💐🍃🌼🍃🌸🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃
🍂
│ #داستان_زیبا_و_آموزنده ✍│
❖ عارفی ڪه در مسیر مسافرت وارد شهری شد می گوید: دیدم بچه های شهر مشغول بازی هستند با خودم گفتم این بازیِ بچه ها حڪمتی دارد تا غروب ایستادم، غروب یڪی یڪی بچه ها رفتند یڪی از این بچه ها خانه شان نزدیڪ میدان بود در خانه را زد مادر منم در را باز ڪن!
مادر: باز نمی ڪنم
چرا مادر؟ چون ڪه هر شب دیر میای
با لباس های ڪثیف و پاره ڪه هی باید بشورم
و بدوزم من خسته شدم، در را باز ڪن شب است مادر، هر چی این بچه داد زد فایده نڪرد پیش رفتم در را زدم گفتم: مادر این بچه را برای چی
راه نمیدی؟
❖ گفت: آقا خسته ام ڪرده از بس هر شب
دیر میاید خانه، به بچه گفتم قول میدی دیگه
شب ها دیر نیایی خانه؟ لباست
را آلوده نڪنی؟
گفت: بلی
بچه رفت داخل خانه صبح ڪه آمدم
در ڪنار میدان منتظر شدم دیدم در آن خانه باز شد بچه دوباره بیرون آمد چیزی برای مادرش
آورد و رفت با رفیق هایش بازی یادش رفت دیشب شفاعت شده بود!
دوباره تا غروب بازی ڪرد، غروب به رفیقش محمد گفت من امشب بیایم خانه تان؟
دوستش گفت نه رفیق پدرم راهت نمیده خودم
را هم به زور راه میده به آن یڪی گفت: حسین امشب من بیایم خانه تان؟ گفت نه نڪنه میخواهی مادرم من را بڪشه؟
❖ هیچ ڪس بچه ی آلوده را نبرد خانه اش با غصه و ترس یڪ نگاه ڪرد به در خانه مادرش رفت طرف خانه هر چی در زد مادر اصلا پشت
در نیامد این صحنه من را آتش زد دیدم مادرش رفته بالا پشت بام از آن بالا گریه می ڪند بچه
در پایین گریه می ڪنه مادر برای بچه، بچه برای مادر، بچه نمی داند مادر چقدر دوسش داره چیڪارش ڪنه بالاخره وقتی آدم نمیشه!
دیدم بچه روی شڪمش خوابید صورتش را روی خاڪ گذاشته او شروع ڪرد به ناله زدن مادر
این صحنه را دید نتوانست تحمل ڪند دوید
پایین در را باز ڪرد بچه را بغل ڪرد این خاڪ
و گِل ها را از صورتش پاڪ ڪرد بچه ڪه ڪمی آرام شد
❖ گفت: مادر؟
گفت: جانم
گفت: مادر من امشب یڪ چیزی را فهمیدم ڪه
تا حالا نمی فهمیدم مادر گفت: چی رو فهمیدی
گفت: مادرجان هر وقت دیر آمدم خانه غذا نده شلاقم بزن از غذا محرومم ڪن اما مادر دیگه در را برویم نبند من امشب فهمیدم جز در این خانه، خانه ای ندارم...
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃
💐🍃🌼🍃🌸🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃
🍂
│ #داستان_زیبا_و_آموزنده ✍│
❖ عارفی ڪه در مسیر مسافرت وارد شهری شد می گوید: دیدم بچه های شهر مشغول بازی هستند با خودم گفتم این بازیِ بچه ها حڪمتی دارد تا غروب ایستادم، غروب یڪی یڪی بچه ها رفتند یڪی از این بچه ها خانه شان نزدیڪ میدان بود در خانه را زد مادر منم در را باز ڪن!
مادر: باز نمی ڪنم
چرا مادر؟ چون ڪه هر شب دیر میای
با لباس های ڪثیف و پاره ڪه هی باید بشورم
و بدوزم من خسته شدم، در را باز ڪن شب است مادر، هر چی این بچه داد زد فایده نڪرد پیش رفتم در را زدم گفتم: مادر این بچه را برای چی
راه نمیدی؟
❖ گفت: آقا خسته ام ڪرده از بس هر شب
دیر میاید خانه، به بچه گفتم قول میدی دیگه
شب ها دیر نیایی خانه؟ لباست
را آلوده نڪنی؟
گفت: بلی
بچه رفت داخل خانه صبح ڪه آمدم
در ڪنار میدان منتظر شدم دیدم در آن خانه باز شد بچه دوباره بیرون آمد چیزی برای مادرش
آورد و رفت با رفیق هایش بازی یادش رفت دیشب شفاعت شده بود!
دوباره تا غروب بازی ڪرد، غروب به رفیقش محمد گفت من امشب بیایم خانه تان؟
دوستش گفت نه رفیق پدرم راهت نمیده خودم
را هم به زور راه میده به آن یڪی گفت: حسین امشب من بیایم خانه تان؟ گفت نه نڪنه میخواهی مادرم من را بڪشه؟
❖ هیچ ڪس بچه ی آلوده را نبرد خانه اش با غصه و ترس یڪ نگاه ڪرد به در خانه مادرش رفت طرف خانه هر چی در زد مادر اصلا پشت
در نیامد این صحنه من را آتش زد دیدم مادرش رفته بالا پشت بام از آن بالا گریه می ڪند بچه
در پایین گریه می ڪنه مادر برای بچه، بچه برای مادر، بچه نمی داند مادر چقدر دوسش داره چیڪارش ڪنه بالاخره وقتی آدم نمیشه!
دیدم بچه روی شڪمش خوابید صورتش را روی خاڪ گذاشته او شروع ڪرد به ناله زدن مادر
این صحنه را دید نتوانست تحمل ڪند دوید
پایین در را باز ڪرد بچه را بغل ڪرد این خاڪ
و گِل ها را از صورتش پاڪ ڪرد بچه ڪه ڪمی آرام شد
❖ گفت: مادر؟
گفت: جانم
گفت: مادر من امشب یڪ چیزی را فهمیدم ڪه
تا حالا نمی فهمیدم مادر گفت: چی رو فهمیدی
گفت: مادرجان هر وقت دیر آمدم خانه غذا نده شلاقم بزن از غذا محرومم ڪن اما مادر دیگه در را برویم نبند من امشب فهمیدم جز در این خانه، خانه ای ندارم...
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃