💟════════════════💟
📖 #داستان ••👇
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
🔴✍ #قسمت_اول
#آقا_باید_بطلبہ
.
.
زیاد فڪر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو ڪتاب و درس بود☺
.
اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیدہ بودم و ڪنجڪاو بودم یہ بار از نزدیڪ ببینمش.
.
داشتم پلہ هاے دانشگاہ رو بالا میرفتم ڪہ یہ آگهے دیدم با عڪس گنبد ڪہ روش زدہ بود:
.
اردوے زیارتے مشهد مقدس😊
.
چشم چهارتا شد😲
.
یڪم جلوتر ڪہ رفتم دیدم زدہ
.
از طرف بسیج دانشجویی😕😕
.
اولش خوشحال شدم ولے تا خوندم از طرف بسیج یہ جورے شدم😒
.
گفتم ولش ڪن بابا ڪے حال دارہ با اینا برہ مشهد.😐
.
خودم بعدا میرم
.
معلوم نیست ڪجا میخوان ببرن و غذا چے بدن.😑
.
ولے تا غروب یہ چیزے تو دلم تاپ تاپ میڪرد.😕
.
ریحانہ خانم برو شاید دیگہ فرصت پیش نیاد.
.
بالاخرہ با هر زورے شدہ رفتم جلو در دفتر بسیج.
.
یہ پسر ریشو تو اطاق بود و یہ جعبہ تو دستش
.
-سلام اقا..
.
-سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا بہ جایے جعبہ ها شد..😶
.
-ببخشید میخواستم براے مشهد ثبت نام ڪنم.
.
-باید برید پایگاہ خواهران ولے چون الان بستہ هست اسمتون رو توے دفتر روے میز بنویسید بہ همراہ ڪد دانشجوییتون بندہ انتقال میدم..
.
-خوب نہ!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریہ...ڪے میبرین؟! چے بیارم با خودم؟!😯 .
-خواهرم اول باید قرعہ ڪشے بشہ اگہ اسمتون در اومد بهتون میگیم..
.
-قرعہ ڪشے دیگہ چہ مسخرہ بازیہ...من حاضرم دو برابر بقیہ پول بدم ولے همراتون بیام حتما.😏
.
-خواهرم نمیشہ... در ضمن هزینہ سفرم مجانیہ.
.
-شما مثل اینڪہ اصلا براتون مهم نیست یہ خانم دارہ باهاتون حرف میزنہ...چرا در و دیوارو نگاہ میڪنید...اصلا یہ دیقہ واینمیستید ادم حرفشو بزنہ..😑😤
.
-بفرمایید بندہ گوش میدم.
.
-نہ اصلا با شما حرفے ندارم...بگید رییستون بیاد..😏
.
-با اجازتون من فرماندہ این پایگاہ هستم...ڪارے بود در خدمتم..🙍
.
-بیچارہ پایگاهے ڪہ شما فرماندشین😑😑😂
.
#ادامہ_دارد
.
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
📖 #داستان ••👇
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
🔴✍ #قسمت_اول
#آقا_باید_بطلبہ
.
.
زیاد فڪر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو ڪتاب و درس بود☺
.
اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیدہ بودم و ڪنجڪاو بودم یہ بار از نزدیڪ ببینمش.
.
داشتم پلہ هاے دانشگاہ رو بالا میرفتم ڪہ یہ آگهے دیدم با عڪس گنبد ڪہ روش زدہ بود:
.
اردوے زیارتے مشهد مقدس😊
.
چشم چهارتا شد😲
.
یڪم جلوتر ڪہ رفتم دیدم زدہ
.
از طرف بسیج دانشجویی😕😕
.
اولش خوشحال شدم ولے تا خوندم از طرف بسیج یہ جورے شدم😒
.
گفتم ولش ڪن بابا ڪے حال دارہ با اینا برہ مشهد.😐
.
خودم بعدا میرم
.
معلوم نیست ڪجا میخوان ببرن و غذا چے بدن.😑
.
ولے تا غروب یہ چیزے تو دلم تاپ تاپ میڪرد.😕
.
ریحانہ خانم برو شاید دیگہ فرصت پیش نیاد.
.
بالاخرہ با هر زورے شدہ رفتم جلو در دفتر بسیج.
.
یہ پسر ریشو تو اطاق بود و یہ جعبہ تو دستش
.
-سلام اقا..
.
-سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا بہ جایے جعبہ ها شد..😶
.
-ببخشید میخواستم براے مشهد ثبت نام ڪنم.
.
-باید برید پایگاہ خواهران ولے چون الان بستہ هست اسمتون رو توے دفتر روے میز بنویسید بہ همراہ ڪد دانشجوییتون بندہ انتقال میدم..
.
-خوب نہ!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریہ...ڪے میبرین؟! چے بیارم با خودم؟!😯 .
-خواهرم اول باید قرعہ ڪشے بشہ اگہ اسمتون در اومد بهتون میگیم..
.
-قرعہ ڪشے دیگہ چہ مسخرہ بازیہ...من حاضرم دو برابر بقیہ پول بدم ولے همراتون بیام حتما.😏
.
-خواهرم نمیشہ... در ضمن هزینہ سفرم مجانیہ.
.
-شما مثل اینڪہ اصلا براتون مهم نیست یہ خانم دارہ باهاتون حرف میزنہ...چرا در و دیوارو نگاہ میڪنید...اصلا یہ دیقہ واینمیستید ادم حرفشو بزنہ..😑😤
.
-بفرمایید بندہ گوش میدم.
.
-نہ اصلا با شما حرفے ندارم...بگید رییستون بیاد..😏
.
-با اجازتون من فرماندہ این پایگاہ هستم...ڪارے بود در خدمتم..🙍
.
-بیچارہ پایگاهے ڪہ شما فرماندشین😑😑😂
.
#ادامہ_دارد
.
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان📚
#فرمانده_من
#قسمت_اول
✨ بسم الله الرحمن الرحیم✨
همه جا تاریک بود اروم پلکامو تکون دادم نور به داخل چشمام نفوذ کرد کامل که چشمامو باز کردم...👀
تنها تو بیابون بودم،هیچکس نبود.. هیچکس...
نه اینکه ترسیده باشم..!!!! نه.. اما نگران بودم میترسیدم یه وقت گیر افتاده باشیم...😧
بند پوتینامو محکم بستم لباس نظامی که تنم بود و تکوندم بی سیممو📞 برداشتم تا با بچه ها ارتباط برقرار کنم اما هیچ چیزی دریافت نمی کردم به ریشام، که دیگه الان بلند شده بودن دست کشیدم گرمای طاقت فرسایی بود...😞
اما باید تحمل میکردم تنها چیزی که عذابم میداد این بود که موقعیت خودمو نمیدونستم شروع کردم به دویدن🏃 تا حداقل به یه جایی برسم اما برهوته برهوت بود.... نه ابی نه علفی.... رو زمین نشستم اسلحمو چند بار تو دستم تاب دادم و به فکر فرو رفتم یکم منفی باف بودم... فکرم خیلی درگیر بچه هابود... می ترسیدم یه وقت اسیر شده باشن... اما من چی؟چرا من اینجام؟
رد خورشیدو گرفتم وسط اسمون بود... با همون لباسای خاکی، لباس نظامی ، پوتین و...
تیمم کردم و به نماز ایستادم،سخت تشنه بودم ولی ایا تشنه تر از اربابم حسین؟😓😭
لبام از فرط تشنگی خشک خشک شده بودن بقدری تشنه ی اب بودم که دنبال سراب می دوییدم تا شب هیچ کاری نتونستم انجام بدم واز طریق بی سیم با بچه ها ارتباط برقرار کنم.
رو زمین دراز کشیدم به اسمون 🌌که تو بیابون به ابی لاجوردی میزد و پهنه ی گسترده ای از ستاره ها گرفته بودنش چشم دوختم تشنه بودم،خسته بودم و در راه مانده .
اروم لبای خشکمو به حرکت در اوردمو گفتم،یا زهرا ...
شب رو با سختی به صبح رسوندم حالا دیگه علاوه بر تشنگی گرسنه هم بودم😥 نباید یه جا می شستم نباید مرگو قبول می کردم،با استفاده از قطب نمایی که داشتم به سمت جنوب حرکت کردم حداقل می دونستم با این قطب نما کجا دارم میرم تا ظهر پیاده روی کردم قدمام خیلی کند شده بود .
چشمام از زور خستگی باز نمی شد پاهام از فرط گرسنگی جون نداشتن بدنم از تشنگی حس داشت نظاره گر بیابونی بودم🏜 زرد که افتاب وسطش می درخشید و من، روی زمین ترک خورده..
ایستاده بودم دیگه هیچ حسی نداشتم تعادلمو از دست دادم و با زانو نشستم رو زمین حتی نمیتونستم خودمو تو حالت نشسته نگه دارم...
کنترلی روی حرکاتم نداشتم و با کمر افتادم روی زمین.
اشهدمو زیر لب زمزمه میکردم .اشهدان لا اله الا الله و اشهدان محمد رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله .
دیگه هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم 😞بدن کرختم از سوز گرما سوخته بود تنهای تنها بودم،اما،اما یه دوست خوب منو می دید دلم بدجوری به همون دوست خوب گرم بود...😊 خــ😍ــدارو میگم، چشمام اروم اروم روی هم رفتن حالا دیگه چشمامم دیگه باز نمیشدن،به این میگن مرگ تدریجی دلم هوای مادرمو کرده بود😔؛به اون نگاهش که به صد تا لیوان اب تگری می ارزید واسه بابام. حتی اشکی هم واسه ریختن نداشتم
با اینکه از زور خستگی نمی تونستم تکون بخورم اما هنوز می تونستم بشنوم👂، یه صدای مبهم ؛ خیلی مبهم از دور تو گوشم زنگ میزد این صدا هر لحظه نزدیک تر میشد چشمامو نمیتونستم باز کنم فقط گوش میدادم دیگه بقدری نزدیک شده بود که براحتی میتونستم تشخیص بدم این صدا صدای هلی کوپتره صداش گوش خراشتر شد.🚁
نزدیکه نزدیک تمام بدنم از بادی که هلی کوپتر به راه انداخته بود میلرزید صدای بچه ها بود. ناخوداگاه یه لبخند ملیح زدم🙂 صدای پریدن یکی از بچه ها از هلی کوپترو شنیدم.#شکرت_ای_امید_ناامیدان
_حسام داداش حالت خوبه؟ چرا چشاتو باز نمیکنی؟
با صدای تحلیل رفته ای گفتم زندم...
_اشکانم داداش،حالت خوبه؟؟؟
سرمو گرفت رو زانوش و چند قطره اب 💦چکوند رو صورتم حس خیلی خوبی بود چشمامو باز کردم،تار میدیدن.
چند بار پلک زدم تصویر اشکان برام واضح تر شد... چشمام التهاب خاصی داشت خواستم ازش بپرسم عملیات چی شد که انگار از تو چشمام خوند و با صدای محکم گفت یا حیدر منهـ💣ـدم شدن 😊😋
تو پوست خودم نمیگنجیدم بقدری خوشحال شدم که نمیتونستم ابرازش کنم انگار با این خبر کله خستگیام رفع شده بود.اشکان کمکم کرد تا بایستم👬..... لبای ترک خوردم خودشون مصداق تشنگی بود برام اب اوردن باورم نمیشد. چند جرعه از ابو که خوردم با تمام وجودم گفتم یا حسین😍؛از هلی کوپتر که بالا رفتم بچه ها احترام نظامی گذاشتن همشون خوشحال بودن اینو به وضوح می شد تو چهرشون حس کرد.🙂
ادامه دارد...😉
نویسنده:گمنام
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_اول
✨ بسم الله الرحمن الرحیم✨
همه جا تاریک بود اروم پلکامو تکون دادم نور به داخل چشمام نفوذ کرد کامل که چشمامو باز کردم...👀
تنها تو بیابون بودم،هیچکس نبود.. هیچکس...
نه اینکه ترسیده باشم..!!!! نه.. اما نگران بودم میترسیدم یه وقت گیر افتاده باشیم...😧
بند پوتینامو محکم بستم لباس نظامی که تنم بود و تکوندم بی سیممو📞 برداشتم تا با بچه ها ارتباط برقرار کنم اما هیچ چیزی دریافت نمی کردم به ریشام، که دیگه الان بلند شده بودن دست کشیدم گرمای طاقت فرسایی بود...😞
اما باید تحمل میکردم تنها چیزی که عذابم میداد این بود که موقعیت خودمو نمیدونستم شروع کردم به دویدن🏃 تا حداقل به یه جایی برسم اما برهوته برهوت بود.... نه ابی نه علفی.... رو زمین نشستم اسلحمو چند بار تو دستم تاب دادم و به فکر فرو رفتم یکم منفی باف بودم... فکرم خیلی درگیر بچه هابود... می ترسیدم یه وقت اسیر شده باشن... اما من چی؟چرا من اینجام؟
رد خورشیدو گرفتم وسط اسمون بود... با همون لباسای خاکی، لباس نظامی ، پوتین و...
تیمم کردم و به نماز ایستادم،سخت تشنه بودم ولی ایا تشنه تر از اربابم حسین؟😓😭
لبام از فرط تشنگی خشک خشک شده بودن بقدری تشنه ی اب بودم که دنبال سراب می دوییدم تا شب هیچ کاری نتونستم انجام بدم واز طریق بی سیم با بچه ها ارتباط برقرار کنم.
رو زمین دراز کشیدم به اسمون 🌌که تو بیابون به ابی لاجوردی میزد و پهنه ی گسترده ای از ستاره ها گرفته بودنش چشم دوختم تشنه بودم،خسته بودم و در راه مانده .
اروم لبای خشکمو به حرکت در اوردمو گفتم،یا زهرا ...
شب رو با سختی به صبح رسوندم حالا دیگه علاوه بر تشنگی گرسنه هم بودم😥 نباید یه جا می شستم نباید مرگو قبول می کردم،با استفاده از قطب نمایی که داشتم به سمت جنوب حرکت کردم حداقل می دونستم با این قطب نما کجا دارم میرم تا ظهر پیاده روی کردم قدمام خیلی کند شده بود .
چشمام از زور خستگی باز نمی شد پاهام از فرط گرسنگی جون نداشتن بدنم از تشنگی حس داشت نظاره گر بیابونی بودم🏜 زرد که افتاب وسطش می درخشید و من، روی زمین ترک خورده..
ایستاده بودم دیگه هیچ حسی نداشتم تعادلمو از دست دادم و با زانو نشستم رو زمین حتی نمیتونستم خودمو تو حالت نشسته نگه دارم...
کنترلی روی حرکاتم نداشتم و با کمر افتادم روی زمین.
اشهدمو زیر لب زمزمه میکردم .اشهدان لا اله الا الله و اشهدان محمد رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله .
دیگه هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم 😞بدن کرختم از سوز گرما سوخته بود تنهای تنها بودم،اما،اما یه دوست خوب منو می دید دلم بدجوری به همون دوست خوب گرم بود...😊 خــ😍ــدارو میگم، چشمام اروم اروم روی هم رفتن حالا دیگه چشمامم دیگه باز نمیشدن،به این میگن مرگ تدریجی دلم هوای مادرمو کرده بود😔؛به اون نگاهش که به صد تا لیوان اب تگری می ارزید واسه بابام. حتی اشکی هم واسه ریختن نداشتم
با اینکه از زور خستگی نمی تونستم تکون بخورم اما هنوز می تونستم بشنوم👂، یه صدای مبهم ؛ خیلی مبهم از دور تو گوشم زنگ میزد این صدا هر لحظه نزدیک تر میشد چشمامو نمیتونستم باز کنم فقط گوش میدادم دیگه بقدری نزدیک شده بود که براحتی میتونستم تشخیص بدم این صدا صدای هلی کوپتره صداش گوش خراشتر شد.🚁
نزدیکه نزدیک تمام بدنم از بادی که هلی کوپتر به راه انداخته بود میلرزید صدای بچه ها بود. ناخوداگاه یه لبخند ملیح زدم🙂 صدای پریدن یکی از بچه ها از هلی کوپترو شنیدم.#شکرت_ای_امید_ناامیدان
_حسام داداش حالت خوبه؟ چرا چشاتو باز نمیکنی؟
با صدای تحلیل رفته ای گفتم زندم...
_اشکانم داداش،حالت خوبه؟؟؟
سرمو گرفت رو زانوش و چند قطره اب 💦چکوند رو صورتم حس خیلی خوبی بود چشمامو باز کردم،تار میدیدن.
چند بار پلک زدم تصویر اشکان برام واضح تر شد... چشمام التهاب خاصی داشت خواستم ازش بپرسم عملیات چی شد که انگار از تو چشمام خوند و با صدای محکم گفت یا حیدر منهـ💣ـدم شدن 😊😋
تو پوست خودم نمیگنجیدم بقدری خوشحال شدم که نمیتونستم ابرازش کنم انگار با این خبر کله خستگیام رفع شده بود.اشکان کمکم کرد تا بایستم👬..... لبای ترک خوردم خودشون مصداق تشنگی بود برام اب اوردن باورم نمیشد. چند جرعه از ابو که خوردم با تمام وجودم گفتم یا حسین😍؛از هلی کوپتر که بالا رفتم بچه ها احترام نظامی گذاشتن همشون خوشحال بودن اینو به وضوح می شد تو چهرشون حس کرد.🙂
ادامه دارد...😉
نویسنده:گمنام
💠کانال عهد با شهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان
#بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت-اول
از خواب پاشدم
تو آینه ب خودم نگاه کردم بخاطر گریه های دیشبم چشمام پف کرده بود
موهامو شونه کردم
وارد پذیرایی شدم
-مـــــــــــــــامــــــــــــــان
هیچ صدای نیومد
یادم اومد امروز پنجشنبه است مامان رفته سر مزار بابام 😢😢
دیشب خیلی بهانشو میگرفتم
تا دم دمای اذان گریه کردم
پدرم زمانی ک من ۲۰روزم بوده تو گیلانغرب ب شهادت رسیده
اون موقعه مادرم همش ۲۵سالش بوده
یه زن جوان باسه تا بچه کوچک
حسین -زینب -رقیه
زمان شهادت پدر حسین ۵سالش بوده
زینب ۴
منم ک همش ۲۰روزم بوده
از بابام برای من همش یه نامه و یه انگشتر مونده
این نامه تنها محرم منه از کله مهر پدری که هیچ وقت نچشیدمش😔
شماره مامان گرفتم
با بوق سوم برداشت
مامان:سلام دخترگلم
از خواب بیدارشدی ؟
-سلام مامان گلی
اوهوم
رفتی پیش بابا؟
مامان:آره دخترم
پیش باباتم
بعد میرم خونه باغ بیا اونجا کارای نذری با خاله ها انجام بدیم
-چشم
مامانی
کار نداری ؟
مامان:نه گلم
مراقب خودت باش
-چشم
فدات بشم
یاعلی
#نویسنده :بانو....ش
#کانال عهدباشهدا
@shahidegomnamm
#بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت-اول
از خواب پاشدم
تو آینه ب خودم نگاه کردم بخاطر گریه های دیشبم چشمام پف کرده بود
موهامو شونه کردم
وارد پذیرایی شدم
-مـــــــــــــــامــــــــــــــان
هیچ صدای نیومد
یادم اومد امروز پنجشنبه است مامان رفته سر مزار بابام 😢😢
دیشب خیلی بهانشو میگرفتم
تا دم دمای اذان گریه کردم
پدرم زمانی ک من ۲۰روزم بوده تو گیلانغرب ب شهادت رسیده
اون موقعه مادرم همش ۲۵سالش بوده
یه زن جوان باسه تا بچه کوچک
حسین -زینب -رقیه
زمان شهادت پدر حسین ۵سالش بوده
زینب ۴
منم ک همش ۲۰روزم بوده
از بابام برای من همش یه نامه و یه انگشتر مونده
این نامه تنها محرم منه از کله مهر پدری که هیچ وقت نچشیدمش😔
شماره مامان گرفتم
با بوق سوم برداشت
مامان:سلام دخترگلم
از خواب بیدارشدی ؟
-سلام مامان گلی
اوهوم
رفتی پیش بابا؟
مامان:آره دخترم
پیش باباتم
بعد میرم خونه باغ بیا اونجا کارای نذری با خاله ها انجام بدیم
-چشم
مامانی
کار نداری ؟
مامان:نه گلم
مراقب خودت باش
-چشم
فدات بشم
یاعلی
#نویسنده :بانو....ش
#کانال عهدباشهدا
@shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_اول
🍃مهدی زینالدین در سال ۱۳۳۸ در کانون گرم خانوادهای مذهبی، متدین و از پیروان مکتب سرخ تشیع، در تهران دیده به جهان گشود.😂
مادرش كه بانویی مانوس با قرآن و آشنای با دین و مذهب بود برای تربیت فرزندش كوشش فراوانی نمود. داشتن #وضو، مخصوصاً هنگام شیردان فرزندانش برایش فریضه بود و با مهر و محبت مادری، مسائل اسلامی را به آنها تعلیم میداد.
🍃نبوغ و استعداد مهدی باعث شد كه او در اوان #كودكی_قرآن را بدون معلم و استاد یاد بگیرد و بر #قرائت مستمر آن تلاش نماید. پس از ورود به دبستان در اوقات بیكاری به پدرش كه كتابفروشی داشت، كمك میكرد و به عنوان یك فرزند، پدر و مادر را در امور زندگی یاری میداد.🌼
🍃مهدی سالهای ابتدایی را با موفقیت گذراند.
پدر شهید میگوید: «سال پنجم ابتدایی بود که روزی معلمش نزد من آمد و از نبوغ فوق العاده مهدی خبر داد و توصیه کرد که او کلاس ششم را هم به صورت متفرّقه بخواند و امتحان بدهد. ما هم با مشورت بعضی از دوستان قبول کردیم و مهدی از اسفند تا خرداد همان سال، کتابهای کلاس ششم را هم خواند و با نمره خوب قبول شد.😊
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_اول
🍃مهدی زینالدین در سال ۱۳۳۸ در کانون گرم خانوادهای مذهبی، متدین و از پیروان مکتب سرخ تشیع، در تهران دیده به جهان گشود.😂
مادرش كه بانویی مانوس با قرآن و آشنای با دین و مذهب بود برای تربیت فرزندش كوشش فراوانی نمود. داشتن #وضو، مخصوصاً هنگام شیردان فرزندانش برایش فریضه بود و با مهر و محبت مادری، مسائل اسلامی را به آنها تعلیم میداد.
🍃نبوغ و استعداد مهدی باعث شد كه او در اوان #كودكی_قرآن را بدون معلم و استاد یاد بگیرد و بر #قرائت مستمر آن تلاش نماید. پس از ورود به دبستان در اوقات بیكاری به پدرش كه كتابفروشی داشت، كمك میكرد و به عنوان یك فرزند، پدر و مادر را در امور زندگی یاری میداد.🌼
🍃مهدی سالهای ابتدایی را با موفقیت گذراند.
پدر شهید میگوید: «سال پنجم ابتدایی بود که روزی معلمش نزد من آمد و از نبوغ فوق العاده مهدی خبر داد و توصیه کرد که او کلاس ششم را هم به صورت متفرّقه بخواند و امتحان بدهد. ما هم با مشورت بعضی از دوستان قبول کردیم و مهدی از اسفند تا خرداد همان سال، کتابهای کلاس ششم را هم خواند و با نمره خوب قبول شد.😊
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_اول
✍محمد زهره وند در 17 فروردین
سال 65 در شهر اراک چشم به جهان گشود.😂
☘در محله داوران اراک خانه ای است که
این همان خانه سبزی است که محمد
در دامان مادر راه و رسم عاشقی
را آموخت.❤️
☘محمد برای تحصیل در دوره ابتدایی در
مدرسه ای در خیابان داوران اراک ثبت
نام شد. شاگرد اول کلاس نبود اما به
درس و مشق اهمیت میداد.😉
☘او در کودکی فوتبال⚽️ بازی میکرد،
با وجود یک توپ پلاستیکی فرصت را از
دست نمی داد و دوستانش را جمع کرده
با هم فوتبال بازی می کردند و چنین اوقاتی
را دوست داشت و ترجیح می داد به جای رفتن به تفریح، گشت و گذارهای فامیلی به ورزش فوتبال بپردازد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_اول
✍محمد زهره وند در 17 فروردین
سال 65 در شهر اراک چشم به جهان گشود.😂
☘در محله داوران اراک خانه ای است که
این همان خانه سبزی است که محمد
در دامان مادر راه و رسم عاشقی
را آموخت.❤️
☘محمد برای تحصیل در دوره ابتدایی در
مدرسه ای در خیابان داوران اراک ثبت
نام شد. شاگرد اول کلاس نبود اما به
درس و مشق اهمیت میداد.😉
☘او در کودکی فوتبال⚽️ بازی میکرد،
با وجود یک توپ پلاستیکی فرصت را از
دست نمی داد و دوستانش را جمع کرده
با هم فوتبال بازی می کردند و چنین اوقاتی
را دوست داشت و ترجیح می داد به جای رفتن به تفریح، گشت و گذارهای فامیلی به ورزش فوتبال بپردازد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
Photo
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بسم رب العشق
#قسمت_اول
😍 #علمدار عشق 😍
ازپس این دنده به اون دنده شدم استخوانهام درد گرفت
به خودم میگفت نرگس بخواب دیگه
از استرس دارم سکته میکنم 😢
وای خدایا حالا تازه سه نصف شبه کو تا هشت صبح 🕖 که نتایج کنکور کارشناسی اعلام بشه
یک سال از خونه بیرون نرفتم
از ۲۴ ساعت حدود ۱۷-۱۸ ساعت درس میخوندم
فقط برای اینکه
•• فیزیک هسته ای •• قبول بشم
خیلی میترسم
تو این یک سال تنها مسیر رفت و آمد من
خونه و سرویس بهداشتی
و کلاس کنکور بود
چرا ساعت هشت صبح نمیشه 😭😭
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده بانــــــو.....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
داستان را دنبال کنید
بسم رب العشق
#قسمت_اول
😍 #علمدار عشق 😍
ازپس این دنده به اون دنده شدم استخوانهام درد گرفت
به خودم میگفت نرگس بخواب دیگه
از استرس دارم سکته میکنم 😢
وای خدایا حالا تازه سه نصف شبه کو تا هشت صبح 🕖 که نتایج کنکور کارشناسی اعلام بشه
یک سال از خونه بیرون نرفتم
از ۲۴ ساعت حدود ۱۷-۱۸ ساعت درس میخوندم
فقط برای اینکه
•• فیزیک هسته ای •• قبول بشم
خیلی میترسم
تو این یک سال تنها مسیر رفت و آمد من
خونه و سرویس بهداشتی
و کلاس کنکور بود
چرا ساعت هشت صبح نمیشه 😭😭
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده بانــــــو.....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
داستان را دنبال کنید
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_اول
✍سید حمید تقوی فر به تاریخ 6 فروردین 1338 در روستای «ابودبس» شهرستان
اهواز متولد شد.😂
🔸پدر ایشان آقا نصرا… از سادات تلغری است که نسبشان یه یکی از #هفت_شهیدان مدفون در نزدیکی شهر مسجد سلیمان می رسد و از #نوادگان امام موسی کاظم(ع) می باشند.
🔸حمید دوره ابتدایی تا کلاس چهارم را در روستای درخزینه از توابع شهرستان شوشتر می گذراند و کلاس پنجم وششم را در روستای ابودبس و جنگیه درس می خواند. دوره دبیرستان را هم در دبیرستان سعدی پشت سرمی گذارد.📜
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_اول
✍سید حمید تقوی فر به تاریخ 6 فروردین 1338 در روستای «ابودبس» شهرستان
اهواز متولد شد.😂
🔸پدر ایشان آقا نصرا… از سادات تلغری است که نسبشان یه یکی از #هفت_شهیدان مدفون در نزدیکی شهر مسجد سلیمان می رسد و از #نوادگان امام موسی کاظم(ع) می باشند.
🔸حمید دوره ابتدایی تا کلاس چهارم را در روستای درخزینه از توابع شهرستان شوشتر می گذراند و کلاس پنجم وششم را در روستای ابودبس و جنگیه درس می خواند. دوره دبیرستان را هم در دبیرستان سعدی پشت سرمی گذارد.📜
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#راهنمایی
‼️برای رفتن به قسمت اول داستان #فرمانده_من روی لینک زیر کلیک کنید
https://telegram.me/shahidegomnamm/7872
‼️برای رفتن به قسمت اول داستان #مجنون_من_کجایی رولینک زیر کلیک کنید
https://telegram.me/shahidegomnamm/9896
‼️برای رفتن به قسمت اول داستان #علمدار_عشق رولینک زیر کلیک کنید
https://telegram.me/shahidegomnamm/15103
‼️برای رفتن به قسمت اول داستان #فرمانده_من روی لینک زیر کلیک کنید
https://telegram.me/shahidegomnamm/7872
‼️برای رفتن به قسمت اول داستان #مجنون_من_کجایی رولینک زیر کلیک کنید
https://telegram.me/shahidegomnamm/9896
‼️برای رفتن به قسمت اول داستان #علمدار_عشق رولینک زیر کلیک کنید
https://telegram.me/shahidegomnamm/15103
Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚
#فرمانده_من
#قسمت_اول
✨ بسم الله الرحمن الرحیم✨
همه جا تاریک بود اروم پلکامو تکون دادم نور به داخل چشمام نفوذ کرد کامل که چشمامو باز کردم...👀
تنها تو بیابون بودم،هیچکس نبود.. هیچکس...
نه اینکه ترسیده باشم..!!!! نه.. اما نگران بودم میترسیدم…
#فرمانده_من
#قسمت_اول
✨ بسم الله الرحمن الرحیم✨
همه جا تاریک بود اروم پلکامو تکون دادم نور به داخل چشمام نفوذ کرد کامل که چشمامو باز کردم...👀
تنها تو بیابون بودم،هیچکس نبود.. هیچکس...
نه اینکه ترسیده باشم..!!!! نه.. اما نگران بودم میترسیدم…
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_اول
✍شهید محمودرضا بیضائی در 18 آذرماه سال 1360درخانوادهای مذهبی و دارای ریشه روحانیت در تبریز متولد شد.😂
🔸تحصیلات ابتدائی، راهنمایی و دبیرستان را در تبریز گذراند.
🔸در دوره تحصیلات دبیرستان به #عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی مسجد چهارده معصوم (ع) شهرک پرواز تبریز درآمد و حضور مستمر در جمع #بسیجیان پایگاه، اولین بارقههای عشق به فرهنگ مقاومت و ایثار و شهادت را در او بوجود آورد. در همین ایام با رزمنده هنرمند بسیجی، حاج بهزاد پروین قدس، آشنا شد. این آشنایی، بعدها زمینه ساز آشنایی مبسوط با میراث مکتوب و تصویری دفاع مقدس و انس با فرهنگ جبهه و جنگ شد.
🔸دیدار و #مصاحبه با #خانواده_شهدا و گردآوری #خاطرات_شهدا و جمع آوری کتابها و نشریات حوزه ادبیات دفاع مقدس از ثمراتی بود که آشنایی با حاج بهزاد با خود داشت.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_اول
✍شهید محمودرضا بیضائی در 18 آذرماه سال 1360درخانوادهای مذهبی و دارای ریشه روحانیت در تبریز متولد شد.😂
🔸تحصیلات ابتدائی، راهنمایی و دبیرستان را در تبریز گذراند.
🔸در دوره تحصیلات دبیرستان به #عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی مسجد چهارده معصوم (ع) شهرک پرواز تبریز درآمد و حضور مستمر در جمع #بسیجیان پایگاه، اولین بارقههای عشق به فرهنگ مقاومت و ایثار و شهادت را در او بوجود آورد. در همین ایام با رزمنده هنرمند بسیجی، حاج بهزاد پروین قدس، آشنا شد. این آشنایی، بعدها زمینه ساز آشنایی مبسوط با میراث مکتوب و تصویری دفاع مقدس و انس با فرهنگ جبهه و جنگ شد.
🔸دیدار و #مصاحبه با #خانواده_شهدا و گردآوری #خاطرات_شهدا و جمع آوری کتابها و نشریات حوزه ادبیات دفاع مقدس از ثمراتی بود که آشنایی با حاج بهزاد با خود داشت.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_اول
✍هاشم دهمین فرزند خانواده بود که در ششم خرداد سال 1367 در محله جعفرصادق محله قدیمی اهل روستای شیخ احمد از توابع شهرستان اردبیل به دنیا آمد.
🍃پدرش دوست داشت اسم بچهها از رو #اسم_امامان بگذارد به خاطر همین نام #هاشم را برایش انتخاب کرد. هفت سالگی پدرش به رحمت خدا رفت و رو این حساب هاشم از #کودکی دلش میخواست روی پای خوش بیاستد مادرش می گوید با اینکه میخواستم کودکی بکند اما او #مردانه برای زندگی تلاش میکرد. اصلا آرام و قرار نداشت کمتر او را در خانه پیدا میکردم.
🍃بیشتر وقتش در #هیئتهای_مذهبی، مساجد و آموزش کلاسهای هنری و ورزشی میگذشت در اکثر رشتههای هنری سررشته داشت #عکاسی، معرق کاری و تصویربرداری را دوست داشت و در کناری به #ورزش_تکواندو میپرداخت.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_اول
✍هاشم دهمین فرزند خانواده بود که در ششم خرداد سال 1367 در محله جعفرصادق محله قدیمی اهل روستای شیخ احمد از توابع شهرستان اردبیل به دنیا آمد.
🍃پدرش دوست داشت اسم بچهها از رو #اسم_امامان بگذارد به خاطر همین نام #هاشم را برایش انتخاب کرد. هفت سالگی پدرش به رحمت خدا رفت و رو این حساب هاشم از #کودکی دلش میخواست روی پای خوش بیاستد مادرش می گوید با اینکه میخواستم کودکی بکند اما او #مردانه برای زندگی تلاش میکرد. اصلا آرام و قرار نداشت کمتر او را در خانه پیدا میکردم.
🍃بیشتر وقتش در #هیئتهای_مذهبی، مساجد و آموزش کلاسهای هنری و ورزشی میگذشت در اکثر رشتههای هنری سررشته داشت #عکاسی، معرق کاری و تصویربرداری را دوست داشت و در کناری به #ورزش_تکواندو میپرداخت.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from 🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#راهنمایی
‼️برای رفتن به قسمت اول داستان #فرمانده_من روی لینک زیر کلیک کنید
https://telegram.me/shahidegomnamm/7872
‼️برای رفتن به قسمت اول داستان #مجنون_من_کجایی رولینک زیر کلیک کنید
https://telegram.me/shahidegomnamm/9896
‼️برای رفتن به قسمت اول داستان #علمدار_عشق رولینک زیر کلیک کنید
https://telegram.me/shahidegomnamm/15103
‼️برای رفتن به قسمت اول داستان #فرمانده_من روی لینک زیر کلیک کنید
https://telegram.me/shahidegomnamm/7872
‼️برای رفتن به قسمت اول داستان #مجنون_من_کجایی رولینک زیر کلیک کنید
https://telegram.me/shahidegomnamm/9896
‼️برای رفتن به قسمت اول داستان #علمدار_عشق رولینک زیر کلیک کنید
https://telegram.me/shahidegomnamm/15103
Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚
#فرمانده_من
#قسمت_اول
✨ بسم الله الرحمن الرحیم✨
همه جا تاریک بود اروم پلکامو تکون دادم نور به داخل چشمام نفوذ کرد کامل که چشمامو باز کردم...👀
تنها تو بیابون بودم،هیچکس نبود.. هیچکس...
نه اینکه ترسیده باشم..!!!! نه.. اما نگران بودم میترسیدم…
#فرمانده_من
#قسمت_اول
✨ بسم الله الرحمن الرحیم✨
همه جا تاریک بود اروم پلکامو تکون دادم نور به داخل چشمام نفوذ کرد کامل که چشمامو باز کردم...👀
تنها تو بیابون بودم،هیچکس نبود.. هیچکس...
نه اینکه ترسیده باشم..!!!! نه.. اما نگران بودم میترسیدم…
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
#زندگینامه
#سردارشهید_علی_بسطامی
#قسمت_اول
✍علی بسطامی در اول اردیبهشت 1342
در شهرستان ملک شاهی چشم به جهان گشود
تحصیلاتش دیپلم بود.
🔶در اوقات فراغت به مطالعه کتابهای مذهبی
از جمله کتابهای شهیدان مطهری و بهشتی
می پرداخت
🔶او با شکار و تیراندازی و کوهنوردی که
پدرو برادرانش در آن مهارت خاصی داشتند
آشنا شد.
💠ادامه دارد. ..
🌷کانال عهدباشهدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
#زندگینامه
#سردارشهید_علی_بسطامی
#قسمت_اول
✍علی بسطامی در اول اردیبهشت 1342
در شهرستان ملک شاهی چشم به جهان گشود
تحصیلاتش دیپلم بود.
🔶در اوقات فراغت به مطالعه کتابهای مذهبی
از جمله کتابهای شهیدان مطهری و بهشتی
می پرداخت
🔶او با شکار و تیراندازی و کوهنوردی که
پدرو برادرانش در آن مهارت خاصی داشتند
آشنا شد.
💠ادامه دارد. ..
🌷کانال عهدباشهدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹 ﺑﺎﺯ ﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ #ﻣﻨﻮﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ #ﺑﯿﺴﯿﻢ ﻭ #ﺳﻨﮕﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺎﺯ ﯾﺎﺩ #ﺟﺒﻬﻪ ﻭ ﺍﯾﺎﻡ ﻋﺸﻖ ﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺗﻦ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ #ﺳﺮﺑﻨﺪ ﻭ #ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻭ #ﭘﻼﮎ ﯾﺎﺩ ﺁﻥ ﺩﻟﻬﺎﯼ ﭘﺎﮎ ﭘﺎﮎ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺯ ﮔﻮﯾﯽ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﻏﻮﻏﺎ ﺷﺪﻩ ﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ #ﯾﺎﺭﺍﻥ_ﺣﯿﺪﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺁﻥ #ﻏﯿﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﯾﻼﻥ ﺻﻒ ﺷﮑﻦ…
🕊✨🌹🕊✨🌹🕊✨🌹
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
📔 #زندگینامه
🌷 #شهید_رضا_رضائیان
◀️ #قسمت_اول
✍گر چه #خواندن زندگینامه این شهید
#دردناک_و_جگرسوز است،ولي بايد مظلوميت
و از خود گذشتگي رزمندگان عزيزمان،که
بعضا"تداعي کننده ي مظلوميت امام
حسين(ع)در روز عاشورا ميباشد،براي نسل
سوم انقلاب #بازگو شود،تا بدانند بر بسيجيان
و پاسداران اين ياران گمنام امام خميني(ره)و
مقام معظم رهبري #چه_گذشته_است.
💠ادامه دارد. ...
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
📔 #زندگینامه
🌷 #شهید_رضا_رضائیان
◀️ #قسمت_اول
✍گر چه #خواندن زندگینامه این شهید
#دردناک_و_جگرسوز است،ولي بايد مظلوميت
و از خود گذشتگي رزمندگان عزيزمان،که
بعضا"تداعي کننده ي مظلوميت امام
حسين(ع)در روز عاشورا ميباشد،براي نسل
سوم انقلاب #بازگو شود،تا بدانند بر بسيجيان
و پاسداران اين ياران گمنام امام خميني(ره)و
مقام معظم رهبري #چه_گذشته_است.
💠ادامه دارد. ...
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁
انتظار - قسمت اول
استاد کفیل
🔊 #صوت_مهدوی ( #پادکست)
📝 موضوع: #انتظار
📌 #قسمت_اول
👤حجة الاسلام استاد #کفیل
📜 #سلسله_مباحث_مهدویت
⚠️ #پیشنهاد_دانلود
🦋کانال عهدباشهدا🦋
https://t.iss.one/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
📝 موضوع: #انتظار
📌 #قسمت_اول
👤حجة الاسلام استاد #کفیل
📜 #سلسله_مباحث_مهدویت
⚠️ #پیشنهاد_دانلود
🦋کانال عهدباشهدا🦋
https://t.iss.one/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw