#امام_حسین_علیه_السلام
#مناجات_با_خدا
#مسمط
آمده در گذرش باز کسی آلوده
عاشقی، در به دری، مستحقی فرسوده
مرهانید مرا از در او بیهوده
کار من بوده گدائیش فقط تابوده
بی جهت نیست که شد خاطر من آسوده
چونکه هاتف سحرِ روز ازل فرموده:
بنشین بر سر این سفره اگر گمراهی
راه گم کرده بیا،بر در باب اللهی
دستمان از جگر نخل ثمر می چیند
پر پرواز بده، عشق که پر می چیند
نقشه های است که تقدیر سحر، می چیند
پای مان را علی از کوی و گذر می چیند
روزی سائل خود را دم در می چیند
نان و خرما به سر سفره، پدر می چیند
بنشین با پدر خاک،ندارد راهی
راه گم کرده بیا،بر درباب اللهی
منم و چشم وی و جام،بده دستم می
تا فراموش کنم غیر، به لب بستم می
با وجود تب شوقش نکند مستم می
کرده پاگیر شرابش، نه که پابستم می
تا که ساقی است علی پای تو پا هستم می
قابل التوبه خود اوست، مکن پستم می
نذر کن بر در این میکده سالی ماهی
راه گم کرده بیا،بر درباب اللهی
شب این طایفه بی دوست،مگر سر شدنی است
او جمیل است و نوشتند که اظهر شدنی است
مالک خاک درش مالک اشتر شدنی است
کاسهء پس زده اش بادهء کوثر شدنی است
چون که میزان بود عصیان تو کمتر شدنی است
چون صراط است، ورود تو به محشر، شدنی است
سعی کن با مدد شاه،نمانده راهی
راه گم کرده بیا،بر درباب اللهی
فکر کن محشر کبراست،علی هست و بتول
روضه برپا شده با رخصت چشمان رسول
می کند شور مصیبت کمی از عُرف،عدول
می کشد چند دقیقه، سپس این مرثیه طول
اشکها می کند از روزنهء چشم، حلول
تا شود روضهء برپا شده در عرش، قبول
ای که تا صبح قیامت پی ثاراللهی
راه گم کرده بیا،بر درباب اللهی
بعد آن روز که شد،روضهء محرابی، سر
عمرها می شود از غربت اربابی،سر
می شود محفل این جمع،به بی تابی،سر
می کند مادر تشنه به کفِ آبی ، سر
می رسد بعد به سرنیزه،زِ هَر بابی، سر
می شود وارد محشر تنی امّا، بی سر
می کِشند آه ملائک پی زهرا آهی
راه گم کرده بیا، بر باب اللهی
صحنه ای باز مجسم شده است از گودال
کاش می داد یکی بر تن ارباب، مجال
پشت هم نیزه پران بود که می زد بر خال
ضربه می خورد لبی تشنه و می رفت از حال
خنجری سر به هوا خورد به سر از دنبال
بعد شد بر سر انگشتر و کاکل جنجال
مادرش گفت چه از پیرهنش می خواهی
راه گم کرده بیا،بر درباب اللهی
#مناجات_با_خدا
#مسمط
آمده در گذرش باز کسی آلوده
عاشقی، در به دری، مستحقی فرسوده
مرهانید مرا از در او بیهوده
کار من بوده گدائیش فقط تابوده
بی جهت نیست که شد خاطر من آسوده
چونکه هاتف سحرِ روز ازل فرموده:
بنشین بر سر این سفره اگر گمراهی
راه گم کرده بیا،بر در باب اللهی
دستمان از جگر نخل ثمر می چیند
پر پرواز بده، عشق که پر می چیند
نقشه های است که تقدیر سحر، می چیند
پای مان را علی از کوی و گذر می چیند
روزی سائل خود را دم در می چیند
نان و خرما به سر سفره، پدر می چیند
بنشین با پدر خاک،ندارد راهی
راه گم کرده بیا،بر درباب اللهی
منم و چشم وی و جام،بده دستم می
تا فراموش کنم غیر، به لب بستم می
با وجود تب شوقش نکند مستم می
کرده پاگیر شرابش، نه که پابستم می
تا که ساقی است علی پای تو پا هستم می
قابل التوبه خود اوست، مکن پستم می
نذر کن بر در این میکده سالی ماهی
راه گم کرده بیا،بر درباب اللهی
شب این طایفه بی دوست،مگر سر شدنی است
او جمیل است و نوشتند که اظهر شدنی است
مالک خاک درش مالک اشتر شدنی است
کاسهء پس زده اش بادهء کوثر شدنی است
چون که میزان بود عصیان تو کمتر شدنی است
چون صراط است، ورود تو به محشر، شدنی است
سعی کن با مدد شاه،نمانده راهی
راه گم کرده بیا،بر درباب اللهی
فکر کن محشر کبراست،علی هست و بتول
روضه برپا شده با رخصت چشمان رسول
می کند شور مصیبت کمی از عُرف،عدول
می کشد چند دقیقه، سپس این مرثیه طول
اشکها می کند از روزنهء چشم، حلول
تا شود روضهء برپا شده در عرش، قبول
ای که تا صبح قیامت پی ثاراللهی
راه گم کرده بیا،بر درباب اللهی
بعد آن روز که شد،روضهء محرابی، سر
عمرها می شود از غربت اربابی،سر
می شود محفل این جمع،به بی تابی،سر
می کند مادر تشنه به کفِ آبی ، سر
می رسد بعد به سرنیزه،زِ هَر بابی، سر
می شود وارد محشر تنی امّا، بی سر
می کِشند آه ملائک پی زهرا آهی
راه گم کرده بیا، بر باب اللهی
صحنه ای باز مجسم شده است از گودال
کاش می داد یکی بر تن ارباب، مجال
پشت هم نیزه پران بود که می زد بر خال
ضربه می خورد لبی تشنه و می رفت از حال
خنجری سر به هوا خورد به سر از دنبال
بعد شد بر سر انگشتر و کاکل جنجال
مادرش گفت چه از پیرهنش می خواهی
راه گم کرده بیا،بر درباب اللهی
#حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#مدح
#شهادت
#مسمط
من کی ام انگشتر زیبای عصمت را نگینم
آفتابی بر فراز دوش ختم المرسلینم
گوهر نابی به دست رحمةٌ للعالمینم
ریسمان محکمی در پنجه ی حبل المتینم
بازوی مشکل گشای فاطمه در آستینم
آسمان عصمتی در حلقه ی چشم زمینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
از ولادت جای در آغوش پیغمبر گرفتم
تا گشودم دیده ی خود را دل از حیدر گرفتم
نقش گل پیوسته از گل بوسه ی مادر گرفتم
روح ثارالله را با یک نگه در بر گرفتم
آنچه را می خواستم از دامن کوثر گرفتم
مصطفی می خواند بر گوش آیه ی فتح المبینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
ماه و خورشید ولایت را به دامن کوکبم من
با اسارت مظهر آزادگی در مکتبم من
زیور دامان عصمت زینت امّ و ابم من
آفتاب دامن زهرا در آغوش شبم من
مثل مادر تا سحر در ذکر یارب یاربم من
روح می گیرد دعا از نغمه های دلنشینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
در سنین کودکی داغ رسول الله دیدم
بعد چندی ناله ی مادر زپشت در شنیدم
او به دنبال علی من نیز دنبالش دویدم
ناله از دل، پنجه بر رخ، در غم بابا کشیدم
جامه ی جان در عزای مجتبی از هم دریدم
داغ روی داغ بنشستی به قلب نازنینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
صبر کردم تا شبی تاریک و آرام از مدینه
بار بستم از برای کربلا با سوز سینه
آفتاب و ماه من با اختران بی قرینه
امّ کلثوم و رباب و فاطمه، نجمه، سکینه
بدرقه امّ البنین کردند و لیلای حزینه
اشکشان می بود جاری در یسار و یمین ام
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
نیم روزی داغ روی داغ دیدم صبر کردم
بین دشمن از حسینم دل بریدم صبر کردم
از هزاران زخم او گل بوسه چیدم صبر کردم
جسم پاره پاره را در برکشیدم صبر کردم
کوه غم بردم، هلال آسا خمیدم، صبر کردم
صبر هم بی تاب شد از صبر ایّوب آفرینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
از امیرالمؤمنین در کوفه استمداد کردم
لب گشودم مثل زهرا و خدا را یاد کردم
کوفه را از خطبه ی گرمم حسین آباد کردم
خود اسیری رفتم و اسلام را آزاد کردم
در هزاران موج غم قلب علی را شاد کردم
احمد و زهرا و حیدر هر سه گفتند آفرینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
خواب دشمن را به مرگ و ذلّتش تعبیر کردم
با زبان حیدری کار دو صد شمشیر کردم
دختر شیرم که در آن بیشه کار شیر کردم
رأس ثارالله را وادار بر تکبیر کردم
او فراز نیزه قرآن خواند و من تفسیر کردم
گاه با نطق و بیانم گاه با خون جبینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
بر تن بیدادگرها شعله می زد آه سردم
کربلا و شام و کوفه گشت میدان نبردم
غیر زیبایی ندیدم با همه اندوه و دردم
روح پیروزی گرفت از هر دمم اسلام هر دم
گر چه پای طشت زر از غم گریبان پاره کردم
سوخت تار و پود خصم از خطبه های آتشینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
بود جاری بر حسین از دیده ی گریان گلابم
ریخت خاکستر عدو بر فرق در شام خرابم
داغ هجده دسته گل می کرد همچون شمع آبم
دختر قرآنم و بردند در بزم شرابم
صوت قرآن، چوب دشمن، کرد یک لحظه کبابم
بود در آن دم نگه بر اشگ زین العابدینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
گر چه جسمم شد چهل منزل کبود از تازیانه
ماند بر اندام مجروحم زکعب نی نشانه
داغ روی داغ دیدم خون زچشمم شد روانه
دفن کردم در دل ویرانه جسم نازدانه
قاتلم داغ حسینم شد، نه بیداد زمانه
قسمتم این شد که رأسش را به نوک نی به بینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
از مدینه تا به شهر شام رو کردم دوباره
کوچه ها و بام های شهر را کردم نظاره
در دل تنگم نفس از آتش غم شد شراره
چون تن پاک حسینم گشت جسمم پاره پاره
اشگ ریز ای چشم «میثم» در عزای من هماره
دستگیرت در حیات و مرگ، قبر و واپسینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
#مدح
#شهادت
#مسمط
من کی ام انگشتر زیبای عصمت را نگینم
آفتابی بر فراز دوش ختم المرسلینم
گوهر نابی به دست رحمةٌ للعالمینم
ریسمان محکمی در پنجه ی حبل المتینم
بازوی مشکل گشای فاطمه در آستینم
آسمان عصمتی در حلقه ی چشم زمینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
از ولادت جای در آغوش پیغمبر گرفتم
تا گشودم دیده ی خود را دل از حیدر گرفتم
نقش گل پیوسته از گل بوسه ی مادر گرفتم
روح ثارالله را با یک نگه در بر گرفتم
آنچه را می خواستم از دامن کوثر گرفتم
مصطفی می خواند بر گوش آیه ی فتح المبینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
ماه و خورشید ولایت را به دامن کوکبم من
با اسارت مظهر آزادگی در مکتبم من
زیور دامان عصمت زینت امّ و ابم من
آفتاب دامن زهرا در آغوش شبم من
مثل مادر تا سحر در ذکر یارب یاربم من
روح می گیرد دعا از نغمه های دلنشینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
در سنین کودکی داغ رسول الله دیدم
بعد چندی ناله ی مادر زپشت در شنیدم
او به دنبال علی من نیز دنبالش دویدم
ناله از دل، پنجه بر رخ، در غم بابا کشیدم
جامه ی جان در عزای مجتبی از هم دریدم
داغ روی داغ بنشستی به قلب نازنینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
صبر کردم تا شبی تاریک و آرام از مدینه
بار بستم از برای کربلا با سوز سینه
آفتاب و ماه من با اختران بی قرینه
امّ کلثوم و رباب و فاطمه، نجمه، سکینه
بدرقه امّ البنین کردند و لیلای حزینه
اشکشان می بود جاری در یسار و یمین ام
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
نیم روزی داغ روی داغ دیدم صبر کردم
بین دشمن از حسینم دل بریدم صبر کردم
از هزاران زخم او گل بوسه چیدم صبر کردم
جسم پاره پاره را در برکشیدم صبر کردم
کوه غم بردم، هلال آسا خمیدم، صبر کردم
صبر هم بی تاب شد از صبر ایّوب آفرینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
از امیرالمؤمنین در کوفه استمداد کردم
لب گشودم مثل زهرا و خدا را یاد کردم
کوفه را از خطبه ی گرمم حسین آباد کردم
خود اسیری رفتم و اسلام را آزاد کردم
در هزاران موج غم قلب علی را شاد کردم
احمد و زهرا و حیدر هر سه گفتند آفرینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
خواب دشمن را به مرگ و ذلّتش تعبیر کردم
با زبان حیدری کار دو صد شمشیر کردم
دختر شیرم که در آن بیشه کار شیر کردم
رأس ثارالله را وادار بر تکبیر کردم
او فراز نیزه قرآن خواند و من تفسیر کردم
گاه با نطق و بیانم گاه با خون جبینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
بر تن بیدادگرها شعله می زد آه سردم
کربلا و شام و کوفه گشت میدان نبردم
غیر زیبایی ندیدم با همه اندوه و دردم
روح پیروزی گرفت از هر دمم اسلام هر دم
گر چه پای طشت زر از غم گریبان پاره کردم
سوخت تار و پود خصم از خطبه های آتشینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
بود جاری بر حسین از دیده ی گریان گلابم
ریخت خاکستر عدو بر فرق در شام خرابم
داغ هجده دسته گل می کرد همچون شمع آبم
دختر قرآنم و بردند در بزم شرابم
صوت قرآن، چوب دشمن، کرد یک لحظه کبابم
بود در آن دم نگه بر اشگ زین العابدینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
گر چه جسمم شد چهل منزل کبود از تازیانه
ماند بر اندام مجروحم زکعب نی نشانه
داغ روی داغ دیدم خون زچشمم شد روانه
دفن کردم در دل ویرانه جسم نازدانه
قاتلم داغ حسینم شد، نه بیداد زمانه
قسمتم این شد که رأسش را به نوک نی به بینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم
از مدینه تا به شهر شام رو کردم دوباره
کوچه ها و بام های شهر را کردم نظاره
در دل تنگم نفس از آتش غم شد شراره
چون تن پاک حسینم گشت جسمم پاره پاره
اشگ ریز ای چشم «میثم» در عزای من هماره
دستگیرت در حیات و مرگ، قبر و واپسینم
من گرامی دختر مولا امیرالمؤمنینم