🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوسی تسبیح فیروزه ای📿 رنگمو كه تو سجاده جاخوش كرده بود و برداشتم... بی هوا چشمام بارونی شد😢...دلم خیلی گرفته بود...بند بند وجودم خبر از درموندگیم میدادصدای رعد و برق⚡️ باعث شد لرزه به تنم بیوفته...از صداش وحشت كردم...مهره های ابی…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوسی_ویکم
خوبــ نگاهش ڪردم .
ماه تو چشماش هزار تڪه شد، زخم عمیقی که ابروشو شکونده بود ابهتی مثل مالک اشتر بهش می بخشید ، به
همراهش لبخند دلبرانه ای که رو لباش جا خوش کرده بود قشنگ ترین تضاد دنیا بود ...
قلبم مثل گنجشکی که خودشو به در و دیوار می کوبید تا آزاد بشه ، به سینم می کوبید ...حرفی نمی زدم ..فقط نگاهش می کردم ... تا دوباره خط چشمای مردونشو از بر بشم و روحم توی آسمون چشماش پرواز کنه .... تا دوباره عطر جانانشو با ریه هام آشنایی بدم....تا باز هم قامت سرو مانندشو نظاره کنم و دلم براش غنج بره.... حالم مثل فرهادی بود که از دیواره های قصر شیرین بالا رفته تا به معشوقش برسه و حالا داره "شیرین ترین "لبخندشو تجربه میکنه ....با دستای گرمش سردی دستامو لمش کرد ... حسام از خودم بیشتر به حال دلم آگاه بود ... چشمای خمارش جادو می کردن ...خبر داشت به تماشا کردنش قانعم ...آروم جلو اومد و پیشونیمو بوسیدعشق توی چشمام برق زد ... توی گوشم زمزمه کرد :
اگر مجنون دل شوریده ای داشت دل لیلی از او شوریده تر بی
خندیدم... خندید... خطی بین لباش باز شد و دندونای سفیدش نمایان شد .... با صدای آرومی گفت :مرخص فرمودید ؟
جوابی ندادم ... دل کندن ازش مثل جون کندن می موند ....
_ چند روز دیگه هم صبر کنی برمی گردم .... باشه ؟
چشمامو رو هم فشردم . با رضایت و آرامش خاطر گفتم : اطاعت فرمانده ی من!
دستشو آورد بالا و احترام نظامی گذاشت ....
_مواظب خودت باش خاتون ♥
درحالی که عقب عقبکی می رفت برام دست تکون داد و صداش تو گوشم پیچید : التماس دعا
بعد ازین حرف سوار ماشین شد و ماشین حرکت کرد . نورش توی تاریکی کوچه آروم آروم محو شد و لحظاتی بعد ناپدید .... حالا ... انگار بارون رو تارای عصبیم می بارید ... دسته گلا رو نگاه کردم . بارون روشون شبنم کاشته بود . دروب ستم و وارد خونه شدم . چادرمو رو دسته ی مبل انداختم . عطر پیراهنش روی تنم مونده بود ....از روی طاقچه گلدونو برداشتم و توش آب ریختم . وارد اتاق شدمو با وسواس گل ها رو توش چیدم ... گذاشتمشون رو میز توالت ...روی صندلی نشستم و دستمو تکیه گاه چونم قرار دادم ... توی ذهنم این شعر تداعی شد :
امشب نظر به روی تو از خواب خوش تر است ***************با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم . در حالیکه چشمام نیمه باز بود ساعتو نگاه کردم . هفت و نیم بود . این وقت صبج کی می تونست باشه ؟ تلفن بی وقفه زنگ میزد . خمیازه ای کشیدم . صدامو صاف کردمو و گوشی بی سیمو از رو میز توالت برداشتم . دکمشو فشار دادم و جواب دادم .
_ بله ؟
صدای پرشور و نشاط سپیده پیچید تو گوشم : سلااااام . چطوری رفیق جانم ؟
_ السلام علیک یا حبیبتی ... صباح الخیر ...
_شنیدم که حاج آقاتون تشریف آوردن ...
متعجب گفتم : آره ، تو از کجا میدونی ؟
_ بلاخره ریا نشه منم اطلاعاتی هستم واسه خودم ...
ادامه دارد. ...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
#فرمانده_من
#قسمت_صدوسی_ویکم
خوبــ نگاهش ڪردم .
ماه تو چشماش هزار تڪه شد، زخم عمیقی که ابروشو شکونده بود ابهتی مثل مالک اشتر بهش می بخشید ، به
همراهش لبخند دلبرانه ای که رو لباش جا خوش کرده بود قشنگ ترین تضاد دنیا بود ...
قلبم مثل گنجشکی که خودشو به در و دیوار می کوبید تا آزاد بشه ، به سینم می کوبید ...حرفی نمی زدم ..فقط نگاهش می کردم ... تا دوباره خط چشمای مردونشو از بر بشم و روحم توی آسمون چشماش پرواز کنه .... تا دوباره عطر جانانشو با ریه هام آشنایی بدم....تا باز هم قامت سرو مانندشو نظاره کنم و دلم براش غنج بره.... حالم مثل فرهادی بود که از دیواره های قصر شیرین بالا رفته تا به معشوقش برسه و حالا داره "شیرین ترین "لبخندشو تجربه میکنه ....با دستای گرمش سردی دستامو لمش کرد ... حسام از خودم بیشتر به حال دلم آگاه بود ... چشمای خمارش جادو می کردن ...خبر داشت به تماشا کردنش قانعم ...آروم جلو اومد و پیشونیمو بوسیدعشق توی چشمام برق زد ... توی گوشم زمزمه کرد :
اگر مجنون دل شوریده ای داشت دل لیلی از او شوریده تر بی
خندیدم... خندید... خطی بین لباش باز شد و دندونای سفیدش نمایان شد .... با صدای آرومی گفت :مرخص فرمودید ؟
جوابی ندادم ... دل کندن ازش مثل جون کندن می موند ....
_ چند روز دیگه هم صبر کنی برمی گردم .... باشه ؟
چشمامو رو هم فشردم . با رضایت و آرامش خاطر گفتم : اطاعت فرمانده ی من!
دستشو آورد بالا و احترام نظامی گذاشت ....
_مواظب خودت باش خاتون ♥
درحالی که عقب عقبکی می رفت برام دست تکون داد و صداش تو گوشم پیچید : التماس دعا
بعد ازین حرف سوار ماشین شد و ماشین حرکت کرد . نورش توی تاریکی کوچه آروم آروم محو شد و لحظاتی بعد ناپدید .... حالا ... انگار بارون رو تارای عصبیم می بارید ... دسته گلا رو نگاه کردم . بارون روشون شبنم کاشته بود . دروب ستم و وارد خونه شدم . چادرمو رو دسته ی مبل انداختم . عطر پیراهنش روی تنم مونده بود ....از روی طاقچه گلدونو برداشتم و توش آب ریختم . وارد اتاق شدمو با وسواس گل ها رو توش چیدم ... گذاشتمشون رو میز توالت ...روی صندلی نشستم و دستمو تکیه گاه چونم قرار دادم ... توی ذهنم این شعر تداعی شد :
امشب نظر به روی تو از خواب خوش تر است ***************با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم . در حالیکه چشمام نیمه باز بود ساعتو نگاه کردم . هفت و نیم بود . این وقت صبج کی می تونست باشه ؟ تلفن بی وقفه زنگ میزد . خمیازه ای کشیدم . صدامو صاف کردمو و گوشی بی سیمو از رو میز توالت برداشتم . دکمشو فشار دادم و جواب دادم .
_ بله ؟
صدای پرشور و نشاط سپیده پیچید تو گوشم : سلااااام . چطوری رفیق جانم ؟
_ السلام علیک یا حبیبتی ... صباح الخیر ...
_شنیدم که حاج آقاتون تشریف آوردن ...
متعجب گفتم : آره ، تو از کجا میدونی ؟
_ بلاخره ریا نشه منم اطلاعاتی هستم واسه خودم ...
ادامه دارد. ...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈