ولگشت آزاد
78 subscribers
67 photos
3 videos
5 files
39 links
برای نوشتن...

گاهی #از_کتاب‌ ها
گاهی #از_زندگی
گاهی #از_آدم‌ها

اینجام: @mghahremaani
Download Telegram
ما حزین میخندیم و آن ها خندان میگریند...
ولگشت آزاد pinned «ما حزین میخندیم و آن ها خندان میگریند...»
امروز به این فکر می کردم که اگر دختری داشتم، اجازه می دادم که او در این اوضاع به مدرسه برود یا نه. هرچند که من در سال‌های اخیر به کل از سیستم آموزشی ناامیدم و اصلا نمی دانم که از ابتدای سن تحصیلی فرزندم را در مدرسه ای ثبت نام می‌کردم یا خیر.
به فرض اینکه فرزند من یکی از دختران این مدارس بود، آیا این روزها او را به مدرسه می‌فرستادم؟
با خودم می گویم قطعا نه، محکم می گویم نه و بعد به گوشه ای می روم، آهان... این همان چیزی است که این متعصبان بدوی می‌خواهند. منع تحصیل دختران.
همان چیزی که همتایانشان در افغانستان انجام دادند، تعلیق تحصیل دختران.
به اینترنت فکر می‌کنم، به کسب دانش از این طریق، و بعد حال دیروز خودم یادم می‌آید، منی که در حوزه فناوری کار می‌کنم دیروز ساعت ها زمانم را به خاطر پیدا کردن یک وی پی ان و در درگیری با سرعت بسیار ضعیف اینترنت از دست دادم و آخر شب با خستگی زیاد و عصبانیت از از دست دادن زمان روزم، سرم را گذاشتم روی بالش. ناراضی و خشمگین. حال دختر بچه ای که شاید تنها فرد از خانواده اش باشد که تحصیل می کند یا دختر بچه ای در یک روستا و یا اصلا یک خانواده معمولی با اینترنت معمولی چطور می‌تواند به طور منظم کسب دانش کند؟
آری؛ آن ها ما را زندانی خویش کرده اند، برای هرکداممان به طریقی جرمی انگاشته اند و حکم صادر کرده اند و اجرایی‌اش کرده اند.
جرممان؛ آگاهی.
حکممان؛ زندگی بی زندگی. خنده بی خنده. آسودگی مطلقا ممنوع. زیبایی هرگز.
آندره ژید در زمان جنگ جهانی دوم در یادداشت‌هایش نوشته بود:

فضا نیمه تاریک و نیمه روشن است، نمی‌دانم این طلیعه سپیده‌دم است یا آغاز شبی دراز.

-بریده‌ای از مقالات محمدعلی اسلامی ندوشن
مارک منسون یه جایی توی کتاب هنر ظریف به هیچ نشمردن، در مورد رنج بودن زندگی صحبت کرده.
اینکه زندگی رنج‌های فراوان داره و این ماییم که انتخاب می‌کنیم کدوم رنج رو به حساب بیاریم و کدومش رو هیچ هم نشمریم.
امروز به رنجی که می‌خوام انتخاب کنم فکر کردم، کدوم رنج ارزشش رو داره، درگیر شدن با کدوم رنج از من من بهتری میسازه؟

#رنج
#زندگی
#از_کتاب
#هنر_ظریف_به_هیچ_نشمردن
Channel photo updated
یک رفیقی داریم که اینجا اسمش را مُ میگذارم. مُ را شاید بیش از هرچیزی به هوش زیادش، تلاش ها و فعالیت های بسیارش و مغز اقتصادی‌اش و البته توانمندی در مذاکره و شانتاژ :) می شناسیم. مُ معتقد است که ما که پولمان را از کار کردن زیاد به دست می آوریم نباید قرونی را هدر دهیم. رستوران رفتن با مُ یکی از تفریحات ما بود، حتی یکدانه خیارشور هم نباید باقی می‌ماند. او اصلا اینکار را بسیار زشت می دانست، ما باید هرجور شده تمام غذایی که سفارش داده بودیم را می خوردیم و اگر هم اینکار را نمی کردیم او خودش به جای ما اینکار را می‌کرد. حالا مُ مدت‌هاست که به کشور دیگری سفر کرده اما یادش در کمترین حالت در رستوران‌ها با ماست. وقتی به رستوران یا کافه ای می‌روم و نمی‌توانم از پس خوردن و تمام کردن غذا یا نوشیدنی‌ام برآیم، با خودم می‌گویم اگر مُ اینجا بود الان چکار می‌کرد؟ در همین اثنا معده ام گشاد می‌شود، متمرکز می‌شوم روی آن غذا و نوشیدنی و تمامش می‌کنم! به همین سادگی.(البته اگر یار کمکی داشته باشم او را تشویق می‌کنم که او این کار را انجام دهد و خودم در می‌روم)

تصویر: این دمنوش از همان‌ها بود که تک نفری و با یاد مُ تمامش کردم:)
به بهانه سرمربی شدن امیر خان
من سرخوشانه ترین روزهای زندگی‌ام را آن زمانی می‌دانم که وحشیانه فوتبال می‌دیدم. وحشیانه در معنای مثبتش. یعنی آنجور که هواداران دو آتشه فوتبال آن را تماشا می‌کنند، بی منطق، مبتنی بر احساس و هیجان و دوست داشتن خیلی شدید یک تیم.
دلم تنگ شده برای اینطور فوتبال دیدن. برای اینکه منطقی فکر نکنم، برای اینکه یک نوجوان بشوم که مهم ترین دغدغه اش فوتبال است و تمام غمش، باخت تیمش. و وقتی تیمش قهرمان می‌شود انگار خودش در مهم‌ترین تورنمنت جهان صاحب باارزش ترین مدالی شده که یک نفر می‌تواند به دست آورد. بالا بردن جام توسط کاپیتان مثل یک فیلم اسلو شده هزار بار در ذهنش تکرار شود و هر ثانیه اش را به یاد بیاورد و عشق کند که چه تیمی دارد.
عشق به فوتبال عجیب ترین عشقی است که دیده ام. هیچ چیز نصیبت نمی‌شود، ولی حاضر نیستی دست بکشی از دوست داشتنش. من هم زمانی از دستش دادم که زیادی منطقی شدم و نمی‌دانم از این منطقی شدن چه حاصل؟
حالا امیر قلعه نوعی سرمربی تیم ملی شده است، امیرخان یادآور بهترین روزهای فوتبال برای من است، یادآور روزهای بزرگی تیم محبوبم. امیر قلعه نوعی هرجور که باشد، با هر انگی که به او می‌زدند و میزنند، بدجور در شادیخانه‌ی مغز من جا خوش کرده و بیرون هم نمی‌رود.

#این_یک_متن_احساسیست_مثل_فوتبال
پوریا عالمی جایی نوشته بود، چرا زمین به خاورمیانه که می‌رسد تَرَک برمی‌دارد؟ پیرمرد هم این را شنیده بود. آخر زمین او هم ترک برداشته بود، از قضا خاورمیانه ای هم بود.
کره زمینش را برداشته بود، با یک ذره بین در دستش تا ببیند کجا بی‌تَرَک است؟ دنبال بی ترک ترین جای دنیا می‌گشت تا بساطش را جمع کند و برود در جای بی ترک تری زندگی کند.
کره را می‌چرخاند و می‌چرخاند، راستی این نقشه که بیشترش آب بود، آب‌ها که ترک نمی‌خورند؟ می‌خورند؟
ته دلش می‌گفت گیرم که زمین بی‌ترک تری پیدا کردم، آسمانش را چه کنم؟ آسمانش سخاوت دارد؟ از آن آسمان‌های خسیس نباشد. آسمانش مثل شهر خودم ستاره دارد؟ نور را از بچه‌هایم دریغ نکنند.
در آن سرزمین بی تَرَکِ پرستاره،
آب چه؟
نان چه؟
آواز چه؟
کُره را می‌چرخاند و می‌چرخاند، اینبار دنبال جایی بود که پایش را سفت بگذارد و ترک نخورد، بعد برود مطمئن شود که آنجا نوری باشد و آبی باشد و نانی و آنگاه آوازی.
اما بعد فکر کرد در آن سرزمین بی ترک، در آن سرزمین پر نور، پرآب، پر نان و پر آواز، یارانم چه؟
او نقشه را می‌چرخاند و به دنبال خوش‌ترین ویرانه یاران می‌گشت، به دنبال خوی.

عکس از سحر طوسی
#خوی
#پیرمرد
کسی چه می‌داند
وطن شاید همین نان سنگک باشد؛
وطن شاید همین گاهی نسنجیدن‌ها و شاعرانگی‌های بسیار باشد؛
وطن شاید برای کسی دود باشد،
خشکی باشد،
فقر باشد،
چه کسی می‌داند وطن برای هرکسی چیست، جز ساکنش.

#وطن
#موطن
شرقی بودن و فقیر بودن نه گناه است و نه ننگ. گناه و ننگ آن است که جامعه‌ای خود را قابل احترام نداند؛ سرزندگی و عزت نفس خود را از دست بدهد، مانند دنباله رو ها و وارفته‌ها، به هر سویش می‌کشانند کشیده شود؛  چون بچه‌های دهاتی در برابر اسباب بازی دل و دین خود را به اندک چیزی ببازد؛ روح تسلیم و تقلید کورکورانه و دلقکی در خود بپروراند و پیوسته بخواهد خود را فراموش کند و سرگرم شود.

بخشی از "به دنبال سایه همای"

#از_کتاب
چند صفحه خواندنی