#شعر🔸خالیست
جهان ز جنس اثرهای این و آن خالیست
به هرزه وهم مچینید کاین دکان خالیست
گرفته است حوادث جهان امکان را
ز عافیت چه زمین و چه آسمان خالیست
به رنگ چنبر دف در طلسم پیکر ما
به هرچه دست زنی منزل فغان خالیست
ز شکر تیغ تو یارب چسان برون آید
دهان زخم اسیریکه از زبان خالیست
اگرچه شوق تو لبریز حیرتم دارد
چو چشم آینه آغوش من همان خالیست
ترشحی به مزاجسحابفیض نماند
که آستینکریمان چو ناودان خالیست
به چشم زاهد خودبین چه توتیا و چه خاک
که از حقیقت بینش چو سرمهدان خالیست
کدام جلوه که نگذشت زین بساط غرور
تو هم بتاز که میدان امتحان خالیست
فریب منصب گوهر مخور که همچو حباب
هزار کیسه درین بحر بیکران خالیست
ز چاک دانهٔ خرما شد اینقدر معلوم
که از وفا دل سخت شکر لبان خالیست
گهر ز یأس، کمر برشکست، موج نبست
دلیکه پر شود از خود ز دشمنان خالیست
به جیب تست اگر خلوتی و انجمنیست
برون ز خویش کجا میروی جهان خالیست
به همزبانی آن چشم سرمهسا بیدل
چو میل سرمه، زبان من از بیان خالیست
#بیدل
جهان ز جنس اثرهای این و آن خالیست
به هرزه وهم مچینید کاین دکان خالیست
گرفته است حوادث جهان امکان را
ز عافیت چه زمین و چه آسمان خالیست
به رنگ چنبر دف در طلسم پیکر ما
به هرچه دست زنی منزل فغان خالیست
ز شکر تیغ تو یارب چسان برون آید
دهان زخم اسیریکه از زبان خالیست
اگرچه شوق تو لبریز حیرتم دارد
چو چشم آینه آغوش من همان خالیست
ترشحی به مزاجسحابفیض نماند
که آستینکریمان چو ناودان خالیست
به چشم زاهد خودبین چه توتیا و چه خاک
که از حقیقت بینش چو سرمهدان خالیست
کدام جلوه که نگذشت زین بساط غرور
تو هم بتاز که میدان امتحان خالیست
فریب منصب گوهر مخور که همچو حباب
هزار کیسه درین بحر بیکران خالیست
ز چاک دانهٔ خرما شد اینقدر معلوم
که از وفا دل سخت شکر لبان خالیست
گهر ز یأس، کمر برشکست، موج نبست
دلیکه پر شود از خود ز دشمنان خالیست
به جیب تست اگر خلوتی و انجمنیست
برون ز خویش کجا میروی جهان خالیست
به همزبانی آن چشم سرمهسا بیدل
چو میل سرمه، زبان من از بیان خالیست
#بیدل
#شعر🔸اینجا
صبح پیری اثر قطع امید است اینجا
تاروپود کفنت موی سفید است اینجا
ساز هستی قفس نغمهٔ خودداری نیست
رم برق نفسی چند نشید است اینجا
جلوه بیرنگی و نَظّاره تماشایی رنگ
چمنآراست قدیمی که جدید است اینجا
نقشی از پردهٔ درد است گشاد دو جهان
هر شکستیکه بود، فتح نوید است اینجا
غنچهٔ واشده مشکلکه دلی نگشاید
بستگی چون رود از قفل، کلید است اینجا
مرگ تسکین ندهد منتظر وصل تو را
پای تا سر زکفن چشم سفید است اینجا
تخمگل ریشهطراز رگسنبل نشود
هم در آنجاستسعید آنکه سعید است اینجا
مگذر از رنگکه آیینهٔ اقبال صفاست
دود بر چهرهٔ آتش شبعید است اینجا
جهد تعطیلصفت نقصکمال ذاتست
یا بگو یا بشنو گفتوشنید است اینجا
در جنون حسرت عیشدگر از بیخبریست
موی ژولیدههمان سایهٔ بید است اینجا
زین چمنهر رگگل دامنخونآلودی است
حیرتمکُشت ندانمکه شهید است اینجا
بوی یأًس از چمن جلوهٔ امکان پیداست
دگر ای بیدل غافل چه امید است اینجا
#بیدل
صبح پیری اثر قطع امید است اینجا
تاروپود کفنت موی سفید است اینجا
ساز هستی قفس نغمهٔ خودداری نیست
رم برق نفسی چند نشید است اینجا
جلوه بیرنگی و نَظّاره تماشایی رنگ
چمنآراست قدیمی که جدید است اینجا
نقشی از پردهٔ درد است گشاد دو جهان
هر شکستیکه بود، فتح نوید است اینجا
غنچهٔ واشده مشکلکه دلی نگشاید
بستگی چون رود از قفل، کلید است اینجا
مرگ تسکین ندهد منتظر وصل تو را
پای تا سر زکفن چشم سفید است اینجا
تخمگل ریشهطراز رگسنبل نشود
هم در آنجاستسعید آنکه سعید است اینجا
مگذر از رنگکه آیینهٔ اقبال صفاست
دود بر چهرهٔ آتش شبعید است اینجا
جهد تعطیلصفت نقصکمال ذاتست
یا بگو یا بشنو گفتوشنید است اینجا
در جنون حسرت عیشدگر از بیخبریست
موی ژولیدههمان سایهٔ بید است اینجا
زین چمنهر رگگل دامنخونآلودی است
حیرتمکُشت ندانمکه شهید است اینجا
بوی یأًس از چمن جلوهٔ امکان پیداست
دگر ای بیدل غافل چه امید است اینجا
#بیدل
#شعر🔸بهارستان
ای بهارستان اقبال، ای چمن سیما بیا
فصل سیر دلگذشت اکنون بهچشم مابیا
میکشد خمیازهٔ صبح، انتظار آفتاب
در خمار آباد مخموران قدحپیما بیا
بحر هرسو رو نهد امواجگرد راه اوست
هردو عالم در رکابت میدود تنها بیا
خلوت اندیشه حیرتخانهٔ دیدار تست
ایکلید دل در امید ما بگشا بیا
عرضتخصیص ازفضولیهای آدابوفاست
چون نگه در دیده یا چون روح دراعضا بیا
بیش ازاین نتوان حریف داغ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا
فرصت هستی ندارد دستگاه انتظار
مفت امروزیم پس ای وعده فردا بیا
رنگوبو جمع است در هرجا چمن دارد بهار
ما همه پیش توایم ای جملهما با ما بیا
وصلمشتاقان زاسباب دگر مستغنی است
احتیاج این استکای سامان استغنا بیا
کو مقامی کز شکوه معنیات لبریز نیست
غفلت است اینهاکه بیدلگویدت اینجا بیا
#بیدل
ای بهارستان اقبال، ای چمن سیما بیا
فصل سیر دلگذشت اکنون بهچشم مابیا
میکشد خمیازهٔ صبح، انتظار آفتاب
در خمار آباد مخموران قدحپیما بیا
بحر هرسو رو نهد امواجگرد راه اوست
هردو عالم در رکابت میدود تنها بیا
خلوت اندیشه حیرتخانهٔ دیدار تست
ایکلید دل در امید ما بگشا بیا
عرضتخصیص ازفضولیهای آدابوفاست
چون نگه در دیده یا چون روح دراعضا بیا
بیش ازاین نتوان حریف داغ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا
فرصت هستی ندارد دستگاه انتظار
مفت امروزیم پس ای وعده فردا بیا
رنگوبو جمع است در هرجا چمن دارد بهار
ما همه پیش توایم ای جملهما با ما بیا
وصلمشتاقان زاسباب دگر مستغنی است
احتیاج این استکای سامان استغنا بیا
کو مقامی کز شکوه معنیات لبریز نیست
غفلت است اینهاکه بیدلگویدت اینجا بیا
#بیدل