#شعر🔸گوهر
موج را از سینهٔ دریا گسستن میتوان
بحر بیپایان به جوی خویش بستن میتوان
از نوائی میتوان یک شهر دل در خون نشاند
یک چمن گل از نسیمی سینه خستن میتوان
میتوان جبریل را گنجشک دست آموز کرد
شهپرش با موی آتش دیده بستن میتوان
ای سکندر سلطنت نازکتر از جام جم است
یک جهان آئینه از سنگی شکستن میتوان
گر بهخود محکم شوی سیل بلا انگیز چیست
مثل گوهر در دل دریا نشستن میتوان
من فقیرم بینیازم مشربم این است و بس
مومیائی خواستن نتوان، شکستن میتوان
#اقبال_لاهوری
موج را از سینهٔ دریا گسستن میتوان
بحر بیپایان به جوی خویش بستن میتوان
از نوائی میتوان یک شهر دل در خون نشاند
یک چمن گل از نسیمی سینه خستن میتوان
میتوان جبریل را گنجشک دست آموز کرد
شهپرش با موی آتش دیده بستن میتوان
ای سکندر سلطنت نازکتر از جام جم است
یک جهان آئینه از سنگی شکستن میتوان
گر بهخود محکم شوی سیل بلا انگیز چیست
مثل گوهر در دل دریا نشستن میتوان
من فقیرم بینیازم مشربم این است و بس
مومیائی خواستن نتوان، شکستن میتوان
#اقبال_لاهوری
#شعر🔸 از همین خاک
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است
عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شیشهٔ ماه ز طاق فلک انداختن است
سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است
به یکی داد جهان بردن و جان باختن است
حکمت و فلسفه را همت مردی باید
تیغ اندیشه بروی دو جهان آختن است
مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست
از همین خاک جهان دگری ساختن است
#اقبال_لاهوری - زبور عجم
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است
عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شیشهٔ ماه ز طاق فلک انداختن است
سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است
به یکی داد جهان بردن و جان باختن است
حکمت و فلسفه را همت مردی باید
تیغ اندیشه بروی دو جهان آختن است
مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست
از همین خاک جهان دگری ساختن است
#اقبال_لاهوری - زبور عجم
#شعر🔸شناسائی نیست
گرچه شاهین خرد بر سر پروازی هست
اندرین بادیه پنهان قدراندازی هست
آنچه از کار فروبسته گره بگشاید
هست و در حوصلهٔ زمزمه پروازی هست
تاب گفتار اگر هست شناسائی نیست
وای آن بنده که در سینه او رازی هست
گرچه صد گونه بهصد سوز مرا سوختهاند
ای خوشا لذت آن سوز که همسازی هست
مرده خاکیم و سزاوار دل زنده شدیم
این دل زنده و ما، کار خداسازی هست
شعلهٔ سینهٔ من خانهفروز است ولی
شعلهئی هست که هم خانهبراندازی هست
تکیه بر عقل جهانبین فلاطون نکنم
در کنارم دلکی شوخ و نظر بازی هست
▫️#اقبال_لاهوری
گرچه شاهین خرد بر سر پروازی هست
اندرین بادیه پنهان قدراندازی هست
آنچه از کار فروبسته گره بگشاید
هست و در حوصلهٔ زمزمه پروازی هست
تاب گفتار اگر هست شناسائی نیست
وای آن بنده که در سینه او رازی هست
گرچه صد گونه بهصد سوز مرا سوختهاند
ای خوشا لذت آن سوز که همسازی هست
مرده خاکیم و سزاوار دل زنده شدیم
این دل زنده و ما، کار خداسازی هست
شعلهٔ سینهٔ من خانهفروز است ولی
شعلهئی هست که هم خانهبراندازی هست
تکیه بر عقل جهانبین فلاطون نکنم
در کنارم دلکی شوخ و نظر بازی هست
▫️#اقبال_لاهوری
#شعر🔸گاهی
میشود پردهٔ چشمم پر کاهی گاهی
دیدهام هر دو جهان را به نگاهی گاهی
وادی عشق بسی دور و درازست ولی
طی شود جادهٔ صدساله به آهی گاهی
در طلب کوش و مده دامن امید ز دست
دولتی هست که یابی سر راهی گاهی
#اقبال_لاهوری
میشود پردهٔ چشمم پر کاهی گاهی
دیدهام هر دو جهان را به نگاهی گاهی
وادی عشق بسی دور و درازست ولی
طی شود جادهٔ صدساله به آهی گاهی
در طلب کوش و مده دامن امید ز دست
دولتی هست که یابی سر راهی گاهی
#اقبال_لاهوری
#شعر🔸تو به این گمان که...
من اگرچه تیره خاکم دلکیست برگ و سازم
به نظارهٔ جمالی چو ستاره دیده بازم
بههوای زخمه تو همه نالهٔ خموشم
تو بهاین گمان که شاید ز نوا فتاده سازم
به ضمیرم آنچنان کن که ز شعلهٔ نوائی
دل خاکیان فروزم دل نوریان گدازم
تب و تاب فطرت ما ز نیازمندی ما
تو خدای بینیازی نرسی بهسوز و سازم
به کسی عیان نکردم ز کسی نهان نکردم
غزل آنچنان سرودم که برون فتاد رازم
#اقبال_لاهوری
من اگرچه تیره خاکم دلکیست برگ و سازم
به نظارهٔ جمالی چو ستاره دیده بازم
بههوای زخمه تو همه نالهٔ خموشم
تو بهاین گمان که شاید ز نوا فتاده سازم
به ضمیرم آنچنان کن که ز شعلهٔ نوائی
دل خاکیان فروزم دل نوریان گدازم
تب و تاب فطرت ما ز نیازمندی ما
تو خدای بینیازی نرسی بهسوز و سازم
به کسی عیان نکردم ز کسی نهان نکردم
غزل آنچنان سرودم که برون فتاد رازم
#اقبال_لاهوری
#شعر 🔸 پایان ندارم
هوای خانه و منزل ندارم
سر راهم غریب هر دیارم
سحر می گفت خاکستر صبا را
"فسرد از باد این صحرا شرارم
گذر نرمک ، پریشانم مگردان
ز سوز کاروانی یادگارم"
ز چشمم اشک چون شبنم فرو ریخت
که من هم خاکم و در رهگذارم
بهگوش من رسید از دل سرودی
که جوی روزگار از چشمه سارم
ازل تاب و تب پیشنیهٔ من
ابد از ذوق و شوق انتظارم
میندیش از کف خاکی میندیش
بهجان تو که من پایان ندارم
#اقبال_لاهوری
هوای خانه و منزل ندارم
سر راهم غریب هر دیارم
سحر می گفت خاکستر صبا را
"فسرد از باد این صحرا شرارم
گذر نرمک ، پریشانم مگردان
ز سوز کاروانی یادگارم"
ز چشمم اشک چون شبنم فرو ریخت
که من هم خاکم و در رهگذارم
بهگوش من رسید از دل سرودی
که جوی روزگار از چشمه سارم
ازل تاب و تب پیشنیهٔ من
ابد از ذوق و شوق انتظارم
میندیش از کف خاکی میندیش
بهجان تو که من پایان ندارم
#اقبال_لاهوری
#شعر🔸که نفس نفس شمارد
بهجهان دردمندان تو بگو چه کار داری
تب و تاب ما شناسی دل بیقرار داری
چه خبر ترا ز اشکی که فرو چکد ز چشمی
تو بهبرگ گل ز شبنم در شاهوار داری
چه بگویمت ز جانی که نفس نفس شمارد
دم مستعار داری غم روزگار داری
#اقبال_لاهوری
بهجهان دردمندان تو بگو چه کار داری
تب و تاب ما شناسی دل بیقرار داری
چه خبر ترا ز اشکی که فرو چکد ز چشمی
تو بهبرگ گل ز شبنم در شاهوار داری
چه بگویمت ز جانی که نفس نفس شمارد
دم مستعار داری غم روزگار داری
#اقبال_لاهوری
#شعر🔸 سفال تلخی
این دل که مرا دادی لبریز یقین بادا
این جام جهان بینم روشنتر ازین بادا
تلخی که فرو ریزد گردون به سفال من
در کام کهن رندی آنهم شکرین بادا
▫️#اقبال_لاهوری
این دل که مرا دادی لبریز یقین بادا
این جام جهان بینم روشنتر ازین بادا
تلخی که فرو ریزد گردون به سفال من
در کام کهن رندی آنهم شکرین بادا
▫️#اقبال_لاهوری
#شعر🔸 نگهآلود
خرد از ذوق نگه گرم تماشا بود است
این که جوینده و یابندهٔ هر موجود است
جلوهٔ پاک طلب از مه و خورشید گذر
زانکه هر جلوه درین دیر نگهآلود است
▫️#اقبال_لاهوری
@younesshokrkhah
خرد از ذوق نگه گرم تماشا بود است
این که جوینده و یابندهٔ هر موجود است
جلوهٔ پاک طلب از مه و خورشید گذر
زانکه هر جلوه درین دیر نگهآلود است
▫️#اقبال_لاهوری
@younesshokrkhah
#شعر🔸 هنگامه افرنگ
کشیدی بادهها در صحبت بیگانه پی در پی
بهنور دیگران افروختی پیمانه پی در پی
ز دست ساقی خاور دو جام ارغوان در کش
که از خاک تو خیزد نالهٔ مستانه پی در پی
دلی کو از تب و تاب تمنا آشنا گردد
زند بر شعله خود را صورت پروانه پی در پی
ز اشک صبحگاهی زندگی را برگ و ساز آور
شود کشت تو ویران تا نریزی دانه پی در پی
بگردان جام و از هنگامه افرنگ کمتر گوی
هزاران کاروان بگذشت ازین ویرانه پی در پی
▫️#اقبال_لاهوری
@younesshokrkhah
کشیدی بادهها در صحبت بیگانه پی در پی
بهنور دیگران افروختی پیمانه پی در پی
ز دست ساقی خاور دو جام ارغوان در کش
که از خاک تو خیزد نالهٔ مستانه پی در پی
دلی کو از تب و تاب تمنا آشنا گردد
زند بر شعله خود را صورت پروانه پی در پی
ز اشک صبحگاهی زندگی را برگ و ساز آور
شود کشت تو ویران تا نریزی دانه پی در پی
بگردان جام و از هنگامه افرنگ کمتر گوی
هزاران کاروان بگذشت ازین ویرانه پی در پی
▫️#اقبال_لاهوری
@younesshokrkhah