Shokrkhah - INTERVIEW IRAN.PDF
381.2 KB
#رخنما #روزنامهنگاری #تاریخ
🔸با اقیانوسی از اطلاعات بشر هنوز تشنه دانستن است
▫️#یونس_شکرخواه در گفتوگو با گروه آیینه
▫️گفتوگو: #محمد_آقازاده
▫️روزنامه ایران ٢۵ تیر ١٣٧٩
🔹فایل پیوست را دانلود کنید
🔸با اقیانوسی از اطلاعات بشر هنوز تشنه دانستن است
▫️#یونس_شکرخواه در گفتوگو با گروه آیینه
▫️گفتوگو: #محمد_آقازاده
▫️روزنامه ایران ٢۵ تیر ١٣٧٩
🔹فایل پیوست را دانلود کنید
🔸 روایت ذهن غمزده
▫️#محمد_آقازاده
ساعت ۱۸:۱۵ دقیقه غروب پنجشنبه با فرزام پروا متخصص اعصاب و روان و روان پزشک قرار تلفنی دارم، از او چه میخواهم، لابد میل به زندگی و برگشت به عادتهای زندگی روزمره، میدانم و میداند فقدان برادر مرا با پرسشهای سهمگین روبرو کرده و جواب آنها را از او میخواهم، آیا جوابی هست، میخواهم نقش بیماری را بازی کنم که در فقدان یک سوگواری و در تنهایی چطور با اندوهاش کنار بیاید، میخواهم زندگی کنم، ولی این خواست را خودخواهانه مییابم، آیا من یک خودخواهم، فرزام میگوید نه، چراییاش را هم میگوید. اما پروا در قامت دوست روبرو میشود، با لحن حزنزده تسلیت میگوید، کمک میکند حرف بزنم، میگوید آنچه ترا به روشنایی زندگی باز خواهد گرداند چشمی است که بر سطور کتاب میدود و دستی که بر کیبورد تلفن همراه میلغزد تا کلمات تبدیل به جمله و جملهها را به پاراگراف و پارگرافها را مبدل به یک متن کند، او از معجزه زمان میگوید.
پروا دوستم به گونه زیر پوستی آرامم میکند، او پیشتر از آنکه متخصص باشد نویسنده و مترجم است، در حافظه جمعی و ادبیات دنبال آن نخ نامریی میگردد که روح جمعی ما را شکل داده است، او در ذهن مردگانی که خلاق بود معنای زندگی را می یابد، لاکان را خوب میشناسد و اهل تحقیق و آموزش است، اما برای من چیست، یک دوست که با چینش کلماتاش که به سادگی در ذهنم تهنشین میشوند تا غم یک فقدان را تبدیل به زندگی کند، بزودی در مورد کتابهایش مینویسم، هر چند قبلا هم نوشتم، بعد از پایان یک مکالمه که آینهوار مرا به تماشای خودم وا داشت کتاب خاطرات سوگواری رولان بارت را میخوانم و مثل او میخواهم تا با کلمات و جملهها داداش شاهپور را برای خودم ماندگار کنم، بارت جایی نوشته است قلبم از غمی هولناک آکنده است و سیل اشکهایم جاری است، اشکهایی که کاش برای من کلمه بشوند و جمله و در نهایت روایتگر ذهنی غمزده از برادری که برای بیخانمانها و بچهیتیمها میزیست.
@aghazadehmohammad
▫️#محمد_آقازاده
ساعت ۱۸:۱۵ دقیقه غروب پنجشنبه با فرزام پروا متخصص اعصاب و روان و روان پزشک قرار تلفنی دارم، از او چه میخواهم، لابد میل به زندگی و برگشت به عادتهای زندگی روزمره، میدانم و میداند فقدان برادر مرا با پرسشهای سهمگین روبرو کرده و جواب آنها را از او میخواهم، آیا جوابی هست، میخواهم نقش بیماری را بازی کنم که در فقدان یک سوگواری و در تنهایی چطور با اندوهاش کنار بیاید، میخواهم زندگی کنم، ولی این خواست را خودخواهانه مییابم، آیا من یک خودخواهم، فرزام میگوید نه، چراییاش را هم میگوید. اما پروا در قامت دوست روبرو میشود، با لحن حزنزده تسلیت میگوید، کمک میکند حرف بزنم، میگوید آنچه ترا به روشنایی زندگی باز خواهد گرداند چشمی است که بر سطور کتاب میدود و دستی که بر کیبورد تلفن همراه میلغزد تا کلمات تبدیل به جمله و جملهها را به پاراگراف و پارگرافها را مبدل به یک متن کند، او از معجزه زمان میگوید.
پروا دوستم به گونه زیر پوستی آرامم میکند، او پیشتر از آنکه متخصص باشد نویسنده و مترجم است، در حافظه جمعی و ادبیات دنبال آن نخ نامریی میگردد که روح جمعی ما را شکل داده است، او در ذهن مردگانی که خلاق بود معنای زندگی را می یابد، لاکان را خوب میشناسد و اهل تحقیق و آموزش است، اما برای من چیست، یک دوست که با چینش کلماتاش که به سادگی در ذهنم تهنشین میشوند تا غم یک فقدان را تبدیل به زندگی کند، بزودی در مورد کتابهایش مینویسم، هر چند قبلا هم نوشتم، بعد از پایان یک مکالمه که آینهوار مرا به تماشای خودم وا داشت کتاب خاطرات سوگواری رولان بارت را میخوانم و مثل او میخواهم تا با کلمات و جملهها داداش شاهپور را برای خودم ماندگار کنم، بارت جایی نوشته است قلبم از غمی هولناک آکنده است و سیل اشکهایم جاری است، اشکهایی که کاش برای من کلمه بشوند و جمله و در نهایت روایتگر ذهنی غمزده از برادری که برای بیخانمانها و بچهیتیمها میزیست.
@aghazadehmohammad
#دوستان🔸کیهانیهای دهه ۶٠
ازسمت چپ: #یونس_شکرخواه، #مرتضی_کریمیان، #فریدون_صدیقی، #منصور_سعدی، #سیدغلامرضا_موسوی، #علی_دامغانیان، #مرتضی_شیرازی، #محمود_مختاریان، #مرتضی_شادمانی، #محمد_آقازاده، #امیدعلی_دامغانیان (پسر علی دامغانیان)، #مسعود_شهامیپور، #مهرداد_احمدیشیخانی، #مرتضی_تفرشی (روزنامهنگار)
ازسمت چپ: #یونس_شکرخواه، #مرتضی_کریمیان، #فریدون_صدیقی، #منصور_سعدی، #سیدغلامرضا_موسوی، #علی_دامغانیان، #مرتضی_شیرازی، #محمود_مختاریان، #مرتضی_شادمانی، #محمد_آقازاده، #امیدعلی_دامغانیان (پسر علی دامغانیان)، #مسعود_شهامیپور، #مهرداد_احمدیشیخانی، #مرتضی_تفرشی (روزنامهنگار)
🔸چای ....گپ ....زندگی
▫️یادداشتی خواندنی از #محمد_آقازاده
...میفهمی رفیق، من نه زندهام و نه مرده!
این یک نوشته تخیلی و داستانوار است و ربطی به واقعیت ندارد، ولی کدام تخیل است که خود واقعیت نباشد و حتی برتر از آن...
هیچ حرفی برای گفتن ندارم، مینویسم که یادم بروم که ذهنم خالی است، کلمات مثل ماهی میلغزند از پسلهها بیرون و میشوند کلمات، گیر افتادهام در برهوت، واقعیت خاموش شده است و دیگر سفارش نوشتن نمیدهد، اصلا مگر وجود دارد، شاید خودکشی، برای مردن باید زنده باشی، برای زنده ماندن باید احتمال مردن باشد، میفهمی رفیق، من نه زندهام و نه مرده، هیچ چیز نیستم.
میخندی، مسخره میکنی، همیشه میگفتی اسیر خودت شدهای، مدام خواندن، همیشه در پسله قایم شدن، دل به هیچکس نباختن، دل هیچکس را تصاحب نکردن، افتادن در یک روستای متروک، از آینه فرار کردن، مدام در خود فرو رفتن، مدام زندگی و مرگ را تحلیل کردن، حسشان نکردن، دست دراز نمیکنی که لمسشان کنی، نه عشق و نه نفرت، نه چیزی داشتن و نه چیزی خواستن..
مثل گربه شدهام، راست میگویی، در ویرانهها، در سطل زبالهها، در هرجا باشد به دنبال لقمه نانی میگردم، نه این که نداشته باشم، دارم، اون پدر نسناس کرور کرور پول برایم گذاشت، شکر خدا دست بهشان نزدم، مادر عاشق پدر بود و پدر از او نفرت داشت، مادر حتی از شلاقهایش لذت میبرد و پدر از گریههایش نفرت داشت، نه او میتوانست از تازیانه بگریزد و نه او میتوانست از گریههای مادر فرار کند...
من دارم از بوی گند منفجر میشوم، خوشحال باش مرا ندیدی، دارم میروم وسط کوه، در میان برفهای یخزده بخوابم، شاید گرگهای گرسنه را سیر کنم، کاش بوی گندم فراریشان ندهند، چرا به تو توضیح میدهم، حتی نه ترا دوست دارم و نه متنفرم، وقتی مادر پدر را کشت و خودش را، به خاطر سیلی که به دستور پدر به من زد، تصمیم گرفتم عشق و نفرت را در خودم بکشم و تنها تو ماندی، دخترهای رویاهایم، تو که گرگها لت و پارت کردند، تو هم به خاطر بیاعتنایی من خود را در برفها گم کردی، قسمت گرگهای گرسنه شدی و من هم قسمت گرگها میشوم، راستی نمیخواهم ریسک کنم خودم را میشورم، خوب میشورم، روی گرگها نباید شرط ببندم. کاش آن دنیایی نباشد، از جهنم نمیترسم، از بهشت هم بیزار نیستم، تنها میترسم ترا ببینم، تا بفهمم هنوز برایم عشق مهم است و بعد از پدر متنفر شوم و از مادر، خدافظ رفیق، نمیدانی چرا تو را رفیق صدا میکنم، میگویم، باشد اعتراف میکنم ببین دختر... عشق تو زندگی را برای من حرام کرد و نگذاشت ذهن برهوت شود، با توست که مینویسم، حتی وقتی حرفی برای گفتن ندارم، کلمات مرا مینویسند، تو مرا مینویسی...!
@ahazadehmohammmad
▫️یادداشتی خواندنی از #محمد_آقازاده
...میفهمی رفیق، من نه زندهام و نه مرده!
این یک نوشته تخیلی و داستانوار است و ربطی به واقعیت ندارد، ولی کدام تخیل است که خود واقعیت نباشد و حتی برتر از آن...
هیچ حرفی برای گفتن ندارم، مینویسم که یادم بروم که ذهنم خالی است، کلمات مثل ماهی میلغزند از پسلهها بیرون و میشوند کلمات، گیر افتادهام در برهوت، واقعیت خاموش شده است و دیگر سفارش نوشتن نمیدهد، اصلا مگر وجود دارد، شاید خودکشی، برای مردن باید زنده باشی، برای زنده ماندن باید احتمال مردن باشد، میفهمی رفیق، من نه زندهام و نه مرده، هیچ چیز نیستم.
میخندی، مسخره میکنی، همیشه میگفتی اسیر خودت شدهای، مدام خواندن، همیشه در پسله قایم شدن، دل به هیچکس نباختن، دل هیچکس را تصاحب نکردن، افتادن در یک روستای متروک، از آینه فرار کردن، مدام در خود فرو رفتن، مدام زندگی و مرگ را تحلیل کردن، حسشان نکردن، دست دراز نمیکنی که لمسشان کنی، نه عشق و نه نفرت، نه چیزی داشتن و نه چیزی خواستن..
مثل گربه شدهام، راست میگویی، در ویرانهها، در سطل زبالهها، در هرجا باشد به دنبال لقمه نانی میگردم، نه این که نداشته باشم، دارم، اون پدر نسناس کرور کرور پول برایم گذاشت، شکر خدا دست بهشان نزدم، مادر عاشق پدر بود و پدر از او نفرت داشت، مادر حتی از شلاقهایش لذت میبرد و پدر از گریههایش نفرت داشت، نه او میتوانست از تازیانه بگریزد و نه او میتوانست از گریههای مادر فرار کند...
من دارم از بوی گند منفجر میشوم، خوشحال باش مرا ندیدی، دارم میروم وسط کوه، در میان برفهای یخزده بخوابم، شاید گرگهای گرسنه را سیر کنم، کاش بوی گندم فراریشان ندهند، چرا به تو توضیح میدهم، حتی نه ترا دوست دارم و نه متنفرم، وقتی مادر پدر را کشت و خودش را، به خاطر سیلی که به دستور پدر به من زد، تصمیم گرفتم عشق و نفرت را در خودم بکشم و تنها تو ماندی، دخترهای رویاهایم، تو که گرگها لت و پارت کردند، تو هم به خاطر بیاعتنایی من خود را در برفها گم کردی، قسمت گرگهای گرسنه شدی و من هم قسمت گرگها میشوم، راستی نمیخواهم ریسک کنم خودم را میشورم، خوب میشورم، روی گرگها نباید شرط ببندم. کاش آن دنیایی نباشد، از جهنم نمیترسم، از بهشت هم بیزار نیستم، تنها میترسم ترا ببینم، تا بفهمم هنوز برایم عشق مهم است و بعد از پدر متنفر شوم و از مادر، خدافظ رفیق، نمیدانی چرا تو را رفیق صدا میکنم، میگویم، باشد اعتراف میکنم ببین دختر... عشق تو زندگی را برای من حرام کرد و نگذاشت ذهن برهوت شود، با توست که مینویسم، حتی وقتی حرفی برای گفتن ندارم، کلمات مرا مینویسند، تو مرا مینویسی...!
@ahazadehmohammmad