🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوچهل_وششم ❣_کاری نکردی که بخوام ببخشمت من نباید تو این موقعیت این حرفارو بهت میزدم میدونم تحملش سخته خودت میدونی که #رضایتت از همه چی واسم مهم تره روزی که رضایت دادی خیلی خوشحال بودم اما تو سوریه وقتی یاد اشکات میافتادم پریشون…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهل_وهفتم
🌿یادمه بچه که بودم روز مادر یه سال شمال بودیم و من پول نداشتم واسه مامانم چیزی بخرم اومدم ساحل از این صدفا جمع کردم و با کلی دردسر ازشون گردنبند درست کردم
مامانم هنوزم دارتشون...
🌿 با لبخند به حرفش ادامه داد:چه روزگاری داشتیم... تموم #دنیام تو مادرم خلاصه میشد...اخه مسبب این عشقی که به اهل بیت دارم مادرمه... واسه خاطر همین خیلی واسم عزیزه...و حاضر نیستم ناراحتیشو ببینم...اخه یکی نیست بگه نوکرتم خودت منو فرستادی هیئتو روزه ی امام حسین..چرا انقدر بی قراری میکنی وقتی همین پسر كوچولوی اون روز حاضره #جونشو و حتی #سرشو #واسه_بی_بی بده...
🌿اشک تو چشمام جمع شده بود..حسام با حس و حال عجیبی این حرفا رو میزد دلم میخواست ساعت ها پای حرفاش بشینم و برام حرف بزنه... سرمو به شونه های مردونش تکیه دادم... حسامم دیگه حرفی نزد... دستشو جلو اورد و دور کمرم حلقه کرد... اونم مثله من به غروب خورشید نگاه میکرد... لحظه ی عجیبی بود... شاید یکی از بهترین لحظه های عمرم بود که کنار حسام ارامش داشتم..
🌿صدای اذان پیچید تو گوشم ...به اون سمت خیابون نگاه کردم...برگشتم به حسام چیزی بگم که با #چشمای_قرمزش مواجه شدم...نتونستم چیزی بگم حسام سعی میکرد نگاهش رو ازم بگیره از جاش بلند شد و گفت:فاطمه جان میری مسجد؟ همون طور که بهش نگاه میکردم گفتم:اره... _پس بریم خونه اول وضو بگیری... _نه من وضو دارم... _منم دارم پس بریم که به نماز جماعت برسیم..
🌿از خیابون رد شدیم...و وارد کوچه ای شدیم که پر از خونه هایی بود که شیروونی های رنگارنگی داشتن.. سوز هوا بیشتر شده بود..وارد مسجد شدیم گنبدو گلدسته ی فیروزه ایش با چراغ های سبزی تزئین شده بود از حسام جدا و وارد بخش خانوما شدم از رختاویز چادر گلداری برداشتمو باعجله رفتم سمته صف نماز..
🌿بعد از اینکه صحبتای حاج اقا تموم شد همه صلوات فرستادن.و بعد مردم یکی یکی بلند شدند تا از مسجد برن..گوشیمو از تو کیفم برداشتم تا به حسام زنگ بزنم که دیدم چند تا تماس از مامانم داشتم شماره اشوگرفتم بعد از چند تا بوق جواب داد: چه عجب زنگ زدی شما
🌿خندیدم و گفتم: سلام عرض شد ببخشیدهمین الان دیدم که زنگ زدی.. _خب خداروشکر ک ب سلامت رسیدید..نگرانتون شدم زنگ زدم ب رعنا ک بهم گفت مثل اینکه با حسام حرف زده..از اونجا خیالم راحت شد_عه؟ من نمی دونستم
🌿_فاطمه؟
_جانم مامان خوشگلم
_میگم حسام فردا اعزام میشه؟
بدون مکث گفتم:اره چطور مگه؟؟
_اخه میخواستم یه روز دعوتتون کنم خونمون..حسام که نمیاد زیاد اینجا ما هم دلمون واسش تنگ میشه.. _مامان جان خودت که شرایطشو میدونی تقصیری نداره اونم برنامه هاشون یدفعه ای تغییر میکنه..سری بعد میایم اونجا
_میدونم میدونم فقط یکم جا خوردم فهمیدم دوباره میخواد بره بهش سلام برسون خداحافظ
🌿خداحافظی کردم و گوشیو گذاشتم تو کیفم کفشامو از جاکفشی جلوی در برداشتم و رفتم بیرون نگاهم به حسام افتاد که با ادب داشت با حاج اقا حرف میزد خوشم میومد که زود با همه رفیق میشد کفشامو پوشیدم..و رفتم نزدیک حاج اقا همونطور که نگاهش پایین بود.. سلام داد و گفت:خب دیگه اقا حسام خیلی خوشحال شدم از اشنائیتون انشاالله که به #آروزت برسی ما خیلی به شما #رزمنده ها مدیونیم
🌿حسام دستشو رو سینش گذاشت وگفت: اختیار دارید حاج اقا..من که در مقابل اون بچه ها کم ترینم
با دور شدن حاج اقا ازمون به حسام گفتم :قبول باشه حاج اقا
محکم دستمو گرفتو گفت :واسه شما هم قبول باشه حاج خانوم!
از خیابون رد شدیم که حسام گفت:شام چی میخوری؟
میرم یه چیزی درست میکنم..
_نه امشب شام با من..
🌿با چشمای گرد شده گفتم:مگه اشپزی هم میکنید شما؟؟
_بله چند باری بچه ها دست پختم و خوردن
کف دستمو کوبوندم به هم و گفتم :اخ جون
حسام:چند لحظه این جا وایسا الان برمیگردم..با چشمم رفتنشو دنبال کردم وارد مغازه مرغ فروشی شد چند دقیقه بعد همون طور که کیسه مرغ دستش بود بهم نزدیک شد
_خب بریم دیگه
💠ادامه دارد....
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهل_وهفتم
🌿یادمه بچه که بودم روز مادر یه سال شمال بودیم و من پول نداشتم واسه مامانم چیزی بخرم اومدم ساحل از این صدفا جمع کردم و با کلی دردسر ازشون گردنبند درست کردم
مامانم هنوزم دارتشون...
🌿 با لبخند به حرفش ادامه داد:چه روزگاری داشتیم... تموم #دنیام تو مادرم خلاصه میشد...اخه مسبب این عشقی که به اهل بیت دارم مادرمه... واسه خاطر همین خیلی واسم عزیزه...و حاضر نیستم ناراحتیشو ببینم...اخه یکی نیست بگه نوکرتم خودت منو فرستادی هیئتو روزه ی امام حسین..چرا انقدر بی قراری میکنی وقتی همین پسر كوچولوی اون روز حاضره #جونشو و حتی #سرشو #واسه_بی_بی بده...
🌿اشک تو چشمام جمع شده بود..حسام با حس و حال عجیبی این حرفا رو میزد دلم میخواست ساعت ها پای حرفاش بشینم و برام حرف بزنه... سرمو به شونه های مردونش تکیه دادم... حسامم دیگه حرفی نزد... دستشو جلو اورد و دور کمرم حلقه کرد... اونم مثله من به غروب خورشید نگاه میکرد... لحظه ی عجیبی بود... شاید یکی از بهترین لحظه های عمرم بود که کنار حسام ارامش داشتم..
🌿صدای اذان پیچید تو گوشم ...به اون سمت خیابون نگاه کردم...برگشتم به حسام چیزی بگم که با #چشمای_قرمزش مواجه شدم...نتونستم چیزی بگم حسام سعی میکرد نگاهش رو ازم بگیره از جاش بلند شد و گفت:فاطمه جان میری مسجد؟ همون طور که بهش نگاه میکردم گفتم:اره... _پس بریم خونه اول وضو بگیری... _نه من وضو دارم... _منم دارم پس بریم که به نماز جماعت برسیم..
🌿از خیابون رد شدیم...و وارد کوچه ای شدیم که پر از خونه هایی بود که شیروونی های رنگارنگی داشتن.. سوز هوا بیشتر شده بود..وارد مسجد شدیم گنبدو گلدسته ی فیروزه ایش با چراغ های سبزی تزئین شده بود از حسام جدا و وارد بخش خانوما شدم از رختاویز چادر گلداری برداشتمو باعجله رفتم سمته صف نماز..
🌿بعد از اینکه صحبتای حاج اقا تموم شد همه صلوات فرستادن.و بعد مردم یکی یکی بلند شدند تا از مسجد برن..گوشیمو از تو کیفم برداشتم تا به حسام زنگ بزنم که دیدم چند تا تماس از مامانم داشتم شماره اشوگرفتم بعد از چند تا بوق جواب داد: چه عجب زنگ زدی شما
🌿خندیدم و گفتم: سلام عرض شد ببخشیدهمین الان دیدم که زنگ زدی.. _خب خداروشکر ک ب سلامت رسیدید..نگرانتون شدم زنگ زدم ب رعنا ک بهم گفت مثل اینکه با حسام حرف زده..از اونجا خیالم راحت شد_عه؟ من نمی دونستم
🌿_فاطمه؟
_جانم مامان خوشگلم
_میگم حسام فردا اعزام میشه؟
بدون مکث گفتم:اره چطور مگه؟؟
_اخه میخواستم یه روز دعوتتون کنم خونمون..حسام که نمیاد زیاد اینجا ما هم دلمون واسش تنگ میشه.. _مامان جان خودت که شرایطشو میدونی تقصیری نداره اونم برنامه هاشون یدفعه ای تغییر میکنه..سری بعد میایم اونجا
_میدونم میدونم فقط یکم جا خوردم فهمیدم دوباره میخواد بره بهش سلام برسون خداحافظ
🌿خداحافظی کردم و گوشیو گذاشتم تو کیفم کفشامو از جاکفشی جلوی در برداشتم و رفتم بیرون نگاهم به حسام افتاد که با ادب داشت با حاج اقا حرف میزد خوشم میومد که زود با همه رفیق میشد کفشامو پوشیدم..و رفتم نزدیک حاج اقا همونطور که نگاهش پایین بود.. سلام داد و گفت:خب دیگه اقا حسام خیلی خوشحال شدم از اشنائیتون انشاالله که به #آروزت برسی ما خیلی به شما #رزمنده ها مدیونیم
🌿حسام دستشو رو سینش گذاشت وگفت: اختیار دارید حاج اقا..من که در مقابل اون بچه ها کم ترینم
با دور شدن حاج اقا ازمون به حسام گفتم :قبول باشه حاج اقا
محکم دستمو گرفتو گفت :واسه شما هم قبول باشه حاج خانوم!
از خیابون رد شدیم که حسام گفت:شام چی میخوری؟
میرم یه چیزی درست میکنم..
_نه امشب شام با من..
🌿با چشمای گرد شده گفتم:مگه اشپزی هم میکنید شما؟؟
_بله چند باری بچه ها دست پختم و خوردن
کف دستمو کوبوندم به هم و گفتم :اخ جون
حسام:چند لحظه این جا وایسا الان برمیگردم..با چشمم رفتنشو دنبال کردم وارد مغازه مرغ فروشی شد چند دقیقه بعد همون طور که کیسه مرغ دستش بود بهم نزدیک شد
_خب بریم دیگه
💠ادامه دارد....
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
✍ #خاطرات_شهید📚
🌷| #ناراحت_بود
از نگاه غم بارش می شد این رو #فهمید😞
درد دلش باز شده بود
نیمه های شب ، #قدم می زد و زیر لب نجوا می کرد 📿 غصه #می_خورد😭
با این حال، حاضر نبود روی #حرف امام حرفی بزنه❌
#امام دوست نداشت به او آسیبی برسه
🚐.... زود خودم رو #رساندم خط🎌
شاد و سرحال بود😅
بین #رزمنده_ها که قرار می گرفت انگار تمام دنیا را به او داده اند.
بلاخره امام راضی #شده بود که به جبهه برگردد.✌️ |🌷
#شهید_مرتضی_اکبری🌹
#بزرگ_مردان_کوچک
🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊
🌷| #ناراحت_بود
از نگاه غم بارش می شد این رو #فهمید😞
درد دلش باز شده بود
نیمه های شب ، #قدم می زد و زیر لب نجوا می کرد 📿 غصه #می_خورد😭
با این حال، حاضر نبود روی #حرف امام حرفی بزنه❌
#امام دوست نداشت به او آسیبی برسه
🚐.... زود خودم رو #رساندم خط🎌
شاد و سرحال بود😅
بین #رزمنده_ها که قرار می گرفت انگار تمام دنیا را به او داده اند.
بلاخره امام راضی #شده بود که به جبهه برگردد.✌️ |🌷
#شهید_مرتضی_اکبری🌹
#بزرگ_مردان_کوچک
🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊