🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوپانزدهم بعد از تموم شدن حرف هاش رفت تو آشپزخونه همه ساکت بودند ، حسام سرشو پایین انداخته بود... چند دقیقه بعد رو به من گفت : فاطمه جان بریم ؟  نیم نگاهی به چهره ی گرفته ی بابا و محمد انداختم و گفتم : بریم ... از جا بلند شدم ...…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوشانزدهم

نگاهی به عکسی که ازش انداخته بودم کردمو گفتم: تو این رزم جامه بیشتر عاشقت شدم... لبخند دندون نمایی زد و فقط نگاهم کرد چشماش خوشحال بودن لباش میخندیدن...
اشک تو چشمام حلقه زد بغضمو قورت دادمو گفتم : خیلی بهت میادا فرمانده... به سمتم اومد و دقیقا توچند سانتی متریم وایستاد سربندشو از سرش باز کرد و بست دور سرم.
_به تو بیشتر میاد خاتون!
رو به اینه ایستادمو دست کشیدم رو نوشته ی سربند...با ادم حرف میزد...ته دلم لرزید قلبم مثل گنجشکی که ترسیده باشه می تپید به حسام غبطه میخوردم.
چقدر پیش خدا عزیز بود چقدر همه دوستش داشتن
" حسام " انگار فقط ماله من نبود اونقدر تو افکارم غرق بودم که متوجه نشدم حسام داره ازم عکس میندازه با نور فلش دوربین به سمتش برگشتم...
قبل از اینکه چیزی بگم صدای تلفن متوقفم کرد صدا از 12شب گذشته بود...با تعجب گفتم ا: یعنی کی میتونه باشه؟
حسام شونه هاشو بالا انداختو و گفت: نمیدونم!
صبر کن من جواب میدم گوشیو برداشت از لابه لای صحبتاش فهمیدمم مامانشه!
مشتاقانه به چهرش خیره شدم با دقت داشت به حرفای مامانش گوش میداد حالش دگرگون شد...
چشاش سرخ شد با ناراحتی حسام ناخوداگاه گریم گرفته بود تلفنو که قطع کرد سراسیمه دوید تو حیاط...
با بهت روسری انداختم سرمو دنبالش دویدم . بارون به شدت می بارید . وزش باد آبان ماه شاخه های درختا رو لخت کرده بود .
حسام زیر بارون ایستاد دیده های پر آبش رو به سمت آسمون گرفت . دستاشو رو به آسمون بالا گرفت و گفت : خدایا شکرت !
لباسش آستین کوتاه بود و سراپا خیس شده بود ... با عجز و درماندگی دوییدم پیشش و گفتم : حسام چرا با اون لباسا رفتی زیر بارون ؟ سرما میخوری دیوونه ! چی میگفتتتت؟
نگاهم کرد . انگار تو چشاش عروسی بود . با تبسم شیرینی گفت : رضایت داد .
از ته دل خندید و گفت : رضایت دادددد!!!! لبخند زدمو سکوت کردم . میخندید و گریه میکرد . با عجله دویدم تو خونه و حولشو آوردم . حسام که اومد تو خونه ، حوله رو انداختم دورش تا موهاشو خشک کنه... کنار بخاری نشستیم حسام دستشو گذاشته بود زیر چونشو تو افکارش غوطه ور بود . به سمتم برگشت و گفت : فک کنم دیگه همه راضی شدن .نه ؟
_ نمی دونم !
یاد بابایینا افتادم . حدودا یه هفته بود خونشون نرفته بودم .
دلم واسشون تنگ شده بود، رو به حسام کردمو گفتم : مامان و بابای من میدونن ؟
حسام با مهربونی جواب داد : اونا که رو سر من جا دارن ... اولین نفری که باهاش درمیون گذاشتم بابای شما بود !
صبح باید دانشگاه میرفتم و دیر وقت بود .از جا بلند شدم و رفتم سمت تخت خواب، خیلی زود چشام گرم شد و خوابم برد ...
از دانشگاه اومدم بیرون.سپیده توی ماشین نشسته بود و منتظرم بود...در ماشینو باز کردم و سوار شدم.با خوشرویی گفتم:سلام علیکم!صباح الخیر!چطوری؟
الحمدالله...!میگذرونیم...
ماشینو روشن کردو راه افتاد!قرار بود یه سری خرید برای حسام و اشکان کنیم سپیده صدای مداحی رو نسبتا زیاد کرده بود...دستمو دراز کردمو صداشو کم کردم.
رو به سپیده گفتم:الان دقیقا چی میخواییم بخریم؟؟!
چه بدونم!واسه یه کوالا و رفیقش چی میتونه مناسب باشه؟...عه !سپیده!منظورم اینه لباس بخریم؟؟خوراکی بخریم؟؟؟
تو ترشی نخوری یه چیزی میشی با این هوشت!!خب مومن لباس که خودشون میدن!!!خوراکی هم خودشون میدن!!!
اصلا ما واسه خرید نیومدیم که بیرون!!اومدیم مثل دوتا کبوتره عاشق...نه...دوتا کبوتر صمیمی بریم یه گوشه ی کافی شاپ یه چیزی نوش جان کنیم!!!
نگاهم کرد و یه لبخند عریض زد... از طرز صحبتش خندم گرفت و گفتم: اخه من میخواستم چند بسته كیك و تنقلات بخرم بزارم تو ساك حسام!
_وای فاطمه!مگه میخوان برن شهربازی؟
_ نه ولی بالاخره اذوقه میخوان دیگه!...
_ خب تو میخوای قحطی غذای مصرو تو ساك حسام جاكنی؟د نمیشه كه خواهرم
پوفی كشیدمو چیزی نگفتم سپیده جلوی كافی شاپ نگه داشت و در حینی كه كمر بندشو باز میكرد گفت: اشكان ما كه یه دست لباسو به زور میبره! ما هم همین طوری میفرستیمش میره...شهید شه راحت شیم!

ادامه دارد. ...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝