عرصههای ارتباطی
#تاریخ🔸 بهمن ۶۴؛ یک عکس از آبادان ▫️خاطرهای از دکتر #حبیب_احمدزاده، نویسنده و سینماگر @younesshokrkhah
فقط داستان یک عکس با کمی لرزش دست از جنگ
این عکس را من گرفتم از لحظه انفجار اطاقک یک آسانسور که دیدگاه دوم ما در تمام #جنگ شده بود، آن لحظه بود که دیگر مسجل شد لو رفته، دقیقا در حدود بهمن ماه سال شصت و چهار، انفجار یک گلوله تانک درست وسط پنجرهاش در بالای دستگاه کت کراکر در پالایشگاه #آبادان و من که زیر دستگاه ایستاده و از این لحظه اصابت با صدای مهیب و لرزش اجباری ناشی از موج در دستانم کنار امده و با دوربین یاشیکای شخصی تصویر میگرفتم و سنگ خوردههای آجر و شیشه که دور و برم میریختند و منی که با کمی فاصله احتیاطی سعی میکردم در مابین خط شلیک تانک تی شصت و دو دشمن و اطاقک دیدگاه قرار نگیرم.
حال اگر بدانید که لحظه اصابت گلولههای تانک به این اطاقک و انفجارهای مهیب آن، یک انسان با تمام گوشت و پوستش درون این اطاق وجود داشته چه حسی به شما دست خواهد داد؟ ترس؟ کنجکاوی؟ خوشحالی که خود درون این اطاقک نبودهاید.
چند دقیقه قبلتر رزمنده جوانی از #کرمان به بالای دیدگاه رفته بود به نام #زندی، تا آن دست رودخانه را بهدلیلی شناسایی کند، که گلوله اول دشمن از پنجره وارد و دقیقا از کنار صورت او گذشته و از بغل به موتور بزرگ اسانسور برخورد کرده با زاویه نود درجه به سمت سقف کج و از دریچه کوچک بالای سر که هزاران بار دیده بودیمش و تنها اطاقک را از باران محافظت میکرد خارج و در همان جا منفجر شده بود وقتی سیصد و خوردهای پله را غلام و امیر دویده تا خود را به بالا برسانند، زندی با کمی موج گرفتگی درحال خروج از اطاقک بود، با آنکه خورده اجرها و سوت گوش تنش و شنواییش را ازرده بود و کاملا ولی با استانداردهای ان زمان جنگ کاملا سالم محسوب میشد. وقتی رسیدم امیر و غلام او را پایین اورده و زندی به جای بیمارستان، دوباره به خط #فاو برگشته بود.
سالها گذشت تا هفته قبل که در راه رفتن به #بلوچستان پنجشنبه غروب از کرمان گذر کردیم، با آقا مکی به سر مزار #حاج_قاسم هم رفتیم و فردا صبح در راه از راننده کرمانی سراغ زندی را گرفتم. گفت میشناسمش در همان عملیات فاو #شهید شد با افسوس گفتم عجب ولی نکته دیگرش بیشتر ناراحتم کرد گفت فرمانده گردان ادوات و خمپارهانداز #لشکر_ثارالله بود میگفتند خانمش وسط همان عملیات بهش پیغام داده که خودت را برسان دخترمان مریضه، وسط عملیات نتونسته نیروهاش را ول کنه بره و دختر فوت کرده بوده، بعد یک ماه وسط همان عملیات هم خودش شهید شده. نگاه اقا مکی کردم، سری تکان داد همین که یعنی چهها گذشته تا این مملکت مونده، و از بیابانهای پایین دست کرمان که میگذشتیم غرق در فکر داستان و خاطرهای بودم عجیب که این رادمرد، نادیده برایم رقم زده بود.
این عکس را من گرفتم از لحظه انفجار اطاقک یک آسانسور که دیدگاه دوم ما در تمام #جنگ شده بود، آن لحظه بود که دیگر مسجل شد لو رفته، دقیقا در حدود بهمن ماه سال شصت و چهار، انفجار یک گلوله تانک درست وسط پنجرهاش در بالای دستگاه کت کراکر در پالایشگاه #آبادان و من که زیر دستگاه ایستاده و از این لحظه اصابت با صدای مهیب و لرزش اجباری ناشی از موج در دستانم کنار امده و با دوربین یاشیکای شخصی تصویر میگرفتم و سنگ خوردههای آجر و شیشه که دور و برم میریختند و منی که با کمی فاصله احتیاطی سعی میکردم در مابین خط شلیک تانک تی شصت و دو دشمن و اطاقک دیدگاه قرار نگیرم.
حال اگر بدانید که لحظه اصابت گلولههای تانک به این اطاقک و انفجارهای مهیب آن، یک انسان با تمام گوشت و پوستش درون این اطاق وجود داشته چه حسی به شما دست خواهد داد؟ ترس؟ کنجکاوی؟ خوشحالی که خود درون این اطاقک نبودهاید.
چند دقیقه قبلتر رزمنده جوانی از #کرمان به بالای دیدگاه رفته بود به نام #زندی، تا آن دست رودخانه را بهدلیلی شناسایی کند، که گلوله اول دشمن از پنجره وارد و دقیقا از کنار صورت او گذشته و از بغل به موتور بزرگ اسانسور برخورد کرده با زاویه نود درجه به سمت سقف کج و از دریچه کوچک بالای سر که هزاران بار دیده بودیمش و تنها اطاقک را از باران محافظت میکرد خارج و در همان جا منفجر شده بود وقتی سیصد و خوردهای پله را غلام و امیر دویده تا خود را به بالا برسانند، زندی با کمی موج گرفتگی درحال خروج از اطاقک بود، با آنکه خورده اجرها و سوت گوش تنش و شنواییش را ازرده بود و کاملا ولی با استانداردهای ان زمان جنگ کاملا سالم محسوب میشد. وقتی رسیدم امیر و غلام او را پایین اورده و زندی به جای بیمارستان، دوباره به خط #فاو برگشته بود.
سالها گذشت تا هفته قبل که در راه رفتن به #بلوچستان پنجشنبه غروب از کرمان گذر کردیم، با آقا مکی به سر مزار #حاج_قاسم هم رفتیم و فردا صبح در راه از راننده کرمانی سراغ زندی را گرفتم. گفت میشناسمش در همان عملیات فاو #شهید شد با افسوس گفتم عجب ولی نکته دیگرش بیشتر ناراحتم کرد گفت فرمانده گردان ادوات و خمپارهانداز #لشکر_ثارالله بود میگفتند خانمش وسط همان عملیات بهش پیغام داده که خودت را برسان دخترمان مریضه، وسط عملیات نتونسته نیروهاش را ول کنه بره و دختر فوت کرده بوده، بعد یک ماه وسط همان عملیات هم خودش شهید شده. نگاه اقا مکی کردم، سری تکان داد همین که یعنی چهها گذشته تا این مملکت مونده، و از بیابانهای پایین دست کرمان که میگذشتیم غرق در فکر داستان و خاطرهای بودم عجیب که این رادمرد، نادیده برایم رقم زده بود.