شهرستان ادب
Photo
🔻در حدیبیه
(ضمن تبریک عید #مبعث پیامبر اسلام #حضرت_محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم ستون داستان سایت شهرستان ادب را با یک داستان کوتاه برگزیده جشنواره خاتم از سرکار خانم #سوانا_مهرابیان نویسندهی ارمنیتبار بهروز میکنیم)
▪️«چشمهاش را باز کرد. لبخندی به پهنای صورت بر لبش نقش بسته بود. حس خوبی از دیدن آن رویا داشت. دیده بود با سری تراشیده و لباس سفید احرام بر تن، کلید کعبه را به دست گرفته و در مقابل آن ایستاده است. همانطور که دراز کشیده بود، دستی به ریش زبر و پرپشتش کشید و به فکر فرورفت.
بر خلاف همیشه که برای انجام کارها با یارانش مشورت میکرد، محمد این بار خود تصمیم نهایی را گرفت. مطمئن بود این رویا از طرف پروردگار بر او نازل شده تا بتواند شش سال پس از هجرتش با آرامش به زیارتِ خانهی خدا برود.
امسلمه را صدا کرد و گفت: "بار سفر ببندید. میخواهم به زیارت کعبه بروم. قصد دارم از میان همسرانم شما را با خود ببرم. یارانم را صدا کنید تا از شرایط سفر برایشان بگویم."
مسلمانان کمکم جمع شدند. محمد در کوچه داشت با پسربچهای بازی میکرد. او را بر شانهاش سوار کرده بود و میدوید پسر میخندید و میگفت: "حالا شتر حالا شتر". یکی از یاران به محمد نزدیک شد و آرام در گوشش گفت: ای رسول، بچه را رها کنید. مسلمانان منتظرند...»
متن کامل این داستان زیبا را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/10400
☑️ @ShahrestanAdab
(ضمن تبریک عید #مبعث پیامبر اسلام #حضرت_محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم ستون داستان سایت شهرستان ادب را با یک داستان کوتاه برگزیده جشنواره خاتم از سرکار خانم #سوانا_مهرابیان نویسندهی ارمنیتبار بهروز میکنیم)
▪️«چشمهاش را باز کرد. لبخندی به پهنای صورت بر لبش نقش بسته بود. حس خوبی از دیدن آن رویا داشت. دیده بود با سری تراشیده و لباس سفید احرام بر تن، کلید کعبه را به دست گرفته و در مقابل آن ایستاده است. همانطور که دراز کشیده بود، دستی به ریش زبر و پرپشتش کشید و به فکر فرورفت.
بر خلاف همیشه که برای انجام کارها با یارانش مشورت میکرد، محمد این بار خود تصمیم نهایی را گرفت. مطمئن بود این رویا از طرف پروردگار بر او نازل شده تا بتواند شش سال پس از هجرتش با آرامش به زیارتِ خانهی خدا برود.
امسلمه را صدا کرد و گفت: "بار سفر ببندید. میخواهم به زیارت کعبه بروم. قصد دارم از میان همسرانم شما را با خود ببرم. یارانم را صدا کنید تا از شرایط سفر برایشان بگویم."
مسلمانان کمکم جمع شدند. محمد در کوچه داشت با پسربچهای بازی میکرد. او را بر شانهاش سوار کرده بود و میدوید پسر میخندید و میگفت: "حالا شتر حالا شتر". یکی از یاران به محمد نزدیک شد و آرام در گوشش گفت: ای رسول، بچه را رها کنید. مسلمانان منتظرند...»
متن کامل این داستان زیبا را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/10400
☑️ @ShahrestanAdab