🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_شصت_وپنج حمام و دستشویی هم تو این اتاق بودن، کفشامو در آوردم و رو تخت نشستم، دو دستی شقیقه هامو فشار دادم و چشمامو بستم .😣 کلافه چشمامو باز کردم، حسام وارد اتاق شد و در حالیکه داشت ساعتشو از دستش باز میکرد گفت : فاطمه جان بریم…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_شصت_وشش

الهی قلب نازنین اون حضرتو با مژده ی ظهورش شاد کن 😭😭
صورت خیس از اشکمو ب سمت مهر بردم تا سجده کنم اما با صدایی که شنیدم سرجام خشکم زد ترسیدم 😨
از جام بلند شدم قلبم میخواست سینمو بشکافه و بزنه بیرون فکر کردم دزده اما وقتی از اتاق اومدم بیرون چشمم ب حسام افتاد ک زیر نور مهتاب درحال نمازبود 😍
از شدت گریه شونه هاش تکون میخوردن😢
چنان از خود بی خود شده بود که انگار تو این عالم نبود
مرد من چرا اینقدر بی تابی میکرد؟؟؟☹️
مگه گناهی هم داشت ؟؟؟😔
دستامو ب سمت شونه هاش بردم اما دلم نیومد حس و حال خداییشو بهم بزنم 😔
شاید داشت ضجه میزد برای ظهور😭
همونجا نشستم تا نمازشو خوند😶
باز هم متوجه نشد من پشتشم 😕
از جام بلند شدم و رفتم درست رو به روش نشستم
تا چشمش ب من افتاد سریع اشکاشو پاک کرد ، 😪
چشمای قرمز و متورمشو با دست مالید و با صدای خش دارش گفت : ببخشید ، فاطمه جان ، بیدارت کردم ؟؟؟😴
_ نه ! بیدار بودم
چقدر قشنگ معاشقه میکنید باخدا😍
سرشو پایین انداخت و گفت : اگر شما هم به اندازه من گناه داشتید گریه میکردید 😭
چشممو ب جانماز خیس از اشکش دوختم و دیگه حرفی نزدم 🙄
می دونستم دوست نداره کسی از حس و حالش با خبر بشه😞
یه آن دستشو گذاشت زیر چونم و باعث شد سرمو بالا بیارم
با ملایمت پرسید : شما چرا چشات بارونیه ، بانو ؟؟؟ 🙃
نفس عمیقی کشیدمو گفتم :
من از اشکی ک میریزد ز چشم یار می ترسم😰
از آن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم😰
دستشو کشید رو اشکامو گفت : شده کار حبیب من ! بار ها بحر من توبه
از آه دردناک بعد استغفار می ترسم
بی اراده انگشتمو کشیدم رو اشکاشو با بغض گفتم :😭
دلت بشکسته از من لکن ای دلدار رحمی کن
من از نفرین و از عاق پدر بسیار می ترسم
_جهان را قطره ی اشک غریبی میکند ویران
من از اشکی ک میریزد ز چشم یار می ترسم...😔

#ادامه_دارد...

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_شصت_وشش الهی قلب نازنین اون حضرتو با مژده ی ظهورش شاد کن 😭😭 صورت خیس از اشکمو ب سمت مهر بردم تا سجده کنم اما با صدایی که شنیدم سرجام خشکم زد ترسیدم 😨 از جام بلند شدم قلبم میخواست سینمو بشکافه و بزنه بیرون فکر کردم دزده اما وقتی…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_شصت_وهفت


تو چشمای هم خیره شدیم 👀
مگه از این چشما میشد دل بکنی ؟؟؟‌یک ثانیه ، دو ثانیه ، سه ثانیه ، چند دقیقه گذشت فقط نگاهش میکردمو فقط نگاهم میکرد .👀 بلاخره لب از لب باز کردو گفت : چقدر معامله با خدا قشنگه 🙄
یک عمر ب نا محرم نگاه نکردن تا ب هدیه ای مثل تو رسیدم😍
صبر خوبه وقتی آخرش تو باشی 😍
در جوابش لبخند زدموتو خلسه ی شیرینی فرورفتم ☺️
_ شنیده بودم مهتاب خانوما رو زیبا میکنه ولی در موردتو یه استثنا وجود داره 😌
تو از خود قمر هم قشنگ تر شدی خوب من ... مثل ِ 🤔
مثل خیال شدی ...😍
کاش آیینه بدست میگرفتم تا چهره ی مردونه خودشو ببینه و بفهمه داره در مورد من اقرار میکنه 😔
ب ناچار بحثو عوض کردمو گفتم : میشه برای نماز صبح بریم حرم !؟؟😉
_ سر دردت خوب شد خانومی؟؟؟🤗
ب نشونه مثبت سرمو تکون دادمو گفتم : میشه ؟؟؟🤓
_ بله ک میشه مخصوصا وقتی شما بخوای!!!!😋
_ خب پاشید بریم دیگه 😇
خندیدو گفت : خب مگه حاضر نمیشی؟؟؟؟🙃
ب سر تا پام نگاه کردم لباسام خوب بود فقط باید چادر مشکیمو سرم میکردم از جام بلند شدمو رفتم تو اتاقم ب شالم نگاه کردم👀
آبی آسمونی شاید حسام دوست نداشته باشه رنگ روشن سرم کنم روسری سرمه ای مو لبنانی سر کردم ☺️
چادرمو جلوی آیینه رو سرم مرتب کردمو اومدم تو پذیرایی
حسام با لبخند گفت : جان ب قربان حیایت خانومی😉
لبخندی زدم لباس آبی آسمونی پوشیده بود خیلی بهش میومد 😍 دستمو گرفت و باهم راه افتادیم سمت حرم👫



#ادامه_دارد...

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_شصت_وهفت تو چشمای هم خیره شدیم 👀 مگه از این چشما میشد دل بکنی ؟؟؟‌یک ثانیه ، دو ثانیه ، سه ثانیه ، چند دقیقه گذشت فقط نگاهش میکردمو فقط نگاهم میکرد .👀 بلاخره لب از لب باز کردو گفت : چقدر معامله با خدا قشنگه 🙄 یک عمر ب نا محرم نگاه…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_شصت_وهشت


از هتل بیرون اومدیم دستام هنوز تو دستای حسام بود دوش به دوش هم تو پیاده رو میرفتیم، گنبد طلایی اقا هر لحظه نزدیک تر میشد و تو این هوای گرگ و میش گلدسته هاش بیشتر از پیش می درخشیدند...
با ذوق رو به حسام که با اخم به رو به رو زل زده بود گفتم: قشنگه نه؟؟؟ با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: صد البته...😍
به ورودی حرم که رسیدیم از باب الجواد وارد شدیم، به طرف صحن انقلاب حرکت می کردیم، حرم برعکس زمانای دیگه خلوت تر بود از در صحن انقلاب که وارد شدیم نگاهم به صحن و سرای اقا که افتاد تو دلم غوغایی به پا شد...😭 همزمان با حسام تعظیم کردیم و حسام با صدای مردونش صلوات خاصه رو خوند و در اخر گفت:السلام علیک یا علی بن موسی الرضی المرتضی💚
به سمت فرشای قرمزی رفتیم که برای نماز جماعت پهن کرده بودن حسام رو کرد بهم و گفت: بعد از نماز دم سقاخونه منتظرتم...
با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم، حسام ازم جدا شد و رفت طرف مردونه منم پیش خانومایی که سجاده پهن کرده بودن نشستم چادر نمازمو از کیفم در اوردم و سجادمو هم پهن کردم...صدای تکبیر مکبر باعث شدتا سریع چادرمو سرم کنم و منتظر صدای امام جماعت بشم...نماز خوندن تو حرم اقا اونم صبح به این زودی کنار یه عده خواهر و برادر دینی خیلی میچسبید...😍
بعداز اقامه نماز همونجور که داشتم چادرمو تا می زدم نگاهمم به سقاخونه بود تا حسامو پیدا کنم بعد از فارغ شدن تا زدن چادرم...کفشامو پوشیدم و به طرف سقاخونه رفتم...به دورو برم نگاه انداختم اما پیداش نکردم لیوان یک بار مصرفی برداشتم و توش اب ریختم اصلا اب سقاخونه طعمش با همه جا فرق داره...بی اختیار یه لیوان دیگه برداشتم تا به حسامم بدم لیوانو پر کردم دوباره به دور و برم نگاه انداختم...یکم کلافه شده بودم نمیدونستم چجوری صداش بزنم ناچار با صدای نسبتا بلندی گفتم: برادر حساااااااااامم؟؟؟؟😕
لحظه ای که برگشتم چشمام تو یه جفت چشم مشکی تلاقی کرد لیوان به دست خشکم زده بود یه نگاه معنی داری بهم کرد که تا عمر دارم فراموشش نمی کنم دستام قندیل بستن و خون تو رگام یخ بسته بود...حس خیلی بدی بودی خیلی شرمنده بودم نزدیک اومد و با یه لحن سردی گفت: بله؟ نتونستم جوابشو بدم با همون بُهت و حاله دگرگونی که داشتم لیوانه ابو نزدیکش بردم..
خیلی بی تفاوت لیوانو از دستم بیرون کشید و جلو تر از من راه افتاد سرمو انداختم پایین و دنبالش راه افتادم داشت از صحن خارج می شد ولی من می خواستم برم زیارت ناچار پشت سرش راه افتادم...چقد بد شد..😔


#ادامه_دارد...

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_شصتم بعداز ۱۱-۱۲ ساعت رسیدیم نیشابور با آدرس گرفتن بیمارستان امام رضا پیدا کردیم با استرس و ترس بدون توجه به اینکه بچها یا فرحناز همراه من هستن به سمت پذیریش رفتم با صدای که بغض آلود بود گفتم خانم ببخشید…
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_‌شصت_یکم

امروز روز مادره
تصمیم گرفتیم یه جشن تو کانون بگیریم
جشن عالی برگزار شد
بعد از جشن به سمت خونه راه افتادیم

سیدعلی و فاطمه سادات بدوبدو رفتن تو اتاق

سید:مامان میشه چشماتو ببندی؟
-آره پسرم بیا
باهم با صدای بلند گفتن: مامان جون روزت مبالک 😍👏

هردوشون باهم گرفتم در آغوش با بغض گفتم مامان فداتون بشه
فاطمه سادات:مامانی من دیشب تو نماژم دعاکلدم بابای زود بیاد شما دیکه غشه نخولی
آخه همس گلیه میتونی

-مامان فدای دل مهربونت بشه عزیزم

سیدعلی:إه اجی دوباله اشک مامان درآورلی
مامان غشه نخولیا من خودم مردم

-من فدای مردم بشم

امروز همزمان با ولادت آقاامیرالمومنین چهلم مادر و پدره
میخام با حسناوزینب و میبنا سادات حرف بزنم خونه ها رو به محل نگهداری کودکان کار تبدیل کنیم


بازهم مثل داغهای قبلیم قطره ای اشک تو جمعیت نریختم
نمیذارم دشمن بگه اشک همسران مدافعین حرم درآوردیم

مراسم غلغله بود همه همرزمای سیداومده بودن

بعداز اتمام مراسم رفتیم خونه ما
-بچه ها اگه شما راضید بریم دنبال کارهای انحصاروارثت خونه هارو برای بچه های کار یه مجتمع درست کنیم
حسنا:من که راضیم
زینب:منم راضیم ولی چون قم هستیم باید بهت وکالت بدم
میبناسادات:منم مثل زینب
رقیه جان ما که اهوازیم
مادر که قبلا سهم سید به تو بخشیده منم وکالت میدم


-پس فردا بریم محضر؟
بچه ها:اوهوم


امروز با بچه ها رفتیم محضر بچه ها به من وکالت دادن
عصری زینب راهی قم و مبینا راهی اهواز شد
شوهرمبینا سادات نظامی بود تو تیپ دریایی


از فردا باید برم دنبال مجوزها

نویسنده بانو....ش

🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
‌‌
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_شصت_وهشت از هتل بیرون اومدیم دستام هنوز تو دستای حسام بود دوش به دوش هم تو پیاده رو میرفتیم، گنبد طلایی اقا هر لحظه نزدیک تر میشد و تو این هوای گرگ و میش گلدسته هاش بیشتر از پیش می درخشیدند... با ذوق رو به حسام که با اخم به رو…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_شصت_ونه

نمی دونستم اگر دلخور بشه انقدر باهام سرد میشه...😢
تا خود هتل پشتش بودم اتاقو که باز کرد بازم بدون توجه بهم رفت تو اتاق بدون اینکه لباساشو عوض کنه دراز کشید و دستشو گذاشت رو چشماش...وسط اتاق ایستاده بودم و نمی دونستم چیکار کنم...
یاد اون نگاهش که میوفتادم وجودم یخ می بست تو فکر بودم که یهو به ذهنم رسید که براش یه چیزی بخرم .
یه نگاه بهش انداختم هنوز تو همون حالت بود...یه پوفی کشیدمو کیفمو برداشتم مامانم برام پول گذاشته بود...
رفتم طرف در که دستم رو هوا معلق موند با صدای بلند جوری که بشنوه گفتم من رفتم بیرون...
جوابی از جانبش نشنیدم پیش خودم برداشت کردم حتما اجازه داده که حرفی نزنده از هتل رفتم بیرون ساعت پنج ونیم صبح بود و هوا هنوز درست وحسابی روشن نشده بود...بازارم که هنوز باز نشده بود ناچار به طرف مغازه های اطراف حرم رفتم...🚶🏻
چند دقیقه ای مشغول دیدن مغازه ها شدم،هیچ چیزی توجهمو جلب نمی کرد.
کم کم دیگه داشتم از گشتن نا امید میشدم خواستم برگردم هتل که یهو چشمم به گردنبندی افتاد که پلاکش یاعلی بود درست مثل گردنبند خودم بود، یه لبخند زدمو وارد مغازه شدم و خردیمش...
راضی از چیزی که گرفتم حرکت کردم سمت هتل...حس عذاب وجدان داشتم.😢
خیلی هم از کارم خوشحال نبودم با دودلی رفتم تو دره اتاقو جوری که صداش در نیاد باز کردم چادرمو از سرم در اوردم ورفتم سمتش از نفسای منظمش معلوم بود خوابه...
فرصتو غنیمت شمردم و اروم خم شدم طرف گردنش..همونجور که داشتم گردنبندو تو گردنش می بستم دستشو از رو چشماش برداشت و با چشمای خواب الودش زل زد بهم.😐
بی اختیار رفتم عقب و گفتم: معذرت می خوام یکم تو چشمام خیره شد ونشست روی تخت سرمو انداخته بودم پایین صداش باعث شد سرمو بگیرم بالا...
حسام: اولا سلام.... دوما خانم بدون اجازه اقاش حق رفتن به بیرونو نداشت... 🤔
همونجور که داشت حرف می زد چشمامو از خجالت وشرمندگی بسته بودم وبه حرفاش گوش میدادم
حسام:سوما...
با گفتن این حرف دستشو کشید رو گونم تماس دستش با صورتم باعث شد چشمامو باز کنم... چشمام اشکی بود وبغض کرده بودم با دیدن چشمام ادامه داد
حسام: چرا گریه؟؟؟ منکه ازت دلخور نبودم...
فقط یه تنبیه کوچولو واسه این بود که باور کنی دیگه برادرت نیستم..🙄
اومدم تو زندگیت تا مرد زندگیت باشم...نه هیچ چیز دیگه...😡
بعد این حرفش سکوت کرد دستمو جلو بردم وگذاشتم رو دستش واروم گفتم: حسام؟؟
باشنیدن اسمش یه نگاه بهم انداخت وگفت:جانم؟؟؟😶
با شنیدن حرفش قلبم به تپش افتاد...دیگه یخ نبودم اینبار معطل نکردمو گفتم: بریم حرم؟؟؟یه لبخند دندون نما زد و اروم چشماشو باز وبسته کرد و گفت: بریم👫

#ادامه_دارد...

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_‌شصت_یکم امروز روز مادره تصمیم گرفتیم یه جشن تو کانون بگیریم جشن عالی برگزار شد بعد از جشن به سمت خونه راه افتادیم سیدعلی و فاطمه سادات بدوبدو رفتن تو اتاق سید:مامان میشه چشماتو ببندی؟ -آره پسرم…
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_دوم


وای شدم توپ فوتبال اوقاف ،کمیته امداد و.....


هرروز کارم همین بود ازاین اداره به اون اداره
بازم نبودن سید واضح بود
یاد مجوز کانون قرآنی افتادم
چه عاشقانه میرفت دنبال کارا

امروز بالاخره بعداز یک سال موافق به گرفتن تمام مجوزا شدم

الانم با فرحناز داریم خونه مامانمو
اول وسایل جمع و جور کنیم

اون اساسی که کاملا نو بود رو تصمیم گرفتیم بدیم به کسی


دکورهای مادر جمع کردیم تو جعبه نمیدونستم باید چیکارشون کنم بفروشم نفروشم

وای خدا چقدر وسیله ☹️☹️

درحالی آخرین وسیله بار کامیون شد

بچه ها گفتن جهاز مادر بفروشیم
با پولش فرش خریدیم
خونه فرش شد
چندتا همرزمای سید که جانباز بودن شده بودن حامی خیریه ما

تختهای بچه ها سفارش و تو اتاق ها قرار گرفت
تاپ و سرسره برای حیاط ها سفارش و بعد نصب شد

امروز بعداز یک ماه خیریه ها آماده پذیرش بچه هان
تابلوها نصب شد

موسسه خیریه شهدای مدافع حرم
موسسه خیریه چشم به راه


امروز قراره با فرحناز بریم برای شناسی بچه های کار

-فرحناز تو ماشین منتظرتم
فرحناز:باشه

گوشیم زنگ خورد شماره ی جواد بود
-الو سلام آقا جواد خوب هستی؟
آقاجواد: ممنون آجی خانم
آجی میگم فرحناز خانم پیشت که نیست ؟
-نه چطور ؟
جواد:آجی یه خبر بد دارم
محمد هادی زیر شنکجه داعش شهیدشده
-وای یا امام حسین بعداز دوسال انتظار

جواد:آجی مطهره میاد کانون به سیدمحمد هم زنگ زدم
محدثه خانم بیان یه جوری بهش بگید

پیکر محمدهادی یک هفته دیگه برمیگرده شهر

آمادش کنید


-باشه کاری نداری؟
جواد:نه مراقب خودت و بچه ها باش
یاعلی

جوادپسرخاله من بود

سرم گذشتم روی فرمان اشکام جاری شد
وای خدایا

فرحناز میزد به شیشه چی شده چرا گریه کردی؟
-هیچی بابا
دلم گرفت یهو

فرحناز:رقیه نمیدونم چرا از دیروز حس میکنم محمدهادی آرومه دیگه اذیتش نمیکنن
انگار داره میاد

-فرحناز عصر بریم مزار شهدا
محدثه هم از قم میاد

فرحناز:آره عزیزم

بچه ها اومدن کانون
همه رفتیم مزار

محدثه :فرحناز خوبی خواهر؟
فرحناز:بچه ها برای محمدهادی اتفاقی افتاده ؟
-فرحناز محمدهادی
فرحناز:شهید شده؟
محدثه:فرحناز آروم باش عزیزم پیکرش میاد تا یک هفته دیگه😔



نویسنده :بانو....ش

🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_شصت_دوم وای شدم توپ فوتبال اوقاف ،کمیته امداد و..... هرروز کارم همین بود ازاین اداره به اون اداره بازم نبودن سید واضح بود یاد مجوز کانون قرآنی افتادم چه عاشقانه میرفت دنبال کارا امروز بالاخره بعداز…
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_سوم


فرحناز با شنیدن این خبر
غش کرد
کاوه (پسرفرحناز):آله رقیه چلا مامانم اینطوری شد؟

کاوه به قلبم چسبدونم
گفتم خاله قربونت بشه
بابات داره میاد عزیزدلم



وای خدا هیچ کس حال ما همسرای مدافعین حرم نمیفهمه
کی میفهمه منتظر باشی مردت بیاد
اما بعداز ۲سال جنازشو بیارن
کی میفهمه بچه ات ۶ماهه باشه مردت بره
بعدکه زبان باز کرد گفت بابا
بهش بگی بابات اسیره

کی میفهمی چطوری میشه اسارت به یه بچه هفت ماهه فهموند


کی میفهمه پیرشدن تو جوانی یعنی چی


بعداز یک هفته پیکر محمدهادی به معراج الشهدا انتقال یافت

پیکری پوشیده با پرچم سبز زینبی
فرحناز با قدمهای ناهماهنگ نزدیکش شد
محمدم
پاشو مردمن
پاشو بعداز دوسال اومدی
اینجوری... پاشو ببین پسرت بزرگ شده
پاشو بعداز دوسال
دارم گریه میکنم
حقم نیست خواب باشی

پاشو محمد
پاشو


وای فرحناز ساکت کردیم کاوه باباشو میخواست

به هزار سختی محمدهادی دفن شد،😭

نویسنده بانو....ش



🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_شصت_سوم فرحناز با شنیدن این خبر غش کرد کاوه (پسرفرحناز):آله رقیه چلا مامانم اینطوری شد؟ کاوه به قلبم چسبدونم گفتم خاله قربونت بشه بابات داره میاد عزیزدلم وای خدا هیچ کس حال ما همسرای مدافعین حرم…
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_چهارم


#راوی سوم شخص جمع


بعد از شهادت محمدهادی مهدوی همسر فرحناز

رقیه شکسته تر شده بود
میترسید از اینکه نکنه همسر اونم زیر شنکجه داعش شهید بشه

روزها از پس هم میگذشت
روز به ماه تبدیل شد

سپاه همچنان دنبال تبادل اسرا و یا پس گیری سید مجتبی بود

بارها مذاکرات تا قصد آخر رفته بود
اما داعش زیر همه چیز زده بود

خدا تنها از پایان این اسارت خبر داشت

موضوعی که گاهی بسیار خدشه به روح و روان همسران و فرزندان شهدای مدافعان حرم میزد بحث دریافت هزینه بود


حرفی که بسیاری از غافلان آن را پذیرفته بودند


رقیه و بچه ها در منزل خودشان سریال مختارنامه را تماشا میکردند


ابن زیاد:باید سران قیام مسلم بن عقیل از مردم جدا کنیم


این جمله رقیه به فکر برد به سمت کتاب خانه رفت
کتاب نامیرا برداشت و شروع کرد به برگ زدن

مکالمه خواند
حسین بن علی سودای حکومت عرب را دارد
اگر مسلم در خانه مختار همچنان باقی بماند
بعداز پیروزی مختار از سران کوفه است


دقیقا بحث مدافعین حرم است
تاریخ درحال تکرار است

شباهت بی حد و اندازه مدافعین حرم به یاران امام حسین (ع)

جان شیرین ترین دارایی یک فرد است
زمانی که راهی سوریه میشون میدانند که شهادت ،اسارت یا جانبازی احتمالش بالاست
اما راهی جهاد میشون
و فقط دلیل رفتن غیرت برای دختر علی بن ابی طالب است

سومین سالگرد اسارت سیدمجتبی حسینی هم گذشت
اما هنوز داعش موافقت نهایی اعلام نکرده

امروز بالاخره بعد از سه سال شش ماه و هیجده روز داعش با تبادل ۷اسیر و سیدمجتبی حسینی موافقت کرد
زمان تبادل سه ماه دیگر در شهر حلب انجام شود
موضوع به خانواده سید گفته نشد تا امیدوار نباشن

نویسنده بانو....ش

🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_شصت_چهارم #راوی سوم شخص جمع بعد از شهادت محمدهادی مهدوی همسر فرحناز رقیه شکسته تر شده بود میترسید از اینکه نکنه همسر اونم زیر شنکجه داعش شهید بشه روزها از پس هم میگذشت روز به ماه تبدیل شد سپاه…
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
بسم رب الشهدا
مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_چهارم


#راوی سوم شخص جمع


بعد از شهادت محمدهادی مهدوی همسر فرحناز

رقیه شکسته تر شده بود
میترسید از اینکه نکنه همسر اونم زیر شنکجه داعش شهید بشه

روزها از پس هم میگذشت
روز به ماه تبدیل شد

سپاه همچنان دنبال تبادل اسرا و یا پس گیری سید مجتبی بود

بارها مذاکرات تا قصد آخر رفته بود
اما داعش زیر همه چیز زده بود

خدا تنها از پایان این اسارت خبر داشت

موضوعی که گاهی بسیار خدشه به روح و روان همسران و فرزندان شهدای مدافعان حرم میزد بحث دریافت هزینه بود


حرفی که بسیاری از غافلان آن را پذیرفته بودند


رقیه و بچه ها در منزل خودشان سریال مختارنامه را تماشا میکردند


ابن زیاد:باید سران قیام مسلم بن عقیل از مردم جدا کنیم


این جمله رقیه به فکر برد به سمت کتاب خانه رفت
کتاب نامیرا برداشت و شروع کرد به برگ زدن

مکالمه خواند
حسین بن علی سودای حکومت عرب را دارد
اگر مسلم در خانه مختار همچنان باقی بماند
بعداز پیروزی مختار از سران کوفه است


دقیقا بحث مدافعین حرم است
تاریخ درحال تکرار است

شباهت بی حد و اندازه مدافعین حرم به یاران امام حسین (ع)

جان شیرین ترین دارایی یک فرد است
زمانی که راهی سوریه میشون میدانند که شهادت ،اسارت یا جانبازی احتمالش بالاست
اما راهی جهاد میشون
و فقط دلیل رفتن غیرت برای دختر علی بن ابی طالب است

سومین سالگرد اسارت سیدمجتبی حسینی هم گذشت
اما هنوز داعش موافقت نهایی اعلام نکرده

امروز بالاخره بعد از سه سال شش ماه و هیجده روز داعش با تبادل ۷اسیر و سیدمجتبی حسینی موافقت کرد
زمان تبادل سه ماه دیگر در شهر حلب انجام شود
موضوع به خانواده سید گفته نشد تا امیدوار نباشن

نویسنده بانو....ش


🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_شصت_چهارم #راوی سوم شخص جمع بعد از شهادت محمدهادی مهدوی همسر فرحناز رقیه شکسته تر شده بود میترسید از اینکه نکنه همسر اونم زیر شنکجه داعش شهید بشه روزها از پس هم میگذشت روز به ماه تبدیل شد سپاه…
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
بسم رب الشهدا
مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_پنجم

#راوی جواد (همسرمطهره/پسرخاله رقیه)

امروز روز تبادل اسراست
یک تیم متشکل از فرمانده مدافعین حرم استان ما،روانپزشک ، من و دو پاسدار به سوریه رفتیم
تیم اصلی تبادل در سوریه به ما پیوستن
به سمت کمپی که جایگاه تبادل بود به راه افتادیم

بالاخره بعداز سه -چهار ساعت اسرا تبادل شدن
سید چقدر پیرشده بود
کاملا شوکه بود و هیچ حرفی نمیزد
نظر روانپزشکی همراهمون بود دوتا شوک اساسی بود
۱.صحبت کردن با یکی از اعضای خانواده
۲.حضور در منطقه خان طومان

صحبت کردن با رقیه که اصلا امکان نداشت
چون سید اینور پس میفتاد اونور صددرصد رقیه
با مشورت منو روانپزشک قرار شد سید با دختر ۵سالش صحبت کنه
زدم به شونه سرگرد رفیعی و گفتم :رفیعی جان اینجا یه لحظه نگه دار اخوی

رفتم پایان شماره مطهره گرفتم
-سلام مطهره بانو
مطهره:سلام جواد چی شد؟
-سید الان پیش ماست داریم میریم خان طومان
فقط مطهره بانو برو فاطمه سادات آماده کن با سید حرف بزنه

مطهره:فاطمه چرا؟
-چون سید شوکه است و فاطمه بهترین کیس هست
آمادش کن یه ربع دیگه میزنگم

مطهره:باشه
-مطهره ما تا شب قزوین هستیم
شما عصری برید برای رقیه خرید
به زینب خانم هم زنگ بزنید بیاد قزوین

برنامه فردا هم باهات هماهنگ میکنم

مطهره :باشه

یه ربع گذشت زنگ زدم سید با فاطمه حرف زد تنها اشک ریختن یه شیر مرد و گفت واژه (دخترم) شاهد بودم
روان پزشکی که همراهمون بود میگفت عالیه از اون پیله اسارت داره خارج میشه

تو خان طومان به بچه ها گفتیم از دور مراقب سید باشن
و روانپزشک گفت باید با فاطمه سادات و مطهره حرف بزنه

به مطهره گفتم به سادات کوچولوی ما بگید به هیچ کس از جریان باباش نگه
و خود سادات فردا باید بیاد مزارشهدا تا با پدرش حرف بزنه


تو خان طومان سید شکست و ساخته شد
یه تیم پزشکی تو ایران منتظر سید بودن تا متوجه بشن سید مورد آزمایش انسانی قرار گرفته یانه ؟

و یا شنکجه های شده چقدر آسیب بهش زده


بالاخره ما وارد ایران شدیم
درعرض چندساعت متوجه شدیم سید خیلی شکنجه شده
و واقعا مرد بوده که حرفی نزده
الان تو یه اتاق درحال راز و نیاز با خداست
چقدر عاشقانه و خالصانه خودش رو خرج مخلوقش میکنه
نویسنده :بانو....ش

🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_شصت_پنجم #راوی جواد (همسرمطهره/پسرخاله رقیه) امروز روز تبادل اسراست یک تیم متشکل از فرمانده مدافعین حرم استان ما،روانپزشک ، من و دو پاسدار به سوریه رفتیم تیم اصلی تبادل در سوریه به ما پیوستن به سمت کمپی…
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
بسم رب الشهدا
‌#مجنون_من_کجایی ؟
#قسمت_شصت_هفت


روای سوم شخص جمع

همه برای آمدن سید بسیار خوشحال بودن

باید سید میبردن مزار شهدا تا متوجه گذر این چندسال بشه

جواد تمام سعیش کرد تو راه از فوت همه به سید بگه
وقتی وارد مزارشهدا شدن بازهم سکوت

جواد با مطهره تماس گرفت بعداز خرید حتما با فاطمه سادات بیان مزار شهدا

فاطمه سادات :آله چون الان منو نمیبرید بابایی ببینم ؟
مطهره :آره عزیزم

یه چادر لبنانی پوشیده بود
وارد مزار شهدا شد
فرحناز:فاطمه خاله جون اون آقایی که نزدیک مزار مامان بزرگ نشسته باباست
برو پیشش

فاطمه چندین بار خورد زمین
وقتی دفعه آخر خورد زمین جیغ زد بابا

سید از شوک خارج شد و به سمت فاطمه دوید فاطمه کوچلو به آغوش پدر پنهان برد

فاطمه:بابایی
بابایی
دلم برات یه ژره شده بود

فاطمه سید میبوسید و سید فاطمه به قلبش فشار میداد

به سختی فاطمه راضی شد از پدر جدا بشه
لحظه سختی برای هردوشون بود
بقیه هم فقط اشک میریختن

نویسنده :بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
سلام خدمت همه بزرگواران باعرض پوزش قسمت ۶۶داستان مجنون من کجایی جامانده که الان در کانال قرار میگرد
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
بسم رب الشهدا
مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_ششم

#راوی مطهره

داشتم از دلشوره میمردم

بعداز ۵-۶ساعت بالاخره جواد زنگ زد
گفت که سید شوکه است و باید با فاطمه سادات حرف بزنه

حرصم گرفته بود پسره ی خنگ من برم به این بچه بگم بعد از ۳/۵ سال بیا با پدرت حرف بزن

-فرحناز
فرحناز
بیا کارت دارم
فرحناز:جانم چی شد مطهره ؟
-جواد زنگ زد گفت سید شوکه است باید با فاطمه سادات حرف بزنه
من الان چه جوری به این بچه بگم
فرحناز:من میگم
-چطوری؟
فرحناز:مطهره خدا امتحان مارو بهت نده
من فولاد آب دیده شدیم
اون فاطمه بچم شیرزنیه
نترسه

فرحناز رفت سمت فاطمه
و گفت فاطمه سادات خاله بیا یه چیزی بهت بگم

فاطمه:چسم آله

فاطمه گرفت بغلش گفت فاطمه جان تو میدونی بابا کجاست ؟

فاطمه :آله چون مامانی میجه بابا لفته از عمه جون حضرت زینب دفاع کنه اما آدم بدا گرفتنش

فرحناز:آفرین دخترگلم
فاطمه اگه بابات الان ناراحت باشه و فقط شما بتونی کمک کنی
کمک میکنی؟

فاطمه سرش پشت هم تکان داد گفت اوهوم اوهوم

فرحناز:فاطمه جونم بابا داره میاد پیشتون اما شما باید قول بدی تا دوروز دیگه نه به مامانی نه به داداش بگی
باشه؟
فاطمه: باشه آله چون

شماره گرفتم فاطمه عزیزم با آقاسید حرف زد

نویسنده:بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw