🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
203 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📕📗📘📙📘📙📔📙📘📗📕📗 #داستان #بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت بیستم فکرم عجیب درگیر بود آقای محمدی خیلی وقت بود میشناختم شاید،از دوران دبیرستان پسر خوبی بود چرا بدون فکرگفتم نه من چمه خدایا 🤔🤔☹️☹️ خوابم نمیبرد ازپس غلط زده بودم روانی شدم رفتم تو حیاط…
#داستان
📕📘📗📘📙📗📙📔📕📗📘📕

بسم رب الشهدا

#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_بیست_یکم


رواے سید مجتبے حسینے


وقتی وارد هئیت شدم دیدم خواهر رضا (محمدی) داره با خانم جمالی حرف میزنه


یاامام حسین خودت کمکم کن


بعد نیم ساعت رضا با چهره که توش ناراحتی موج میزد وارد حسینه شد


شنیدم عباس یکی از دوستامون بهش میگه :حتما قسمت نبود


آقا مخلصتم خخخخ🙈🙈

یعنی خانم جمالی گفته نه


شب که رفتم خونه بعد از شام رفتم مزار شهدا قصد مزار شهید خودم هاشم صمدی بود اما
قلبم و پاهام منو به سوی مزار شهید خانم جمالی برد
ابوالفضل ململی


گوشیم از جیبم درآوردم و روی مداحی سپر حامد زمانی پلی کردم

آقا ابوالفضل به خدا عشقم پاکه
واقعا واسه ازدواج میخامش
تو مرام ما بچه هئیتی ها نیست بی دلیل با نامحرم هم صحبت بشیم
کمک کن


بعداز یه ربع به سمت مزار پدر خانم جمالی راه افتادم

شهید محمد جمالی

سلام حاج آقا
فردا مادرم زنگ میزنه منزلتون برای امرخیر

اما قبلش میخاستم دخترخانمتون از شما خواستگاری کنم


تا ساعت ۱۲شب مزارشهدا بودم


وارد خونه شدم فهمیدم همه خوابم
دیروز صبح بعداز ماجرای سلام و علیک محمدی با خانم جمالی به هزار یک مصیبت تونستم به خواهرم بگم
که برای ازدواج به خواهر حسین فکر میکنم
زنگ بزنن خونشون

زمانی که داشتم با خواهرم حرف میزدم فکر کنم از خجالت ده بار مردم و زنده شدم


آخرسرم خواهرم گفت حتما به مامان میگه

امروز سر شام مامان یهو گفت مجتبی جان فردا زنگ میزنم خونه خانم جمالی اینا

غذا پرید گلوم
از خجالت پیش پدرم آب شدم
بعد از شام واقعا روم نمیشد تو خونه بمونم

هم اینکه دلم آرامش میخاست
برای همین راهی مزار شهدا شدم

الانم که ساعت یک نصف شبه واقعا خوابم نمیبره

پاشدم وضو گرفت زیارت عاشورا خوندم
بعدش حدود ساعت ۱/۳۰بود قامت برای نماز شب بستم

ساعت ۲:۴۵دقیقه است بخوابم که صبح باید بریم معراج الشهدا سیاه پوش کنیم
باید حتما باخانم جمالی هم صحبت کنم





نویسنده :بانو.....ش

🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_بیستم #علمــــــدار_عشـــــــــق😍# سه هفته ای از آغاز دانشگاه میگذره امروز قراره آقاجون به همراه سیدهادی برن دیدن حاج کمیل بازهرا داشتیم حرف میزدیم زهرا کاش توام امروز میومدی خونه ما - برو خل وچل من برای چی بیام زهرا: اما من دوست…
بسم رب العشق
#قسمت_بیست_یکم
#علمـــــــدار_عشـــــــق😍

راوی مرتضی


تواتاقم داشتم روی پروژه تحقیقاتی که مربوط به کلاس استاد مرعشی بود کار میکردم
که یکی زد به در
- بله بفرمایید داخل
+ داداشی داری چه کار میکنی
- خواهرگلم دارم روی پروژم کار میکنم
+ آخی الهی
خسته نباشی
اما هرچقدرکار کردی بسه
حاج آقا موسوی اینا تو راهن
پاشو لباسهات عوض کن

- باشه خواهری
+ کدوم پیراهنت میخای بپوشی؟

- به لباس روی تخت بود اشاره کردم
یه بلوز چهارخونه آبی روشن یعقه آخوندی و شلوار پارچه مشکی نشونش دادم

نه داداش این نه
بذار

رفت سمت کمدم یه پیراهن صورتی روشن درآورد
داداش اینو بپوش
قشنگتر نشونت میده
- باشه چشم

لباس هارو پوشیدم
صدای زنگ در بلند
مجتبی داشت میرفت سمت در که زهرا گفت
داداش مرتضی شما برو در باز کن
آقامجتبی بیا مابریم پدر همراهی کنیم

رفتم سمت در
بازش کردم

نرگس سادات با چادر پشت در بود
هنگ مونده بودم
اصلا فکر نمیکردم پشت در نرگس سادات باشه

- سلام حاج آقا بفرمایید

•• ممنونم پسرم
پدرت کجاست

* حاج حسن
•• کمیل خودتی

حاج حسن خم شد صورت پدرم بوسید
چقدر حجاب به نرگس سادات میاد استغفرالله ربی اتوب الیه
چقدر این دختر گاهی ذهنمو درگیر خودش میکنه 😭😭😭

پدرم و حاج حسن رفتن داخل اتاق مخصوص پدر

یک ساعت و نیم میگذشت

نرگس : زهرا من نگرانشون شدم برو یه سر بهشون بزن

زهرا: داداش مرتضی بی زحمت یه سرو پیش پدرا
نرگس سادات نگرانه 🙃🙃🙃

در زدم پدر

مرتضی پسرم حال حاج حسن خوب نیست دخترخانمش صدا کن

- باهول برگشتم تو پذیرایی
خانم موسوی حال پدرتون خوب نیست

نرگس سادات : یاامام حسین
بابا
بابا
چی شد
آقای کرمی میشه کمک کنیم پدرم ببریم دکتر
اسپری شون همراهمون نیست
- بله حتما

اون شب پدرمن با مداوای برادرم مجتبی که پزشکی میخوند حل شد

اما کار حاج حسن به چادر اکسیژن رسید
من موندم تا سیدهادی و سایر بچه هاشون بیان

اونا که اومدن من برگشتم خونه


#چکار کرد این زهرا با داداشش 🙃🙃🙃#


نویسنده : بانـو ........ش

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸?🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃