🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_سی_وششم
📔#خاطرات

بد زمستانی بود.🌨 سرد بود. زود خوابیدم.😑 ساعت حدود دو بود. در زدند. فكر كردم خیالاتی شده ام. در را كه باز كردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند كه نرسیده خوابشان برد.😑 هوا هنوز تاریك بود كه باز صدایی شنیدم.🙄
انگار كسی ناله می كرد.
از پنجره كه نگاه كردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، #سجاده انداخته توی ایوان و رفته به #سجده.

🌹کانال عهدباشهدا🌹

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_سی_وهفتم
📔#خاطرات

نزدیك صبح بود كه تانك هایشان، از خاكریز ما رد شدند. ده پانزده تانك رفتند سمت گردان راوندی. دیدم اسیر می گیرند.
دیدم از روی بچه ها رد می شوند.😔
مهمات نیروها تمام شده بود.
بی سیم زدم عقب. 📞
حاج مهدی خودش آمده بود پشت سرما. گفت:«به خدا من هم اینجام. همه تا پای جان. باید #مقاومت كنین. از نیروی كمكی خبری نیست. باید #حسین_وار_بجنگیم. یا می میریم، یا دشمنو عقب می زنیم.

🌹کانال عهدباشهدا🌹

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_سی_وهشتم
📔#خاطرات

#پلوخور😊

شهید زين الدین علاقۀ عجیبی به بسیجیان داشت و #شوخی_هایش با آنان از همین عشق نقرط نشأت می گرفت.

🔸او به بچه هایی که خوب به خودشان می رسیدند و حسابی غذا می خوردند، می گفت: «پلو خور!»

🔸یک روز در ستاد لشگر، موقع صرف غذا بچه ها همه نشسته بودند. یکی از همین پلوخورها هم بود. آقا مهدی با بچه ها هماهنگ کرد تا با شوخی جالبی مجلس را رونقی ببخشد😉. غذا که رسید، همه منتظر ماندند تا جناب پلوخور شروع کند. همین که دست برد و لقمه را آورد بالا، با 👌اشارۀ آقا مهدی همه بچه ها یکهو با صدای بلند🗣 گفتند: «یا... علی!»

🔸بندۀ خدا که کاملاً غافلگير و دستپاچه شده بود😮، بی اختیار لقمه از دستش افتاد پایین. خودش هم از تعجّب خنده اش گرفت!😬

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_سی_ونهم
📔#خاطرات

چند روز #قبل_از_شهادتش، از سردشت می رفتیم باختران. بین حرف هایش گفت«بچه ها! من دویست روز #روزه بدهكارم»
تعجب كردیم😳.
گفت «شش ساله هیچ جا ده روز نمونده ام كه قصد روزه كنم.»
وقتی خبر رسید #شهید_شده، توی حسینیه انگار #زلزله شد.كسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سر و سینه شان می زدند😢. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردنشان.

🍁آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت«شهید، به من سپرده بود كه دویست روز #روزه_ی_قضا داره. كی حاضره براش این روزه ها رو بگیره؟»
همه بلند شدند. نفری یك روز هم روزه می گرفتند، می شد #ده_هزار_روز.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهل
📔#خاطرات

چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده🚚، عرق از سر و صورتشان 😥می ریزد.

🍂یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهل_ویکم
📔#خاطرات

در#عملیات_خیبر هم به یاد دارم که آقا مهدی را دیدم که مدام #دستانش را در پشتش #مخفی می‌کرد تا کسی دستانش را نبیند. کنجکاو شدم 🤔و به هرقیمتی بود دستان آقا مهدی را دیدم که #غرق_در_خون بود.

◀️ماجرا از این قرار بود که گویا دشمن در پشت لشکر آب رها کرده بود و آقا مهدی بلافاصله از این ماجرا باخبر شده بود اما چون #تنها بود و هیچ #ابزاری_نداشت با #دست خالی کانالی کنده بود 😟که آب را مهار کند و شاید اگر وی این گذشت و #ایثار را نمی‌کرد بسیاری از نیروهای لشکر به شهادت می‌رسیدند.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهل_ودوم
📔#خاطرات

● اخوي مواظب خودت باش

تازه از بيمارستان بيرون آمده بودم.وقتي به منطقه برگشتم بچه ها تپه اي را گرفته بودند.يكي از بچه ها گفت:#فرمانده_لشكر دستور داده كسي روي خط الرأس نرود.

💢شب همانطور با لباس شخصي خوابيدم😑.صبح خواب آلود وخمار از سنگربيرون زدم. آفتاب حسابي پهن شده بود. ...ناگهان چشمم به جواني كم سن و سال افتاد.كلاه سبز كاموايي سرش بود و لباس زرد كره اي تنش.با دوربين🎥 روي درختي در خط الرأس مشغول ديده باني بود.

💢اين را كه ديدم انگار با پتك زده باشند روي سرم.سرش داد كشيدم🗣"آهاي تو خجالت نمي كشي؟بيا پايين ببينم."
يكباره دست از كار كشيد نگاهم كرد.👀 يك نگاه پرمعنا.گفت:چيه اخوي؟
گفتم: مي خواهي خودت را به دشمن نشان دهي؟ نمي گويي با اين كار جان چند نفر به خطر مي افته؟! هر كاره اي كه هستي باش مگر برادر زين الدين دستور نداده كسي روي خط الرأس نرود؟! تو رفتي آن بالا چكار؟!⁉️

💢گفت:خيلي عصباني هستي😠؟! گفتم بايد هم باشم.۱۸۰نفر بوديم همه شهيد شدند ...تأمل نكرد و گفت:از كدام گرداني؟ گفتم گردان ضد زره گفت: جزو همان ده پانزده نفري كه......

💢گفتم شلوغ بازي در نياور بيا پايين اگر هم كاري باشد بچه هاي اطلاعات عمليات خودشان انجام مي دهند.

💢سرو صدا كه بالا گرفت بچه هاي ديگر هم از سنگر بيرون زدند همين كه از درخت پايين آمد يكي از بچه هاي قم شروع به بوسيدن او و ابراز محبت كرد.بعد خودش آمد طرفم پيشاني ام را بوسيدو گفت خسته نباشيد بچه هاي شما خوب عمل كردند.

💢وقتي خواست برود دستم را محكم فشرد و با خنده گفت: اخوي مواظب خودت باش.😊من هم با حالت تمسخر😉 گفتم: بهتره شما مواظب خودت باشي او هم خنده اي كرد و رفت.

💢وقتي او رفت به آن برادر قمي گفتم :
#او_كه_بود كه بوسيديش؟گفت: نفهميدي:! گفتم: نه!🤔
💥گفت : آقا مهدي بود كه هرچي از دهانت درآمد به او گفتي!

💢نا باورانه😳 دنبالش دويدم اما رفته بود هر وقت ياد اين صحنه مي افتم احساس مي كنم كه در برابر كوهي از صبر و با يك قله شرم😞 بر دوشم هستم.

🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهل_وسوم
📔#خاطرات

توی تدارکات لشکر، یکی دو شب،
می دیدم ظرف ها ی شام را یکی شسته.
نمی دانستیم کار کیه.🤔
یک شب، مچش را گرفتیم.
#آقا_مهدی_بود.
گفت «من روزها نمی‌رسم کمکتون کنم.
ولی ظرف‌های شب با من»😉

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهل_وچهارم
📔#خاطرات

شهید زینالدین یک #دختر داشت به نام «لیلا» روزی در منطقه این شهید عزیز را که تازه از تهران و قم به منطقه آمده بود دیدم که در گوشه‌ای نشسته و سرش را برروی دستانش گذاشته است😔. ابتدا گمان کردم که آقا مهدی خواب است، نزدیک رفتم و دستش را تکان دادم سرش را بلند کرد، دیدم چشمانش پر از اشک است.😢 ماجرا را جویا شدم،🤔
گفت: ❤️دلم برای «لیلا» تنگ شده است.😔

🍂گفتم: شما که تازه به منطقه آمدی مگر کنار خانواده نبودی، گفت: نه ما فقط برای یک مأموریت مهم با عجله به تهران رفتیم و بلافاصله به منطقه بازگشتیم و با وجود اینکه از #قم عبور کردیم، حتی لحظه‌ای #فرصت رفتن به خانه و دیدن «لیلا» را #پیدا_نکردم. از این رو بسیار دلتنگم.💔 این اتفاق و دیدار آقا مهدی با چشمان اشک‌آلود😢 صحنه‌ دردناکی است که هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم.😔

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهل_وپنجم
📔#خاطرات

#خواب_ناتمام💭

بعد از چند شبانه‌روز بی‌خوابی، بالاخره فرصتی دست داد و حاج مهدی در یكی از سنگرهای فتح شده عراقی خوابید😑.
پنج روز از عملیات در جزیره مجنون می‌گذشت و آقا مهدی به خاطر كار زیاد فرصتی برای استراحت نداشت.😞
چهره‌اش زرد بود و چشمان قرمزش از بی‌خوابی‌ها و شب بیداری‌های ممتد حكایت می‌كرد.
ساعتی نگذشت كه یك گلوله خمپاره صد و بیست روی طاق سنگر فرود آمد.
داد زدم🗣: «بچه‌ها آقا مهدی» همه دویدند طرف سنگر.
هنوز نرسیده بودیم كه او در حالیكه سرفه می‌كرد و خاك‌ها را كنار می‌زد، دیدیم.
كمكش كردیم تا بیرون بیاید. همه نگران بودند «حاج آقا طوری نشدین؟»
و او همانطور كه خاك‌های لباسش را می‌تكاند خندید و گفت: «انگار عراقی‌ها هم می‌دانند كه خواب به ما نیامده . »😉

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهل_وششم
📔#خاطرات

#هندوانه_و_فلفل😉

آقا مهدی هر وقت می افتاد تو خط
شوخی دیگر هیچ کس جلودارش نبود.

🍃یک وقت هندوانه ای🍉 را قاچ کرد، لای آن فلفل پاشید، بعد به یکی از بچه ها تعارف کرد. او هم برداشت، شروع کرد به خوردن.😋

🍃وقتی حسابی دهانش سوخت، آقا مهدی هم صدای خنده اش بلند شد😁. بعد رو کرد بهش گفت: «داداش! شیرین بود؟!»😉

🌹کانال عهدباشهدا🌹
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝