🔻«آزادی» به روایت #فئودور_داستایفسکی | از کتابِ #یادداشتهایی_از_خانه_مردگان
(سیوچهارمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب به بهانۀ زادروز این نویسندۀ شهیر روسی)
▪️«مدتی هم یک عقاب، از گونۀ عقابهای کوچکِ مناطقِ پهندشت، در زندان ما زندگی میکرد. او را، که زخمی و خسته بود، یکی از زندانیها به آنجا آورده بود. همۀ زندان دورش جمع شده بودند. نمیتوانست پرواز کند: بال راستش به طرف زمین آویزان مانده بود و یک پایش هم در رفته بود. به یاد دارم به حالت حمله به اطرافش نگاه میکرد، با کنجکاوی جمعیت را از نظر میگذراند، منقار خمیدهاش را باز کرده بود و آماده بود تا سرحد مرگ از زندگیاش دفاع کند. وقتی که همه خوب نگاهش کردند و از اطرافش پراکنده شدند، درحالیکه میلنگید، روی پایِ دیگرش لِیلِی کرد و بال سالمش را تکان داد و به طرف دورترین نقطۀ محوطه پرید و در گوشهای مخفی شد و خودش را سخت به حصار چسباند...»
🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
☑️ @ShahrestanAdab
(سیوچهارمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب به بهانۀ زادروز این نویسندۀ شهیر روسی)
▪️«مدتی هم یک عقاب، از گونۀ عقابهای کوچکِ مناطقِ پهندشت، در زندان ما زندگی میکرد. او را، که زخمی و خسته بود، یکی از زندانیها به آنجا آورده بود. همۀ زندان دورش جمع شده بودند. نمیتوانست پرواز کند: بال راستش به طرف زمین آویزان مانده بود و یک پایش هم در رفته بود. به یاد دارم به حالت حمله به اطرافش نگاه میکرد، با کنجکاوی جمعیت را از نظر میگذراند، منقار خمیدهاش را باز کرده بود و آماده بود تا سرحد مرگ از زندگیاش دفاع کند. وقتی که همه خوب نگاهش کردند و از اطرافش پراکنده شدند، درحالیکه میلنگید، روی پایِ دیگرش لِیلِی کرد و بال سالمش را تکان داد و به طرف دورترین نقطۀ محوطه پرید و در گوشهای مخفی شد و خودش را سخت به حصار چسباند...»
🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
☑️ @ShahrestanAdab