناخت. من تا زن جوانِ شیطان آخری را نگرفته بودم نمیدانستم که زن اوّلم چه فرشته مهربانی بوده است. دخترجان در خانۀ من هنوز جا برای یک زن دیگر باقی است. تو خیلی خوشگلی، پوست تنت مانند حریر سیاه است (همان: ۶۵-۷۱).
دختر پرسید: چندتا زن داری؟ عرب گفت: مدّتی است آنها را نشمردهام ولی میتوانم به تو بگویم عدّۀ آنها به قدریست که میتوانم به تو ثابت کنم که شوهر با تجربهای هستم و بلدم چه طور باید زنهایم را تا جایی که خداوند اجازه دهد شادکام و خوشبخت نمایم (همان: ۶۵).
دختر پرسید: آیا زنهای شما هم باید با مردان بسیاری آشنا شوند تا قدر و قیمت شما را بشناسند؟ مرد عرب با خشم فریاد برآورد: از دست این دخترِ سیاهزادۀ ابلیس به خدا پناه میبرم... من هر زن دلپسندی را میدیدم و میخواستم، مالک میشدم و این بیعدالتی نسبت به جنس زن از اسرار الهی است (همان: ۷۱-۷۳).
مرد عرب که بزرگمنش و خوبروی است و عمّامهای بر سَر و شمشیری در کمر دارد، مدام شعبدهباز و مجسّمهسازِ عیسیِ مصلوب بر صلیب را به مرگ و هلاکت تهدید میکند (همان: ۵۷) و در بحثی با شعبدهباز که معتقد است در رسالت او مردم نباید یکدیگر را بکُشند، میگوید: همانطور که بـاید باغ را آبیاری کرد، همانطور هم بـاید علفهای هرزۀ آن را وجین نمود (همان: ۶۰).
چنانکه در ادامه از سرهم بندی کردن احکام الهی از جانب خود سخن گفته است (همان: ۶۱) و بر آن باور است که مردم چون قادر به درک ارادۀ خدا نمیباشند، باید آنان را به امور جاودانی چون بهشت و جهنّم فریفت و آنها نیز باید ارادۀ او را بپذیرند هرچند حاصل شهوات او باشد (همان: ۶۲).
دخترک سیاه از خدای مسیحیان و مسلمانان ناامیده میشود و به راه خود ادامه میدهد تااینکه با پیرمردی به نام ولتر آشنا میشود و سخن او در چگونگی شناخت خدا را میپذیرد (همان: ۷۴). پیرمردی که اذعان میکند بعد از مدّتها تعمّق بر او ثابت شده که بهترین راه برای پیدا کردن خدا کشاورزی است (همان: ۷۶).
منبع:
_ شاو، برنارد، ۱۳۳۵، دخترک سیاه در جستجوی خدا، ترجمه علی اشرف شیبانی، تهران، طهوری.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash