(https://modir-robot.ir/axnegar/jdo0f1m8Z4fAHk/2642468.jpg)
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 شبي از شب هاي تابستان 63، در پادگان شهيد «بيگلو اهواز»، شب را ميهمان گردان مالک اشتر و آقا مهدي بودم.
تا پاسي از شب صحبت ياران سفر كرده بود و پرستوهاي آستانه اي، خاطرات پرواز و با هم بودن ها كه قند مكرر بود و استخوان لاي زخم، از ماندن ما و رفتن آن ها!...
در چادر آقا مهدي خوابيدم، هنوز ساعتي به فريضه صبح مانده بود كه آقا مهدي طبق عادت از چادر خارج شد. مي دانستم براي خواندن نماز شب بپا خاسته است.
اذان صبح را كه شنيديم، وضو گرفتيم و منتظر شديم كه نماز را به امامت آقا مهدي كه پيش نماز گردان بود، بخوانيم.
گفتم: سري به چادرهاي همسايه بزنم. بعضي از بچه ها هنوز خواب بودند براي نماز صبح صدايشان كردم، تعدادي گفتند: نماز صبح را ساعتي پيش خوانديم.
گفتم: عزيز من! همين الان اذان گفتند، شما كي؟ نماز چي! خوانديد؟!
گفتند: آقا مهدي داشت نماز مي خواند، شايد يک ساعت پيش! ما هم نماز خوانديم و خوابيديم.
خنده امانم را بريده بود، گفتم: آقا مهدي داشت نماز شب مي خواند. حيرت بچه ها در خواب و بيداري ديدني بود، ناگهان خنده فراگير شد همگي مي خنديديم، بچه ها پا شدند و همگي نماز را به امامت آقا مهدي خوانديم.🌷🌷🌷
#شهید_مهدی_خوش_سیرت
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 شبي از شب هاي تابستان 63، در پادگان شهيد «بيگلو اهواز»، شب را ميهمان گردان مالک اشتر و آقا مهدي بودم.
تا پاسي از شب صحبت ياران سفر كرده بود و پرستوهاي آستانه اي، خاطرات پرواز و با هم بودن ها كه قند مكرر بود و استخوان لاي زخم، از ماندن ما و رفتن آن ها!...
در چادر آقا مهدي خوابيدم، هنوز ساعتي به فريضه صبح مانده بود كه آقا مهدي طبق عادت از چادر خارج شد. مي دانستم براي خواندن نماز شب بپا خاسته است.
اذان صبح را كه شنيديم، وضو گرفتيم و منتظر شديم كه نماز را به امامت آقا مهدي كه پيش نماز گردان بود، بخوانيم.
گفتم: سري به چادرهاي همسايه بزنم. بعضي از بچه ها هنوز خواب بودند براي نماز صبح صدايشان كردم، تعدادي گفتند: نماز صبح را ساعتي پيش خوانديم.
گفتم: عزيز من! همين الان اذان گفتند، شما كي؟ نماز چي! خوانديد؟!
گفتند: آقا مهدي داشت نماز مي خواند، شايد يک ساعت پيش! ما هم نماز خوانديم و خوابيديم.
خنده امانم را بريده بود، گفتم: آقا مهدي داشت نماز شب مي خواند. حيرت بچه ها در خواب و بيداري ديدني بود، ناگهان خنده فراگير شد همگي مي خنديديم، بچه ها پا شدند و همگي نماز را به امامت آقا مهدي خوانديم.🌷🌷🌷
#شهید_مهدی_خوش_سیرت
(https://modir-robot.ir/axnegar/kF5aJhJQauyRgJ/2188445.jpg)
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 مرحوم علامه میرزا جواد آقا تهرانی(ره) به منطقه والفجر مقدماتی آمده بودند، ولی به دلیل تواضع زیادشان امام جماعت نمیشدند.
ایشان به ما میفرمود: شما از من جلوتر هستید.
یک شب به تیپ امام جواد (علیه السلام) آمد و سخنرانی كرد. پس از آن موقع نماز بود، اما قبول نمیکردند بروند جلو و امام جماعت باشند.
شهيد برونسی گفت: آقا! بفرماييد جلو و امام باشید.
علامه گفت: شما دستور میدهی؟
آقای برونسی گفت: من کوچکتر از آنم که دستور بدهم، ولی خواهش میکنم.
علامه گفت: نه پس خواهش را نمیپذیرم.
بچهها گفتند: خوب آقای برونسی! مصلحتا بگویید دستور میدهم تا بپذیرند. ما آرزو داریم پشت این عارف بزرگ نماز بخوانیم.
شهید برونسی هم، همین کار را کرد و علامه در جواب فرمود: چشم فرمانده عزیز!
بعد از نماز، علامه حال عجیبی داشت شهید برونسی را کنار کشیده بود و اشک میریخت، میگفت دوست عزیزم، جواد (علامه میرزا جواد آقا تهرانی) را فراموش نکنی و حتما مرا شفاعت کن...🌷🌷🌷
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 مرحوم علامه میرزا جواد آقا تهرانی(ره) به منطقه والفجر مقدماتی آمده بودند، ولی به دلیل تواضع زیادشان امام جماعت نمیشدند.
ایشان به ما میفرمود: شما از من جلوتر هستید.
یک شب به تیپ امام جواد (علیه السلام) آمد و سخنرانی كرد. پس از آن موقع نماز بود، اما قبول نمیکردند بروند جلو و امام جماعت باشند.
شهيد برونسی گفت: آقا! بفرماييد جلو و امام باشید.
علامه گفت: شما دستور میدهی؟
آقای برونسی گفت: من کوچکتر از آنم که دستور بدهم، ولی خواهش میکنم.
علامه گفت: نه پس خواهش را نمیپذیرم.
بچهها گفتند: خوب آقای برونسی! مصلحتا بگویید دستور میدهم تا بپذیرند. ما آرزو داریم پشت این عارف بزرگ نماز بخوانیم.
شهید برونسی هم، همین کار را کرد و علامه در جواب فرمود: چشم فرمانده عزیز!
بعد از نماز، علامه حال عجیبی داشت شهید برونسی را کنار کشیده بود و اشک میریخت، میگفت دوست عزیزم، جواد (علامه میرزا جواد آقا تهرانی) را فراموش نکنی و حتما مرا شفاعت کن...🌷🌷🌷
#شهید_عبدالحسین_برونسی
(https://modir-robot.ir/axnegar/zGMEsKyCWWYZpA/2726007.jpg) #یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 دفعه ی آخر که داشت می رفت جبهه، گفت: مادر تو دعا نمی کنی من شهید بشم.
گفتم: تو خیلی زخمی شدی. شهید زنده ای.
صورتم را بوسید و گفت: شبهای جمعه که میری مسجد روی عکس دوستام دست بکش و بگو جای علی رو باز کنین.
دوستاش منتظرش بودند، همان شد آخرین دیدارمان.🌷🌷🌷
#شهید_علی_ماهانی
🌷🌷🌷 دفعه ی آخر که داشت می رفت جبهه، گفت: مادر تو دعا نمی کنی من شهید بشم.
گفتم: تو خیلی زخمی شدی. شهید زنده ای.
صورتم را بوسید و گفت: شبهای جمعه که میری مسجد روی عکس دوستام دست بکش و بگو جای علی رو باز کنین.
دوستاش منتظرش بودند، همان شد آخرین دیدارمان.🌷🌷🌷
#شهید_علی_ماهانی
#یادی_از_شهدا
نهی از منکر یعنی این
🌷🌷🌷 یه موتور گازی داشت که هر روز صبح و عصر سوارش میشد و باهاش میومد مدرسه و برمیگشت.
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت، رسید به چراغ قرمز.
ترمز زد و ایستاد.
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد: الله اکبر و الله اکــــبر ...
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب.
اشهد ان لا اله الا الله ...
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکسی هم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شُدِه؟! قاطی کرده چرا؟!
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟ چطور شد یهو؟ حالتون خوب بود که!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت: "مگه متوجه نشدید؟ پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن. من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه. به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه. دیدم این بهترین کاره!"
همین!🌷🌷🌷
#شهید_مجید_زین_الدین
نهی از منکر یعنی این
🌷🌷🌷 یه موتور گازی داشت که هر روز صبح و عصر سوارش میشد و باهاش میومد مدرسه و برمیگشت.
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت، رسید به چراغ قرمز.
ترمز زد و ایستاد.
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد: الله اکبر و الله اکــــبر ...
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب.
اشهد ان لا اله الا الله ...
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکسی هم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شُدِه؟! قاطی کرده چرا؟!
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟ چطور شد یهو؟ حالتون خوب بود که!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت: "مگه متوجه نشدید؟ پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن. من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه. به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه. دیدم این بهترین کاره!"
همین!🌷🌷🌷
#شهید_مجید_زین_الدین
#یادی_از_شهدا
🌷 اولین باری که از جبهه برگشت، نزدیکای عید بود. برای این مدتی که تو منطقه بود، بهش 6 هزار تومان داده بودند. همسایه طبقه پایین پدرشون زندان ...🌷
#شهید_سیدهادی_شمائی
🌷 اولین باری که از جبهه برگشت، نزدیکای عید بود. برای این مدتی که تو منطقه بود، بهش 6 هزار تومان داده بودند. همسایه طبقه پایین پدرشون زندان ...🌷
#شهید_سیدهادی_شمائی
#یادی_از_شهدا
آخرین دیدار
🌷🌷🌷 آن روز صبح سفر، صبحانه را چیدم ولی علی رضا لب به چیزی نزد. قرآن خواندنش را تمام کرد و رفت سراغ رسول. دیدم صورت رسول را بوسه باران میکند. حیران نگاهش کردم. روزهای گذشته این چنین با رسول خداحافظی نمیکرد.
جلوی در ایستادم. آماده رفتن شد. روبرویم ایستاد. زل زد تو چشمهایم و گفت: «دیشب خوابی دیدم...» حرفش را برید. سکوت بینمان دیوار کشید. دیواری که به سختی فرو میریخت. افتادم به التماس که بقیه حرفش را بگوید. اصرارم فایده نداشت.
قبل از رفتن نگاه کوتاهی به زندگی سادهمان انداخت. لحظه ای همان طور ماند و بعد تند خانه را ترک کرد. هنوز یادم هست. شنبه سیزدهم دی ماه سال 1365 بود. همان روز ساعت 3 بعدازظهر دوستانش به خانه مان آمدند و خبر پرواز علی رضا را دادند و من تا می توانستم فریاد زدم و اشک ریختم.🌷🌷🌷
راوی: همسر #شهید_علیرضا_عاصمی
آخرین دیدار
🌷🌷🌷 آن روز صبح سفر، صبحانه را چیدم ولی علی رضا لب به چیزی نزد. قرآن خواندنش را تمام کرد و رفت سراغ رسول. دیدم صورت رسول را بوسه باران میکند. حیران نگاهش کردم. روزهای گذشته این چنین با رسول خداحافظی نمیکرد.
جلوی در ایستادم. آماده رفتن شد. روبرویم ایستاد. زل زد تو چشمهایم و گفت: «دیشب خوابی دیدم...» حرفش را برید. سکوت بینمان دیوار کشید. دیواری که به سختی فرو میریخت. افتادم به التماس که بقیه حرفش را بگوید. اصرارم فایده نداشت.
قبل از رفتن نگاه کوتاهی به زندگی سادهمان انداخت. لحظه ای همان طور ماند و بعد تند خانه را ترک کرد. هنوز یادم هست. شنبه سیزدهم دی ماه سال 1365 بود. همان روز ساعت 3 بعدازظهر دوستانش به خانه مان آمدند و خبر پرواز علی رضا را دادند و من تا می توانستم فریاد زدم و اشک ریختم.🌷🌷🌷
راوی: همسر #شهید_علیرضا_عاصمی
#یادی_از_شهدا
بیمعرفتها رفتند!
🌷🌷🌷 ظهر عملیات مطلع الفجر پائین مقر یک رودخانه کوچکی داشت. یوسف آمده بود و داشت دست و صورت خودش را آب می زد.
رفتم کنارش و از احوالش جویا شدم. گفتم: «یوسف چه خبر؟»
جواب داد: «بیمعرفتها رفتن»
متعجب پرسیدم: کیا رفتن؟ گفت: «بیمعرفتها رفتن»
سؤال کردم: «یوسف! کی؟ چی داری می گی؟»
گفت: کاظم سرخ پر، محسن (برادرش)، حسن عشقیان، اسماعیل (یاسینی) و چندین نفر دیگر را اسم برد.
من فکر کردم رفتن پشت خط. گفتم: چرا رفتن؟ کجا رفتن؟ عملیات هنوز تموم نشده.
گفت: «رفتن پیش معشوقشون» با این که داداشش شهید شده بود ولی خم به ابرو نیاورد. واقعاً درس آموز بود.🌷🌷🌷
#شهید_یوسف_سجودی
بیمعرفتها رفتند!
🌷🌷🌷 ظهر عملیات مطلع الفجر پائین مقر یک رودخانه کوچکی داشت. یوسف آمده بود و داشت دست و صورت خودش را آب می زد.
رفتم کنارش و از احوالش جویا شدم. گفتم: «یوسف چه خبر؟»
جواب داد: «بیمعرفتها رفتن»
متعجب پرسیدم: کیا رفتن؟ گفت: «بیمعرفتها رفتن»
سؤال کردم: «یوسف! کی؟ چی داری می گی؟»
گفت: کاظم سرخ پر، محسن (برادرش)، حسن عشقیان، اسماعیل (یاسینی) و چندین نفر دیگر را اسم برد.
من فکر کردم رفتن پشت خط. گفتم: چرا رفتن؟ کجا رفتن؟ عملیات هنوز تموم نشده.
گفت: «رفتن پیش معشوقشون» با این که داداشش شهید شده بود ولی خم به ابرو نیاورد. واقعاً درس آموز بود.🌷🌷🌷
#شهید_یوسف_سجودی
#یادی_از_شهدا
هر چقدر بگوییم غواص، بگوییم اروند
باز هم کم است...
برای دانستن از اروند فقط باید
#غواص باشی
دستت بسته باشد...
شب باشد و اروند بی تاب...
هر چقدر بگوییم غواص، بگوییم اروند
باز هم کم است...
برای دانستن از اروند فقط باید
#غواص باشی
دستت بسته باشد...
شب باشد و اروند بی تاب...
#یادی_از_شهدا
همرزم شهید حاج حسین خرازی:
🌷🌷🌷 برای سرکشی به قسمت انبار رفته بود.
رئیس انبار که او را نمیشناخت، مورد خطاب قرار داده بودش، که با ایستادن و نگاه کردن کاری از پیش نمی رود.
او هم دست به کار شده بود و حسابی کمک کرده بود.
بعد از ظهر رئیس انبار از اطرافیان او پرسیده بود که سرباز کدام دسته است تا با فرمانده اش صحبت کند و او را به انبار منتقل کند.
و او حاج حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین (ع) بود...🌷🌷🌷
#شهید_حسین_خرازی
همرزم شهید حاج حسین خرازی:
🌷🌷🌷 برای سرکشی به قسمت انبار رفته بود.
رئیس انبار که او را نمیشناخت، مورد خطاب قرار داده بودش، که با ایستادن و نگاه کردن کاری از پیش نمی رود.
او هم دست به کار شده بود و حسابی کمک کرده بود.
بعد از ظهر رئیس انبار از اطرافیان او پرسیده بود که سرباز کدام دسته است تا با فرمانده اش صحبت کند و او را به انبار منتقل کند.
و او حاج حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین (ع) بود...🌷🌷🌷
#شهید_حسین_خرازی
#یادی_از_شهدا
🌷 شهید میثمی: توان ما به اندازهی امکاناتِ در دستِ ما نیست، توان ما به اندازهی اتّصال ما با خداست...🌷
#شهید_عبدالله_میثمی
🌷 شهید میثمی: توان ما به اندازهی امکاناتِ در دستِ ما نیست، توان ما به اندازهی اتّصال ما با خداست...🌷
#شهید_عبدالله_میثمی