شهرستان ادب
1.41K subscribers
4.37K photos
727 videos
14 files
2.06K links
موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
ShahrestanAdab.com

ارتباط با مدیر کانال:
@ShahrestaneAdab

ایمیل شهرستان ادب:
[email protected]
Download Telegram
#کجا_بودی_الیاس
مجموعه #داستان گروهی تقدیم به پیشگاه #شهدای_غواص
منتشر شده از نشر #شهرستان_ادب

این مجموعه شامل دوازده #داستان_کوتاه از نویسندگان مطرح و جوان کشور است.

@ShahrestanAdabPub
به گزارش روابط عمومی شهرستان ادب: مجموعه داستان « #عطر_عربی»، که به زندگی و زمانه رزمندگان #مدافع_حرم می‌پردازد در انتشارات #شهرستان_ادب منتشر شد. این مجموعه، چهارمین مجموعه «قصه زمانه» شهرستان ادب و شامل چهارده #داستان_کوتاه به انتخاب #فیروز_زنوزی_جلالی است که در 228 صفحه منتشر شده و به بازار کتاب می‎آید.

نویسندگان این داستان‌های خواندنی در عطر عربی، به زندگی مدافعان حرم در میدان جنگ و بیرون از میدان می‌پردازند. چگونگی حضور در میدان جنگ؛ مسائل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی پیرامون این دفاع مقدس؛ تاثیرات حضور در جنگ بر زندگی خانواده‌های رزمندگان مدافع حرم؛ مسائل محور مقاومت و به طور کلی زندگی و زمانه مدافعان حرم درون‌مایه اصلی این داستان‌هاست.

گفتنی‎ست داستان‌های «عطر عربی» را نویسندگان خوش‎فکر و توانمند مرتبط با موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب نوشته‌اند. از میان پنجاه داستان کوتاه بررسی‎شده برای انتشار در عطر عربی، زنده‎یاد استاد فیروز زنوزی جلالی 14 داستان را برای این کتاب برگزیده‎اند. نویسندگان این داستان‎های برگزیده عبارت‎اند از آقایان و خانم‎ها: حامد جلالی، پرستو علی‌عسگرنجاد، شروین وکیلی، امیرحسین روح‎نیا، زهره عارفی، نرگس روزبهانی، زهرا ثابتی، مهدی نورمحمدزاده، اعظم عظیمی، ابراهیم اکبری دیزگاه، مهدی کفاش، علی‌اصغر عزتی‌پاک، محمدقائم خانی و سیدحسین موسوی‌نیا.


«عطر عربی» آخرین یادگار فیروز زنوزی جلالی، نویسنده نامدار تازه گذشته برای ادبیات داستانی ایران است. این مجموعه را این نویسنده برجسته، دو ماه پیش از فوت، در مقام دبیر مجموعه بازخوانی و تأیید کرد و برای چاپ به شهرستان ادب سپرد. «عطر عربی»، آخرین فعالیت جدی او در عرصه داستان قلمداد می‌شود. زنوزی جلالی که در سال‌های پایانی عمر خویش با بیماری سختی دست و پنجه نرم می‌کرد پیش از آن‌که توان خود را از دست بدهد این داستان‌ها را با دشواری خوانده بود. زنوزی گفته بود: «این قصه‌ها را با مشقت فراوان خواندم چون دیگر توانی نداشتم، اما چون کارها درباره مدافعان حرم بود بر خود فرض می‌دانستم که آن‌ها را تصحیح کنم و زودتر به دست ناشر برسانم.» او به عهد خود وفا کرد و دو ماه پیش از فوت، کتاب را به شهرستان ادب سپرد. گفتنی‎ست فیروز زنوزی جلالی، متولد 1329، درگذشته 5 اردیبهشت 1396، بابت نگارش قاعده بازی توانست جایزه معتبر جلال را به دست آورد.


خاطرنشان می‎شود سه مجموعه داستان کوتاه دیگر شهرستان ادب با عنوان «قصه زمانه» که پیش از این منتشر شده بود -به ترتیب زمانی انتشار- عبارت‎اند از: «می‎خواهد چشمانش باز باشد»، «پاییز آمریکایی» و «کجا بودی الیاس؟». از این میان، کجا بودی الیاس، واپسین مجموعه داستان قصه زمانه شهرستان ادب به موضوع شهیدان مظلوم غواص اختصاص داشت. این کتاب با انتخاب و دبیری استاد مجید قیصری منتشر و با استقبال مردم و منتقدان مواجه شده بود.

کانال تخصصی کتب #شعر و #داستان:

https://telegram.me/joinchat/EdcRYkFeXyEXM8LbUypQ-A
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔻در شهرستانِ ادب
شهروندِ ادبیاتِ امروز باشید

بهترین‌های
✔️ #شعر ،
✔️ #رمان ،
✔️ #ترانه و
✔️ #داستان_کوتاه امروزِ ایران و جهان را
با هم می‌خوانیم

☑️ @ShahrestanAdab
☑️ @ShahrestanAdab
شهرستان ادب
Photo
🔻 جمالزاده و تجدد ایرانیزه
(روز گذشته، زادروز پدر #داستان_کوتاه فارسی بود؛ #محمدعلی_جمالزاده. نویسنده‌ای که بنیان داستان کوتاه فارسی را نهاد و داستان فارسی تا ابد مدیون قلم اوست. #علیرضا_سمیعی، منتقد و پژوهشگر، در یادداشتی به بررسی این موضوع پرداخته است که جمالزاده چگونه با مددگیری از سنت‌های ادبیات گذشتۀ فارسی،‌ اقدامی در جهت تجدد ادبیات انجام داد. این یادداشت خوب را با یکدیگر می‌خوانیم.)

▪️ «... مثلاً در سیر‌الموک بحث و خطابه، طولانی‌تر است و کمتر از قصه استفاده شده، در عوض گلستان بر مدار قصه و اشعاری می‌گردد که سعدی نوشته و سروده است. ولی کتب قدیم، درکل بر همین منوال نوشته می‌شد. باب‌بندی که میراث طبقه‌بندی ارسطویی بود، می‌توانست معقول بودن سخن را ضمانت کند. استناد به مآثر دینی به منظور نشان دادن حقیقت متعالی می‌آمد و ‌وظیفۀ شعر و قصه، نفوذ بخشیدن به حقیقت، در قلب مخاطب بود. به این ترتیب ما جشنواره‌ای از نمایندگان حقیقت داشتیم که به نحو قانع‌کننده‌ای دور هم جمع شده بودند.

اما نویسندۀ داستان کوتاه، درست مانند رمان‌نویس، ماجراها را از منظر خود می‌بیند؛ نویسندۀ رمان نمی‌خواهد داستان‌های گران‌بار از حقیقت را که پیشاپیش وجود دارند، تذکر دهد؛ بلکه می‌خواهد داستان را همان‌گونه که در ضمیرش تجربه کرده، بیان کند تا مخاطب در احساسش شریک شود... »

ادامۀ این یادداشت را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/9987

☑️ @ShahrestanAdab
🔻تیرباران
(داستانی چندکلمه‌ای از #ارنست_همینگوی، با ترجمۀ #الهه_هدایتی)

▪️شش وزیر کابینه را شش‌و‌نیم صبح، جلوی دیوار بیمارستان تیرباران کردند. در حیاط بیمارستان چاله‌ها پر از آب شده‌بودند.
کف حیاط پرشده بود از برگ‌های ریخته شده سبز. باران شلاقی می‌بارید. جلوی همه پنجره‌ها را با میخ کوبیده بودند. یکی از وزیرها حصبه داشت. دوسرباز او را پایین آوردند و زیر باران حملش کردند. سربازها تلاش می‌کردند جلوی دیوار او را سرپا نگهدارند، اما نشست توی چاله آب. پنج وزیر دیگر، ساکت ایستاده بودند جلوی دیوار.
آخرسر افسر به سربازها گفت که برای سرپا نگهداشتنش تلاش نکنند. اولین تیر را که شلیک کردند، وزیر ششم نشسته بود توی چاله آب و سرش را گذاشته بود روی زانوهاش.

#داستان_کوتاه
☑️ @ShahrestanAdab
🔻کجای مجلس نشسته‌اند
(داستانی کوتاه از #اعظم_ایرانشاهی، در پروندۀ #ادبیات_عاشورایی از کتاب #کآشوب)

▪️«"بی‌سعادت‌ها کجای مجلس نشسته‌اند؟" این را هیچ روضه‌خوانی نمی‌گفت اما من توی روضه‌ها همان‌جایی می‌نشستم که آن‌ها می‌نشینند و جای این که دلم را بدهم به صدای خش‌دار روضه‌خوان رابطۀ میان آدم‌ها و کلمه‌ها را رصد می‌کردم. رصد می‌کردم که چه کلمه‌هایی دل چه جنس آدم‌هایی را می‌برند. کدام کلمه به گریه‌ها اوج می‌دهد؟ اعجاز از کلمات است یا از دل آدم‌ها؟ اشک را چطور قسمت کرده‌اند؟ چرا آن خانمی که آن گوشه ردیف چهارم نشسته این‌جور از هق‌هق شانه‌هایش می‌لرزد ولی بغل‌دستی‌ام هنوز منتظر باران است؟ بعضی آدم‌ها اشک‌شان توی مشت‌شان است. همان‌ها که مثل خط‌شکن‌های جنگ، اول از همه سکوت مجلس را می‌شکنند.
دوستم می‌گفت این فلسفه‌بافی‌ها مثل این است که به قول شریعتی گل سرخ را به اتاق تشریح برده باشی. برای دوستم یک #یاحسین محزون شنیدن کافی بود. به کلمه‌های بیشتر نیاز نداشت...»

🔗 ادامۀ این داستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید.

🔗 «کاشوب» را از فروشگاه اینترنتی #ادب_بوک تهیه نمایید.

#داستان_کوتاه
☑️ @ShahrestanAdab
🔻سپتامبر خشک
(داستانی کوتاه از #ویلیام_فاکنر به مناسبت زادروز خالق #خشم_و_هیاهو)

▪️«چو، یا خبر، یا هر چه بود، در آن غروب خونین ماه سپتامبر، که از پی شصت و دو روز بی‌باران می‌آمد، مانند آتشی که به علف خشك بیفتد در شهر پیچیده بود. صحبت از میس مینی‌کوپر و يك نفر سیاه پوست بود. حمله کرده، اهانت کرده، تهدید کرده: هیچ کدامشان درست نمی‌دانستند چه اتفاقی افتاده است؛ همه‌شان در آن شب يكشنبه در آن مغازۀ سلمانی جمع بودند و بادبزن سقفی کار می‌کرد، بدون آن که هوا را خنك كند، و هوای کثیف را، در امواج مکرر بوی ماندۀ پماد صورت و روغن سر و نفس و عرق تن خود آن‌ها، روی سر آن‌ها برمی‌گرداند.

سلمانی گفت: "منتها ویل‌میز نبوده." مرد میانه سالی بود، لاغر، به رنگ ماسۀ صحرا، با چهره‌ای ملایم، که داشت صورت يك مشت را می‌تراشید. "ویل‌میز رو من می‌شناسم. سیاه خوبیه. میس مینی‌کوپر رم من می‌شناسم"...»

🔗 ادامۀ این داستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید.

#داستان_کوتاه
☑️ @ShahrestanAdab
🔻موکب مارمولکی
(داستانی کوتاه از #مریم_مطهری_راد به مناسبت #اربعین حسینی در پروندۀ #ادبیات_عاشورایی)

▪️«ساعت یک ظهر روز چهارم، عمود ۱۷۰ را رد کرده بودیم که سرگروه اعلان استراحت داد. از خدا خواسته چپیدیم تو یکی از موکب‌ها که هر چی از بیرون آرام به نظر می‌رسید داخل شلوغ و ملتهبی داشت. خانم‌ها با اسباب و اثاثیه و بچه هر کدام جایی گرفته بودند و انگار سیم خاردار دورشان کشیده باشند با احتیاط از کنارشان رد می‌شدیم. اگر کمی زودتر بود یا اگر اینقدر خسته و کوفته نرسیده بودیم اینجا نمی‌ماندیم و می‌رفتیم دنبال موکب خلوت‌تری! ولی تصمیم گرفته بودیم هرطور شده همینجا گوشه‌ای هرچند دنج نباشد پیدا کنیم و حتی نشسته کمی بخوابیم. دوستان، هرکدام برای خودشان جایی باز کردند. من، هدف را گوشۀ بالای اتاق، سمت راست قرار دادم و با ببخشید، عذرخواهی می‌کنم و شرمندگی از روی سر و کلۀ مردم رد شدم. تا پا گذاشتم تو مکان مورد نظر، زنی که پوشش عربی داشت با خشونتی غیرعادی، انگار از مرز و ناموسش دفاع می‌کرد به زبان خودشان سرم داد کشید...»

🔗 ادامۀ این داستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید.

#داستان_کوتاه
☑️ @ShahrestanAdab
🔻سرجوخه
(داستانی کوتاه از #ریچارد براتیگان با ترجمۀ #اسدالله_امرایی)

▪️«روزگاری‌ دلم‌ می‌خواست‌ ژنرال‌ شوم. سال‌های‌ اول‌ جنگ‌ جهانی‌ دوم‌ که‌ در تاکوما به‌ مدرسه‌ ابتدایی‌ می‌رفتم، بسیج‌ عمومی ‌بازیافت کاغذ راه‌ انداخته‌ بودند که‌ همه‌چیزش‌ به‌ ارتش‌ شباهت‌ داشت.
خیلی‌ جالب‌ بود و کارها را این‌طور تقسیم‌ کرده‌ بودند: اگر بیست‌‌و‌پنج‌کیلو کاغذ تحویل‌ می‌دادی‌ سرباز می‌شدی، با حدود سی‌‌و‌پنج‌کیلو کاغذ سرجوخه. پنجاه‌‌کیلو کاغذ به‌ نوار سرگروهبانی‌ ختم‌ می‌شد. هرچه‌ وزن‌ کاغذ بالا می‌رفت‌ درجه‌ اعطایی‌ ارتقاء می‌‌یافت، تا آن‌که‌ به‌ ژنرالی‌ می‌رسید. گمانم‌ برای‌ ژنرال‌ شدن‌ یک‌تن‌ کاغذ لازم‌ بود، نمی‌‌دانم‌ شاید هم‌ نیم‌‌تن. مقدارش‌ را دقیقاً‌ نمی‌‌دانم‌ اما اول‌ کار جمع‌ کردن‌ کاغذ لازم‌ برای‌ ژنرال‌ شدن‌ سخت‌ به‌ نظر نمی‌‌رسید.
از کاغذهای‌ ولوی‌ زیر دست‌وپا شروع‌ کردم. همه‌‌اش‌ شد یکی‌‌دوکیلو. راستش‌ ناامید شدم. نمی‌‌دانم‌ از کجا به‌ سرم‌ زده‌ بود که‌ خانه‌ پر از کاغذ است...»

🔗 ادامۀ این داستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید.

#داستان_کوتاه
☑️ @ShahrestanAdab
🔻قطار لرزان
(داستانی کوتاه از کتاب #قم_رو_بیشتر_دوست_داری_یا_نیویورک؟ اثر #راضیه_مهدی_زاده در پروندۀ #ادبیات_ضدآمریکایی)

▪️«با خودم می‌گویم امکان ندارد در آمریکا بروم دکتر. این فکر را باید از کله‌ام خارج کنم. سرم را از زیر پتو بیرون می‌آورم تا خنکای نسیم ماه مارس به صورتم بخورد. لرزم می‌گیرد و دوباره می‌روم زیر پتو تا لابه‌لای رطوبت و بخار دستگاه بخور نفس بکشم. چند بار سرفه می‌کنم و با خودم می‌گویم حتی اگر یک درصد هم قرار باشد دکتر بروم کجا را بلدم؟ شش‌ماه بیشتر نیست که این‌جا آمده‌ام.

سعی می‌کنم حواسم را از سرماخوردگی و گلودرد پرت کنم و خودم را با عکس‌های اینستاگرام مشغول کنم. دخترخاله‌ها و دخترعمه‌ها و دوست‌های قدیمی‌ام را می‌بینم و عکس‌های دورهمی و میهمانی‌ها و جشن تولدهایشان را. وقتی دقت می‌کنم می‌بینم همگی بینی‌های ظریف و بقاعده دارند، که در بعضی‌هایشان اگر دقیق شوی جای عمل جراحی مشخص است و در بعضی دیگر بسیار دقیق و بی‌عیب در آمده...»

🔗 ادامۀ این داستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید.

#داستان_کوتاه
☑️ @ShahrestanAdab
🔻ارمُولای و زن آسیابان
(داستانی کوتاه از #ایوان_تورگینف با ترجمۀ #حسن_افشار)

▪️«هنگام غروب، ارمولای شکارچی و من رهسپار یک «کمین شبانه» شدیم... ولی بسیار محتمل است که همه خوانندگان من ندانند کمین شبانه چیست. پس گوش فرا دهید، بزرگواران.
ربع ساعتی پیش از غروب آفتاب در فصل بهار، با یک تفنگ اما بدون سگ وارد بیشه می‌شوید، مکانی در نزدیکی کناره جنگل برای خود می‌جویید، به اطراف می‌نگرید، ساچمه تفنگتان را وارسی می‌کنید و با همراهتان چشمکی رد و بدل می‌کنید. یک ربع ساعت گذشته است. آفتاب غروب کرده اما جنگل هنوز روشن است. هوا پاک و آسمان صاف است. پرندگان با شتاب چهچه می‌زنند. علف نورس با برق فرح‌انگیز یک قطعه زمرد می‌درخشد، شما انتظار می‌کشید. اعماق عمیق‌تر جنگل اندک‌اندک تاریک می‌شود. نور یاقوتی آفتاب غروب آهسته بر ریشه‌ها و تنۀ درختان می‌لغزد و بالا می‌رود و از شاخه‌های پایین‌تر، که هنوز بیش و کم برهنه‌اند، به ستیغ ساکن درختان می‌رسد که کم‌کم به خواب می‌روند. بنگرید، اکنون حتى ستيغ درختان نیز تاریک است...»

🔗 ادامۀ این داستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید.

#داستان_کوتاه
☑️ @ShahrestanAdab
🔸اندوه
(داستانی کوتاه از #آنتون_چخوف به مناسبت سالروز تولدش با ترجمۀ #سروژ_استپانیان)

🔹«غروب است. برف‌دانه‌های درشت آبدار به گرد فانوس‌‌هایی که دمی‌پیش روشنشان کرده‌اند، با تأنی می‌‌چرخند و همچون پوششی نازک و نرم، روی شیروانی‌ها و پشت اسب‌ها و بر شانه‌ها و کلاه‌های رهگذران می‌نشیند. ایونا پتاپف سورچی سراپا سفید گشته و به شبح می‌ماند. تا جایی که یک آدم زنده بتواند تا شود، پشت خم کرده و بی‌حرکت درجای خود نشسته است. چنین به نظر می‌رسد که اگر تلی از برف هم روی او بیفتد باز لازم نخواهد دید تکانی بخورد و برف را از روی خود بتکاند. اسب لاغرمردنی‌اش هم سفیدپوش و بی‌حرکت است. حیوان بی‌نوا با آرامش و سکون خود و با استخوان‌های برآمده و با پاهای کشیده چون چوب خرد، از نزدیک به اسب قندی صناری می‌ماند. به احتمال بسیار زیاد، او هم به فکر فرو رفته است. اسبی را که از گاوآهن و از مناظر خاکستری رنگ مالوفش جدا کنند و در این گرداب آکنده از آتش‌های دهشت‌انگیز و وتق‌ وتق بی‌امان و درآمد و شدهای شتابان انبوه جمعیت رها کنند، محال است به فکر فرو نرود...»

💠 این داستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید.

#داستان_کوتاه
☑️ @ShahrestanAdab
🔸گیله مرد
(داستانی کوتاه از #بزرگ_علوی به مناسبت زادروز ایشان)

🔹«باران هنگامه کرده بود. باد چنگ مى‌انداخت و مى‌خواست زمین را از جا بکند. درختان کهن به جان یک‌دیگر افتاده بودند. از جنگل صداى شیون زنى که زجر مى‌کشید، مى‌آمد. غرش باد آوازهاى خاموشى را افسار گسیخته کرده بود. رشته‌هاى باران آسمان تیره را به زمین گل‌آلود مى‌دوخت. نهرها طغیان کرده و آب‌ها از هر طرف جارى بود.
دو مأمور تفنگ به دست، گیله مرد را به فومن مى‌بردند. او پتوى خاکسترى رنگى به گردنش پیچیده و بسته‌اى که از پشتش آویزان بود، در دست داشت. بى‌اعتنا به باد و بوران و مامور و جنگل و درختان تهدید کننده و تفنگ و مرگ، پاهاى لختش را به آب مى‌زد و قدم‌هاى آهسته و کوتاه برمى‌داشت. بازوى چپش آویزان بود، گویى سنگینى مى کرد. زیر چشمى به مأمورى که کنار او راه مى‌رفت و سرنیزه‌اى که به اندازهٔ یک کف دست از آرنج بازوى راست او فاصله داشت و از آن چکه چکه آب مى‌آمد، تماشا مى‌کرد. آستین نیم تنه‌اش کوتاه بود و آبى که از پتو جارى مى‌شد به آسانى در آن فرو مى‌رفت...»

💠 این داستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید.

#داستان_کوتاه
☑️ @ShahrestanAdab