📖 #داستان •••👇
#قسمت_سوم
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاہ
ولے از اتوبوس خبرے نبود😔
خیلے دلم شڪست.
گریہ ام گرفتہ بود.😢
الان چجورے برگردم خونہ؟!
چے بگم بهشون؟!😔
آخہ ساڪمم تواتوبوس بود😕
بیچارہ مامانم ڪہ براے راہ غذا درست ڪردہ بود برام😞😔
تو همین فڪرها بودم ڪہ دیدم از دور صداے جناب فرماندہ میاد.
.
بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم:
.
سلام. ببخشید..هنو حرفم تموم نشدہ بود ڪہ گفت:
.
اااا.خواهر شما چرانرفتید؟! 😯
.
-ازاتوبوس جا موندم😕
.
-لا الہ الا اللہ...اخہ چرا حواستون رو جمع نمیڪنید😐اون از اشتباهے سوار شدن اینم از الان.
.
-حواسم جمع بود ولے استادمون خیلے گیر بود.😣
.
-متاسفم براتون.حتما آقا نطلبیدہ بود شما رو.
.
-وایسا ببینم.چے چے رو نطلبیدہ بود.من باید برم😑😑
.
-آخہ ماشین ها یہ ربعہ راہ افتادن.
.
-اصلا شما خودتون با چے میرید؟! منم با اون میام.😟
.
-نمیشہ خواهرم من باماشین پشتیبانے میرم.نمیشہ شما بیاید.
.
-قول میدم تابہ اتوبوسهابرسیم حرفے نزنم.😕
.
-نمیشہ خواهرم.اصرار نڪنید.😐
.
-اگہ منو نبرید شڪایتتون رو بہ همون امام رضایے میڪنم ڪہ دارید میرید پیشش.😔
.
-میگم نمیشہ یعنے نمیشہ..یا علے 😐
.
اینو گفت و با رانندہ سوار ماشین شد و راہ افتاد.و منم با گریہ همونجا نشستم 😢
.
هنوز یہ ربع نشدہ بود ڪہ دیدم یہ ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقاے فرماندہ پیادہ شد و بدون هیچ مقدمہ اے گفت: .
لا الہ الا اللہ...مثل اینڪہ ڪارے نمیشہ ڪرد...بفرمایین فقط سریع تر سوار شین..
.
سریع اشڪامو پاڪ ڪردم و پرسیدم چے شد؟! شما ڪہ رفتہ بودین؟!😯😯
.
هیچے فقط بدونید امام رضا خیلے هواتونو دارہ. هنوز از دانشگاہ دور نشدہ بودیم ڪہ ماشین پنچر شد.😑فهمیدم اگہ جاتون بزاریم سالم بہ مشهد نمیرسیم 😐😐😒
.
رانندہ ڪہ سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوے ماشین و منم پشت ماشین و توے راہ هم همش داشتن مداحے گوش میدادن😒...(ڪرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پاے تو دادم/)
.
.
حوصلم سر رفت...
.
هنذفریم ڪہ تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشہ اهنگام و یہ آهنگو پلے ڪردم...
🎼🎤💃🏻🎼💃🏻
یهو دیدم آقا سید با چشمهاے از حدقہ بیرون زدہ برگشت و منو نگاہ ڪرد.😲😨😨
یہ نگاہ بہ هنذفرے ڪردم دیدم یادم رفتہ وصلش ڪنم بہ گوشیم 😃
.
آروم عذر خواهے ڪردمو و زیاد بہ روے خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یہ لا الہ الا اللہ گفت و سرشو برگردوند😑
.
توے مسیر...
#ادامہ_دارد
.
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#قسمت_سوم
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاہ
ولے از اتوبوس خبرے نبود😔
خیلے دلم شڪست.
گریہ ام گرفتہ بود.😢
الان چجورے برگردم خونہ؟!
چے بگم بهشون؟!😔
آخہ ساڪمم تواتوبوس بود😕
بیچارہ مامانم ڪہ براے راہ غذا درست ڪردہ بود برام😞😔
تو همین فڪرها بودم ڪہ دیدم از دور صداے جناب فرماندہ میاد.
.
بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم:
.
سلام. ببخشید..هنو حرفم تموم نشدہ بود ڪہ گفت:
.
اااا.خواهر شما چرانرفتید؟! 😯
.
-ازاتوبوس جا موندم😕
.
-لا الہ الا اللہ...اخہ چرا حواستون رو جمع نمیڪنید😐اون از اشتباهے سوار شدن اینم از الان.
.
-حواسم جمع بود ولے استادمون خیلے گیر بود.😣
.
-متاسفم براتون.حتما آقا نطلبیدہ بود شما رو.
.
-وایسا ببینم.چے چے رو نطلبیدہ بود.من باید برم😑😑
.
-آخہ ماشین ها یہ ربعہ راہ افتادن.
.
-اصلا شما خودتون با چے میرید؟! منم با اون میام.😟
.
-نمیشہ خواهرم من باماشین پشتیبانے میرم.نمیشہ شما بیاید.
.
-قول میدم تابہ اتوبوسهابرسیم حرفے نزنم.😕
.
-نمیشہ خواهرم.اصرار نڪنید.😐
.
-اگہ منو نبرید شڪایتتون رو بہ همون امام رضایے میڪنم ڪہ دارید میرید پیشش.😔
.
-میگم نمیشہ یعنے نمیشہ..یا علے 😐
.
اینو گفت و با رانندہ سوار ماشین شد و راہ افتاد.و منم با گریہ همونجا نشستم 😢
.
هنوز یہ ربع نشدہ بود ڪہ دیدم یہ ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقاے فرماندہ پیادہ شد و بدون هیچ مقدمہ اے گفت: .
لا الہ الا اللہ...مثل اینڪہ ڪارے نمیشہ ڪرد...بفرمایین فقط سریع تر سوار شین..
.
سریع اشڪامو پاڪ ڪردم و پرسیدم چے شد؟! شما ڪہ رفتہ بودین؟!😯😯
.
هیچے فقط بدونید امام رضا خیلے هواتونو دارہ. هنوز از دانشگاہ دور نشدہ بودیم ڪہ ماشین پنچر شد.😑فهمیدم اگہ جاتون بزاریم سالم بہ مشهد نمیرسیم 😐😐😒
.
رانندہ ڪہ سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوے ماشین و منم پشت ماشین و توے راہ هم همش داشتن مداحے گوش میدادن😒...(ڪرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پاے تو دادم/)
.
.
حوصلم سر رفت...
.
هنذفریم ڪہ تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشہ اهنگام و یہ آهنگو پلے ڪردم...
🎼🎤💃🏻🎼💃🏻
یهو دیدم آقا سید با چشمهاے از حدقہ بیرون زدہ برگشت و منو نگاہ ڪرد.😲😨😨
یہ نگاہ بہ هنذفرے ڪردم دیدم یادم رفتہ وصلش ڪنم بہ گوشیم 😃
.
آروم عذر خواهے ڪردمو و زیاد بہ روے خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یہ لا الہ الا اللہ گفت و سرشو برگردوند😑
.
توے مسیر...
#ادامہ_دارد
.
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_سوم
چشمامو اروم روی هم فشردمو گفتم :یاحیدر💚
علی از نتیجه ی عملیات با خبر نبود بخاطر حاله بدی که داشت تو عملیات اصلی هم نتونست شرکت کنه،دکتر شایان مشغول عوض کردن پانسمان یکی از بچه ها بود که تا متوجه حضور من شد دست از کار کشید با سرعت رفتم کنارش و اشاره کردم تا به کارش ادامه بده
_فرمانده...خدا بد نده؟
_خدا که هیچ موقع بد نمیده قربونش برم هر کارش مصلحته و حکمتی داره... شما کار بچه هارو انجام بده به موقعش سر منم میرسی
_اطاعت یدونه فرمانده که بیشتر نداریم
سرمو اروم تکون دادمو بهش لبخند زدم طولی نکشید که این لبخند جاشو به درد دادو چشمام سیاهی رفت جلوی دهنمو گرفتم و ودستمو تکیه دادم به دیوار و زیر لبم گفتم،یا زهرا😓
دکتر شایان به طرفم نیم خیز شدو بازومو گرفتـــ
با تحڪم مانع کارش شدم
_چیکار میکنے حسام؟ حالت اصلا خوب نیستـــ حد اقل اجازه بده ببینم چتــ شده😥
_گفتم که اول کار بقیه😞
_اخر سر این لجبازیات من پیر میشم😣
حالم اصلا مساعد نبود تکیمو زدم به دیوار و منتظر دکتر شدم انقد پانسمانو با عجله می بست که واقعا باورم شده بود که ادم مهمی ام...
هی خدایا می بینی،شاهدی؟؟ بزرگی شده به چهار تا درجه.
این مهمه که ادم پیش خدا چهار تا درجه داشته باشه نه پیش خلق الله.
همیشه این موقعیتم تو این جور مواقع اذیتم میکرد،دیگه بدنم حس نداشت ...
بازم همون حالتی بهم دست داده بود که تو بیابون داشتم،بدنم به رعشه افتاده بود رو کف درمونگاه زانو زدم
زیر لب ذکر لا اله الا الله و می گفتم ارامش عجیبی بهم میداد❤️
دیگه متوجه اطرافم نبودم که با سر خوردم زمین.
چشمامو که باز کردم نور خورشید وسط صورتم بود رو تخت تو درمونگاه دراز کشیده بودم از جام پاشدم سرممو گرفتم تو دستم خواستم از اتاق خارج بشم که اشکان جلوم سبز شد😑
_کجا فرمانده؟حال و روزتو دیدی؟بشین سرجاتــــــ اینجور مواقع دیگه من فرمانده ام😠
_نه اشکان امروز خیلی کار داریم، بچه ها هنوز اعزام نشدن.
خیلی کلافه بودم،بشدت فشار عصبی بدی روم بود.
_مگه من رفیقت نیستم؟
_این چه حرفیه میزنی؟معلومه که هستی
_بچه هارو اعزام کردم..اخه حالت خیلی بد بود نباید به خودت فشار بیاری😕
ارامشی تو چشماش بود که منو به خنده وا میداشت😌
این بشر همیشه تو مواقع سختی کمک حالمه #عاشقتم_رفیق😍
_پسر تو کی اینکارارو کردی؟
یه لبخند بی جونی زود وگفت:
_شما بی هوش بودی برادر....میگم حسام بچه ها که اعزام شدن بیا ما هم برگردیم حالت خوب نیست اصلا.
_چقد تو عجله داری پسر مجروحامون موندن هنوز😔
_پع، داداشه مارو باش مثل اینکه کلا تو اغما رفتیا،برادر خنگ خودم میگم اعزام شدن تکرار کن اع ز ا م ش د ن...😕
چشمامو از تعجب درشت کردمو گفتم:نهههههههههه میگم یدفعه ای تو میشدی فرمانده دیگه بابا دست مریزاد😮
میگم اشکان به این دکتر شایان بگو بید سرمو منو از دستم در بیاره دیگه تموم شده از یه جا نشستن خوشم نمیاد
از فضای خفه ی در مونگاه که بیرون اومدم چشمم خورد به اتاق فرماندهی با جدیت قدم برمیداشتم بچه ها همیشه میگفتن عاشق همین جدیتتیم وارد اتاق شدم لباسای نظامیمو تنم کردم همیشه وقتی لباس چریکی می پوشیدم احساس خوبی بهم دست میداد...
به ریشام دست کشیدم دیگه خیلی بلند شده بودن، هرموقع از عملیات میخواستم برگردم این ریختی میشدم وسایلمو جمع کردم من باتک تک این روزا خاطره داشتم،عاشق کارم بودم چون اعتقاد داشتم،مثل دو تابال واسه رسیدن به اروزی ابدیمه...
وسایلامو که جمع کردم کلاهمو گذاشتم رو سرم و رو به عکس، اقا وایستادم و احترام نظامی گذاشتم و زیر لب اما محکم گفتم:الله اکبر پاینده رهبر..
#منتظر_اتفاقای_جدید_باشید.😍
#بهترین_داستانی_که_تو_عمرم_خوندم
#یا_حیدر 💚
#ادامه_دارد
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_سوم
چشمامو اروم روی هم فشردمو گفتم :یاحیدر💚
علی از نتیجه ی عملیات با خبر نبود بخاطر حاله بدی که داشت تو عملیات اصلی هم نتونست شرکت کنه،دکتر شایان مشغول عوض کردن پانسمان یکی از بچه ها بود که تا متوجه حضور من شد دست از کار کشید با سرعت رفتم کنارش و اشاره کردم تا به کارش ادامه بده
_فرمانده...خدا بد نده؟
_خدا که هیچ موقع بد نمیده قربونش برم هر کارش مصلحته و حکمتی داره... شما کار بچه هارو انجام بده به موقعش سر منم میرسی
_اطاعت یدونه فرمانده که بیشتر نداریم
سرمو اروم تکون دادمو بهش لبخند زدم طولی نکشید که این لبخند جاشو به درد دادو چشمام سیاهی رفت جلوی دهنمو گرفتم و ودستمو تکیه دادم به دیوار و زیر لبم گفتم،یا زهرا😓
دکتر شایان به طرفم نیم خیز شدو بازومو گرفتـــ
با تحڪم مانع کارش شدم
_چیکار میکنے حسام؟ حالت اصلا خوب نیستـــ حد اقل اجازه بده ببینم چتــ شده😥
_گفتم که اول کار بقیه😞
_اخر سر این لجبازیات من پیر میشم😣
حالم اصلا مساعد نبود تکیمو زدم به دیوار و منتظر دکتر شدم انقد پانسمانو با عجله می بست که واقعا باورم شده بود که ادم مهمی ام...
هی خدایا می بینی،شاهدی؟؟ بزرگی شده به چهار تا درجه.
این مهمه که ادم پیش خدا چهار تا درجه داشته باشه نه پیش خلق الله.
همیشه این موقعیتم تو این جور مواقع اذیتم میکرد،دیگه بدنم حس نداشت ...
بازم همون حالتی بهم دست داده بود که تو بیابون داشتم،بدنم به رعشه افتاده بود رو کف درمونگاه زانو زدم
زیر لب ذکر لا اله الا الله و می گفتم ارامش عجیبی بهم میداد❤️
دیگه متوجه اطرافم نبودم که با سر خوردم زمین.
چشمامو که باز کردم نور خورشید وسط صورتم بود رو تخت تو درمونگاه دراز کشیده بودم از جام پاشدم سرممو گرفتم تو دستم خواستم از اتاق خارج بشم که اشکان جلوم سبز شد😑
_کجا فرمانده؟حال و روزتو دیدی؟بشین سرجاتــــــ اینجور مواقع دیگه من فرمانده ام😠
_نه اشکان امروز خیلی کار داریم، بچه ها هنوز اعزام نشدن.
خیلی کلافه بودم،بشدت فشار عصبی بدی روم بود.
_مگه من رفیقت نیستم؟
_این چه حرفیه میزنی؟معلومه که هستی
_بچه هارو اعزام کردم..اخه حالت خیلی بد بود نباید به خودت فشار بیاری😕
ارامشی تو چشماش بود که منو به خنده وا میداشت😌
این بشر همیشه تو مواقع سختی کمک حالمه #عاشقتم_رفیق😍
_پسر تو کی اینکارارو کردی؟
یه لبخند بی جونی زود وگفت:
_شما بی هوش بودی برادر....میگم حسام بچه ها که اعزام شدن بیا ما هم برگردیم حالت خوب نیست اصلا.
_چقد تو عجله داری پسر مجروحامون موندن هنوز😔
_پع، داداشه مارو باش مثل اینکه کلا تو اغما رفتیا،برادر خنگ خودم میگم اعزام شدن تکرار کن اع ز ا م ش د ن...😕
چشمامو از تعجب درشت کردمو گفتم:نهههههههههه میگم یدفعه ای تو میشدی فرمانده دیگه بابا دست مریزاد😮
میگم اشکان به این دکتر شایان بگو بید سرمو منو از دستم در بیاره دیگه تموم شده از یه جا نشستن خوشم نمیاد
از فضای خفه ی در مونگاه که بیرون اومدم چشمم خورد به اتاق فرماندهی با جدیت قدم برمیداشتم بچه ها همیشه میگفتن عاشق همین جدیتتیم وارد اتاق شدم لباسای نظامیمو تنم کردم همیشه وقتی لباس چریکی می پوشیدم احساس خوبی بهم دست میداد...
به ریشام دست کشیدم دیگه خیلی بلند شده بودن، هرموقع از عملیات میخواستم برگردم این ریختی میشدم وسایلمو جمع کردم من باتک تک این روزا خاطره داشتم،عاشق کارم بودم چون اعتقاد داشتم،مثل دو تابال واسه رسیدن به اروزی ابدیمه...
وسایلامو که جمع کردم کلاهمو گذاشتم رو سرم و رو به عکس، اقا وایستادم و احترام نظامی گذاشتم و زیر لب اما محکم گفتم:الله اکبر پاینده رهبر..
#منتظر_اتفاقای_جدید_باشید.😍
#بهترین_داستانی_که_تو_عمرم_خوندم
#یا_حیدر 💚
#ادامه_دارد
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ #قسمتدوم صبحونه دو تا لقمه به زور خوردم که حالم تو مزارشهدا بد نشه ب سمت کمدم حرکت کردم بهترین مانتو و روسریم درآوردم بعداز پوشیدن کامل لباس چادرم برداشتم اول بوش کردم بعد بوسیدمش عطر چادر مادر خانم زهرا…
#داستان
#بسم رب الشهدا
#مجنون من کجایی؟
#قسمت-سوم#
دست یلدا گرفتم تو دستم
وارد حیاط پشتی شدیم
چادرم گذاشتم رو تخت
-سلامممممممم
بر همه
خسته نباشید
خاله :سلام رقیه جان
خوبی خاله ؟
-ممنون شماخوبی؟
خاله؛شکر
-خاله مامان کجاست؟
رفته از داخل خونه خلال پرتقال،بادام .... بیاره
یهو صدای مامان اومد:رقیه جان اومدی دخترم؟
دستامو دور گردنش حلقه کردم
بوسیدمش :مامان تو راهم معلوم نیست ؟
خخخخخخ
مامان:ای شیطون
صدای زنگ بلند شد
حتما آقاسید و زینب هستن
خانما حجابتون رعایت کنید
به سمت در رفتم
در که باز کردم
یسنا فنقل گرفتم بغلم جوجه خاله ۱۴ماهشه
گرفتم بغلم لپشو محکم بوسید م
توپول خاله
عشق خاله
صدای جیغش دراومد: ماما
ماما
صدای خنده سیدجواد بلندشد
خخخخخ
آجی خانم مارو دیدی؟
-ای وای خاک عالم سلام آقاسید
فاطمه آجی: این خواهرزادهش میبنه
خواهر و شوهر خواهرشو یادش میره سیدجان
-حالا بفرمایید داخل
سیدجواد:یاالله
یاالله
سلام مادر
مامان:سلام پسرم
فاطمه:سلام مامان خسته نباشید
ممنون
بچه ها بیاید میخام برنج بریزم تو آب
خاله:برای شادی روح شهید محمدجمالی صلوات
اللهم صلی محمد و ال محمد
سیدجواد:برای سلامتی تمام مدافعین حرم از جمله حسین آقاع صلوات
اللهم صلی علی محمد و ال محمد
نویسنده بانو....ش
کانال عهدباشهدا
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#بسم رب الشهدا
#مجنون من کجایی؟
#قسمت-سوم#
دست یلدا گرفتم تو دستم
وارد حیاط پشتی شدیم
چادرم گذاشتم رو تخت
-سلامممممممم
بر همه
خسته نباشید
خاله :سلام رقیه جان
خوبی خاله ؟
-ممنون شماخوبی؟
خاله؛شکر
-خاله مامان کجاست؟
رفته از داخل خونه خلال پرتقال،بادام .... بیاره
یهو صدای مامان اومد:رقیه جان اومدی دخترم؟
دستامو دور گردنش حلقه کردم
بوسیدمش :مامان تو راهم معلوم نیست ؟
خخخخخخ
مامان:ای شیطون
صدای زنگ بلند شد
حتما آقاسید و زینب هستن
خانما حجابتون رعایت کنید
به سمت در رفتم
در که باز کردم
یسنا فنقل گرفتم بغلم جوجه خاله ۱۴ماهشه
گرفتم بغلم لپشو محکم بوسید م
توپول خاله
عشق خاله
صدای جیغش دراومد: ماما
ماما
صدای خنده سیدجواد بلندشد
خخخخخ
آجی خانم مارو دیدی؟
-ای وای خاک عالم سلام آقاسید
فاطمه آجی: این خواهرزادهش میبنه
خواهر و شوهر خواهرشو یادش میره سیدجان
-حالا بفرمایید داخل
سیدجواد:یاالله
یاالله
سلام مادر
مامان:سلام پسرم
فاطمه:سلام مامان خسته نباشید
ممنون
بچه ها بیاید میخام برنج بریزم تو آب
خاله:برای شادی روح شهید محمدجمالی صلوات
اللهم صلی محمد و ال محمد
سیدجواد:برای سلامتی تمام مدافعین حرم از جمله حسین آقاع صلوات
اللهم صلی علی محمد و ال محمد
نویسنده بانو....ش
کانال عهدباشهدا
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_سوم
🍀قبولی مهدی در #دانشگاه مصادف با تبعید پدرش به جرم حمایت از امام خمینی(ره) از خرمآباد به سقز بود و این امر موجب #انصراف او از ادامه تحصیل و ورود جدیتر ایشان در #سنگر_مبارزه پدرش شد.
🍀او درباره #علت_انصراف_از_دانشگاه گفته بود:
«مغازه پدرم سنگر است و رژیم پهلوی با تبعید پدرم میخواهد سنگر محکم او خالی بماند، ولی من نمیگذارم این سنگر مبارزه خالی بماند».
گفتنی است که در آن روزها، آن مغازه، کانون مبارزه و محلی برای پخش اعلامیههای علماء📄 و فعالیتهای ضد رژیم بود.
🍀پس از مدتی پدرش از سقز به اقلید فارس تبعید شد. این ایام كه مصادف با جریانات انقلاب اسلامی بود، پدر با استفاده از فرصت پیشآمده، مخفیانه محل زندگی را به #قم انتقال داد. مهدی نیز همراه سایر اعضای خانواده، از خرمآباد به قم آمد و در #هدایت_مبارزات مردمی نقش موثرتری را عهدهدار شد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_سوم
🍀قبولی مهدی در #دانشگاه مصادف با تبعید پدرش به جرم حمایت از امام خمینی(ره) از خرمآباد به سقز بود و این امر موجب #انصراف او از ادامه تحصیل و ورود جدیتر ایشان در #سنگر_مبارزه پدرش شد.
🍀او درباره #علت_انصراف_از_دانشگاه گفته بود:
«مغازه پدرم سنگر است و رژیم پهلوی با تبعید پدرم میخواهد سنگر محکم او خالی بماند، ولی من نمیگذارم این سنگر مبارزه خالی بماند».
گفتنی است که در آن روزها، آن مغازه، کانون مبارزه و محلی برای پخش اعلامیههای علماء📄 و فعالیتهای ضد رژیم بود.
🍀پس از مدتی پدرش از سقز به اقلید فارس تبعید شد. این ایام كه مصادف با جریانات انقلاب اسلامی بود، پدر با استفاده از فرصت پیشآمده، مخفیانه محل زندگی را به #قم انتقال داد. مهدی نیز همراه سایر اعضای خانواده، از خرمآباد به قم آمد و در #هدایت_مبارزات مردمی نقش موثرتری را عهدهدار شد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_سوم
✍در دوره متوسطه با ثبت نام در هنرستان
قائم و عضویت در #پایگاه بسیج مدرسه یک
اجتماع و دور همی جدید را تجربه می کرد.
او که در خانواده ای مذهبی و زحمت کش
رشد و نمو پیدا کرده و با آداب و اخلاق اسلامی
آشنا شده بود حالا بهتر می توانست روحیه
مذهبی خودش را در پایگاه بسیج پرورش دهد واین زمینه ای شد تا در سالهای پایانی هنرستان از طریق بسیج با فعالیتهای #سپاه_پاسداران انقلاب اسلامی آشنا شود.
وی با حضور در پایگاه ها و یادواره هایی
که به مناسبت های گوناگون برای شهدا
برگزار می شد، #شیفته حضور در #سپاه
شده و پس از فارغ التحصیل شدن(سال1383)
جهت #عضویت در #سپاه داوطلب شد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_سوم
✍در دوره متوسطه با ثبت نام در هنرستان
قائم و عضویت در #پایگاه بسیج مدرسه یک
اجتماع و دور همی جدید را تجربه می کرد.
او که در خانواده ای مذهبی و زحمت کش
رشد و نمو پیدا کرده و با آداب و اخلاق اسلامی
آشنا شده بود حالا بهتر می توانست روحیه
مذهبی خودش را در پایگاه بسیج پرورش دهد واین زمینه ای شد تا در سالهای پایانی هنرستان از طریق بسیج با فعالیتهای #سپاه_پاسداران انقلاب اسلامی آشنا شود.
وی با حضور در پایگاه ها و یادواره هایی
که به مناسبت های گوناگون برای شهدا
برگزار می شد، #شیفته حضور در #سپاه
شده و پس از فارغ التحصیل شدن(سال1383)
جهت #عضویت در #سپاه داوطلب شد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_سوم
#فعالیتهای_انقلابی
✍پس از پیروزی انقلاب اسلامی✌️ ابتدا وارد #کمیته_های_انقلاب_اسلامی شد. سپس سال 1358 به عضویت #سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اهواز درآمد و دوره آموزشی عمومی سپاه را گذراند و بعد از آن در واحد #اطلاعات و #تحقیقات سپاه مشغول خدمت شد.
🍃کار #ستادی و #پشت_میز نشینی را #دوست_نداشت مدام در #بیایان ها بود و به دنبال کارهای سخت می گشت.
🍃قبل ازجنگ که قائله خلق عرب در خوزستان شکل گرفت یکی از مسئولین #مبارزه با خلق عرب شد. آن روزها خلق عرب سبب #بمب_گذاری و #آتش_زدن لوله های نفت خوزستان می شدند و همیشه به دنبال #شناسایی و #دستگیری عوامل ناامنی ها می گشت. کاملا با فرهنگ مردم خوزستان آشنایی داشت و توانسته بود ستون پنجم دشمن که از عوامل نفوذی صدام می شدند را بشناسد تا عوامل را روستا به روستا و شهر به شهر #دستگیر کند. شب و روز خود را برای مبارزه با این ضد انقلاب ها گذاشته بود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_سوم
#فعالیتهای_انقلابی
✍پس از پیروزی انقلاب اسلامی✌️ ابتدا وارد #کمیته_های_انقلاب_اسلامی شد. سپس سال 1358 به عضویت #سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اهواز درآمد و دوره آموزشی عمومی سپاه را گذراند و بعد از آن در واحد #اطلاعات و #تحقیقات سپاه مشغول خدمت شد.
🍃کار #ستادی و #پشت_میز نشینی را #دوست_نداشت مدام در #بیایان ها بود و به دنبال کارهای سخت می گشت.
🍃قبل ازجنگ که قائله خلق عرب در خوزستان شکل گرفت یکی از مسئولین #مبارزه با خلق عرب شد. آن روزها خلق عرب سبب #بمب_گذاری و #آتش_زدن لوله های نفت خوزستان می شدند و همیشه به دنبال #شناسایی و #دستگیری عوامل ناامنی ها می گشت. کاملا با فرهنگ مردم خوزستان آشنایی داشت و توانسته بود ستون پنجم دشمن که از عوامل نفوذی صدام می شدند را بشناسد تا عوامل را روستا به روستا و شهر به شهر #دستگیر کند. شب و روز خود را برای مبارزه با این ضد انقلاب ها گذاشته بود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سوم
✍بعد از #اتمام خدمت سربازی، علیرغم تشویق اطرافیان به ادامه #تحصیل در دانشگاه، با اختیار خود و با یقین کامل، #عضویت در #سپاه_پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب نمود و در بهمن ماه سال ۸۲ وارد دوره افسری دانشکده امام علی (ع) سپاه شد. ورود او به دانشکده افسری ملازم با #هجرت او از #تبریز به #تهران بود که با این هجرت ادامه زندگی را در #جهاد_فی_سبیل_الله رقم زد.
⚜او #نام_مستعار_حسین_نصرتی را در سپاه برای خود انتخاب نموده بود که به گفته خودش #برگرفته از #ندای «هل من ناصر ینصرنی» مولای خود حسین بن علی (ع) و کنایه از لبیک به این ندا بود. در شهریور ماه سال ۸۵ از دانشکده افسری فارغ التحصیل گردید و قدم در راهی گذاشت که تا آخرین لحظه حیات ظاهری او، هیچ تزلزلی در پیمودن آن در وی مشاهده نشد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹➡️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سوم
✍بعد از #اتمام خدمت سربازی، علیرغم تشویق اطرافیان به ادامه #تحصیل در دانشگاه، با اختیار خود و با یقین کامل، #عضویت در #سپاه_پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب نمود و در بهمن ماه سال ۸۲ وارد دوره افسری دانشکده امام علی (ع) سپاه شد. ورود او به دانشکده افسری ملازم با #هجرت او از #تبریز به #تهران بود که با این هجرت ادامه زندگی را در #جهاد_فی_سبیل_الله رقم زد.
⚜او #نام_مستعار_حسین_نصرتی را در سپاه برای خود انتخاب نموده بود که به گفته خودش #برگرفته از #ندای «هل من ناصر ینصرنی» مولای خود حسین بن علی (ع) و کنایه از لبیک به این ندا بود. در شهریور ماه سال ۸۵ از دانشکده افسری فارغ التحصیل گردید و قدم در راهی گذاشت که تا آخرین لحظه حیات ظاهری او، هیچ تزلزلی در پیمودن آن در وی مشاهده نشد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹➡️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_سوم
#ازدواج
💞 عاشق سادگیاش شدم
✍همسر شهید: امتحانات ترم آخر سال سوم دبیرستان خبر آمد از من #خواستگاری💍 شده پدرم به خانواده هاشم گفته بود دخترم هنوز درس میخواند بعد از دو ماه دوباره به خواستگاری آمدند درسم تموم شده بود تقریبا خانوادهام راضی بودند💍,اصلا به ازدواج فکر نمیکردم ولی چون خانواده هاشم هم فامیل مادرم و هم پدرم بود آشنایی دوری ازشون داشتم.
💞همه چیز خیلی سریع گذشت وقتی رسما به #خواستگاری آمد خیلی #ساده و #خودمانی حرف میزد مثل بعضیها که سعی دارند به قول خودمان کلاس بزارند و از خودشان و جامعه حرف بزنند ولی او #تنها_شرطش_حجاب و #چادر به سر کردنم بود که اونم حل بود.
همسرشهید درباره #خصوصیات_رفتاری این شهید گفت بیشترین تاکید هاشم در زندگی مشترک این بود که سر #مسایل کوچک از یکدیگر رنجیده خاطر نشویم.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_سوم
#ازدواج
💞 عاشق سادگیاش شدم
✍همسر شهید: امتحانات ترم آخر سال سوم دبیرستان خبر آمد از من #خواستگاری💍 شده پدرم به خانواده هاشم گفته بود دخترم هنوز درس میخواند بعد از دو ماه دوباره به خواستگاری آمدند درسم تموم شده بود تقریبا خانوادهام راضی بودند💍,اصلا به ازدواج فکر نمیکردم ولی چون خانواده هاشم هم فامیل مادرم و هم پدرم بود آشنایی دوری ازشون داشتم.
💞همه چیز خیلی سریع گذشت وقتی رسما به #خواستگاری آمد خیلی #ساده و #خودمانی حرف میزد مثل بعضیها که سعی دارند به قول خودمان کلاس بزارند و از خودشان و جامعه حرف بزنند ولی او #تنها_شرطش_حجاب و #چادر به سر کردنم بود که اونم حل بود.
همسرشهید درباره #خصوصیات_رفتاری این شهید گفت بیشترین تاکید هاشم در زندگی مشترک این بود که سر #مسایل کوچک از یکدیگر رنجیده خاطر نشویم.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ ✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨ 📔 #زندگینامه 🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی ◀️ #قسمت_دوم ✍با آغاز انقلاب اسلامي در #تظاهرات و راهپيمايي ها✊ شركت فعال داشت و از پيش تازان اين عرصه بود به طوري كه در يكي از شب ها زماني كه قصد داشت يك حلقه…
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
📔 #زندگینامه
🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی
◀️ #قسمت_سوم
✍با آغاز جنگ تحميلي💥 عراق بر عليه ايران
علي بسطامي از طريق سپاه، با هدف اطاعت از
#فرمان امام خميني و بيرون راندن دشمن از
ميهن اسلامي به #جبهه رفت.
⚛در سمت هاي مختلف از جمله #مسئوليت
حفاظت اطلاعات، جانشيني و #فرماندهي
گردان، معاونت اطلاعات، عمليات و همچنين
فرماندهي اطلاعات عمليات صادقانه
و مخلصانه خدمت نمود و در #عمليات هاي عاشورا، والفجر 9، كربلاي 1، كربلاي 4، كربلاي 10،
نصر 4، والفجر 4، والفجر 8 و ده ها عمليات
چريكي شركت داشت.
⚛علي بسطامي در #عاشوراي ميمك به
همراه همرزمان مدت 5 شبانه روز عاشقانه
جنگيد و آنگاه كه در #محاصره قرار گرفت و
#تشنگي غالب شد لحظات زيبايي را در توجه به خدا گذراند و خداوند نيز بذل توجه نمود و با
درياي رحمت خويش آنان را سيراب نمود. از
علي بسطامي بعد از اين حادثه جز جسمي
نحيف و قامتي استخواني چيزي نمانده بود تا
جايي كه دوستانش به سادگي قادر به شناختن او نبودند.
💠ادامه دارد. ....
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
📔 #زندگینامه
🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی
◀️ #قسمت_سوم
✍با آغاز جنگ تحميلي💥 عراق بر عليه ايران
علي بسطامي از طريق سپاه، با هدف اطاعت از
#فرمان امام خميني و بيرون راندن دشمن از
ميهن اسلامي به #جبهه رفت.
⚛در سمت هاي مختلف از جمله #مسئوليت
حفاظت اطلاعات، جانشيني و #فرماندهي
گردان، معاونت اطلاعات، عمليات و همچنين
فرماندهي اطلاعات عمليات صادقانه
و مخلصانه خدمت نمود و در #عمليات هاي عاشورا، والفجر 9، كربلاي 1، كربلاي 4، كربلاي 10،
نصر 4، والفجر 4، والفجر 8 و ده ها عمليات
چريكي شركت داشت.
⚛علي بسطامي در #عاشوراي ميمك به
همراه همرزمان مدت 5 شبانه روز عاشقانه
جنگيد و آنگاه كه در #محاصره قرار گرفت و
#تشنگي غالب شد لحظات زيبايي را در توجه به خدا گذراند و خداوند نيز بذل توجه نمود و با
درياي رحمت خويش آنان را سيراب نمود. از
علي بسطامي بعد از اين حادثه جز جسمي
نحيف و قامتي استخواني چيزي نمانده بود تا
جايي كه دوستانش به سادگي قادر به شناختن او نبودند.
💠ادامه دارد. ....
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊✨🌹🕊✨🌹🕊✨🌹 ✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨ 📔 #زندگینامه 🌷 #شهید_رضا_رضائیان ◀ #قسمت_دوم ✍رضا در دوم دی ماه ۱۳۵۹متولد شد رضا جوان رشيدي بود.هميشه با لباس رسمي سپاه درمنطقه حضور مي يافت. 🍂در بين راه محسن صحت با او همراه شد.محسن جوان با انگيزه…
🕊✨🌹🕊✨🌹🕊✨🌹
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
📔 #زندگینامه
🌷 #شهید_رضا_رضائیان
◀ #قسمت_سوم
✍رضائيان دولا وخميده پيش مي رفت.هنوز
از حاشيه هاي رودخانه🌊 دور نشده بودند که يک #سنگر_کمين توجه شان را جلب
کرد😯.محسن به سمت کمين رفت.رضائيان
پشت سرش بود.از آنجا سنگرهاي عراقي به
خوبي ديده مي شدند.جبهه آرام بود،اما صداي
غرش توپخانه💥 هنوز به گوش مي رسيد.
💢رضائيان به سمت سنگرکمين بعدي رفت.
#صداي خش خشي او را در جا ميخکوب
کرد😳.نه راه پس داشت،نه راه پيش.محسن در چند قدمي او متوقف شد.صداي پايي شنيد و
بلافاصله #شليک کرد💥.عراقي ها تعدادشان به
ده نفر مي رسيد.آنان نيز شليک کردند.
#رضائيان از چند طرف در #محاصره قرار
گرفت♻️.اندکي بعد #عراقي_ها_بالاي_سرش
رسيدند.😔لباس رسمي سپاه براي افسر
عراقي که با چشمان از حدقه درآمده👀 به او خيره شده بود،جذابيت خاصي داشت.
💠ادامه دارد. ..
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
📔 #زندگینامه
🌷 #شهید_رضا_رضائیان
◀ #قسمت_سوم
✍رضائيان دولا وخميده پيش مي رفت.هنوز
از حاشيه هاي رودخانه🌊 دور نشده بودند که يک #سنگر_کمين توجه شان را جلب
کرد😯.محسن به سمت کمين رفت.رضائيان
پشت سرش بود.از آنجا سنگرهاي عراقي به
خوبي ديده مي شدند.جبهه آرام بود،اما صداي
غرش توپخانه💥 هنوز به گوش مي رسيد.
💢رضائيان به سمت سنگرکمين بعدي رفت.
#صداي خش خشي او را در جا ميخکوب
کرد😳.نه راه پس داشت،نه راه پيش.محسن در چند قدمي او متوقف شد.صداي پايي شنيد و
بلافاصله #شليک کرد💥.عراقي ها تعدادشان به
ده نفر مي رسيد.آنان نيز شليک کردند.
#رضائيان از چند طرف در #محاصره قرار
گرفت♻️.اندکي بعد #عراقي_ها_بالاي_سرش
رسيدند.😔لباس رسمي سپاه براي افسر
عراقي که با چشمان از حدقه درآمده👀 به او خيره شده بود،جذابيت خاصي داشت.
💠ادامه دارد. ..
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾
انتظار - قسمت سوم
استاد کفیل
🔊 #صوت_مهدوی ( #پادکست)
📝 موضوع: #انتظار
📌 #قسمت_سوم
👤حجة الاسلام استاد #کفیل
📜 #سلسله_مباحث_مهدویت
⚠️ #پیشنهاد_دانلود
🦋کانال عهدباشهدا🦋
https://t.iss.one/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
📝 موضوع: #انتظار
📌 #قسمت_سوم
👤حجة الاسلام استاد #کفیل
📜 #سلسله_مباحث_مهدویت
⚠️ #پیشنهاد_دانلود
🦋کانال عهدباشهدا🦋
https://t.iss.one/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw