🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
216 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوبیست_ویکم با صدای نسبتا بلندی گفت : میدونی چقد حالت بد بود ؟ آره ؟ هیچ فک کردی اگه بلایی سرت بیاد باید چیکار کنم؟ اگه یه تار مو از سرت کم بشه من تا آخر عمرم چجوری سر کنم؟ اصلا بگو ببینم تو هیچ فکر منم هستی ؟😔 همون طور که نگاش…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_ودوم

چشمم به گلای نرگس افتاد🌺 . یه گل برداشتمو گلبرگاشو تو آب💦 پر پر کردم . تا سینیو برداشتم بغضم ترکید و اشکام سیل وار جاری شد😢 .

گلوله گلوه اشک میریختم😢 و از اون ور با بی رحمی پسشون میزدم . آدم واقع گرایی بودم می دونستم شاید باز گشتی در کار نباشه . همیشه از درس آمار و احتمال بدم میومد 😣...
حالا باید احتمال زنده موندن عزیزمو💓 حساب می کردم، این زجر آور ترین کار دنیا بود . صدای مامانم از حیاط بلند شد که اسممو صدا میزد . با چادرم صورتمو پاک کردمو بلند گفتم : الان میام ...
سینیو برداشتم و با قدمای🚶 سست رفتم سمت حیاط...رو آخرین پله متوقف شدم حسام تو آغوش مادرش بود ...صورت مامانش خیس از اشک بود😢 ... ازش جدا شد ... رفت طرف باباش خواست دستاشو بوس کنه که باباش مانع شد و وآغوش پدرانشو براش باز کرد . از پدرش که جدا شد سمت بابا رفت . بابا پیشونیشو بوسید😙 و تو گوشش یه چیزی گفت که باعث شد حسام لبخند بزنه😊 و بگه : چشم ...
مامان که های های گریه می کرد 😢... روبه حسام گفت : برو پسرم...💫خدا پشت و پناهت... آخرین نفر محمد بود . حسام زد رو شونه ی محمد و گفت : مرد خونه که خیلی وقته شمایی ، مرد خونه ی ما ام باش ...
محمد که انگار از حرف حسام خوشش اومده بود گفت : چشم . من نوکر زن دادش هم هستم ...بعد این حرف برادرانه همدیگرو در اغوش کشیدن و بغض محمد درشکست .
حسام بعد از اینكه از همه خداحافظی كرد...رفت سمت در خروجی با نگاهم دنبالش كردم...احساس میكردم قلبم فشرده میشه وقتی ازم دور میشه...كوله پشتیشو گذاشت تو ماشین و برگشت تو حیاط با نگاه گیراش مستقیما بهم خیره شد...جلو اومد..بقدری كه تو چند قدمیم ایستاد...همونطور به چشمای هم دیگه خیره شده بودیم كه حسام سكوتو شكست: خب دیگه فرشته ی من... حلالم كن...ببخش كه قلبه مهربونتو❤️ انقدر اذیت كردم... سرشو انداخت پایین چشماش قرمز بود...دوست نداشت اشكاشو ببینم...سیل اشكام جاری شد...با صدای حزینی گفتم: اخه تو جان دله منی💞...من هیچ موقع از دست تو ناراحت نشدم... نمیشم
با ناز گفتم: حسام؟
سرشو گرفت بالا صداش لرزید وگفت: میخوای دلمو بلرزونی...حضرت ماه؟
لبخند تلخی زدمو چیزی نگفتم دوباره صدای حسام گوشمو نوازش داد
_جانم؟
صدام میلرزید به زور گفتم: فقط زود برگرد... خندید...😊
خبر نداشت خنده هاش با دلم بازی میكنه...خنده هاش لیلیو مجنون تر میكنه...داشت دلبری میكرد...با خنده هاش با نگاهش...
_عمودی برگردم یا افقی؟؟؟🤔
اخمی كردمو😠 گفتم : خب معلومه كه عمودی... حق به جانب ادامه دادم: اصن این حرفا چیه كه میزنی؟؟
دوباره خندید رو گونه هاش چال افتاد😊...دلم واسه لبخند قشنگش ضعف رفت...لپمو اروم كشید و گفت : بالاخره یه جوری برمیگردم دیگه...
دستشو انداخت پشت سرمو بی مقدمه منو كشید تو اغوشش..یه لحظه از حركتش جا خوردم...گونه هام گل انداختن... عطر تنشو برای اخرین بار تو ریه هام كشیدم... صدای تالاپ تولوپ قلبش💓 سمفونی زندگی بود...اینجا امن ترین جایی بود كه سراغ داشتم...
سرمو كه از رو سینش بلند كردم...
گفت : دیگه داره دیر میشه...
ازم فاصله گرفت و اروم گفت: التماس دعای شهادت!🌷
برگشت و ازم دور شد و من مات و مبهوت به دور شدنش خیره شدم...سوار ماشین شد میخواست راه بیوفته كه بلند گفتم : حسامممم؟؟🗣
سرشو از تو ماشین بیرون گرفت و منتظر شد تا حرفمو بزنم...
صدام انگار بزور بیرون میومد بلند گفتم: از زیر قران رد نشدی! اروم زد رو پیشونیش و گفت : اخ اخ اخ...
دوباره از ماشین پیاده شد رفتم جلوی در قرانو از تو سینی برداشتم روشو نرم بوسیدم و گرفت بالا حسام بوسه ای روش زد و از زیرش رد شد...برای اخرین بار لبخندشو بروم پاشید و گفت: مراقب خودت باش...
منم به طبعیت از حرفش گفتم: تو ام همینطور...
سوار شد..ماشین حركت كردو از تو كوچه دور شد...و قلبه منم همراهه خودش برد... ابه تو ی كاسه رو پشتش خالی كردم و زیر لب گفتم به سلامت!!

ادامه دارد. ....

💠کانال عهدباشهدا💠

╔══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╗
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
╚══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╝