🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_هیجدهم


چشای سپیده که حسابی قرمز و متورم بود اما خودمو نمی دونستم رفتیم سمت اتوبوسی که سپاه فرستاده بود، سوار اتوبوس که شدیم.
تازه به عمق حرف برادر حسام که میگفت (به سلاحی که امام زمان(عج)توصیه کرده پناه میبریم( همون زیارت عاشورا )پی بردم.
چقدر قشنگه موقعی که به امامو شهدا متوسل میشی و جواب میده،شیرینی که این لحظه داره ،شیرینی نون خامه ای نداره. 😂
حالا دیگه احساس می کردم وارم به اون چیزی که مغزمو قلقلک میده میرسم به اینکه اقا حسام شبیه کیه.🤔
بالاخره میفهمم.
وژدان:یه ادم چقدر می تونه پیش شهدا عزیز باشه که اینقدر زود جوابشو بدن.
خودم: خیلی.😢
وژدان:تا حالا انقدر قانع نشده بودم😕
میدونی یه شخصیته متفاوتی داره، این شخصیتشو اولین بار موقعی حس کردم که تو بیابون وسط راه شروع کرد به نماز خوندن، بعدش مسئولیت پذیری بالاش بعدش عمل به دستورات امام زمان 😍 بعدش مداحیش همه و همه منو یاد شهدا میندازه.❤️
با اینکه همش سه روز همسفریم اما انگار قده یه عمر میشناسمشون همونجوری که وقتی بیوگرافی یه شهید و میخونم و خیلی زود بهش مانوس میشم.
وژدان: دیگه خیلی قانع شدم 😊
سرمو و تکیه دادم به صندلی و چشمامو رو هم گذاشتم با صدای سپیده از خواب پریدم...
البته خواب که نه همون هپروته خودمون😁
سپیده: چه عجب زیبای خفته بیدار شدن.😐
حاج خانم قراره فقط نیم ساعت تو فکه بمونیم الان پنج دقیقش گذشته یعنی اگر ما بیست و پنج دقیقه دیگه اینجا نباشیم به علت کمبود وقت کانال کمیل از برنامه حذف میشه...😨
با این حرفش انگار برق سه فاز بهم وصل کردن سریع از جام بلند شدم دوربینمو برداشتم واز ماشین زدم بیرون.
سپیده هم با یه لبخند ژکوند یکم جلوتر از من شروع کرد به راه رفتن به دروازه ی فکه که رسیدیم بارون شروع کرد به باریدن.🌦🌧
کاش این بارون اونروزی که رزمنده ها از تشنگی شهید شدن میبارید چه بارونی،به به😍☔️
پا توی فکه گذاشتم خاک رملی فکه راه رفتن ادمو سخت میکرد پیش خودم گفتم:جوونای کوچکتر از من با وزن بیست کیلویی و سلاح سنگینی که حملشون میکردن چجوری می تونستن تو این خاک حرکت کنن، مسلما نیروی ایمان بهشون کمک میکرده.😔
سپیده:فاطمه تو فکری،یعنی از لحظه ای که زیارت عاشورا تموم شد تو فکریها.خبریه؟
_ن بابا چ خبری؟😕
_خب پس اگه خبری در حوزه ی لیلی و مجنون نیست نه ببخشید حسامو مجنون
وسط حرفش پریدمو با تندی گفتم:مجنون کیه؟
_مجنون؟در فرهنگ لغت دهخدامجنون به کسی گفته شده که از شدت عشق دیوانه اس. 😂
بعد مکثی کرد و گفت:اصلا منظورم به تو نبودا.
ولی من همچنان با اخم غلیظ نگاش میکردم.😠
برای اینکه بحثو عوض کنه گفت:خیلی خب رسیدیم به قتلگاه شهید اوینی
ای جانه دلم با لبخند به سمت قتلگاه رفتم خم شدم یکم از خاکه رو زمینو برداشتمو بوسیدم و شروع کردم به خوندن فاتحهوهمیشه سعی میکردم تو زندگیم و کارام از شهید اوینی الگو بگیرم اخه شهید اوینی روح خیلی بزرگی داره ،خیلیییییییییییییی💚
از اونجایی که یک ربع بیشتروقت نداشتیم با عجله برگشتیم اما دلمو جا گذاشتم تو فکه 💔
وقتی میای شملچه قلبت چند تا تیکه میشه که هر تیکشو یه جایی جا میذاری حالا باید منتظر بمونی تا شهدا با گوشه ی چشم یه نگاهی بهت بندازنو دوباره برگردیو تیکه های قلبتو پس بگیری.😞
سوار ماشین شدیم، کاش میشد بیشتر بمونیم و فکه رو بهتر درک کنم، اخه فکه خیلی فضای عاشقونه ای داره ادم خیلی میتونه با اینجا انس بگیره
هر چند فکه تو سه حرف خلاصه میشه:
#رمل #تشنگی #غربت
#با_ما_همراه_باشید
#یا_حیدر 💚

کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان 📕📗📙📘📗📕📙📔📙📘📗📘 بسم رب الشهدا مجنون من کجایی؟ #قسمت هفدهم روای رقیه دوروز پیش حسنا و حسین طلوع آفتاب روز جعمه تو مسجد جمکران محرم هم شدن خیلی خوشحال بودم از این پیوند ☺️ امروز من با آقای حسینی تو معراج الشهدا جلسه داریم بریم هماهنگ کنیم کی و دیدار…
📕📗📘📙📕📙📘📙📘📗📕📗
#داستان
#بسم رب الشهدا
مجنون-من-کجایی؟
#قسمت هیجدهم


رواے سید مجتبے حسینے


ساعت ۱۱ است با خانم جمالی جلسه دارم
پاشدم برم از تو اتاقم لیست شهدا رو بیارم
که دیدم محمدی با خانم جمالی صحبت میکنه
آتیش گرفتم

مدتهاست میخام مادر و خواهرم بفرستم منزلشون

اما حسین نبود منم دست نگه داشتم
اما گویا الان مجبورم دست به کار بشم

شنیدم محمدی از خانم جمالی خواست شب بیاد هئیت
خواهرش با ایشون کار داره

شدیدا عصبی شدم

وای خدا نکنه بره خواستگاری

باید با خانوادم صحبت کنم
باید سریع بریم خاستگاری

تحملش ندارم دستش تو دست یه نفر دیگه ببینم

فکرشم منو روانی میکنه
وای به عملش


وقتی واردشد
خیلی بد برخود کردم بخدا دست خودم نبود
اما خانم جمالی خیلی ناراحت شد
بعداز رفتنشون سرم تو دستام فشار میدادم
به خودم گفتم لعنت به تو مجتبی که فقط بلدی گند بزنی
مشتم کوبیدم رو میز عذاب وجدان داشتم اما کار اشتباهی بود که انجام دادم گذشت

نویسنده بانو....ش
@shahidegomnamm ❤️❤️