🔻پدرکلان
(داستانی کوتاه از مجموعهداستان #افتاده_بودیم_در_گردنه_ی_حیران اثر #حسین_لعل_بذری، به مناسبت میلاد #امام_رضا علیهالسلام)
▪️«حالا سه روز میرود که مثالِ جنگزدهها، اسباب و اثاثمان همانطور پرتوپلا، یَله شده است به میان حویلی. دیگر هیچکدام ما دل و دماغ گپ زدن حتی ندارد، اثاث دیگر جای خود. مادر هی میرود به پسخانه سرک میکشد و هی مینشیند به زاری. بابا یک کنجی نشسته و فقط سگرت در میدهد و دیگر لب به هیچ قوت نمیزند، گپ هم دیگر هیچ.
آن روز آخری با من بود. برده بودمش حرم برای زیارت. باهم وضو کردیم و رفتیم داخل و به نماز شدیم. من یک مقدار دلم آشوب بود. نماز را که سلام دادیم، زیارتنامه برداشتم به خواندن. پدر کلان برخاست. گفت:
- باش تا من از خاطری آسوده یک زیارتی بکنم.
خواستم که همراهش بروم، دست به سر شانهام گذاشت که: "نی!"
من مادر مرده اگر میدانستم ایطور میشود گوش به گپش نمیدادم و به ردش میرفتم اما نمیدانستم. چه میدانستم؟...»
🔗 ادامۀ این داستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
☑️ @ShahrestanAdab
(داستانی کوتاه از مجموعهداستان #افتاده_بودیم_در_گردنه_ی_حیران اثر #حسین_لعل_بذری، به مناسبت میلاد #امام_رضا علیهالسلام)
▪️«حالا سه روز میرود که مثالِ جنگزدهها، اسباب و اثاثمان همانطور پرتوپلا، یَله شده است به میان حویلی. دیگر هیچکدام ما دل و دماغ گپ زدن حتی ندارد، اثاث دیگر جای خود. مادر هی میرود به پسخانه سرک میکشد و هی مینشیند به زاری. بابا یک کنجی نشسته و فقط سگرت در میدهد و دیگر لب به هیچ قوت نمیزند، گپ هم دیگر هیچ.
آن روز آخری با من بود. برده بودمش حرم برای زیارت. باهم وضو کردیم و رفتیم داخل و به نماز شدیم. من یک مقدار دلم آشوب بود. نماز را که سلام دادیم، زیارتنامه برداشتم به خواندن. پدر کلان برخاست. گفت:
- باش تا من از خاطری آسوده یک زیارتی بکنم.
خواستم که همراهش بروم، دست به سر شانهام گذاشت که: "نی!"
من مادر مرده اگر میدانستم ایطور میشود گوش به گپش نمیدادم و به ردش میرفتم اما نمیدانستم. چه میدانستم؟...»
🔗 ادامۀ این داستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
☑️ @ShahrestanAdab