🔻«رستاخیزِ مردگان» به روایت #محمدرضا_بایرامی | از کتاب #مردگان_باغ_سبز
(چهلویکمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب)
▪️«آن شب باران شدیدی بارید و سیل راه افتاد. تمام شب شُرشُر باران قطع نمیشد و آسمان از غرمبیدن نمی-افتاد و چنان همه چیز را به هم میکوبید که همگی ترسیده بودیم و مادربزرگ داد میزد یا ابوالفضل! یا حضرت عباس! خدایا به خیر بگذران! خدایا رحم کن! خدایا ببخش! خدایا بیامرز!
و باز صدای غرمبیدن میآمد و سقف طویلهای بود که فرو میریخت و صدای بعبع گوسفندهایی بود که وحشت کرده بودند و لابد همینجور که میدویدند، همدیگر را لگدکوب میکردند و باز صدا، و باز چیزی میغرمبید. و این بار سقفی نبود که خراب بشود، بلکه سنگ و صخرهای بود که در رودخانه میغلتید و میآمد، یعنی آورده میشد. و میران وحشتزده بود و میگفت سیل سیل...! و میرفت پشت پنجره و برقِ رعد که خط میکشید – تا بعد غرشش همه جا را روشن کند- میگفت اوهو! چه خبر است!...»
🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
☑️ @ShahrestanAdab
(چهلویکمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب)
▪️«آن شب باران شدیدی بارید و سیل راه افتاد. تمام شب شُرشُر باران قطع نمیشد و آسمان از غرمبیدن نمی-افتاد و چنان همه چیز را به هم میکوبید که همگی ترسیده بودیم و مادربزرگ داد میزد یا ابوالفضل! یا حضرت عباس! خدایا به خیر بگذران! خدایا رحم کن! خدایا ببخش! خدایا بیامرز!
و باز صدای غرمبیدن میآمد و سقف طویلهای بود که فرو میریخت و صدای بعبع گوسفندهایی بود که وحشت کرده بودند و لابد همینجور که میدویدند، همدیگر را لگدکوب میکردند و باز صدا، و باز چیزی میغرمبید. و این بار سقفی نبود که خراب بشود، بلکه سنگ و صخرهای بود که در رودخانه میغلتید و میآمد، یعنی آورده میشد. و میران وحشتزده بود و میگفت سیل سیل...! و میرفت پشت پنجره و برقِ رعد که خط میکشید – تا بعد غرشش همه جا را روشن کند- میگفت اوهو! چه خبر است!...»
🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
☑️ @ShahrestanAdab
🔻«از لندن به پاریس» به روایت #چارلز_دیکنز | از کتاب #داستان_دو_شهر
(چهلودومین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب)
▪️«کالسکه با سر و صدای بسیار و با بیاعتنایی غیرعادی، که امروزه درک آن آسان نیست، به سرعت از خیابانها میگذشت و پیچها را در مینوردید، در حالی که زنان در برابر آن شیون میکردند و مردان یکدیگر و کودکان را از سر راه آن به کنار میکشیدند. سرانجام، هنگامی که در برابر فوارهای، پیچی را چون تندبادی پشت سر گذاشت، یکی از چرخهای آن به گونهای چندشآور با چیزی تصادم کرد. فریادی بلند از گلوی چند برخاست و اسبها بر دو پا بلند شدند و از حرکت افتادند.
اگر دردسر اخیر پیش نیامده بود، شاید کالسکه باز نمیایستاد. اغلب کالسکه مصدومین خویش را بهجای میگذاشت و به راه خود ادامه میداد. در این مورد، اما، خدمتگذار مخصوص که وحشت کرده بود، تند از کالسکه به زیر آمد و اکنون چندین و چند دست در لگام اسبان آویخته بود.
مسیو، در حالی که با خونسردی تمام از کالسکه به بیرون نظر میانداخت گفت: چه شده است؟...»
🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
☑️ @ShahrestanAdab
(چهلودومین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب)
▪️«کالسکه با سر و صدای بسیار و با بیاعتنایی غیرعادی، که امروزه درک آن آسان نیست، به سرعت از خیابانها میگذشت و پیچها را در مینوردید، در حالی که زنان در برابر آن شیون میکردند و مردان یکدیگر و کودکان را از سر راه آن به کنار میکشیدند. سرانجام، هنگامی که در برابر فوارهای، پیچی را چون تندبادی پشت سر گذاشت، یکی از چرخهای آن به گونهای چندشآور با چیزی تصادم کرد. فریادی بلند از گلوی چند برخاست و اسبها بر دو پا بلند شدند و از حرکت افتادند.
اگر دردسر اخیر پیش نیامده بود، شاید کالسکه باز نمیایستاد. اغلب کالسکه مصدومین خویش را بهجای میگذاشت و به راه خود ادامه میداد. در این مورد، اما، خدمتگذار مخصوص که وحشت کرده بود، تند از کالسکه به زیر آمد و اکنون چندین و چند دست در لگام اسبان آویخته بود.
مسیو، در حالی که با خونسردی تمام از کالسکه به بیرون نظر میانداخت گفت: چه شده است؟...»
🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
☑️ @ShahrestanAdab
🔻«کشفِ مرگ» به روایت #اورهان_پاموک | از کتاب #خانه_خاموش
(چهلوسومین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب)
▪️«چهار ماه پیش از مرگش بود باد از لای درز پنجرهها زوزه میکشید. روی تختم دراز کشیده بودم، اما صدایِ قدمهایِ صلاحالدین یک لحظه هم قطع نمیشد. صدایِ پاهایش، صدایِ توفان و ضربات کرکره به دیوار نمیگذاشت بخوابم. بعد صدای پایش را شنیدم که داشت نزدیک میشد. ترسیدم! ناگهان در باز شد. قلبم ریخت. بعد از سالها اولین بار بود که میآمد تویِ اتاقم. در درگاه ایستاد و گفت نمیتوانم بخوابم، فاطمه! انگار مست نبود. سرِ شام ندیده بودم چقدر نوشیده.
چیزی نگفتم. سلانه سلانه آمد تویِ اتاق. آتشی در نگاهش بود. گفت نمیتوانم بخوابم فاطمه، چون چیز ترسناکی کشف کردهام. امشب باید به حرفهایم گوش کنی. اجازه نمیدهم بافتنیات را برداری و بروی تویِ آن اتاق. باید کشفِ ترسناکم را به کسی بگویم! فکر کردم کوتوله آن پائین است و میمیرد برایِ شنیدنِ حرفهای تو، صلاحالدین. امّا حرفی نزدم، چون صورتش حالت عجیبی داشت...»
🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
☑️ @ShahrestanAdab
(چهلوسومین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب)
▪️«چهار ماه پیش از مرگش بود باد از لای درز پنجرهها زوزه میکشید. روی تختم دراز کشیده بودم، اما صدایِ قدمهایِ صلاحالدین یک لحظه هم قطع نمیشد. صدایِ پاهایش، صدایِ توفان و ضربات کرکره به دیوار نمیگذاشت بخوابم. بعد صدای پایش را شنیدم که داشت نزدیک میشد. ترسیدم! ناگهان در باز شد. قلبم ریخت. بعد از سالها اولین بار بود که میآمد تویِ اتاقم. در درگاه ایستاد و گفت نمیتوانم بخوابم، فاطمه! انگار مست نبود. سرِ شام ندیده بودم چقدر نوشیده.
چیزی نگفتم. سلانه سلانه آمد تویِ اتاق. آتشی در نگاهش بود. گفت نمیتوانم بخوابم فاطمه، چون چیز ترسناکی کشف کردهام. امشب باید به حرفهایم گوش کنی. اجازه نمیدهم بافتنیات را برداری و بروی تویِ آن اتاق. باید کشفِ ترسناکم را به کسی بگویم! فکر کردم کوتوله آن پائین است و میمیرد برایِ شنیدنِ حرفهای تو، صلاحالدین. امّا حرفی نزدم، چون صورتش حالت عجیبی داشت...»
🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
☑️ @ShahrestanAdab
شهرستان ادب
Photo
🔻«قحطی» به روایت «م.ا #به_آذین» | از کتاب #دختر_رعیت
(چهلوچهارمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب، به مناسبت سالروز درگذشت #محمود_اعتمادزاده)
▪️برنج گران و کمیاب بود، نفت پیدا نمیشد. شبها مردم شمع روشن میکردند، و بجای قند روسی کشمش وخرما، یا شکر مازندران، به کار میبردند. قحطی هنوز کامل نبود، ولی چه بسیار خانههائی که در آن بزحمت يک وعده در روز غذا میخوردند مردم خردهپا، بخصوص، سخت در زحمت و فشار بودند. در بازار و مسجد و سررهگذر، قيافههای لاغر و زرد، با چشمان گرسنه و بینی تیر کشیده، پیش میآمدند وچیز میخواستند. حتی یکبار در حمام، آبدار برای بلقیس خانم تعریف کرده بود که شبها آب توی ديک ميريزد و روی آتش میگذارد، و در حالیکه آب میجوشد و بخار میشود، سهتا بچههایش را به امید يکلقمه كته میخواباند. بلقیس خانم دلش سوخته بود. به زن بیچاره گفته بود بیاید در خانه، و آنوقت يک كاسه برنج به او داده بود. اما، چون این کاری نبود که همهروزه بتوان کرد، از آن به بعد حمامش را عوض کرده و يک محله دورتر رفته بود.
برای حاج آقا احمد ممکن نبود که اینقدر ساده و راست رفتار کند. اوتاجر بازار بود. در این سهسالۀ جنک خیلی به خود گرفته بود. چشمها ازهمه طرف به او دوخته بود. دشمن و بدخواه فراوان داشت. حرفها بود که پشت سرش زده میشد. همکارانش، که او به تردستی از میدان بدر کرده بود، برای او خط ونشان میکشیدند. دوسه روضهخوان شهر آشوب هم بالای منبر به کنایه تهدیدش میکردند: «مردم! از مسلمانی اثر نمانده ... قوت مسلمانان را به لشکر کفار میدهیم، و بازمیگوئیم به خدا و پیغمبر ایمان داریم، حاجی و کربلائی هستیم... به خدا، به همان حجرالأسود که از روی ریا بوسیدهایم، لعن دنيا وعذاب آخرت در انتظار ما است!...»
☑️ @ShahrestanAdab
(چهلوچهارمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب، به مناسبت سالروز درگذشت #محمود_اعتمادزاده)
▪️برنج گران و کمیاب بود، نفت پیدا نمیشد. شبها مردم شمع روشن میکردند، و بجای قند روسی کشمش وخرما، یا شکر مازندران، به کار میبردند. قحطی هنوز کامل نبود، ولی چه بسیار خانههائی که در آن بزحمت يک وعده در روز غذا میخوردند مردم خردهپا، بخصوص، سخت در زحمت و فشار بودند. در بازار و مسجد و سررهگذر، قيافههای لاغر و زرد، با چشمان گرسنه و بینی تیر کشیده، پیش میآمدند وچیز میخواستند. حتی یکبار در حمام، آبدار برای بلقیس خانم تعریف کرده بود که شبها آب توی ديک ميريزد و روی آتش میگذارد، و در حالیکه آب میجوشد و بخار میشود، سهتا بچههایش را به امید يکلقمه كته میخواباند. بلقیس خانم دلش سوخته بود. به زن بیچاره گفته بود بیاید در خانه، و آنوقت يک كاسه برنج به او داده بود. اما، چون این کاری نبود که همهروزه بتوان کرد، از آن به بعد حمامش را عوض کرده و يک محله دورتر رفته بود.
برای حاج آقا احمد ممکن نبود که اینقدر ساده و راست رفتار کند. اوتاجر بازار بود. در این سهسالۀ جنک خیلی به خود گرفته بود. چشمها ازهمه طرف به او دوخته بود. دشمن و بدخواه فراوان داشت. حرفها بود که پشت سرش زده میشد. همکارانش، که او به تردستی از میدان بدر کرده بود، برای او خط ونشان میکشیدند. دوسه روضهخوان شهر آشوب هم بالای منبر به کنایه تهدیدش میکردند: «مردم! از مسلمانی اثر نمانده ... قوت مسلمانان را به لشکر کفار میدهیم، و بازمیگوئیم به خدا و پیغمبر ایمان داریم، حاجی و کربلائی هستیم... به خدا، به همان حجرالأسود که از روی ریا بوسیدهایم، لعن دنيا وعذاب آخرت در انتظار ما است!...»
☑️ @ShahrestanAdab
🔻«سازمان ملل» به روایت #رومن_گاری | از کتاب #مردی_با_کبوتر
(چهلوپنجمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب، به مناسبت زادروز سرکار خانم #لیلی_گلستان -مترجم این اثر-)
▪️«از ساعت شش صبح، یعنی ساعتی که بخش جراید، اولین نسخههای روزنامههایی را که با عناوین بزرگ، حضور "مستأجر مخفی" را در سازمان ملل اعلام کرده بودند برایش فرستاد، دبیر کل تراکنار خود را به دست حکیمان سپرد.
حدود یک بعدازظهر به حد کفایت سلامتیاش را باز یافته بود تا با مشاوران اصلیاش مشورت کند.
او از ایشان خواست: "آرام باشید آقایان. آرام. خانم، شما هم بیست قطره والرین روی تکه قندی بریزید و به من بدهید. میخواهم نمونهای کامل از آرامش به دنیا اهدا کنم! حتا اگر از این آرامش بمیرم. سازمان ملل باید به دنیا..."
منشی دوای او را داد و گفت:
"بیست قطره والرین روی یک تکه قند."
"هان؟ چه میگفتم، کجا بودم؟"
بگتیر آرام گفت: "میگفتید که ما نباید دست و پایمان را گم کنیم...»
🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
☑️ @ShahrestanAdab
(چهلوپنجمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب، به مناسبت زادروز سرکار خانم #لیلی_گلستان -مترجم این اثر-)
▪️«از ساعت شش صبح، یعنی ساعتی که بخش جراید، اولین نسخههای روزنامههایی را که با عناوین بزرگ، حضور "مستأجر مخفی" را در سازمان ملل اعلام کرده بودند برایش فرستاد، دبیر کل تراکنار خود را به دست حکیمان سپرد.
حدود یک بعدازظهر به حد کفایت سلامتیاش را باز یافته بود تا با مشاوران اصلیاش مشورت کند.
او از ایشان خواست: "آرام باشید آقایان. آرام. خانم، شما هم بیست قطره والرین روی تکه قندی بریزید و به من بدهید. میخواهم نمونهای کامل از آرامش به دنیا اهدا کنم! حتا اگر از این آرامش بمیرم. سازمان ملل باید به دنیا..."
منشی دوای او را داد و گفت:
"بیست قطره والرین روی یک تکه قند."
"هان؟ چه میگفتم، کجا بودم؟"
بگتیر آرام گفت: "میگفتید که ما نباید دست و پایمان را گم کنیم...»
🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
☑️ @ShahrestanAdab
🔻«طغیان ملت بر ضد خودش» به روایت #ویکتور_هوگو | از کتاب #بینوایان
(کتاب «بینوایان» حماسۀ جمهوریت و گرفتن حق مردم از حاکمیت است – به نام علم و محض خاطر آینده -. با این حال وقتی «ویکتور هوگو» میخواهد از شورش در پاریس سخن بگوید، جنبۀ سهمناک آن را نشان میدهد و در مقدمۀ همان فصل زبان به گفتن حقایقی میگشاید که شنیدن و درک آن از تحمل مردمان عادی خارج است. این فقره از رمان چنان عمیق است که میتوان بارها آن را خواند. باشد که گوشمان نیوشای دردناکترین رازهای هستی شود، رازهایی که در خلال انقلابات مردمی رخ میدهد.)
▪️«دو قابل تذکارترین سنگری که یک ناظر دقیق بیماریهای اجتماعی بتواند ذکری از آنها به میان آورد، به آن دوره از تاریخ که محل وقوع حوادث این کتاب است مربوط نیست. این دوسنگر، که هردو مظهر کاملی بودند، با دو منظرۀ مختلف، با وضعی وخیم و به هنگام شورش شوم ژوئن ۱۸۴۸، یعنی بزرگترین جنگ کوچهها که تاریخ تاکنون دیده است، از زمین بیرون آمدند...»
🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
چهلوششمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب
☑️ @ShahrestanAdab
(کتاب «بینوایان» حماسۀ جمهوریت و گرفتن حق مردم از حاکمیت است – به نام علم و محض خاطر آینده -. با این حال وقتی «ویکتور هوگو» میخواهد از شورش در پاریس سخن بگوید، جنبۀ سهمناک آن را نشان میدهد و در مقدمۀ همان فصل زبان به گفتن حقایقی میگشاید که شنیدن و درک آن از تحمل مردمان عادی خارج است. این فقره از رمان چنان عمیق است که میتوان بارها آن را خواند. باشد که گوشمان نیوشای دردناکترین رازهای هستی شود، رازهایی که در خلال انقلابات مردمی رخ میدهد.)
▪️«دو قابل تذکارترین سنگری که یک ناظر دقیق بیماریهای اجتماعی بتواند ذکری از آنها به میان آورد، به آن دوره از تاریخ که محل وقوع حوادث این کتاب است مربوط نیست. این دوسنگر، که هردو مظهر کاملی بودند، با دو منظرۀ مختلف، با وضعی وخیم و به هنگام شورش شوم ژوئن ۱۸۴۸، یعنی بزرگترین جنگ کوچهها که تاریخ تاکنون دیده است، از زمین بیرون آمدند...»
🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
چهلوششمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب
☑️ @ShahrestanAdab
🔸 «سپید دندان حس ششم دارد!» به روایت #جک_لندن | از کتاب #سپید_دندان
🔹 «گریبیور نمیخواست سگش را بفروشد. از راه تجارت به قدر کافی پول در آورده بود. برای همین احتیاجی به پول نداشت. درثانی سپید دندان حیوان با ارزشی بود. در تمام مکنزی و یوکان سگی مثل او پیدا نمیشد. سپید دندان حیوانی قوی بود و مثل آدمها که پشهها را میکشند، سگهای دیگر را میکشت.
با این همه بییوتی اسمیت با خلق و خوی سرخپوستها آشنا بود. این بود که بیشتر وقتها به چادر گریبیور سر میزد و برایش بطریبطری نوشیدنی میبرد، اما نوشیدنی عطش را زیاد میکند. گریبیور هم بدجوری به نوشیدنی عادت کرد. هر چه پول از راه فروش پالتوی پوست و دستکش و کفش چرمی به دست آورده بود خرج این راه کرد. برای همین روز به روز بداخلاقتر میشد...»
💠 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
🔹چهلوهفتمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب
☑️ @ShahrestanAdab
🔹 «گریبیور نمیخواست سگش را بفروشد. از راه تجارت به قدر کافی پول در آورده بود. برای همین احتیاجی به پول نداشت. درثانی سپید دندان حیوان با ارزشی بود. در تمام مکنزی و یوکان سگی مثل او پیدا نمیشد. سپید دندان حیوانی قوی بود و مثل آدمها که پشهها را میکشند، سگهای دیگر را میکشت.
با این همه بییوتی اسمیت با خلق و خوی سرخپوستها آشنا بود. این بود که بیشتر وقتها به چادر گریبیور سر میزد و برایش بطریبطری نوشیدنی میبرد، اما نوشیدنی عطش را زیاد میکند. گریبیور هم بدجوری به نوشیدنی عادت کرد. هر چه پول از راه فروش پالتوی پوست و دستکش و کفش چرمی به دست آورده بود خرج این راه کرد. برای همین روز به روز بداخلاقتر میشد...»
💠 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
🔹چهلوهفتمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب
☑️ @ShahrestanAdab
🔸جنایتی علیه بشریت
(یک صفحۀ خوب از رمان #تنهایی_پرهیاهو اثر #بهومیل_هرابال با ترجمۀ #پرویز_دوائی)
🔹«سیوپنجسال است که دارم کاغذ باطله روی هم میکوبم و در این مدت آنقدر کتابهای زیبا به سردابهام سرازیر شده که اگر سهتا انباری میداشتم پُر میشد. جنگ دوم جهانی که تمام شد یک روز شخصی یک سبد کتاب در داخل طبله پرس هیدرولیک من ریخت، سبدی از زیباترین کتابها. وقتی که ضربان قلبم کمی آرام گرفت، یکی از این کتابهای مزین را برداشتم و بگو چه دیدی؟ مهر کتابخانه سلطنتی پروس بر کتاب نقش بسته بود. روز بعد که به سر کار رفتم دیدم که زیرزمینم پر است از همین جنس کتاب با جلدهای چرمی که عطف و عنوان طلاکوبش فضا را روشن کرده است. دویدم بالا به حیاط و در آنجا دو نفر را دیدم که ایستادهاند و هرجوری بود ازشان درآوردم که جایی در حوالی نووه استراشتسی یک انباری پُر از کتاب هست...»
💠 ادامۀ این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
#یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب
☑️ @ShahrestanAdab
(یک صفحۀ خوب از رمان #تنهایی_پرهیاهو اثر #بهومیل_هرابال با ترجمۀ #پرویز_دوائی)
🔹«سیوپنجسال است که دارم کاغذ باطله روی هم میکوبم و در این مدت آنقدر کتابهای زیبا به سردابهام سرازیر شده که اگر سهتا انباری میداشتم پُر میشد. جنگ دوم جهانی که تمام شد یک روز شخصی یک سبد کتاب در داخل طبله پرس هیدرولیک من ریخت، سبدی از زیباترین کتابها. وقتی که ضربان قلبم کمی آرام گرفت، یکی از این کتابهای مزین را برداشتم و بگو چه دیدی؟ مهر کتابخانه سلطنتی پروس بر کتاب نقش بسته بود. روز بعد که به سر کار رفتم دیدم که زیرزمینم پر است از همین جنس کتاب با جلدهای چرمی که عطف و عنوان طلاکوبش فضا را روشن کرده است. دویدم بالا به حیاط و در آنجا دو نفر را دیدم که ایستادهاند و هرجوری بود ازشان درآوردم که جایی در حوالی نووه استراشتسی یک انباری پُر از کتاب هست...»
💠 ادامۀ این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
#یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب
☑️ @ShahrestanAdab
🔸دوزخ
(یک صفحۀ خوب از کتاب #راشومون اثر #ریونوسوکه_آکوتاگاوا)
🔹«یوشیهیده که هنوز چشمهایش را با حالتی به زمین دوخته بود که از خشمی درونی حکایت داشت، پاسخ داد: "نه، عالیجناب، با کمال تأسف، این خبر به هیچوجه خوب نیست. ممکن است بخش بزرگی از کار پایان یافته باشد، اما هنوز بخشی وجود دارد که من قادر به کشیدن آن نیستم."
"چی! قادر به کشیدن نیستی؟"
درست است، قربان. به طور طبیعی، من تنها آنچه را که دیده باشم، میتوانم نقاشی کنم و یا حتی اگر موفق به کشیدن چیزی بشوم که برایم ناشناخته باشد، از این کار نمیتوانم هیچ احساس رضایتی را در خود احساس کنم. درست مانند این است که نتوانستهام پرده را نقاشی کنم. آیا عالیجناب، با این نظر موافق نیستند؟...»
💠 ادامۀ این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
#یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب
☑️ @ShahrestanAdab
(یک صفحۀ خوب از کتاب #راشومون اثر #ریونوسوکه_آکوتاگاوا)
🔹«یوشیهیده که هنوز چشمهایش را با حالتی به زمین دوخته بود که از خشمی درونی حکایت داشت، پاسخ داد: "نه، عالیجناب، با کمال تأسف، این خبر به هیچوجه خوب نیست. ممکن است بخش بزرگی از کار پایان یافته باشد، اما هنوز بخشی وجود دارد که من قادر به کشیدن آن نیستم."
"چی! قادر به کشیدن نیستی؟"
درست است، قربان. به طور طبیعی، من تنها آنچه را که دیده باشم، میتوانم نقاشی کنم و یا حتی اگر موفق به کشیدن چیزی بشوم که برایم ناشناخته باشد، از این کار نمیتوانم هیچ احساس رضایتی را در خود احساس کنم. درست مانند این است که نتوانستهام پرده را نقاشی کنم. آیا عالیجناب، با این نظر موافق نیستند؟...»
💠 ادامۀ این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
#یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب
☑️ @ShahrestanAdab
🔸رؤیای آمریکایی
(یک صفحۀ خوب از کتاب #مهاجران اثر #هاوارد_فاست)
🔹«وقتی دان به اتاق خودش در هتل بیلتمور رفت، روی بسترش دراز کشید و به سقف خیره شد. چهلسال داشت و اگر تاکنون کسی رؤیایی آمریکایی را در خواب دیده بود، او نیز مطمئناً چنان رؤیایی در سر داشت.
اکنون سال ۱۹۲۸ بود و فقط چهلسال از زمانی که مادر و پدرش در بندرگاه نیویورک از کشتی قدم به آیسآیلند گذاشته بودند میگذشت. پدرش ماهیگیری فرانسویایتالیایی بود که با همسری ایتالیایی، بدون ذرهای آشنایی با انگلیسی، سرگردان و بیآنکه در دنیای ایستساید نیویورک دوستی داشته باشد، قدم به آنجا نهاد. آنها ماجراهایی را که بر سرشان آمده بود، بارها و بارها برایش گفته بودند. آن روزهای گرسنگی در نیویورک، استخدام پدرش در یک گروه کار برای راه آهن آچیسن و توپکا و سانتافه، خطی که از فراز کوهها وارد سانفرانسيسكو میشد، نخستین دورنمای سانفرانسيسكو، آن شهر طلایی در کنار خلیج، مبارزه برای زندگی کردن و برای زندهماندن و برای بودن...»
💠 ادامۀ این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
#یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب
☑️ @ShahrestanAdab
(یک صفحۀ خوب از کتاب #مهاجران اثر #هاوارد_فاست)
🔹«وقتی دان به اتاق خودش در هتل بیلتمور رفت، روی بسترش دراز کشید و به سقف خیره شد. چهلسال داشت و اگر تاکنون کسی رؤیایی آمریکایی را در خواب دیده بود، او نیز مطمئناً چنان رؤیایی در سر داشت.
اکنون سال ۱۹۲۸ بود و فقط چهلسال از زمانی که مادر و پدرش در بندرگاه نیویورک از کشتی قدم به آیسآیلند گذاشته بودند میگذشت. پدرش ماهیگیری فرانسویایتالیایی بود که با همسری ایتالیایی، بدون ذرهای آشنایی با انگلیسی، سرگردان و بیآنکه در دنیای ایستساید نیویورک دوستی داشته باشد، قدم به آنجا نهاد. آنها ماجراهایی را که بر سرشان آمده بود، بارها و بارها برایش گفته بودند. آن روزهای گرسنگی در نیویورک، استخدام پدرش در یک گروه کار برای راه آهن آچیسن و توپکا و سانتافه، خطی که از فراز کوهها وارد سانفرانسيسكو میشد، نخستین دورنمای سانفرانسيسكو، آن شهر طلایی در کنار خلیج، مبارزه برای زندگی کردن و برای زندهماندن و برای بودن...»
💠 ادامۀ این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
#یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب
☑️ @ShahrestanAdab