🔻پدر | یک داستان کوتاه از #زهرا_دولت_آبادی به مناسبت #روز_پدر
▪️«...چیزی نداشتم بگویم. کوتاهی کرده بودم. چیزی از گلویم پایین نمی رفت. من کوفت بخورم وقتی نمیدانم که الان پدرم کجاست. آیا سقفی بالای سرش هست؟ چیزی خورده؟ مغزم در حال انفجار بود. تا صبح خواب به چشمانم نیامد. صبح بدون اینکه سر و صدایی کنم، از خانه بهار زدم بیرون. دیشب نگذاشت بروم خانه. لابد میترسید منِ بی عرضه، خودم را هم گم کنم. حوصلۀ ماشینم را نداشتم . برای همین، همان دیروز در حیاط خانه پارکش کرده بودم. حشمت در گاراژ را باز کرده بود و مجیدِ خیر ندیده هم روی ترک موتوری داخل کوچه نشسته بود. تا مرا دید با شرمندگی از موتور پایین آمد آمد طرفم: بهنام به خدا شرمندتم. به مولا پیداش میکنم. ببین موتور یکی از بچهها رو قرض کردم. این عکس آقاتم دادم بزرگ چاپش کردم با شماره تلفن و آدرس گاراژ. الان هم میریم با هم یک گشتی داخل شهر میزنیم حتما پیدایش میکنیم...»
متن کامل این داستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/10382
☑️ @ShahrestanAdab
▪️«...چیزی نداشتم بگویم. کوتاهی کرده بودم. چیزی از گلویم پایین نمی رفت. من کوفت بخورم وقتی نمیدانم که الان پدرم کجاست. آیا سقفی بالای سرش هست؟ چیزی خورده؟ مغزم در حال انفجار بود. تا صبح خواب به چشمانم نیامد. صبح بدون اینکه سر و صدایی کنم، از خانه بهار زدم بیرون. دیشب نگذاشت بروم خانه. لابد میترسید منِ بی عرضه، خودم را هم گم کنم. حوصلۀ ماشینم را نداشتم . برای همین، همان دیروز در حیاط خانه پارکش کرده بودم. حشمت در گاراژ را باز کرده بود و مجیدِ خیر ندیده هم روی ترک موتوری داخل کوچه نشسته بود. تا مرا دید با شرمندگی از موتور پایین آمد آمد طرفم: بهنام به خدا شرمندتم. به مولا پیداش میکنم. ببین موتور یکی از بچهها رو قرض کردم. این عکس آقاتم دادم بزرگ چاپش کردم با شماره تلفن و آدرس گاراژ. الان هم میریم با هم یک گشتی داخل شهر میزنیم حتما پیدایش میکنیم...»
متن کامل این داستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/10382
☑️ @ShahrestanAdab