شهرستان ادب
1.42K subscribers
4.37K photos
727 videos
14 files
2.06K links
موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
ShahrestanAdab.com

ارتباط با مدیر کانال:
@ShahrestaneAdab

ایمیل شهرستان ادب:
[email protected]
Download Telegram
🔻«عباسِ حسین» به روایتِ #ابوالفضل_زرویی_نصرآباد | از کتاب #ماه_به_روایت_آه
(بیست‌ونهمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب)

▪️«من به اقتضای غلامی بی‌بی رباب و بانو سکینه، کنار اسب پدرتان ایشان را همراهی می‌کردم. سکینه خردسال که می‌کوشید از تمامی امکانات و مواهب همراهی با عموی مهربان و فرمان‌پذیر بهره ببرد، لحظه‌ای از پرسش و درخواست و قول گرفتن برای خرید در بازارهای مکه باز نمی‌ایستاد و عباس با حوصله و تحملی شگفت توام با مهربانی و عشق و احترام، صبورانه به پرسش‌ها و درخواست‌ها پاسخ می‌گفت.

در همان لحظات بانویم سکینه پرسشی کرد که من نیز همواره مایل به دانستن جواب آن بودم ولی
از پرسیدن آن شرم داشتم...»

🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.

#ادبیات_عاشورایی
☑️ @ShahrestanAdab
🔻«رضایت‌نامه» به روایتِ #محمد_رودگر | از کتاب #دیلمزاد
(سی‌امین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب)

▪️«او همچنان بر این عقیده بود که یک فرزند شهید را باید از همه گونه خطر احتمالی، دور نگه داشت:
- تا رضایت‌نامه نیاری،
از جبهه خبری نیست!
چند روز بعد، خبر آورد که باید به
یک اردوگاه آموزشی در کردستان اعزام شویم. دادِ همه بلند شد که مگر ما آموزش ندیده‌ایم و... . حاجی توضیح داد که این آموزش، حسابش از قبلی‌ها جداست؛ مخصوص نفوذی‌ها و خط‌شکن‌ها و تکاورهاست. روز اعزام را هم مشخص کرد.
رفتم خانه و افتادم به دست و پای مادرم. هرچه عز و جز کردم، به خرجش نرفت...»

🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.

#ادبیات_جنگ_و_دفاع_مقدس
☑️ @ShahrestanAdab
🔻«جنگ و عشق» به روایت #ارنست_همینگوی | از کتاب #وداع_با_اسلحه
(سی‌ویکمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب)

▪️«گفتم:
- من فکر می‌کنم بهتره صحبت جنگو ختم کنیم. اگر
یک ‌طرف دست از جنگ بکشه که جنگ تموم نمی‌شه. اگه ما دست از جنگ بکشیم، تازه بدتر می‌شه.

پاسینی با لحن جدی گفت:
- دیگه بدتر
از این نمی‌شه. هیچ‌چیزی بدتر از جنگ نیست.

- شکست بدتره.

پاسینی باز هم جدی گفت:
- من باور نمی‌کنم، مگه شکست چیه؟ آدم می‌ره خونه‌اش.

- میان دنبالت. خونه‌ات رو می‌گیرن. خواهراتو می‌گیرن.

پاسینی گفت:
- من باور نمی‌کنم. با همه که نمی‌تونن این کارا رو بکنن. بذار هرکس
از خونۀ خودش دفاع کنه. بذار هرکس خواهراشو تو خونه نگه داره.

- دارت می‌زنن. میان و مجبورت می‌کنن دوباره سرباز بشی، اما نه تو آمبولانس، تو توپ‌خونه.

- همه رو که نمی‌تونن دار بزنن...»

🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.

☑️ @ShahrestanAdab
🔻«تصاویر ذهنی» به روایت #ویرجینیا_وولف | از کتاب #خانم_دلوی
(سی‌ودومین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب)

▪️«پرستارِ‌ موخاکستری، وقتی خرناس‌ پیتر والش بر نیمکت‌ داغ‌ کنار او آغاز شد، بافتن از سر گرفت. در لباس خاکستری، دست‌ها را که خستگی‌ناپذیر و با این حال آرام حرکت می‌داد، چونان قهرمان‌ نگهبان‌ حقوق‌ خفتگان می‌نمود، چون یکی از آن موجودات‌ نامرئی و شبح‌وار‌ ساخته از آسمان و شاخه‌ها که در جنگل در گرگ و میش برمی‌آیند. مسافر‌ تنها، درنوردۀ معبرها، برآشوبندۀ سرخس‌ها و نابودگر‌ گیاهان‌ عظیم‌ شوکران، ناگهان که سر بالا می‌کند، پیکر‌ غول‌آسا را در انتهای‌ راه‌ مال‌رو می‌بیند.

لحظات‌ سرور‌ خارق‌العاده او را، که کشیش‌ شاید بی‌خدایی بود، غافلگیر می‌کرد. هیچ‌چیز به نظر او بیرون
از ما وجود ندارد مگر وضعیت ذهن؛ میل به تسکین، به آسودگی، به چیزی بیرون از این کوتوله‌های‌ مفلوک، این مردان و زنان‌ ضعیف، زشت، جبون...»

🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.

☑️ @ShahrestanAdab
🔻«زمین ما» به روایت #جان_اشتاین_بک | از کتاب #خوشه_های_خشم
(سی‌وسومین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب ویژۀ پروندۀ #ادبیات_ضدآمریکایی)

▪️«ایالت‌های مغرب از نزدیکی تحول مضطرب هستند. تگزاس و اکلاهاما، کانزاس، نیومکزیکو، آریزونا، کالیفرنی. خانواده‌ای کشور را رها کرده و رفته است. پدر خانواده از بانک پول قرض گرفته است و اینک بانک زمین می‌خواهد. بانک هنگامی که زمین‌ها را تملک می‌کند نام "شرکت غیرمنقول" به خود می‌گیرد و برای زمین‌ها تراکتور می‌خواهد، نه خانواده. آیا تراکتور بد است؟ آیا نیرویی که بر زمین شیارهای درازی می‌کند اشتباه می‌کند؟ اگر این تراکتورها مال ما بود خیلی هم خوب بود؛ مال ما، نه مال من. اگر تراکتور شیارهای درازی بر زمین ما می‌کند، خوب بود؛ زمین ما، نه زمین من. ما می‌توانیم این تراکتور را دوست بداریم. همچنان که زمین خودمان را دوست می‌داشتیم. ولی این تراکتور دو کار می‌کند: زمین ما را بر می‌گرداند و ما را بیرون می‌راند...»

🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.

☑️ @ShahrestanAdab
🔻«آزادی» به روایت #فئودور_داستایفسکی | از کتابِ #یادداشتهایی_از_خانه_مردگان
(سی‌وچهارمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب به بهانۀ زادروز این نویسندۀ شهیر روسی)

▪️«مدتی هم یک عقاب، از گونۀ عقاب‌های کوچکِ مناطقِ پهن‌دشت، در زندان ما زندگی می‌کرد. او را، که زخمی و خسته بود، یکی از زندانی‌ها به آن‌جا آورده بود. همۀ زندان دورش جمع شده بودند. نمی‌توانست پرواز کند: بال راستش به طرف زمین آویزان مانده بود و یک پایش هم در رفته بود. به یاد دارم به حالت حمله به اطرافش نگاه می‌کرد، با کنجکاوی جمعیت را از نظر می‌گذراند، منقار خمیده‌اش را باز کرده بود و آماده بود تا سرحد مرگ از زندگی‌اش دفاع کند. وقتی که همه خوب نگاهش کردند و از اطرافش پراکنده شدند، درحالی‌که می‌لنگید، روی پایِ دیگرش لِی‌لِی ‌کرد و بال سالمش را تکان داد و به طرف دورترین نقطۀ محوطه پرید و در گوشه‌ای مخفی شد و خودش را سخت به حصار چسباند...»

🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.

☑️ @ShahrestanAdab
🔻«مسلمانان!» به روایت #محمدحسن_شهسواری | از کتابِ #وقتی_دلی
(سی‌وپنجمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب به بهانۀ #هفته_وحدت)

▪️«از سالیان بسیار دور عبادتگاهی در اطراف مکه بود که اندک یگانه‌پرستان مکه که به دین ابراهیم بودند و به آنان حنفی می گفتند، در آن جا خداوند را عبادت می کردند. آن روز چشم همه به در عبادتگاه دوخته شده بود. مصعب در کنار پدرش ناظر این صحنه بود. لحظه‌ای بسیار مهم در تاریخ مکه بود. اگر چه قبایل قول داده بودند هر چه حکم گفت بپذیرند، اما همه می دانستند شخص حكم بسیار مهم است و اگر کسی نباشد که همه بر خرد و بزرگی او صحه بگذارند، باز جنگ و جدال باز خواهد گشت...»

🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.

☑️ @ShahrestanAdab
🔻به بهانه اولین سالروز درگذشت #ابوالفضل_زرویی_نصرآباد
(گزیده‌مطالب منتشر شدۀ سایت شهرستان ادب با موضوع بزرگ شاعر و طنزپرداز ایرانی)

🔸بیست‌وسومین میزگرد #بوطیقا: ابوالفضل زرویی نصرآباد و چهل‌سال طنز پس از انقلاب
🔸شهر بدون مرد شهر درده | بازخوانی مثنوی معروف زرویی نصرآباد
🔸شعر ابوالفضل زرویی نصرآباد برای #حضرت_ابوالفضل
🔸#یادگاری_ها | فیلم شعرخوانی زنده‌‎یاد زرویی نصر آباد
🔸#یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب | «عباسِ حسین» به روایتِ ابوالفضل زرویی نصرآباد
🔸بلاغت طنز | یادداشتی از #اسماعیل_امینی به بهانۀ تولد زرویی نصرآباد
🔸برای خالق «رفوزه ها» | معرفی کتاب #رفوزه_ها به قلم #سعید_بیابانکی
🔸تو ماه خاندان بنی هاشمی | معرفی کتاب #ماه_به_روایت_آه به قلم #سیدحسین_موسوی_نیا
🔸فکاهه‌های غم‌انگیز | غزلی در سوگ ابوالفضل زرویی نصرآباد سرودۀ دکتر #محمد_مرادی
🔸مرثیهٔ قهوه‌چی | شعر #حسن_صنوبری به یاد استاد ابوالفضل زرویی نصرآباد

☑️ @ShahrestanAdab
🔻«آلونک‌های غم‌انگیز» به روایت #ایزابل_آلنده | از کتاب #عاشق_ژاپنی
(سی‌وششمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب ویژۀ شانزدهم آذر در پروندۀ #ادبیات_ضدآمریکایی)

▪️«خانوادۀ فوکودا پنجره هایشان را پوشاندند و پشت در مشرف به خیابانشان قفل گذاشتند. ماه مارس بود و آنها کرایۀ یک سال را پرداخته بودند و همین‌طور بیعانۀ خرید یک خانه که به محض این که چارلز به سن قانونی رسید، خانه را بخرند. آنها هرچه را نمی‌توانستند با خود ببرند یا به فروش نمی‌رسید، انداختند دور؛ چون دلال‌های فرصت‌طلب چیزهای آنها را بیست برابر زیر قیمت می‌خریدند. فقط چند روز وقت داشتند که ترتیب اموال خود را بدهند. هرچه را می‌توانستند در چمدان جا دادند و سوار اتوبوس‌های شرم شدند. مجبور شده بودند این توقیف را بپذیرند؛ در غیر این صورت، باید دستگیر می‌شدند و با عواقب خیانت در جنگ روبه‌رو می‌شدند...»

🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.

🔗 همچنین برای خواندن مطالب دیگر پروندۀ ادبیات ضدآمریکایی به صفحه مخصوص آن در سایت شهرستان ادب مراجعه نمایید.

☑️ @ShahrestanAdab
🔻«تماشای موزه» به روایت #جروم_دیوید_سلینجر | از کتاب #ناطور_دشت
(سی‌وهفتمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب به بهانۀ زادروز این نویسندۀ شهیر آمریکایی)

▪️«گرچه یکشنبه بود و فیبی و همکلاسیاش نرفته بودن موزه و گرچه همه‌جا خیلی کثیف و خیس بود، از تو پارک رفتم طرفِ موزه‌ی تاریخ طبیعی. می‌دونستم منظور دختر بچه‌هه همین موزه‌س، تمام سوراخ‌سُنبه‌های موزه رو بلد بودم. بچه که بودم می‌رفتم همون مدرسه‌ای که فیبی می‌ره و همیشه‌م ما رو می‌بردن اونجا. یه معلمی داشتیم به اسم خانوم ایگل تینگر که هر شنبه مارو می‌برد اونجا. گاهی حیوونا رو تماشا می‌کردیم و گاهی هم اون چیزایی رو که سرخ‌پوستای قدیم ساخته بودن، سفال و کارای حصیری و اینا. از فکرش کلّی ذوق می‌کنم. هنوز یادمه که بعد تماشای موزه می‌رفتیم تالارِ سمعی‌بصری فیلم تماشا می‌کردیم. فیلمِ کریستف کلمب. همیشه داستان کریستف کلمب و کشفِ امریکا رو نشون می‌دادن و این‌که اون چه‌جوری فردیناند و ایسابِلارو راضی کرد پول خریدِ کَشتیا رو بِهِش قرض بِدن و بعد ملوانا شورش کردن و اینا...»

🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید.

☑️ @ShahrestanAdab