#شعر 🔸 بیهمزبان
هر دمی چون نی، از دل نالان شکوهها دارم
روی دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارم
هر نفس آهی است، کز دل خونین
لحظههای عمر بیسامان میرود سنگین
اشک خون آلودهام دامان میکند رنگین
به سکوت سرد زمان، به خزان زرد زمان
نه زمان را، درد کسی، نه کسی را درد زمان
بهار مردمیها دی شد
زمان مهربانی طی شد
آه از این دم سردیها خدایا
نه امیدی در دل من که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی که فروزد محفل من
نه همزبان دردآگاهی که نالهای خورد با آهی
داد از این بیدردیها خدایا
نه صفایی ز دمسازی
به جام می
که گرد غم ز دل شوید
که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
وای از این بیهمرازی خدایا
وه که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد، روزگار من به سر شد
چنگی عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد، یارا
دل نهم ز بیشکیبی
با فسون خود فریبی
چه فسون نا فرجامی
به امید بیانجامی
وای خدایا از این افسون سازی خدایا
#جواد_آذر
هر دمی چون نی، از دل نالان شکوهها دارم
روی دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارم
هر نفس آهی است، کز دل خونین
لحظههای عمر بیسامان میرود سنگین
اشک خون آلودهام دامان میکند رنگین
به سکوت سرد زمان، به خزان زرد زمان
نه زمان را، درد کسی، نه کسی را درد زمان
بهار مردمیها دی شد
زمان مهربانی طی شد
آه از این دم سردیها خدایا
نه امیدی در دل من که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی که فروزد محفل من
نه همزبان دردآگاهی که نالهای خورد با آهی
داد از این بیدردیها خدایا
نه صفایی ز دمسازی
به جام می
که گرد غم ز دل شوید
که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
وای از این بیهمرازی خدایا
وه که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد، روزگار من به سر شد
چنگی عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد، یارا
دل نهم ز بیشکیبی
با فسون خود فریبی
چه فسون نا فرجامی
به امید بیانجامی
وای خدایا از این افسون سازی خدایا
#جواد_آذر