مدرسه شرف‌الدین
1.45K subscribers
269 photos
37 videos
7 files
240 links
مدرسه تخصصی علوم انسانی و هنر
(دبیرستان و هنرستان متوسطه دور دوم)

برای ثبت‌نام👇🏻
🌐sharafolin.ir
🔗instagram.com/sharafodin
Download Telegram
نمی‌دانستم تجدیدی یعنی چه؟ (۱/۲)

قد کوتاهی داشت که خمیدگی زودرسی در آن حس می‌شد و پیرتر نشانش می‌داد با پیراهن آبی کارگران شهرداری گوشه‌ای از پارک چمباتمه زده بود و سیگار می‌کشید . کنارش که نشستم سیگارش را خاموش کرد.

پرسیدم: «آقا قیّوم، اجازه هست صدایت را ضبط کنم؟» با لهجه زابلی گفت: «اختیار داری.»

بعد شروع کرد : «من اسمم قیّوم است و فامیلی‌ام دیجور. متولّد سال 1357 در شهرستان زابل. تا سال اوّل دبیرستان بیش‌تر نتوانستم درس بخوانم و ترک تحصیل کردم. آن هم از سر نداری .فقط نداری.»

مکثی کرد و ادامه داد:«آن موقع در خوابگاه در زاهدان درس می‌خواندم و هر پنجشنبه باید برمی‌گشتم زابل. ماهی هزار تومان کرایه ی راهم بود. امّا نداشتم. یک دایی داشتم. رفتم پیش او و اصرار کردم که دایی، اگر بتوانی ماهی هزار تومان به من بدهی من می‌توانم درسم را بخوانم. امّا او هم گفت ندارم .گفت ندارم و به کل ناامید شدم. به خاطر همین نداری‌ها مجبور شدم درس را ترک کنم وگرنه من تا آن موقع نمی‌دانستم تجدیدی یعنی چه؟

از سال 75 مجبور شدم که تن به کار دهم. اولش خواستم در زابل کشاورزی کنم پدرم چهار هکتار زمین برایمان گذاشته بود که دیگر بایر شده. امّا خشک‌سالی‌های پی در پی سیستان از همان موقع شروع شد و از سال 78 سیستان کاملاً در خشک‌سالی افتاد. از طرفی هم افغانستان به روی هیرمند سدّی بست که دیگر هیچ آبی از آن وارد هامون نشد که نشد. و کشاورزی ما به کل از بین رفت و دیگر کسی در زابل کشاورزی نمی‌کند چون بارانی نیست وقتی هم بارانی می‌آید و آب هیرمند از روی سد سرریز می‌کند که دیگر وقت کشاورزی نیست و آن آب هم همه‌اش هدر می‌رود.

همین شد که ما زابلی‌ها دیگر مجبور شدیم به ترک شهر خودمان. عدّه‌ی زیادی از ما رفتند استان گلستان. عدّه‌ای هم به مشهد. بعضی‌ها هم سرخس. عدّه ای هم مثل من آمدند تهران.

آخر دیگر زابل جای زندگی نیست. تابستان‌هایش مثل جهنّم است و آبی هم برای خوردن پیدا نمی‌شود. اکثراً مجبوریم نوشابه‌ی یخ زده را سه ساعت در طشت آب بگذاریم تا آب شود و به جای آب، نوشابه بخوریم. حالا شما حساب کن که ما کولر هم نداریم. تابستان‌ها مجبوریم روزه هم بگیریم و... .

به همین دلایل بود که مجبور شدم سال 75 بروم بندر عباس برای کار . آن جا کارگر بنّا بودیم . کار می‌کردم و حقوقم را می‌آوردم زابل و می‌دادم به مادرم. خود او هم همیشه در حال قالی‌بافی بود تا بلکه خرج برادرها و خواهرم در بیاید.

یکبار که داشتم می‌رفتم بندر، مادرم گفت قیّوم، اگر می‌توانی یک فلاسک برایم بیاور تا وقتی قالی می‌بافم، بتوانم چای بخورم. من هم رفتم و بعد از اتمام کارم فلاسکی خریدم. امّا وقتی برگشتم به من گفتند که مادرت فشارش بالا رفته بوده و چون در زابل هم بیمارستان درست و درمانی نبود. مادرم ساعتی بعد جان داد و من دیگر ندیدمش آن فلاسک هم ماند و مادرم یکبار هم در آن چای نخورد.»

نفسی کشید و ادامه داد: «خدمت رفتم، ازدواج کردم وسال 82 با برادرها و پسرعموهایم آمدیم برای کار در تهران. شدیم کارگر شهرداری. بعد هم نگهبان این پارک همچنان که هستیم. از آن موقع این طور شد که مجبورم ۶ ماه سال را هر روز از ۴ صبح تا ۱۱ کار سخت بکنم از نگهبانی تا باربری و باغبانی. بعد از شش ماه هم ۱۰ روز مرخصی دارم که مجبورم 4 روزش را در راه باشم یعنی من سالی ۱۲ روز بیشتر زن و بچه ام را نمی‌بینم.»

#گزارش_اجتماعی
#امیرحسین_احمدی دانش‌آموز دبیرستان شرف‌الدین

🔴 @sharafodin_ir

l1l.ir/1h48