ضياءالصالحين
397 subscribers
10.2K photos
6.6K videos
556 files
4.7K links
«اهمیت فضای مجازی به‌اندازهٔ انقلاب اسلامی است.»
هرکس از شما موقعیت ما را پرسید؛ بگوئید ما در موقعیت تنگه احد هستیم

👇
#اینستاگرام :
instagram.com/ziaossalehin

#توییتر :
twitter.com/ziaossalehin
سایت:
ziaossalehin.ir

کانال آذری:
t.iss.one/az_ziaossalehin_i
Download Telegram
📖 توپ

یکی از وزرای ناصرالدین ‌شاه در جریان جنگ ‌های ایران و روسیه ادعا کرده بود می‌ تواند توپی بسازد که از دارالخلافه تهران، سنت‌ پترزبورگ روسیه را با خاک یکسان کند و بعد از چند ماه، توپ را آماده کرد و ناصرالدین شاه و بقیه درباریان را برای مشاهده شلیک آن دعوت کرد.

با شلیک توپ، گلوله توپ درون لوله منفجر شد و خدمه توپ را لت و پار کرد.
ناصرالدین ‌شاه با عصبانیت پرسید مردک، این بود آن توپی که وعده داده بودی؟
گفت قربان، وقتی خودی‌ ها را این جور لت و پار کرده است، حالا تصور بفرمایید که با دشمن چه می‌ کند؟ 😂

#داستان_کوتاه
#طنز

👇
🆔 @ziaossalehin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 #کلیپ بسیار زیبا و آموزنده پادشاه و وزیر ...
#داستان_کوتاه

👇
🆔 @ziaossalehin
📖 تقسیم

شیر و گرگ و روباهی، گورخر و آهو و خرگوشی را شکار کردند.
شیر به گرگ دستور داد تا شکارها را تقسیم کند.
گرگ گفت گورخر برای تو، آهو برای من و خرگوش برای روباه.
شیر ناراحت شد و گرگ را با چنگال هایش خون آلود کرد.
سپس به روباه دستور داد تا شکارها را تقسیم کند.

روباه گفت خوشبختانه شکارها تقسیم شده اند.
گورخر برای صبحانه شما، آهو برای نهار شما و خرگوش هم برای شام شما.
شیر گفت چطور به این گونه تقسیم کردن پی بردی؟
روباه گفت از جامه سرخ رنگی که بر تن گرگ کردید.

📚 کشکول شیخ بهایی
#داستان_کوتاه
👇
🆔 @ziaossalehin
💞 #طلسم_شده ( #داستان واقعي)
🌷نويسنده: محمدحسين قديري
🔴قسمت اول

زندگي من با عشق شروع شد، عشقي كه دلم برايش مي تپيد و چون گنجي در صندوق سينه ام از آن نگهداري مي كردم. از اين كه كسي بخواهد عشم را بدزدد وحشت داشتم وحشت.
دقيقا دو بهار از زندگي زناشويي ام گذشته بود. دفترچه خاطرات زندگي ام، روزهاي تلخ و شيرين زيادي را در خود ثبت كرده بود اما بي انصاف هم نبايد باشم روزهاي خوش آن بيشتر بود.
شوهرم دل تو دلش نبود كه ذوق و شوقم را به خودش و زندگي مشترك، روز به روز بالا ببرد. خوش بود به خوشي من.
اما...اما نمي دام چه شد!
درست مثل اين كه اين دوسال خواب باشم همه چيز ظرف چند روز به هم ريخت. همه اش از تلگرام و واتس آپ لعني شروع شد.
اما ... اما نه آن ابزارها كه تقصيري ندارند.
آدم بايد آدم باشد و از آنها خوب استفاده كند.
خب، شايد كار خوبي نكردم... شايد، ولي وقتي شاهد بودم كه عشقم روز به روز به تاراج مي رفت چه بايد مي كردم.
مجبور شدم با او تماس بگيرم و بگويم:
«زنيكه كثا....لعنتي چه كار كردي كه دهن منو به اين تعابير زشت باز مي كني. سرم تو لاك خودم بود و زندگي خودم رو مي كردم، ولي توي لعنتي نمي دونم از كدوم گوري سرو كله ات وسط زندگي ام پيدا شد. دزدي هستي كه گنج منو؛ عشقمو ازم گرفتي. اگه دست سارق مال رو مي زنن. بايد سارق عشقو گردن بزنن...»

ادامه داره...

📚 صد هزاران دام و دانه ست اي خدا): داستان واقعي :‌ طلسم شده
#داستان_کوتاه

👇
🆔 @ziaossalehin
📖 وصیت

به اشعب گفتند طمع تو تا چه حدی است؟
گفت چون بانگ صلاة جنازه ای به گوشم آید، گمان برم که آن میت، وصیت کرده است که از مال من ثلثی (یک سوم) به اشعب دهید.
پس به این گمان، به درِ آن تعزیت سرا روم و در آن سرا، هر دو کس که با هم سخنی آهسته گویند، گمان برم که از آن وصیت که میت برای من کرده است سخن می گویند.

پس با ارباب وصیت همراهی می کنم و ایشان را در امور مددکاری نمایم و در کشیدن آب غسل و کشاندن جنازه تا لب گور از پا ننشینم و چون از مرده فارغ شوند و بازگردند تا در تعزیت سرا با ایشان باشم و چون اثری از وصیت ظاهر نشود ناامید بازگردم.

📚 لطائف الطوائف، فخرالدین علی صفی، صفحه 361.
#داستان_کوتاه

👇
🆔 @ziaossalehin
📖 در راه خدا از دادن قرص نانی هم دریغ می کنیم

مرد نانوایی بود که آرزوی دیدن شِبلی را داشت.
روزی مرد ژنده پوشی به در نانوایی آمد و قرص نانی برداشت و گفت که پولی ندارد.

نانوا، نان را از او گرفت و او را بیرون کرد.
شخصی به او گفت مگر نمیدانی که او شِبلی بود؟

آن مرد بسیار ناراحت شد و به دنبال شِبلی رفته و از او معذرت خواهی کرد و او را برای شام دعوت نمود و بسیار تهیه و تدارک دید و مهمانان زیادی را به افتخار شِبلی دعوت کرد.

بعد از صرف شام، یکی از شِبلی پرسید که بدترین بنده خدا کیست؟
شِبلی گفت همین صاحب خانه.

مهمان ها بسیار تعجب کردند و دلیل را جویا شدند.
شِبلی گفت در راه شِبلی صدها سکه خرج می کند اما در راه خدا از دادن قرص نانی هم دریغ می کند.

#داستان_کوتاه

👇
🆔 @ziaossalehin
#داستان_کوتاه

فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت هندوانه‌ای برای رضای خدا به من بده فقیرم و چیزی ندارم.

هندوانه فروش در میان هندوانه ها گشتی زد و هندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد.

فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد، مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده.

هندوانه فروش هندوانه خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد.

فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین...

این هندوانه خراب را بخاطر تو داده است و این هندوانه خوب را بخاطر پول...

وای اگر این تفکر در کل زندگی ما باشد...

👇
🆔 @ziaossalehin
📖 مادر گربه ها

آنا نلسون میگوید گربه سرگردانی کنار خانه ما ایستاده بود و پی در پی میو میو می کرد.
کوشیدم او را راضی کنم تا به درون خانه بیاید اما نیامد.

ظرف شیري برایش حاضر کردم اما از آن نیاشامید و همچنان صدا میکرد و با نگاهی التماس آمیز مرا به تعقیب خود دعوت می کرد.

به دنبالش حرکت کردم، مرا به انباري کهنه برد که در آن قدری کاه بود و در میان کاه ها چهار بچه گربه مشاهده می شد.
در این هنگام گربه ساکت شد و سکوت او شگفت انگیز بود.

روز دیگری که به دیدار آنها رفتم، دیدم بچه گربه ها از شدت گرسنگی به خود می پیچند و پستان های مادر آنها شیر ندارد، زیرا مادر گربه ها به خواب مرگ فرو رفته بود و پیکر بی جان و سرد او در کنار بچه ها قرار دارد.

فهمیدم که مادر گربه ها مرگ خود را پیش بینی کرده بود و در آخرین ساعت های حیات کوشید تا حامی و نگهبانی برای فرزندان خود بیابد.

#حکیمانه
#داستان_کوتاه

👇
🆔 @ziaossalehin
#داستان_کوتاه

اربابی یکی را کشت و زندانی شد و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد.
شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه‌شب او را از زندان فراری داد.
اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد.
اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الآن اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده می‌کردند.
ارباب گفت: سپاسگزارم بدان جبران می‌کنم.
نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الآن من نبودم، داشتی با خانواده‌ات و فرزندانت وداع می‌کردی؟
ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می‌کنم.
اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو.
من می‌روم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد
ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد...
👇
🆔 @ziaossalehin
#داستان_کوتاه

🔸 میگویند روزی امیرڪبیر ڪه از حیف و میل شدن سفره های دربار به تنگ آمده بود به ناصرالدین شاه پیشنهاد ڪرد ڪه برای یک روز آنچه رعیت میخورند میل ڪند، شاه پرسید مگر رعیت ما چه میخورند، #امیرکبیر گفت: ماست و خیار ... #ناصرالدین_شاه سرآشپز را صدا زد گفت ڪه برای ناهار فردایمان ماست و خیار درست ڪنید

سر آشپز دستور تهیه مواد زیر را به تدارک چی برای ماست خیار شاهی داد:

✦ ماست پر چرب اعلا
✦ خیار قلمی ورامین
✦ گردوی مغز سفید بانه
✦ پیاز اعلای همدان
✦ ڪشمش بدون ‌هسته
✦ نان دو آتیشۀ خاش خاش
✦ سبزی های بهاری اعلی و ...

ناصرالدین شاه بعد از اینڪه یک شڪم سیر ماست و خیار خورد به امیرڪبیر گفت رعایای پدرسوخته چه غذاهایی میخورند ما بی خبریم، اگر ڪسی از این همه نعمت رضایت نداشت فلڪش ڪنید!!
💦💦💦💦💦

که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل...

👇
🆔 @ziaossalehin
رزق و روزی از بركت قرآن

🔸نقل می‌كنند مردی همواره ملازم در خانه عمربن خطاب بود تا به او كمكی شود. عمر از او خسته شده، به او گفت: ای مرد، به در خانه خدا هجرت كرده‌ای یا به در خانه عمر؟ برو و قرآن بخوان و از تعلیمات قرآن بیاموز كه تو را از آمدن به در خانه عمر بی نیاز می‌سازد. او رفت و ماهها گذشت، دیگر نیامد و عمر او را ندید تا اینكه اطلاع یافت كه او از مردم دور شده و در جای خلوتی به عبادت اشتغال دارد. (و در ضمن استمداد از درگاه خدا توفیق تلاش برای كسب روزی حلال یافته و معاش خود را تأمین نموده است.)
عمر به سراغ او رفت و به وی گفت: مشتاق دیدار تو شدم و آمدم از تو احوال بپرسم. بگو بدانم چه باعث شد كه از ما دور گشتی و بریدی؟
او در پاسخ گفت: قرآن خواندم. قرآن مرا از عمر و آل عمر بی نیاز ساخت.
عمر گفت: كدام آیه را خواندی كه چنین تصمیم گرفتی؟
او گفت: قرآن می‌خواندم به این آیه رسیدم:
«وَ فِی السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ.»[1]
«روزی شما در آسمان است و همچنین آنچه به شما وعده داده می‌شود.»
با خود گفتم رزق و روزی من در آسمان است ولی من آن را در زمین می‌جویم! براستی بد مردی هستم.[2]
__________
📚[1] . سوره الذاریات، آیه 22.
[2] . شرح ابن ابی الحدید. ج 19، ص 320.

#داستان_کوتاه
#حکیمانه

👇
🆔 @ziaossalehin
📖 دست خط کدخدا

دو نفر از مأمورین حکومت، سواره در زمین زراعی تاختند و مقداری از آن مزرعه را پایمال کردند.
زارع بیچاره گفت آخر چرا به این کشت و زرع خرابی می آورید؟
گفتند از کدخدای ده، دست خط داریم.
گفت باکی نیست.

سپس سگش را رها کرده و به طرف آن دو مأمور اشاره کرد.
سگ نیز به آن دو پرید و لباسشان را درید.
التماس کردند که بیا سگت را بگیر.
گفت دست خط کدخدا را نشانش بدهید می رود.

📚 بزم ایران، صفحه 26.
#داستان_کوتاه

👇
🆔 @ziaossalehin
📚📚📚📚📚
#داستان_کوتاه
#حکیمانه

⭕️ انفاق با دست خود!

🔹 یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به بینوایان انفاق کند.

🔹 پس از مرگ او، رسول خدا تمام خرماها را به فقرا داد، آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود:
سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای می داد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم.

🔅 لذا در یک حدیث دیگری پیغمبر اکرم(ص) می فرماید: اگر مرد در زمان حیات خود یک درهم صدقه بدهد، بهتر از یکصد درهم صدقه در موقع مردنش است

📚منبع:
نمونه معارف اسلامی، ص ۴۱۹
جامع احادیث شیعه، ج ۸

👇
🆔 @ziaossalehin
ضياءالصالحين
💠 #حدیث_روز 💠 پيامبر(ص): «خدايا! پناه مى برم به تو از دنيايى كه مانع خير آخرت شود، و از زندگى اى كه مانع خير مرگ گردد». 📚 بحار الأنوار : ج 98 ص 260 👇 🆔 @ziaossalehin
💠🌺💠
🌺
💠
🌻#داستان_کوتاه
#حکیمانه


گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد.
غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی قصد شکار او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک می دوید، صیادان به او نرسیدند ٬ اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه ی درخت گیر کرد و نمی توانست به تندی فرار کند.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که از آن ها ناخشنود بودم نجاتم دادند، اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند.

چه بسیارند در زندگی چیزهایی که از آنها خوشمان نمی آید ولی مایه خوشبختی و آسایش ما هستند و بالعکس چه چیزهایی که داریم و یا دوست داریم داشته باشیم اما مایه بدبختی و عذاب ما هستند. تمام تلاشمان را برای داشتن زندگی بهتر انجام دهیم اما همواره به حکمت های خداوند راضی باشیم.

🌸وعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ🌸

👇
🆔 @ziaossalehin
🌷
💠🌷
📖 اگر گفتی

یکی حکایت کرد که شخصی ده تخم ماکیان (تخم مرغ) به دامن داشت.
به احمقی گفت اگر گفتی چه در دامن دارم تخم ها از آن تو و اگر گویی چند است هر ده تای آن برای تو.
گفت ای برادر، خدا نیستم که از غیب خبر دهم؛ نشانی بگو، باشد که بگویم.
گفت چند چیز زرد است در میان چند چیز سفید.
گفت دانستم، گزر (هویج) است در میان ترب.
چندان از این حکایت خندان شدیم که امکان سخن گفتن نماند.

از قضا یکی از امرا حاضر بود.
متحیرانه گفت عاقبت معلوم شد که چه در دامن داشت؟
این بگفت و اهل مجلس بیش از پیش خندیدند.

📚 هزار سال نثر فارسی، جلد 3، صفحه 1246.
#داستان_کوتاه
#طنز

👇
🆔 @ziaossalehin
📖 عصا را اژدها خواهیم كرد

روزی ناصرالدين شاه از حاج ملاعلی كنی (از علمای بزرگ و دارای نفوذ آن دوره) سؤال كرد كه طبق حديث شريف پيامبر (صلی الله عليه و آله و سلم) که فرمودند علمای امت من از پيامبران بنی اسرائيل برتر هستند، شما بايد دست‌ كم همان كارهایی را كه انبيای بنی اسرائيل می كردند انجام دهيد.
حال شما می توانيد مانند حضرت موسی (علیه السلام) عصایی را اژدها كنيد؟
حاج ملاعلی بدون تأمل می گويد بلی، اگر شما ادعای فرعونی كنيد، ما هم عصا را اژدها خواهيم كرد.

منابع:
1. دانستنی های تاريخی، صفحه 383
2. اوائل المقالات، شیخ مفید، صفحه 178

#داستان_کوتاه

👇
🆔 @ziaossalehin
#داستان_کوتاه

🍃ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ. ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ ای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮ و ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﺮم ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم.

🍂 ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮدای آن روز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ.

وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ و ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻮ ﺑﺮای او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ.
ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت اﺷﮑﺮﯾﺰان ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ.

🍃اﺷﮑﻬﺎﯾﺸﺎن ﺑﺮای اﯾﻦ نبود ﮐﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻫﺪر رﻓﺘﻪ اﺳﺖ ﺑﺮای اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازﻩ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻫﺮﮐﺪام ﺑﺪﻧﺒﺎل ﺧﺸﻨﻮدی دﯾﮕﺮی ﺑﻮدﻧﺪ.

ﺑﻪ ﯾﺎد داﺷﺘﻪ باشید اﮔﺮ ﮐﺴﯽ را دوﺳﺖ دارید ﯾﺎ ﺷﺨﺼﯽ شما را دوﺳﺖ دارد ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮای ﺧﺸﻨﻮد ﮐﺮدن او ﺳﻌﯽ و ﺗﻼش زﯾﺎدی اﻧﺠﺎم دهید

💫عشق و ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف نیست ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ آن ﻋﻤﻞ ﮐﺮد💫
👇👇👇
🆔 @ziaossalehin
#داستان_کوتاه

🌿 ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری، جلوی قهوه‌خانه‌ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه‌خانه نشست تا غذایی بخورد.

👈 خرسواری هم به آنجا رسید، از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.

🌿 شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من نبند، چراکه خر تو از کاه و یونجه او می‌خورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را می‌شکند.

👈 خرسوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد. خرسوار گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.

🌿 شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.

👈 صاحب خر، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.

🍃 قاضی سؤال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود، هیچ‌چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت: این مرد لال است .........؟

👈 روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف می‌زد....

🍃 قاضی پرسید: با تو سخن گفت .......؟ چه گفت؟

👈 صاحب خر گفت: او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را می‌شکند....... قاضی خندید و بر دانش ابوعلی سینا آفرین گفت.

🍃 قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!

🌾 ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به #مثل تبدیل شد: "جواب ابلهان خاموشی ست"

📚 امثال و حکم - علی اکبر دهخدا
Audio
#سبک_زندگی
#داستانک_سبک_زندگی
#داستان_کوتاه
#امام_خمینی


🔹 آیت الله و صندلی شاه

🔸 در ابرقو بهاییان درگیری به وجود آورده بودند و چند نفر از بهاییان به خاطر درگیری کشته شدند. رژیم پهلوی، عده ای از اهالی ابرقو را در این حادثه دستگیر کرد. شایعه شد که می خواهند دستگیرشدگان را اعدام کنند. آیت الله بروجردی به امام گفت: «شما از طرف من نزد شاه بروید و بگویید که قاتلین بهاییان ابرقو باید آزاد شوند». امام هم پذیرفتند که این مأموریت را انجام دهند.
در آن ایام قم کمتر کسی ماشینِ سواری داشت. با مصباح التولیه تماس می گیرند که ماشینش را در اختیار قرار دهد. دفتر آقای بروجردی هم با دربار شاه هماهنگی های لازم را به عمل می آورد تا امام رحمة الله علیه نزد شاه برود.

بر اساس آیین نامه دربار، مهمانان و مراجعه کنندگان باید با ماشین مشکی وارد کاخ شاه می شدند؛ وقتی ماشین وارد دربار می شود، یک سرنشین بیشتر نداشته باشد؛ لباس و کفش مراجعه کننده واجد فلان خصوصیت باشد؛ کلاهش را بردارد؛ وقتی وارد اطاق شاه شد بایستد تا اجازه نشستن به او بدهند و...

وقتی امام با ماشین تولیت، به تهران رفتند، دم در کاخ به نگهبان گفته بودند: «بگویید روح الله از طرف آیت الله العظمی بروجردی آمده است». به ایشان می گویند: «باید ماشین شما عوض شود! باید رنگش مشکی باشد». امام می گوید: «نه! لزومی ندارد که ماشین عوض شود، اگر نمی شود، برمی گردم».

وضعیت مهمان را به مسئول تشریفات دربار گزارش دادند. قبول می کنند که آقا روح الله با همان ماشین غیراستاندارد! وارد شود. وقتی وارد اطاق انتظار می شود، به ایشان می گویند: باید کلاهتان را بردارید! امام اعتنایی نمی کند و بی مقدمه وارد اتاق شاه می شود و روی صندلی مخصوص شاه در پشت میز می نشیند.

وقتی محمدرضا شاه وارد می شود، در کمال تعجب می بیند تنها صندلی موجود در اتاق اشغال شده است. دستور می دهد صندلی دیگری بیاورند. صندلی می آورند و شاه می نشیند. امام مختصر احترامی که از بُعد اخلاقی لازم است برای هر انسانی انجام شود، به جا می آورد و بلافاصله وارد اصل موضوع می شود و می گوید: «حضرت آیت الله العظمی بروجردی فرمودند قاتلین بهائیان ابرقو باید آزاد شوند».

در فاصله ای که امام با شاه ملاقات داشته، برای امام یک استکان چای می آورند که امام بدان لب نمی زند. شاه در پاسخ می گوید از قول من به ایشان سلام برسانید و بگویید: «شاه مشروطه که کاری از دستش بر نمی آید». امام مجدداً تکرار می کند: «قاتلین بهائیان ابرقو باید آزاد شوند».

بعد از جا برمی خیزد و بدون خداحافظی از اتاق خارج می شود و به قم مراجعت می نماید. بعضی از روزنامه ها به درج خبر ملاقات امام و شاه مبادرت می ورزند و حتی این نکته را هم افزودند که شاه بلافاصله، دستور آزادی قاتلان را صادر می کند.

زمانی که انقلاب اسلامی ایران شروع شد، شاه در مورد سکاندار حرکت انقلاب گفته بود: «این همان روح اللهی است که از طرف آقای بروجردی یک بار نزد من آمد». گویا آن خاطره را به یاد آورده بود.

سید جوان دوران آیت الله بروجردی، بعد ها اندیشمندان و سیاستمداران جهان را تحت تأثیر خود قرار داد.
محمد حسنین هیکل اندیشمند عرب می نویسد: «امام خمینی همچون گلوله ای بود که از صدر اسلام شلیک شد و بر قلب قرن بیستم نشست».

هنری کیسینجر مشاور رئیس جمهور آمریکا در دهه هفتاد میلادی می گوید: «آیت الله خمینی غرب را با بحران جدی برنامه ریزی مواجه ساخت. تصمیمات او آن چنان رعدآسا بود که مجال هر گونه تفکر و برنامه ریزی را از سیاستمداران و نظریه پردازان سیاسی می گرفت».

مادلین آلبرایت در کتاب خود با نام یادداشتی برای رئیس جمهور آمریکا می نویسد: «ایران، امروز بسیار قدرتمندتر از دیروز است».
«سید روح الله» عزت را به ایرانیان برگرداند.
🆔 @ziaossalehin