تحلیل سیاسی و جنگ نرم
1.05K subscribers
25.2K photos
8.41K videos
139 files
10K links
Download Telegram
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️

🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٤٦)

#وقتى_برگشتم_مادرم ....

🌷مادرم راضی به رفتنم نبود، حتی یکبار که عازم جبهه بودم در چارچوب در ایستاد و قسمم داد که این‌بار نروم ولی من خواسته‌اش را قبول نکردم.

🌷از مادر در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود خداحافظی کردم و برای رفتن به سوی هدفی که با عشق و علاقه قلبی انتخاب کرده بودم، رهسپار شدم.

🌷وقتی برگشتم مادرم به رحمت خدا رفته و دیگر در جمع خانواده نبود. من به خاطر وطن، حفظ انقلاب و عشق به امام و ولایت آخرین خواسته مادرم را رد کردم.
راوى: رزمنده آقاى قديمى

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️

🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٤٧)

#حماسه_اى_كه_خودم_نمى_دانستم_آفريدم!

🌷در عمليات خيبر در مهندسي رزمي بودم كه شيميايي شـدم و حـدود دو، سه ماه در تهران تحت مراقبت پزشكي قرار گرفتم. در اثـر شـيميايي شدن، مشكل تنفسي پيدا كردم و چشمهايم كاملاً نابينا شدند. با پيگيري پزشكان و پرستاران زحمـتكش، بينـايى ام را دوبـاره بـه دسـت آوردم و برگشتم جبهه.

🌷اين بار كه به منطقه برگـشتم، راننـده بولـدوزر شـدم و بـراي اولـين مأموريت رفتم شلمچه. دشمن كه نمى خواست فاو را از دست بدهد، بـا رها كردن آب زيرِ دست و پاي بچه ها، فرصت هر كاري را از آنها گرفته بود. من بى خبر از همه جا رفتم پشتِ كارخانه نمـك و مـشغول خـاكريز زدن شدم. تا صبح كارم طول كشيد.

🌷صبح كه به مقـر برگـشتم، در كمـال حيرت ديدم همه مرا تحويل گرفته و مى بوسند! تعجب كردم و پرسـيدم: چه خبر شده؟ من فقط يك شب نبودم، چي شـده كـه ايـن قـدر عزيـز شدم؟! بچه ها گفتند: مگر نمى دانى چه حماسه اى آفريدي و چه كـار بزرگـي انجام دادي؟ فكر كردم مى خواهند سـر بـه سـرم بگذارنـد. گفـتم: خـدا وكيلـي خسته ام، سر به سرم نگذاريد، مى خواهم كمي استراحت كنم!

🌷بچه ها در حالي كه براي بوسيدن من از سر و كول هم بالا مى رفتند، گفتند: تو ديشب بدون اينكه خـودت هـم بـداني، رفتـي پـشت خـاكريز دشمن و جلوي آب را بستي. ما هم ديشب نمى دانستيم تـو كجـايي و داري چه كار ميكنى؟ اما امروز كه آب قطع شد، فهميديم كار ديـشب، كار تـو بوده!
راوى : رزمنده يدالله بهروزى

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️

🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٤٨)

#لبخند_دلنشين ....

🌷بعد از اتمام عمليات بدر، يك گروه شناسايي ٩ نفره تشكيل داديـم و رفتيم براي شناسايي منطقه. بولدوزري از عراقيها جا مانده بود. بولدوزر خراب بود و بچه ها نمى توانستند آن را راه بيندازند.

🌷من كه در تعميركاري كمي سررشته داشتم، خيلي سريع عيب آن را تـشخيص دادم و درسـتش كردم. لحظه اى كه مى خواستم بولدوزر را روشن كنم، يكي از نيروها آمد كنارم و گفت: اجازه مى دهى كنارت بنـشينم، مى خواهم ببيـنم ماشـين غنيمتي سوار شدن چه لذتي دارد! گفتم: نه، بفرماييد با بقيه برويد!

🌷ناراحت شد و مى خواست برگردد كه صدايش زدم و گفتم: اى بابـا! چرا اين قدر زود باوريد، بيا بالا كه وقت تنگ است! با خوشحالي سوار بولدوزر شد و من راه افتادم.

🌷هنوز فاصـلة زيـادي طي نكرده بوديم كه عراقيها خمپاره زدند. من به سختي مجروح شدم و آن عزيز مشهدي به شهادت رسيد. تا مدتها لبخند دلنشين او از خاطرم دور نمى شد. مرا به يكي از بيمارستانهاي تهران اعزام كردند.
راوى: رزمنده عباس كمالى پور

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️

#هر_روز_با_شهدا (٣٤٩)

#پاى_راست_يا_چپ؟!

🌷يك روز كه براي تحويل تعدادي از شهدا به عقب رفته بـودم، ديـدم يكي از رزمندگان به سوي من
مى دود. وقتي به من رسيد، پرسـيدم: چـه خبر شده؟ چرا هراساني؟ در حالي كه نفس نفس مى زد، گفت: مـن يـك پـا پيـدا كـردم، ولـي نمى دونم پاي راستِ يا پاي چـپ؟!

🌷بـا اينكـه شـهيد زيـاد ديـده بـودم، نمى دانم چرا من هم با ديدن يك پا هول كـردم! قـدرت تشخيـصم را از دست داده بودم. اصلاً نمى توانستم در آن شرايط به چيزي فكر كنم. ناخودآگاه گفتم: پوتين را از پا در بياور و بگذار جلوي پاي خودت، ببين مال پاي راستِ، يا چپ! بعد از مدتي تصميم گرفتيم پا را همان جا دفن كنيم. گودالي كَنديم و پاي پيچيده در چفيه را دفن كرديم.
راوى: رزمنده حسين محمدحسينى

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️

🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٠)

#تشنه_در_خاك_خفته

🌷يكي از بچه ها مجروح شده بـود. رفـتم كنـارش و گفـتم: چطـوري برادر؟ گفت: تشنه ام، آب مى خواهم، آب! جايي بوديم كه امكـان دسترسـي بـه آب وجـود نداشـت. از شـدت ناراحتي بغض كردم و به اميد پيدا كردن آب همه جا را گشتم، اما دريـغ از يك قطره آب!

🌷وقتى برگشتم، آن جوان كه نفهميدم بچه كجاست، به ديار باقى شتافته بود. آن شب خيلى گريه كردم. به ياد لب تشنه حسين (ع) تا صبح ضجه زدم و اشك ريختم.
راوى: رزمنده قدميار حمزه اى

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️

🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥١)

#نجات_راننده_بولدوزر

🌷به عنوان جوشكار به منطقه رفته بـودم و بيـشتر در سـاخت قرارگـاه شركت داشتم. در مرحله سوم اعزام در منطقـه طلائيـه مـشغول خـاكريز زدن بوديم كه توسط بيسيم مطلع شديم بايد به عقـب برگـرديم.

🌷چـون بيسيمچي آخرين نفري بود كه مى بايست منطقه را تـرك كنـد، مـن بـه همراه آقاي صادقي مسئول گروه و سيستاني بيسـيمچـي، جـزء آخـرين نفراتي بوديم كه منطقه را ترك مى كرديم. همين كه دور زديم، متوجه شديم يكي از بولدوزرها به طرف دشـمن در حال حركت است. هر چه او را صدا زديم، متوجه نشد.

🌷آقاي صادقي پياده شد و كلوخ كوچكي به سمت راننده پرت كـرد. كلـوخ بـه راننـده خورد و او سرش را برگرداند و متوجه علامت مـا شـد؛ دور زد و سـالم به عقب برگشت. نجات راننده بولدوزر قشنگترين خاطره اى است كه از زمان جنگ در ذهنم مانده.
راوى: رزمنده حسين خدامى

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️

🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٢)

#افطار_با_علف

🌷تازه به سن قانوني رسيده بودم كه به گردان آقاي همايونفر پيوستم و به آبادان رفتم. وقتي رسيديم، كارها تقسيم شد و من مـسئول آبرسـاني به نيروها شدم. ماشين من نه در داشت و نه سقف! خمپاره كـه مـى آمد، خودم را به كف ماشين مى چسباندم تا تركش نخورم.

🌷مدتى بعد به منطقه كوشك رفتم و به عنوان تك تيرانداز در عمليـات رمضان شركت كردم. در همان عمليات دچار موج گرفتگـي شـدم و بـه بيمارستان رفتم. بعد از بهبودي برگشتم و در عمليات فتح المبين كـه در دشت عباس انجام شد، شركت كردم.

🌷عمليات در سـطح وسـيعي انجـام شد و به همان نسبت هم مشكلات بچه ها زياد بود. با وجـودي كـه مـاه رمضان بود و بچه ها روزه مى گرفتند، اما سه، چهار روز از نظر آب و غذا در مضيقه بوديم. بچه ها با علفهاى روييده در جزيره افطار مى كردند تـاانرژيشان تحليل نرود. بعد از گذشت چهار روز نجات پيدا كرديم و بـه مقر برگشتيم.
راوى: رزمنده على عرب نژاد

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️

🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٣)

#جراحى_با_پيچ_گوشتى

🌷سال ١٣٦٦ وارد جهاد سازندگى شدم. بهمن ماه همان سال از طريـق جهاد به جبهه غرب اعزام شدم و در عمليات والفجـر ١٠ كـه در منطقـه غرب مريوان انجام شد، شركت كردم.

🌷حاج آقا كارنما فرمانده و آقاى فتوت مسئول ستاد بودند. مسئوليت بچه هاى پشتيبانى، باز كردن راه براى شروع عمليات بود. راه كه باز شد و نيروها به منطقه رسيدند، هواپيماهاى عراقى حمله كرده و شـروع بـه ريخـتن بمـب خوشـه اى كردند.

🌷حاج آقا كارنما مجروح شد و على ميرزاابراهيمى تركش خورد. هـر چـه اصرار كرديم او به بيمارستان نرفت و خودش بـا پـيچ گوشتى تـركشهـا را از بدنش خارج كرد. او خودش به تنهايى، هم بيمار بود و هم پزشك و هرگاه بـه عمل جراحى احساس نياز پيدا
مى كرد، ابزار كارش را كه عمومـاً پـيچ گوشتى، انبردست، چاقو و وسايلى از اين دست بودند، آماده مى كرد و در يك چـشم بـه هم زدن، تركشها را بيرون مى كشيد و روى زخمها را مى بست.

🌷على مردى قوى و با ايمان بود. او با وجودى كه زخمى بود، حاضر نشد به عقب برگردد و در چند عمليات ديگر نيز شركت كرد تا سرانجام به شهادت رسيد.
راوى: رزمنده محمد موسى پور

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️

🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٤)

#كلاهى_به_بزرگى_چادر!

🌷سال ١٣٦١ با تعدادى از بچه هاى جهاد رفتم جبهـه در تنگـه چزابـه، راننده بيل مكانيكى بودم. در جايى به نـام " جنگـل " مـستقر شـديم و بـا تعدادى از سنگرسازان شروع به ساخت سنگر كرديم.

🌷شگردهاى برادران در عمليات هاى مختلف خيلى جالب بود؛ مثلاً در كنار سـنگرها تعـدادى چادر برپا مى كردند و هواپيماهـاى عراقـى تنهـا چادرهـا را هـدف قـرار مى دادند و چادرهاى خالى را بمباران
مى كردند.

🌷غافـل از اينكـه چادرهـا خالى اند و نيروها در سـنگرها پنـاه گرفتـه اند. بچـه ها مى خنديدند و
مى گفتند: چه كلاهى سر صداميان گذاشتيم؛
كلاهى به بزرگى چادر!
راوى: رزمنده غلامحسين مطهرى

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️

🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٥)

#مبادله_جسد_با_اسير

🌷سال ١٣٥٩ كه دشمن به منطقه سردشت كردستان حملـه كـرده بـود، خيلى از بچه ها به آن منطقه اعزام شـدند. مـن هـم مـدت چهـار مـاه در كردستان ماندم. يك روز كه با تعدادى از بچه ها به پيرانشهر رفتيم، ديديم شهر خالى از سكنه است و جز تعدادى از نيروهاى جهاد و سـپاه كـسى آنجا نيست.

🌷حدود يك ماه آتـش خيلـى سـنگين بـود و مـا از منطقـه پاسـدارى مى كرديم. بعد قرار شد تعدادى از بچه ها براى شناسـايى بـه روسـتاهاى اطراف ما بروند. بچه ها رفتند و بعد از گذشـت نيمـى از روز، بـا ٩ ــ ٨ كومله (گروهى از نيروهاى ضد انقلاب در كردستان) برگشتند.

🌷آنها در يكى از روستاهاى اطراف توانسته بودند تعدادى از كومله ها را شناسايى و دستگير كنند. بعـد از ايـن واقعـه، كوملـه هاى جنايتكار، تعدادى از
بچه هاى سپاه اروميه را به طرز فجيعـى بـه شـهادت رساندند و به ما پيغام دادند كه براى تحويل جسدهـا بايـد اسـراى مـا را آزاد كنيد.

🌷روزهاى اول جنگ تحويل جنازهِ شهدا خيلى اهميت داشت؛ به همين دليل كومله ها را در شهر چرخانديم تا آنها ببينند دوستانـشان زنـده اند و شهدا را به ما تحويل دهند. با اين حال پانزده روز طول كشيد تـا جنـازه شهدا را تحويل گرفتيم.
راوى: رزمنده حميد پژوهان

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات