Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#راه_انقلاب_در_وصایای_شهدا
✍با ارزش ترین افراد این مملکت
همین #روحانیون عزیز و متعهد به
اسلام و #امام امت هستند و این
عزیزان همان هایی هستند که
پیش قراولان #انقلاب_اسلامی بودند
و اکنون نیز پیش مرگان مقابله
با آمریکا هستند.
#شهید_شکرالدین_بادیاد
#وصیتنامه
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
#راه_انقلاب_در_وصایای_شهدا
✍با ارزش ترین افراد این مملکت
همین #روحانیون عزیز و متعهد به
اسلام و #امام امت هستند و این
عزیزان همان هایی هستند که
پیش قراولان #انقلاب_اسلامی بودند
و اکنون نیز پیش مرگان مقابله
با آمریکا هستند.
#شهید_شکرالدین_بادیاد
#وصیتنامه
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
اینجـا براے
از تـــو نوشتن
هــوا ڪم استـــ ...😔
#شهیدحامد_کوچک_زاده
#سالروز_شهادت
#ولادت : ۶۱/۶/۲۸
#شهادت ۹۴/۱۱/۱۲
آزادسازے نبُل و الزهرا،سوریه
💐شادی روحشون صلوات💐
🕊 @shahidegomnamm 👈
از تـــو نوشتن
هــوا ڪم استـــ ...😔
#شهیدحامد_کوچک_زاده
#سالروز_شهادت
#ولادت : ۶۱/۶/۲۸
#شهادت ۹۴/۱۱/۱۲
آزادسازے نبُل و الزهرا،سوریه
💐شادی روحشون صلوات💐
🕊 @shahidegomnamm 👈
✨سه شنبه شب بیا مرغ دلت را
رهسپار #جمکران کن
می آید از هوای آن
نسیم و بوی مهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج✨
#دلنوشته📝
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
رهسپار #جمکران کن
می آید از هوای آن
نسیم و بوی مهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج✨
#دلنوشته📝
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
وقتی پیکر را آوردند با آن لبخندی که
حامد بر چهره داشت
انگار دستی از غیب
بر قلب من کشیده شد و
آرامشی عجیب
بر من حاکم گشت.
قبلش به شدت بیتاب بودم.
بعد از مراسم، سر مزار آمدند
دستم را بگیرند بلندم کنند
که گفتم نیازی نیست،
من خیلی خوبم!
#همسر_شهيد
#شهيد_حامد_كوچك_زاده
#همسرانه
#خاطره
♦️کانال عهدباشهدا
💞 @shahidegomnamm 💞
وقتی پیکر را آوردند با آن لبخندی که
حامد بر چهره داشت
انگار دستی از غیب
بر قلب من کشیده شد و
آرامشی عجیب
بر من حاکم گشت.
قبلش به شدت بیتاب بودم.
بعد از مراسم، سر مزار آمدند
دستم را بگیرند بلندم کنند
که گفتم نیازی نیست،
من خیلی خوبم!
#همسر_شهيد
#شهيد_حامد_كوچك_زاده
#همسرانه
#خاطره
♦️کانال عهدباشهدا
💞 @shahidegomnamm 💞
✨خدایا
عزیزانم رادربهترین وزیباترین
وپرآرامشترین
مسیر زندگیشان قرار ده!
مسیری که خوشبختی وآرامش
وخوشحالی قلبی را
درلحظه لحظه
زندگیشان بچشند...
🌙شبتون خدایی✨
🕊 @shahidegomnamm 👈
عزیزانم رادربهترین وزیباترین
وپرآرامشترین
مسیر زندگیشان قرار ده!
مسیری که خوشبختی وآرامش
وخوشحالی قلبی را
درلحظه لحظه
زندگیشان بچشند...
🌙شبتون خدایی✨
🕊 @shahidegomnamm 👈
ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 170
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 156 الی 159
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 170
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 156 الی 159
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 170
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 156 الی 159
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👈کلیک
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 170
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 156 الی 159
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👈کلیک
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❣حسین جان!
فِتاده در دل تنگم
هواے چون تو شَهے
هوا هواے حسین و
هواے در به درے...
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ( ع )✋
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
فِتاده در دل تنگم
هواے چون تو شَهے
هوا هواے حسین و
هواے در به درے...
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ( ع )✋
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
⚛تمام دنیایم را می دهم
فقط یک لحظه
این نان خشک و آرامش را
با من هم قسمت کنید!
می شود⁉️
#صبحتون_معطر_به_عطرشهدا🌤
#صبحانه_شهدایی✨
#دلنوشته📝
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
فقط یک لحظه
این نان خشک و آرامش را
با من هم قسمت کنید!
می شود⁉️
#صبحتون_معطر_به_عطرشهدا🌤
#صبحانه_شهدایی✨
#دلنوشته📝
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
📸ساعتی پیش؛ حضور رهبرانقلاب بر سر مزار شهدای لشكر فاطميون افغانستان....
۹۵/۱۱/۱۳
#دهه_فجر
☑️کانال عهدباشهدا👇
🌺 @shahidegomnamm 🌺
۹۵/۱۱/۱۳
#دهه_فجر
☑️کانال عهدباشهدا👇
🌺 @shahidegomnamm 🌺
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوبیست_ودوم چشمم به گلای نرگس افتاد🌺 . یه گل برداشتمو گلبرگاشو تو آب💦 پر پر کردم . تا سینیو برداشتم بغضم ترکید و اشکام سیل وار جاری شد😢 . گلوله گلوه اشک میریختم😢 و از اون ور با بی رحمی پسشون میزدم . آدم واقع گرایی بودم می دونستم…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_وسوم
مشغول مرتب کردن رو تختی سیاه و سفیدمون شدم که با گلای سفید تزیین شده بود.
چشمم برای هزارمین بار به جای خالیه حسام افتاد😔 سریع افکارمو پس زدم💭 و سعی كردم که دیگه گریه نکنم اما به وضوح میشد هجوم اشکاهارو به صورتم حس کرد قطره ای اشک از چشم چپم سرخورد و افتاد😢 رو تخت دلم هوای یه نگاه خشک و خالیه حسامو کرده اصلادلم هوای شنیدن صداشو داره صورتمو با دستام پوشوندم و همراه دل خسته ام زار زدم😢 من ادم قوی نبودم اشکای رو صورتمو پاک کردم روبروی اینه قدی اتاق ایستادم و خیره شدم تو چهره ی خسته و بی روحم😞 انگار دیگه جونی تو بدنم نبود انگشت اشارمو رو گونه های استخونیم کشیدم چشمام گود افتاده بود.
لباسام سرتاپا مشکی بود، گره ابروهامو به هم نزدیک کردم😠 و به خودم نهیب زدم:فاطمه!مگه چی شده که انقدر خودتو باختی؟این لباسا چیه پوشیدی؟
به طرف کمد لباسام رفتم و بازش کردم پیراهن بلندی رو از توش بیرون اوردم و دوباره روبروی اینه ایستادم...
لباسو جلوی خودم روبه اینه گرفتم...رنگ شادی داشت ناخوداگاه باعث میشد ادم دیگه غمگین نباشه...😌
زمینه ی صورتی داشت و با گلهای قرمز تزیین شده بود...
روسری سفیدی سرم کردم و وارد پذیرایی شدم روی مبل نشستم عینک مطالعمو👓 از روی میز برداشتم و لپ تاپمو💻 گذاشتم رو زانوهام اخم خفیفی کردمو خیره شدم به صفحه ی لپ تاپ یه هفته ای میشد که کار پایان نامه📑 امو به طور جدی شروع کرده بودم.
کار سختی بود حداقل بدون حسام... چشمامو از زور خستگی مالیدم عینکمو👓 از روی چشمم برداشتم کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم سه ساعت بود که پشت لپتاپ نشسته بودم اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم...
طبق معمول اشتهایی واسه خوردن غذا نداشتم، اما به مامانم قول داده بودم که اگه بخوام تنها تو خونه بمونم باید غذامو بخورم...
وارد اشپزخونه شدم یه نگاه سرسری به کله اشپز خونه انداختم...غذایی که از دیشب مونده بود و گرم کردم و با اکراه😕 مشغول خوردن شدم...بعداز جمع کردن سفره ی غذا...
چادر سفیدمو انداختم روسرم و رفتم تو حیاط کنار حوض نشستم و خیره شدم به گلهای شمعدونی که حالا پژمرده شده بودن🍀 اصلا حسام نباشه انگار هیچی سرجاش نیست...حتی حاله گلهای خونه ام خرابه!😔
دیگه این حیاط هیچ طراوتی برام نداشت...دلم واسه خنده های حسام😁 تنگ شده بود فقط یه بار باهاش از وقتی که رفته صحبت کرده بودم، اونم خیلی کوتاه...حالش خیلی خوب بود...
بهش غبطه میخوردم که به ارزوش رسیده "دفاع از حرم"
از جا بلند شدم...
وارد خونه شدم یه هفته ای میشد که به مامان بابام سر نزده بودم...چادر مشکیمو از تو کمد برداشتم و سرم کردم...از خونه بیرون رفتم و تاکسی گرفتم🚕...
چند دقیقه بعد سرکوچشون بودم روبروی در خونمون ایستادم...
گلبرگای سفید گلای نرگسو نوازش کردم و زنگ خونه رو زدم...
صدای مامانم از پشت ایفون پیچید که میگفت: بله؟
دسته گلو 💐جلوی صورتم گرفتم و گفتم: منم!!!!!
مثل اینکه خیلی خوشحال شده بود😊 سریع ایفونو گذاشت و بعد از چند دقیقه درو باز کرد خودمو انداختم تو اغوش مادرانش دلم واسش خیلی تنگ شده بود...دسته گلو💐 به سمتش گرفتم و گفتم: تقدیم به مادر عزیز تر از جانم
نگاه نگران عسلیشو ازم برنمیداشت... کم کم تو چشماش اشک حلقه زد😢 و با صدای لرزونی گفت: سلام مادر... بیا تو دخترم...
میدونستم خیلی از دستم دلخوره و خودمم قبول داشتم کارم اشتباه بود😣 که از بقیه کناره گیری کردم...
وارد خونه شدم... مثل همیشه خونه از تمیزی برق میزد... مامان با سینی چایی و ظرف شیرینی🍰 وارد پذیرایی شد یه فنجون چای☕️ از تو سینی برداشتم و لبه ی نازک سرامیکیشو رو لبهام گذاشتم... یک جرعه از چای رو خوردم...دهانم سوخت!
اصلا تو حاله خودنم نبودم از خوردن چایی منصرف شدم...
فنجونو☕️ روی میز گذاشتم و از جا بلند شدم به سمت اتاقم رفتم دستگیره ی در رو به سمت پایین کشیدم...قفل بود... بلند داد زدم!
_مامان از تو اشپزخونه جوابمو داد: جانم؟
_میگم کلید اتاقمو کجا گذاشتی؟
جواب داد: تو کشوی میز ارایش گذاشتم!
کلیدای اتاقو از تو کشو برداشتم و قفل درو باز کردم تو اولین نگاه چشمم به پرده ی اتاق می افته که موزون و ناهماهنگ تکون میخورد...
پنجره و بستم و روی تختم نشستم... دلم واسه اتاقمم تنگ شده بود... احساس میکردم خیلی تغییر کرده... سرمو روی بالش گذاشتم ...
کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد...
حرکت انگشتای گرم و مهربانانه ای رو روی موهام حس میکنم
ادامه دارد. .....
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╗
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
╚══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_وسوم
مشغول مرتب کردن رو تختی سیاه و سفیدمون شدم که با گلای سفید تزیین شده بود.
چشمم برای هزارمین بار به جای خالیه حسام افتاد😔 سریع افکارمو پس زدم💭 و سعی كردم که دیگه گریه نکنم اما به وضوح میشد هجوم اشکاهارو به صورتم حس کرد قطره ای اشک از چشم چپم سرخورد و افتاد😢 رو تخت دلم هوای یه نگاه خشک و خالیه حسامو کرده اصلادلم هوای شنیدن صداشو داره صورتمو با دستام پوشوندم و همراه دل خسته ام زار زدم😢 من ادم قوی نبودم اشکای رو صورتمو پاک کردم روبروی اینه قدی اتاق ایستادم و خیره شدم تو چهره ی خسته و بی روحم😞 انگار دیگه جونی تو بدنم نبود انگشت اشارمو رو گونه های استخونیم کشیدم چشمام گود افتاده بود.
لباسام سرتاپا مشکی بود، گره ابروهامو به هم نزدیک کردم😠 و به خودم نهیب زدم:فاطمه!مگه چی شده که انقدر خودتو باختی؟این لباسا چیه پوشیدی؟
به طرف کمد لباسام رفتم و بازش کردم پیراهن بلندی رو از توش بیرون اوردم و دوباره روبروی اینه ایستادم...
لباسو جلوی خودم روبه اینه گرفتم...رنگ شادی داشت ناخوداگاه باعث میشد ادم دیگه غمگین نباشه...😌
زمینه ی صورتی داشت و با گلهای قرمز تزیین شده بود...
روسری سفیدی سرم کردم و وارد پذیرایی شدم روی مبل نشستم عینک مطالعمو👓 از روی میز برداشتم و لپ تاپمو💻 گذاشتم رو زانوهام اخم خفیفی کردمو خیره شدم به صفحه ی لپ تاپ یه هفته ای میشد که کار پایان نامه📑 امو به طور جدی شروع کرده بودم.
کار سختی بود حداقل بدون حسام... چشمامو از زور خستگی مالیدم عینکمو👓 از روی چشمم برداشتم کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم سه ساعت بود که پشت لپتاپ نشسته بودم اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم...
طبق معمول اشتهایی واسه خوردن غذا نداشتم، اما به مامانم قول داده بودم که اگه بخوام تنها تو خونه بمونم باید غذامو بخورم...
وارد اشپزخونه شدم یه نگاه سرسری به کله اشپز خونه انداختم...غذایی که از دیشب مونده بود و گرم کردم و با اکراه😕 مشغول خوردن شدم...بعداز جمع کردن سفره ی غذا...
چادر سفیدمو انداختم روسرم و رفتم تو حیاط کنار حوض نشستم و خیره شدم به گلهای شمعدونی که حالا پژمرده شده بودن🍀 اصلا حسام نباشه انگار هیچی سرجاش نیست...حتی حاله گلهای خونه ام خرابه!😔
دیگه این حیاط هیچ طراوتی برام نداشت...دلم واسه خنده های حسام😁 تنگ شده بود فقط یه بار باهاش از وقتی که رفته صحبت کرده بودم، اونم خیلی کوتاه...حالش خیلی خوب بود...
بهش غبطه میخوردم که به ارزوش رسیده "دفاع از حرم"
از جا بلند شدم...
وارد خونه شدم یه هفته ای میشد که به مامان بابام سر نزده بودم...چادر مشکیمو از تو کمد برداشتم و سرم کردم...از خونه بیرون رفتم و تاکسی گرفتم🚕...
چند دقیقه بعد سرکوچشون بودم روبروی در خونمون ایستادم...
گلبرگای سفید گلای نرگسو نوازش کردم و زنگ خونه رو زدم...
صدای مامانم از پشت ایفون پیچید که میگفت: بله؟
دسته گلو 💐جلوی صورتم گرفتم و گفتم: منم!!!!!
مثل اینکه خیلی خوشحال شده بود😊 سریع ایفونو گذاشت و بعد از چند دقیقه درو باز کرد خودمو انداختم تو اغوش مادرانش دلم واسش خیلی تنگ شده بود...دسته گلو💐 به سمتش گرفتم و گفتم: تقدیم به مادر عزیز تر از جانم
نگاه نگران عسلیشو ازم برنمیداشت... کم کم تو چشماش اشک حلقه زد😢 و با صدای لرزونی گفت: سلام مادر... بیا تو دخترم...
میدونستم خیلی از دستم دلخوره و خودمم قبول داشتم کارم اشتباه بود😣 که از بقیه کناره گیری کردم...
وارد خونه شدم... مثل همیشه خونه از تمیزی برق میزد... مامان با سینی چایی و ظرف شیرینی🍰 وارد پذیرایی شد یه فنجون چای☕️ از تو سینی برداشتم و لبه ی نازک سرامیکیشو رو لبهام گذاشتم... یک جرعه از چای رو خوردم...دهانم سوخت!
اصلا تو حاله خودنم نبودم از خوردن چایی منصرف شدم...
فنجونو☕️ روی میز گذاشتم و از جا بلند شدم به سمت اتاقم رفتم دستگیره ی در رو به سمت پایین کشیدم...قفل بود... بلند داد زدم!
_مامان از تو اشپزخونه جوابمو داد: جانم؟
_میگم کلید اتاقمو کجا گذاشتی؟
جواب داد: تو کشوی میز ارایش گذاشتم!
کلیدای اتاقو از تو کشو برداشتم و قفل درو باز کردم تو اولین نگاه چشمم به پرده ی اتاق می افته که موزون و ناهماهنگ تکون میخورد...
پنجره و بستم و روی تختم نشستم... دلم واسه اتاقمم تنگ شده بود... احساس میکردم خیلی تغییر کرده... سرمو روی بالش گذاشتم ...
کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد...
حرکت انگشتای گرم و مهربانانه ای رو روی موهام حس میکنم
ادامه دارد. .....
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╗
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
╚══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╝
⚜ #امام_رضا (عليه السلام):
🔷هر که اندوه مومنی را برطرف نماید،خداوند روز قیامت اندوه را از
قلبش می زداید.
✨ #حدیث_روز
📚کافی، ج2، ص200
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🔷هر که اندوه مومنی را برطرف نماید،خداوند روز قیامت اندوه را از
قلبش می زداید.
✨ #حدیث_روز
📚کافی، ج2، ص200
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
💢 #شهیدعباس_بابایی علاقه خاصی به امام خمینی(ره)داشت.روزی به دیدارامام رفته بود.وقتی آمدگفت:«ملیحه،نگاه کن چهرهام چقدر نورانی شده.صورتم میدرخشه»آخه من ازپیش امام آمدهام
#خاطره
↪️ @shahidegomnamm
#خاطره
↪️ @shahidegomnamm
#امام_خامنه_ای:
💢دراین جنگ نرم،کافیست هواداران جبهه حق بیدارباشندوبیکار ننشینند،چراکه زبان حق همیشه موثرتراززبان باطل است
باگلوله هایی که می نویسند،دفاع همچنان باقیست✌️
#سخنان_بزرگان
@shahidegomnamm
💢دراین جنگ نرم،کافیست هواداران جبهه حق بیدارباشندوبیکار ننشینند،چراکه زبان حق همیشه موثرتراززبان باطل است
باگلوله هایی که می نویسند،دفاع همچنان باقیست✌️
#سخنان_بزرگان
@shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_چهل_یکم #علمــــدار_عشــــق😍# - من در خدمتم آقای کرمی + میشه بریم داخل محوطه دانشگاه صحبت کنیم ؟ - بله بفرمایید بافاصله ازهم قدم برداشتیم رفتیم داخل محوطه + بریم پیش شهدای گمنام ؟ - بله طوری کنار شهدا نشستیم سرش انداخت پایین تسبیحش…
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_دوم
#علمـــــدار_عشــــــق😍#
ساعت ۷ باید دانشگاه باشم
قراره امروز یه بار برنامه اجرا کنیم
هرقسمتی که اشکالی داشت رفع کنیم
سوار ماشینم شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم
بعداز یه مسیری متوجه شدم یه موتوری پشت سرمه
با خودم گفتم شاید هم مسیره هستیم
رسیدم دانشگاه ماشین پارک کردم
کیفم برداشتم
اومدم حرکت که کنم همون موتوریه با یه چاقو به سمتم اومد
پارکینگ دانشگاه یه جای کاملا پرت بود
شروع کردم به دویدن که بهم رسید چاقو گرفت سمتم گذاشت رو بازوم
و گفت کیفت بده عمو ببینه
گوشیم تو کیفم بود پربود از عکسای بی حجاب
شروع کردم به کشیدن کیفم از دست
من بکش اون بکش آستین چادرم پاره شد
تو همین مرتضی رسید و ماشینش پارک کرد
انگار فرشته نجاتمو دیدم
داد زدم
- کـــــــــمــــــــک
مرتضی سریع رسید
دزده در برابر مرتضی جوجه بود
وقتی دید نمیتونه کاری پیش ببره کیفم ول کرد
اما چاقو فرو کرد کف دست مرتضی فرار کرد
- وای خاک تو سرم
آقای کرمی چی شد
داره از دستتون خون میاد
باید بریم بیمارستان
+ آروم باشید
چیزی نشده
- توروخدا سواربشید
داشت از دستش خون میرفت الان همه لباسش خونی میشه
یادم افتاد دیروز یه شال سفید خریدم
دستم بردم سمت داشبورد
شال درآوردم
یه دقیقه ماشین پارک کردم
- دستون بدید اینو ببندم بهش
دستش بستم
چندقطره از خون روی چادر و شلوار لی منم ریخته شد
رسیدیم بیمارستان
پرستاره گفت کجا اینطوری شده؟
چه نسبتی باهم دارید؟
داشت دست مرتضی بخیه میزد
گفتم نامزدمه
با دزد کیفم درگیرشد
گوشی مرتضی دست من بود
گوشی مرتضی زنگ خورد
شماره زهرا بود جواب دادم
- الو سلام زهرا
* نرگس سادات توی
- آره
* گوشی داداشم دست تو چیکار میکنه
- بیاید بیمارستان.....
* باشه الان میایم
پرستار صدام کرد خانم بیا سرم همسرت تموم شد
برو صندوق حساب کن
یه آبمیوه برای خودت بخر
معلومه خیلی دوسش داری
رنگ به روت نمونده
- باشه ممنون 😅😅
با رسیدن زهرا اینا مرتضی مرخص کردن
اما من ازش خجالت میکشیدم
چرا گفتم نامزدمه
حرف پرستارم شنیده
اونروز کار کنسل شد
نویسنده بانــــــو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه در قسمتای بعدی #
#قسمت_چهل_دوم
#علمـــــدار_عشــــــق😍#
ساعت ۷ باید دانشگاه باشم
قراره امروز یه بار برنامه اجرا کنیم
هرقسمتی که اشکالی داشت رفع کنیم
سوار ماشینم شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم
بعداز یه مسیری متوجه شدم یه موتوری پشت سرمه
با خودم گفتم شاید هم مسیره هستیم
رسیدم دانشگاه ماشین پارک کردم
کیفم برداشتم
اومدم حرکت که کنم همون موتوریه با یه چاقو به سمتم اومد
پارکینگ دانشگاه یه جای کاملا پرت بود
شروع کردم به دویدن که بهم رسید چاقو گرفت سمتم گذاشت رو بازوم
و گفت کیفت بده عمو ببینه
گوشیم تو کیفم بود پربود از عکسای بی حجاب
شروع کردم به کشیدن کیفم از دست
من بکش اون بکش آستین چادرم پاره شد
تو همین مرتضی رسید و ماشینش پارک کرد
انگار فرشته نجاتمو دیدم
داد زدم
- کـــــــــمــــــــک
مرتضی سریع رسید
دزده در برابر مرتضی جوجه بود
وقتی دید نمیتونه کاری پیش ببره کیفم ول کرد
اما چاقو فرو کرد کف دست مرتضی فرار کرد
- وای خاک تو سرم
آقای کرمی چی شد
داره از دستتون خون میاد
باید بریم بیمارستان
+ آروم باشید
چیزی نشده
- توروخدا سواربشید
داشت از دستش خون میرفت الان همه لباسش خونی میشه
یادم افتاد دیروز یه شال سفید خریدم
دستم بردم سمت داشبورد
شال درآوردم
یه دقیقه ماشین پارک کردم
- دستون بدید اینو ببندم بهش
دستش بستم
چندقطره از خون روی چادر و شلوار لی منم ریخته شد
رسیدیم بیمارستان
پرستاره گفت کجا اینطوری شده؟
چه نسبتی باهم دارید؟
داشت دست مرتضی بخیه میزد
گفتم نامزدمه
با دزد کیفم درگیرشد
گوشی مرتضی دست من بود
گوشی مرتضی زنگ خورد
شماره زهرا بود جواب دادم
- الو سلام زهرا
* نرگس سادات توی
- آره
* گوشی داداشم دست تو چیکار میکنه
- بیاید بیمارستان.....
* باشه الان میایم
پرستار صدام کرد خانم بیا سرم همسرت تموم شد
برو صندوق حساب کن
یه آبمیوه برای خودت بخر
معلومه خیلی دوسش داری
رنگ به روت نمونده
- باشه ممنون 😅😅
با رسیدن زهرا اینا مرتضی مرخص کردن
اما من ازش خجالت میکشیدم
چرا گفتم نامزدمه
حرف پرستارم شنیده
اونروز کار کنسل شد
نویسنده بانــــــو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه در قسمتای بعدی #
🔸برادر!
#قایقَت جا دارَد؟!
دور کُن،جانِ مرا...تو از این شهرِ غریب
نَفسم تنگِ گناه است وشهرآلودِه...
قایِقَت جادارَد⁉️
شهدا مارا هم به آسمان ببرید...🕊
#دلنوشته
🕊 @shahidegomnamm 👈
#قایقَت جا دارَد؟!
دور کُن،جانِ مرا...تو از این شهرِ غریب
نَفسم تنگِ گناه است وشهرآلودِه...
قایِقَت جادارَد⁉️
شهدا مارا هم به آسمان ببرید...🕊
#دلنوشته
🕊 @shahidegomnamm 👈
👌چه سرداری
اهل نماز شب✨
مهربان با کودکان 😊
محکم و مقاوم در مقابل دشمن 💪
تابع ولایت فقیه🇮🇷
#خصوصیات_اخلاقی_شهید
#شهیدمدافع_حرم_سیدطباطبایی_مهر
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
اهل نماز شب✨
مهربان با کودکان 😊
محکم و مقاوم در مقابل دشمن 💪
تابع ولایت فقیه🇮🇷
#خصوصیات_اخلاقی_شهید
#شهیدمدافع_حرم_سیدطباطبایی_مهر
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🔸"ضعف مرابہ حساب انقلاب
ومـڪــتب مــن نگــذاریــد"🔸
👆اين جملہ رانصب كردہ بودپشت ميزش!
ازانقلاب برای خودش #مايہ نمی گذاشت
👌هيچ وقت...
#شهیدمحمدعلے_رجایی💐
#پیام_شهید
🕊 @shahidegomnamm 👈
ومـڪــتب مــن نگــذاریــد"🔸
👆اين جملہ رانصب كردہ بودپشت ميزش!
ازانقلاب برای خودش #مايہ نمی گذاشت
👌هيچ وقت...
#شهیدمحمدعلے_رجایی💐
#پیام_شهید
🕊 @shahidegomnamm 👈
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
✍همواره مي گفت:
🍂خدايا ! از آن واهمه دارم که نکند در مقابل دشمن #پاهايم بلرزد و جزو #سربازان تو قرار نگيرم .
🍂خدايا ! قدرتي به من عطا فرما که اين بار بتوانم در راه تو #قدم بردارم و در خودسازي خود کوشا باشم .
🍂خدايا ! اگر #توفيق_شهادت را نيافتم ، توفيق #ادامه راه راستين شهدا را به من عطا فرما .
#شهید_هاشم_اعتمادی
#وصيتنامه
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
✍همواره مي گفت:
🍂خدايا ! از آن واهمه دارم که نکند در مقابل دشمن #پاهايم بلرزد و جزو #سربازان تو قرار نگيرم .
🍂خدايا ! قدرتي به من عطا فرما که اين بار بتوانم در راه تو #قدم بردارم و در خودسازي خود کوشا باشم .
🍂خدايا ! اگر #توفيق_شهادت را نيافتم ، توفيق #ادامه راه راستين شهدا را به من عطا فرما .
#شهید_هاشم_اعتمادی
#وصيتنامه
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈