🔴 خاطره ناامیدی یک زائر برای حضور در پیاده روی اربعین و توسلی که همه چیز را تغییر داد
#شب_خاطره
🔸وقتی هنوز هیچ خبری از #کربلا و #پیاده روی اربعین نبود ،ظهر آخرین روزی که امیدم ناامید شده بود و یقین داشتم اسمم در قرعه کشی اربعین درنیامده با دلی شکسته و داغون سوار خط واحد به سمت خانه می آمدم. صندلی جلو نشسته بودم و غرق در افکارم. به طور اتفاقی 3، 4 پسر جوان روبروی من در قسمت مردانه، با شور و اشتیاق خاصی مشغول صحبت بودن. قصد شنود نداشتم اما بقدری بلند حرف می زدند که صدایشان واضح شنیده می شد!
لابلای حرفهایشان شنیدم که از تاریخ 4 آذر و سفر و مرز مهران حرف زندند.
واضح بود...
معلوم بود...
از این تابلوتر نمی شد.
🔹داشتن از مهیا شدن برای #سفر اربعین می گفتند.
تصور کنید حال خراب من را، که با شنیدن حرفهایشان به چه جهنمی تبدیل شد! دل که شکسته بود حالا فوران آتشفشانی شد که شراره های آتشش تا بی نهایت زبانه می کشید و حتی به خودش اجازه نمی داد که تا رسیدن به خانه صبر کند و بعد از دریچه چشم ها سرازیر شود.😢😪
🔸همان جا بی مقدمه سونامی اشکهایم سرازیر شد.آتش فشان دلم می خواست صدایی که در اعماق وجودش خفقان گرفته را همراه شراره های آتش فریاد بزند اما اجازه اش ندادم.بزور سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم و از واحد پیاده بشم. به طرف خانه رفتم و به محض ورود یک سلام منگی کردم و بدون دیدار چهره به چهره با خانواده یک راست رفتم طبقه بالا..
🔹رسیدن به اتاقم همان و انفجار نهایی آتشفشان همان! 🌋
هرچه تا چند لحظه پیش کنترلش کرده بودم این بار از هفت دولت آزادش کردم تا هرچه دارد بیرون بریزد.😭😭
🔸صادقانه #غبطه می خوردم به موقعیت و امکاناتی که پسرها برای پیاده روی دارند و من ندارم... می دیدم که آنها اراده می کنند و لب مرز می روند ولی من باید از هفت خان بگذرم و آخرش آیا بشود آیا نشود..😑
🔹دلم بدجور می سوخت اما شاکی نبود.
راضی بود به اراده حق .
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی #وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را #جانان پسندد
⭕️در همین اوضاع و احوال یاد حرف دوستم افتادم که یک بار می گفت اگر حاجت داری نذر غلام سیاه #امام_حسین "جون" بکن حتما #حاجت می گیری. همان لحظه نیت کردم و گفتم اگر امسال اربعینی شدم حتما بین راه به نیت غلام امام حسین آبمیوه پخش می کنم.
🔸 مي شنوم صدايي كه مي گويد:
چكار ميكنی!! تخم مرغا سوخت!
برميگردم به حال, بی درنگ زير گاز را خاموش ميكنم, سعی ميكنم از حال و هوای افكارم جدا شوم. ظرف تخم مرغ را بر مى دارم و مي نشينم سر سفره....
تكه ای نان و بسم الله...
🔹فراموش می كنم افكار لحظات پيش را...
لقمه اول را كه برميدارم تلفن زنگ ميخورد.
هنوز يک قاشق هم از نيمرو جدا نكردم
( با من كه كاری ندارند! نیمرو را بزنیم...)
برو جواب تلفن بده""_
با من كه كاری ندارن اخه!!
برو!
🔸بيخيال لقمه اول ميشوم و ميروم سمت تلفن
بله؟
_سلام. خانم فلانى؟
_سلام. بله بفرماييد؟!
چندين بار تماس گرفتم اين آخرين بار بود , اگر جواب نمي داديد.... آخرين تماس!
_ببخشيد مشكلي پيش اومده؟!
_موسوي هستم, از بخش تبليغات تماس مي گيرم!
(تازه متوجه ميشوم خانم موسوي تماس گرفته! مسئول ثبت نام متقاضيان پياده روی اربعين)!
تعجب ميكنم!
🔹دلم، نمی خواهد #اميد و آرزوی واهی به خودش بدهد! از طرف ديگر بدجور می خواهد برای چند لحظه هم كه شده گول خودش را بخورد!
با تعجب و اشتياق ادامه می دهم:
_اتفاقی افتاده؟
_ترم چند هستی؟
بسم الله!
_ترم ٦
_خيلی خوبه خيالم راحت شد!
باخودم نجوا می كنم: اخه چرااا
ادامه می دهد:
خيليييى زود پاسپورت ,٣ تا عكس, ١٥٠ تومان پول بيار تبليغات! امضاى ولی هم لازمه!
🔸زمان متوقف ميشود...
كلمات معنايى ندارند...
واژه ها دربه در دنبال مفهوم می گردند...
اما پيدا نمی كنند.
زمين و زمان يكی می شود
گويا همه جا پر از خلاء شده است!
🔹با زور و تلاش مضاعف چرخ دنده های زمان را به سمت جلو هل می دهم تا از توقف خارج شود. برمی گردم به حالت قبل
البته نه صد درصد حالت قبل!!!
گيج و گنگ و مات و مبهوت...
به هر زحمتی هست مكالمه را تا پايان ادامه می دهم... اما از كجا واژه هايش را پيدا می كنم , خودم هم نمی دانم.
🔸نه سر را از پا می شناسم نه پا را از سر!
نمی فهمم با پا می روم يا با سر؟!
اين آستين مانتو است يا پاچه اش؟!
اين سر چادر است تا تهش؟!
اين پاسپورت است يا شناسنامه؟!
اين عكس من است يا بابا؟!!!
✍️#خاطره یکی از اعضا از #اربعین94
#کربلایی_شدن #اربعین #مخاطبان #اعضا #خاطره #شب_خاطره_اربعین
ـــــــــــــــــــ
⭕️شب خاطره زیارت امام حسین(ع) و اربعین در کانال پیاده روی #اربعین
🆔 @ArbaeenIR
#شب_خاطره
🔸وقتی هنوز هیچ خبری از #کربلا و #پیاده روی اربعین نبود ،ظهر آخرین روزی که امیدم ناامید شده بود و یقین داشتم اسمم در قرعه کشی اربعین درنیامده با دلی شکسته و داغون سوار خط واحد به سمت خانه می آمدم. صندلی جلو نشسته بودم و غرق در افکارم. به طور اتفاقی 3، 4 پسر جوان روبروی من در قسمت مردانه، با شور و اشتیاق خاصی مشغول صحبت بودن. قصد شنود نداشتم اما بقدری بلند حرف می زدند که صدایشان واضح شنیده می شد!
لابلای حرفهایشان شنیدم که از تاریخ 4 آذر و سفر و مرز مهران حرف زندند.
واضح بود...
معلوم بود...
از این تابلوتر نمی شد.
🔹داشتن از مهیا شدن برای #سفر اربعین می گفتند.
تصور کنید حال خراب من را، که با شنیدن حرفهایشان به چه جهنمی تبدیل شد! دل که شکسته بود حالا فوران آتشفشانی شد که شراره های آتشش تا بی نهایت زبانه می کشید و حتی به خودش اجازه نمی داد که تا رسیدن به خانه صبر کند و بعد از دریچه چشم ها سرازیر شود.😢😪
🔸همان جا بی مقدمه سونامی اشکهایم سرازیر شد.آتش فشان دلم می خواست صدایی که در اعماق وجودش خفقان گرفته را همراه شراره های آتش فریاد بزند اما اجازه اش ندادم.بزور سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم و از واحد پیاده بشم. به طرف خانه رفتم و به محض ورود یک سلام منگی کردم و بدون دیدار چهره به چهره با خانواده یک راست رفتم طبقه بالا..
🔹رسیدن به اتاقم همان و انفجار نهایی آتشفشان همان! 🌋
هرچه تا چند لحظه پیش کنترلش کرده بودم این بار از هفت دولت آزادش کردم تا هرچه دارد بیرون بریزد.😭😭
🔸صادقانه #غبطه می خوردم به موقعیت و امکاناتی که پسرها برای پیاده روی دارند و من ندارم... می دیدم که آنها اراده می کنند و لب مرز می روند ولی من باید از هفت خان بگذرم و آخرش آیا بشود آیا نشود..😑
🔹دلم بدجور می سوخت اما شاکی نبود.
راضی بود به اراده حق .
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی #وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را #جانان پسندد
⭕️در همین اوضاع و احوال یاد حرف دوستم افتادم که یک بار می گفت اگر حاجت داری نذر غلام سیاه #امام_حسین "جون" بکن حتما #حاجت می گیری. همان لحظه نیت کردم و گفتم اگر امسال اربعینی شدم حتما بین راه به نیت غلام امام حسین آبمیوه پخش می کنم.
🔸 مي شنوم صدايي كه مي گويد:
چكار ميكنی!! تخم مرغا سوخت!
برميگردم به حال, بی درنگ زير گاز را خاموش ميكنم, سعی ميكنم از حال و هوای افكارم جدا شوم. ظرف تخم مرغ را بر مى دارم و مي نشينم سر سفره....
تكه ای نان و بسم الله...
🔹فراموش می كنم افكار لحظات پيش را...
لقمه اول را كه برميدارم تلفن زنگ ميخورد.
هنوز يک قاشق هم از نيمرو جدا نكردم
( با من كه كاری ندارند! نیمرو را بزنیم...)
برو جواب تلفن بده""_
با من كه كاری ندارن اخه!!
برو!
🔸بيخيال لقمه اول ميشوم و ميروم سمت تلفن
بله؟
_سلام. خانم فلانى؟
_سلام. بله بفرماييد؟!
چندين بار تماس گرفتم اين آخرين بار بود , اگر جواب نمي داديد.... آخرين تماس!
_ببخشيد مشكلي پيش اومده؟!
_موسوي هستم, از بخش تبليغات تماس مي گيرم!
(تازه متوجه ميشوم خانم موسوي تماس گرفته! مسئول ثبت نام متقاضيان پياده روی اربعين)!
تعجب ميكنم!
🔹دلم، نمی خواهد #اميد و آرزوی واهی به خودش بدهد! از طرف ديگر بدجور می خواهد برای چند لحظه هم كه شده گول خودش را بخورد!
با تعجب و اشتياق ادامه می دهم:
_اتفاقی افتاده؟
_ترم چند هستی؟
بسم الله!
_ترم ٦
_خيلی خوبه خيالم راحت شد!
باخودم نجوا می كنم: اخه چرااا
ادامه می دهد:
خيليييى زود پاسپورت ,٣ تا عكس, ١٥٠ تومان پول بيار تبليغات! امضاى ولی هم لازمه!
🔸زمان متوقف ميشود...
كلمات معنايى ندارند...
واژه ها دربه در دنبال مفهوم می گردند...
اما پيدا نمی كنند.
زمين و زمان يكی می شود
گويا همه جا پر از خلاء شده است!
🔹با زور و تلاش مضاعف چرخ دنده های زمان را به سمت جلو هل می دهم تا از توقف خارج شود. برمی گردم به حالت قبل
البته نه صد درصد حالت قبل!!!
گيج و گنگ و مات و مبهوت...
به هر زحمتی هست مكالمه را تا پايان ادامه می دهم... اما از كجا واژه هايش را پيدا می كنم , خودم هم نمی دانم.
🔸نه سر را از پا می شناسم نه پا را از سر!
نمی فهمم با پا می روم يا با سر؟!
اين آستين مانتو است يا پاچه اش؟!
اين سر چادر است تا تهش؟!
اين پاسپورت است يا شناسنامه؟!
اين عكس من است يا بابا؟!!!
✍️#خاطره یکی از اعضا از #اربعین94
#کربلایی_شدن #اربعین #مخاطبان #اعضا #خاطره #شب_خاطره_اربعین
ـــــــــــــــــــ
⭕️شب خاطره زیارت امام حسین(ع) و اربعین در کانال پیاده روی #اربعین
🆔 @ArbaeenIR