شهرستان ادب
1.41K subscribers
4.39K photos
729 videos
14 files
2.07K links
موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
ShahrestanAdab.com

ارتباط با مدیر کانال:
@ShahrestaneAdab

ایمیل شهرستان ادب:
[email protected]
Download Telegram
شهرستان ادب
Photo
🔻 «آل مهتری» | داستان کوتاهی از #زینب_شریعت_مدار

(در این روزها که مردم مسلمان و مبارز #یمن، تنهاتر و مظلوم‌تر از هر زمانی هستند شما را به خواندن داستان کوتاهی از سرکارخانم دکتر زینب شریعتمدار -نویسنده و از فعالان حوزه ادبیات مقاومت- دعوت می‌کنیم. این داستان با گویش خاص اهالی بندرعباس -گویش بندری- نگاشته شده است و توضیح بعضی از واژگان دشوار بومی را در پینوشت خود دارد).


▪️« آل مهتری»

«...بوی آب ته لنج اینقدر اذیتُ می‌نَکِه که سیلی آفتاب توی سروکله‌ام. این چوکون ولی ووستادِه رَن و به حرفای فاضل گوشَ دادن. آفتاب سیخ بر وبر نگا اِکردَن تو چشمون‌مون اما فاضل دستاش بالا و پایین شِکِرد و دریا نشون چوکون شَداد و دو باره گپِ زدن.

خورشید که به کله‌اش شَزد، اینگار از دهنش اجوشید. ماشالاش بشه. نگاش اکردی، مصطفی بود به چشمونت. چوکون فاضل به بزرگتری قبول داشتند. خو اونم ادونست باشان چطور گپِ زَنه. فکر کنم ایشَ باز چی چیکای بایی تکرار اِکُن. کارش بود. چوکون جمع اکرد و عکس بایی و طیاره و دریا نشان شان شَداد.

حالا این چوکون از کدام حد بودند ندونم ولی چوب خشک بودند جلو فاضل. ووستاده و نشسته جم نخوردن.

از همین دور هم اشد دید که دوش فاضل از عرق گونه‌اش خیس اشده بود. موجا که آمد و شد اِکردن، صدای فاضل از گوشم می‌ربودند.
چوکون دستا سایه کرده بودن بالا صورتای سیاه شون که حالا سُرخَم شده بود.
گاه به گاهی کوچکترها نه، بزرگترها وول اخوردن یا با تکه چوبی که آب آورده بود ساحل یا از اجاق مسافرا مونده بود، نقشی رو شن ها اکشیدن. دختا با جوتی هاشان ور ارفتن و پسرها با سروکله خودشان یا بغل دستی‌شان.
نفهمیدم چطو شد که صدای فاضل یک مرتبه رفت بالا که : "هوی ! قادر! حواست به من بده بعد اگویی نگفتم . گوشت به من بده "...»


متن کامل این داستان را می‌توانید در سایت #شهرستان_ادب مطالعه کنید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/9191

☑️ @ShahrestanAdab