.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٦٥)
#تونل_مرگ
🌷جنگ كه شروع شد، داوطلب از طرف جهاد به جبهه اعزام شـدم. بـا چند تن از دوستان به نامهاى مهدى مظهرى صفات، اميـر شـاه پسندى، شهيد محمدرضا حسيبى و شهيد ناصر گنجى بخش به منطقه اعزام شديم و هميشه با هم بوديم.
🌷حاج آقا مظفرى به ما كه تقريباً اكثر اوقـات را بـا هم مى گذرانديم، مى گفت: پنج تن! من در جبهه مسئول تبليغات بودم. در چند عمليات شـركت كـردم و بالاخره در عمليات والفجر يـك اسـير شـدم.
🌷در آن عمليـات قـرار بـود نيروها از سه محور عمليـات كننـد. گـردان مـا محـور وسـط بـود و مـا مسئوليت فتح را داشتيم. ما پيشروى كرديم، اما در محورى كه دو طرف بودند، در تله مين افتاده و نتوانستند پيشروى كنند. ما درسـت در قلـب دشمن بوديم.
🌷حاج قاسم سليمانى وقتى متوجه شد كـه دو محـور ديگـر نتوانستند پيشروى كنند، فرمان عقب نشينى داد. عده اى از نيروها برگشتند. عراقيها ما را دور زدند و از فاصله پـانزده مترى جلوى ما گذشتند. ما فكر كرديم نيروهـاى خودمـان هـستند. خبـر عقب نشينى به ما نرسيده و ما در منطقه مانده بوديم.
🌷صبح كه هوا روشن شد، ديديم دشمن تمام منطقه را محاصره كـرده. ما چند نفر بيشتر نبوديم و تصميم گرفتيم خود را به سنگرى كه در چنـد متريمان بود، برسانيم. سنگر دقيقاً در تيررس دشمن بود. ما وارد سـنگر شديم و وسايل همراهمان از جمله كـارت شناسـايى و نامـه و... را زيـر شنهاى سنگر پنهان كرديم.
🌷بـا اينكـه در شـرايط خيلـى بـدى بـه سـر مى برديم، اما با خيال آسوده يك كمپوت گلابى باز كـرده و چنـد نفـرى مشغول خوردن شديم. بعد به خواسته بچه ها من شروع به خواندن دعـاى توسـل كـردم.
🌷در همـين حـين عراقـيهـا سـنگر را محاصـره كردنـد و از مـا خواسـتند دستهايمان را روى سرمان بگذاريم و از سنگر خارج شويم، اما مـا بـه حرفهاى آنها اعتنا نكرده و به كار خود مشغول شديم. بى اعتنايى ما آنها را بيشتر عصبانى كرد. دستهايمان را با سيم از پشت بستند و وسايلمان را در نايلون ريخته و به دستهايمان بستند.
راوى: رزمنده محمدرضا دائى زاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٦٥)
#تونل_مرگ
🌷جنگ كه شروع شد، داوطلب از طرف جهاد به جبهه اعزام شـدم. بـا چند تن از دوستان به نامهاى مهدى مظهرى صفات، اميـر شـاه پسندى، شهيد محمدرضا حسيبى و شهيد ناصر گنجى بخش به منطقه اعزام شديم و هميشه با هم بوديم.
🌷حاج آقا مظفرى به ما كه تقريباً اكثر اوقـات را بـا هم مى گذرانديم، مى گفت: پنج تن! من در جبهه مسئول تبليغات بودم. در چند عمليات شـركت كـردم و بالاخره در عمليات والفجر يـك اسـير شـدم.
🌷در آن عمليـات قـرار بـود نيروها از سه محور عمليـات كننـد. گـردان مـا محـور وسـط بـود و مـا مسئوليت فتح را داشتيم. ما پيشروى كرديم، اما در محورى كه دو طرف بودند، در تله مين افتاده و نتوانستند پيشروى كنند. ما درسـت در قلـب دشمن بوديم.
🌷حاج قاسم سليمانى وقتى متوجه شد كـه دو محـور ديگـر نتوانستند پيشروى كنند، فرمان عقب نشينى داد. عده اى از نيروها برگشتند. عراقيها ما را دور زدند و از فاصله پـانزده مترى جلوى ما گذشتند. ما فكر كرديم نيروهـاى خودمـان هـستند. خبـر عقب نشينى به ما نرسيده و ما در منطقه مانده بوديم.
🌷صبح كه هوا روشن شد، ديديم دشمن تمام منطقه را محاصره كـرده. ما چند نفر بيشتر نبوديم و تصميم گرفتيم خود را به سنگرى كه در چنـد متريمان بود، برسانيم. سنگر دقيقاً در تيررس دشمن بود. ما وارد سـنگر شديم و وسايل همراهمان از جمله كـارت شناسـايى و نامـه و... را زيـر شنهاى سنگر پنهان كرديم.
🌷بـا اينكـه در شـرايط خيلـى بـدى بـه سـر مى برديم، اما با خيال آسوده يك كمپوت گلابى باز كـرده و چنـد نفـرى مشغول خوردن شديم. بعد به خواسته بچه ها من شروع به خواندن دعـاى توسـل كـردم.
🌷در همـين حـين عراقـيهـا سـنگر را محاصـره كردنـد و از مـا خواسـتند دستهايمان را روى سرمان بگذاريم و از سنگر خارج شويم، اما مـا بـه حرفهاى آنها اعتنا نكرده و به كار خود مشغول شديم. بى اعتنايى ما آنها را بيشتر عصبانى كرد. دستهايمان را با سيم از پشت بستند و وسايلمان را در نايلون ريخته و به دستهايمان بستند.
راوى: رزمنده محمدرضا دائى زاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات