🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
202 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوسی_وسوم دسته گلو تو دستم جابه جا كردم و وارد ساختمون شدم...از پله ها بالا رفتم...سپیده جلوی در با لبخند وایستاده بود...نزدیكش رفتم...وبا هاش روبوسی كردم...كفشامو دراوردم و وارد خونه شدم...دسته گلو سمت مامانش گرفتم وبا هم احوالپرسی…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوسی_وچهارم

با لطافت لباس عروسمو خارج كردم...گرفتمش..جلوی تنمو خودمو تو ایینه نگاه كردم می ترسیدم بغضم مثل زخم های عمیق تن یه فرمانده ی مغرور سر باز كنه و عاجزم كنه لباسو پوشیدم دست به گلای روش كشیدم دور خودم چرخیدم اشكام بدون اراده ی من بی وقفه شروع به باریدن كرد و كمی به هق هق تبدیل شد...پرده رو كنار زدم بارش برف قطع شده بود و صدای گوش نواز اذان فضارو پر كرده بود...با نوای "حی علی الفلاح" چنان ارامشی تمام قلبمو فرا گرفت كه اكنده از بوی خوش خدا شد مطمئن بودم خدا تو هیچ شرایطی رهام نمیكنه و حالا هم داشت صدام میكرد...خودمو برای نماز اماده كردم قامت بستم... " چشمم باران...دهانم باران...دستم باران...كفش های ماه را به پا كردهام...دوباره عازم توام و خدا تنها اغوش بازی بود كه دوای درد های خسته ی قلبم بود...اونقدر گناه داشتم كه نتونم سرمو بالا بگیرم...ذكر می گفتم و از عظمت معبودم سجده میكردم... و حس میكردم كه پروردگارم بارانی از رحمت الهی شو روی سرم فرود می اورد...بعد از گفتن تشهد سرمو به طرفین چرخوندم ...
موهای لختم روی شونه هام رها كردم انگار از ناراحتی هام كاسته شده بود...وارد حیاط شدم...هوا سرد بود ولی میشد تحمل كرد...دامنمو جمع كردمو پوتین پوشیدم روپوش مخملی اسمون سرخ بود!
برف رو زمین نشسته بود..اروم رو نخت حساط نشستم وصورتمو با دستام پوشوندم موهای بلندم رو دستام سرازیر شدن...لباس عروسم بوی حسامو میداد صدای باز شدن درو شنیدم سرمو گرفتم بالا واز جا بلند شدم پشت شاخه های درخت قایم شدم...قلبم تو سینم می كوبید...از شدت ترس قدرت انجام هیچ كاری نداشتم...اگر دزد بود و ....در حیاط باز شد وسایه ی مردی نمایان شد..اروم درو بست و جلو اومد.. تو اون تاریكی وروردی هیچی معلوم نبود...درحالیكه سعی داشتم چهرشو ببینم ذكر میگفتم...
می ترسیدم تكون بخورم و منو ببینه... جلوتر كه اومد چهرش معلوم شد...
حسام بود!...
شاید غیر قابل وصف ترین اتفاقی بود كه واسم افتاد...اصلا فكر نمی كردم این در باز بشه و من بتونم حسامو ببینم...!
موهاش،اشفته رو پیشونیش جا خوش كرده بود ساكشو رو دوشش انداخته بود اروم از پشت درختا كنار رفتم...نگاهش با نگاهم تلاقی كرد سرتاپامو برانداز كرد...لبخند دلبرانه ای زد سرجام میخكوب شده بودم قدم برداشت ونزدیكم شد روبروم ایستاد بدون اینكه حرفی بزنه پیشونیمو بوسید...اشكام سرازیر شدن...با صدایی كخ توش غم موج میزد گفت: چقدر رویایی شدی!
لب باز كردم و گفتم : عوضش تو چقدر نورانی شدی...
میون موهام بوسه كاشت..نسیم موهامو به بازی گرفته بود..سرمو بالا گرفتم و به چشمای مظلومش كه رنگ غم گرفته بود نگاه كردم با ناراحتی گفت: چقدر لاغر شدی
دستشوكشیدمو گفتم: می خوای همین جوری اینجا وایستی؟؟؟بیا بریم تو...
نذاشتم حرفشو بزنه میدونستم میخواد دعوام كنه تو این مدت ب فكر خودم نبودم...
در خونه رو باز كردم و با لبخند گفتم: خوش اومدی به خونه ی خودت فرمانده پوتیناشو در اورد چنگی به موهاش زد و مظلوم گفت: قرمه سبزی میپزی؟
دستامو به هم كوبیدم و گفتم: چشممم!!!!


👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻

instagram:basij_shahid_hemat

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈