🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
203 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_نودودو نمےتونستم ولش ڪنم اشکام با بےرحمے کله صورتمو خیس کرده بود...😭 ناچار با صداے بلند پرستارو صدا زدم طولی نکشید که مردی با روپوش سفید با عجله اومد سمتمون و جسمه بی جونه حسامو ازم جدا کرد...🏃🏻 دستمو جلوے دهنم گرفته بودم و شوڪه…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_نودوسه

فاصلہ‌ے تختامون زیاد نبود...
محطاتانه خم شدم تا سرمم ڪنده نشه دستمو نوازش وار رو دستش کشیدم مثل اینکه بیهوش بود...💚
چشماموبستم اشکام سرازیر شدن چقدر سخت بود تو این وضعیت ببینمش دستمو از رو دستش برنداشتم تصورش سخت بود اینکه حسام یه گلوله ی واقعی خورده...😔
یعنی چقدر درد کشیده؟؟؟ با وجود اینکه حالش بد بوده اول اومده منو ببینه...
گرمای سوزنده ای دستمو فراگرفت و دستای منجمدمو گرم کرد اروم چشمامو باز کردم دست حسام تو دستم قفل شده بود چشماش باز بود،داما معلوم بود خسته اس...😞
در عین خستگیش بازم هوامو داشت...
لبخند زد و گفت:گریه میکردی؟؟؟🙂
_چیزی نبود...😞
اما حرفش باعث میشدشدت اشکام بیشتر بشه صداش خیلی غم الود بود معلوم بود به زور چشماشو باز نگه داشته نفس عمیقی کشیدو گفت:درد دارم...💔
خواستم از جام بلند بشم که محکم دستمو نگه داشت و گفت: نه اون دردی که فکر میکنی...😔
درد دلتنگیت...درد خستگی دوماه ندیدنت...درد دوماه تو چشمات غرق نشدن...درد عالم ریخت روسرم اشکاتو دیدم...😭
بدنم گر گرفته بود از حرفاش واقعا دلتنگی درد بدی بود.
با صدای در نگاهمو دوختم به پشت سرم مامان بابام با مامان بابای حسام اومدن داخل اخرین نفرم محمد داداش حسام وارد اتاق شد...😶
با تقلا رو تخت نشستم و احوالپرسی کردم اشکامو پاک کردم تا متوجه گریه هام نشن...😞
نگرانی از چهره ی همشون بیداد میکرد انتظار نداشتن حسامم رو تخت بیمارستان ببینن...🙁
حسام مودبانه با پدر و مادرش حرف میزد و در برابر نگرانی ها و دلتنگیای مامانش سر خم کرده بود و مدام معذرت خواهی میکرد...🙏🏻
واقعا شیفته ی این اخلاقش بودم، بعد از اینکه دیگه همه رفتن تقریبا اخرای ساعت ملاقات بود که سپیده و اشکان اومدن دیدنمون...
یه دسته گله نرگس تو دستای سپیده بود...💐
سپیده اومد کنارم و باهم روبوسی کردیم و گلو گذاشت تو گلدون...
ازش تشکر کردم...
سپیده:قابله شما رو نداره...💚
اشکانم کمپوتایی که تو دستش بودو طرف حسام گرفت و گفت:تقدیم با عشق به دلاوره بسیجیه خودم داش حسام😆
حسام:زحمت کشیدید...☺️
جفتشون باهم تشکر کردن‌.خیلی اروم بودن برعکس موقع های قبل...
یکم نشستن و با هم حرف زدیم قرار بود سپیده انتخاب واحد کنه بخاطر همین بعد از تموم شدن ساعت ملاقات رفتن.
یه هفته ای بود از بیمارستان مرخص شده بودیم و به لطف خدا کسالتم کاملا رفع شده بود ...☺️
امشب قرار بود همسرجان با همراه خانوادش تشریف بیارن خونمون و حسابی تمیز کرده بودم و به کمک مامان غذا رو درست کردیم،دم اذان مغرب بود ... وقتی مطمین شدم همه چی آماده اس

ادامه دارد.....

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝