🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_بیست_و_چهارم

خیلی دل گنده بود منو شرمنده رفتارش میکرد.
سعی کردم کلا حرف نزنم تا عصبانیتم فروکش کنه، هنوز حالم سرجاش نیومده بود تو کل اروند رود با هیچکی حرف نزدم فقط فقط با شهدای گمنام که پیش رود دفن بودن ...😔💔
خوش ب حالشون که مهمونای مادر بودن ... خوش بحال شهدای اروند رود که خیلیاشون مثل حضرت زهرا (س) مجروح و شهید شده بودن احساس کردم اصلا نتونستم از زیبایی های اونجا بهره ببرم با بغضی ک هر آن ممکن بود بترکه سوار ماشین شدم ...😞
از شدت بغض گلوم درد میکرد، به علقمه ک رسیدیم اخرین نفر از ماشین پیاده شدم، از بین نیزار های بلند و قشنگ که رد شدم به یه جایی هموارو خیلی کوچک تر از جزیره رسیدم . نوای نوحه خیلی اینجا رو باصفا کرده بود💚
یه تابلویی توجهمو جلب کرد روش نوشته بود : دو رکعت نماز عشق هدیه به شهدای غواص.
از این همه بغض خسته شده بودم، بی اختیار نشستم پیش تابلو و پشت به جمعیت های های گریه کردم .😭
از شهدا خواستم کمکم کنن، حداقل اگه دوربین پیدا نمیشه بتونم ب اعصابم مسلط شم حق نداشتم اعصبانیتمو سر دیگران خالی کنم.
بدون توجه ب اطرافم عین ابر بهار زار میزدم سرمو که بلند کردم یه لحظه یه سایه ای حس کردم ک از سمت راستم رد شد . به سمت راست چرخیدم. یه چیز مشکی توجهمو جلب کرد ...🤔😯 دستمو دراز کردمو برش داشتم، دوربینم بود، یعنی همه ی ویژگی های ظاهریش شبیه دوربینم بود، با بهت و تعجب روشنش کردم با عکسای توش مطمئن شدم مال خودمه ...
دور و برمو نیگا کردم یه آقایی پشتش به من وارد اون محوطه ای شد ک واسه نماز عشق ساخته بودن . از لباساش فهمیدم ک آقا حسامه...یعنی اون دوربینمو پیدا کرد ؟
منم وارد همونجا شدمو نماز خوندم .
خیلی حس قشنگی بود ،چشمم ب سپیده خورد ک اونجا بود .
رفتم پیشش نشستم تا نمازشو تموم کنه . همین ک نمازشو خوند با عجله گفتم : سپیده خواهش میکنم منو ببخش تو نمیدونی چقددد اصبام خورد بوداز شدت ناراحتی سرم درد میکرد ...😫
باور کن حرکاتم دست خودم نبود هرچی بگی حق داری اصلا بیا منو بزن ... سرمو بالا گرفتم ک دیدم سپیده از شدت خنده قرمز شده .😂
با تعجب گفتم : وا چرا میخندی ؟؟؟ بیا بزن دیگه و دوباره عین وروره جادو گفتم : باور کن من قبول دارم اصلا نتونستم خشممو کنترل کنم ... میدونم...😔
وسط حرفم پرید و با همون شدت خنده گفت : واییییییییییییی فاطمه خدا بگم چی کارت نکنه .... قیافت چقد خنده دار شده بود ... و دیگه از شدت خنده نتونست ادامه بده ... بی اختیار لبخندی رو لبم نشستو گفتم میدونستی دوربینم پیدا شد ؟😃
-اره میدونستم . زود برو عکساتو بگیر .😂

ز این به بعدم از گردنت آویزونش کن یادت نره برش داری😌
با خوشحالی از اونجا خارج شدم و رفتم کنار نی زار ها خیلی جای باحالی بود .
مخصوصا اینکه پیش آب بود، توی آب یه قایق بود ... اصلا تا نبینی نمیفهمی #علقمه یعنی چی ؟ 😍
از همه جاش عکس انداختم و موقع رفتن باید از یه سری پله بالا میرفتیم . وقتی پله ها رو طی کردم برگشتم پشت سرمو نگاه کردم . آروم گفتم : شهدا ممنونم ک اینقدر معجزه وار بهم محبت کردید ...💛
علقمه ی شما خیلی قشنگه اینجا یادمانی ترین یادمانه رو به نیزارا و سیم خاردارا و مینای خورشیدی و رود اروند گفتم : خداحافظ ...💔
یهو باکشیده شدن دستم مواجه شدم سپیده بود گفت : نیزارا سلام رسوندن گفتن به این رفیقت یعنی تو بگم ک نمی تونن ب زبون ادمیزاد حرف بنن الکی صحنه احساسی نرو واسه من ...😂
دیر شده ماشین می خواد بره با این حرفش با عجله سمت ماشین دوییدیم و علقمه هم اینجوری زیارت کردیم ...☺️

#ادامه_دارد...

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_نودوپنج نزدیڪاے خونه بودیم، دیگه واقعا نتونستم ادامه بدم.😫 بریده بریده گفتم : حسام وایسا😖 متعجبــ ایستادو پشت سرشو نگاه کرد ... با نگرانی گفتــ : چی شدی؟😨 _ هیچی بابا،خسته شدم،همه که مثه جنابعالی آمادگی جسمانی ندارن ...🙁 _ ببخشید…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_نودوشش

حسام ڪلیدو انداختــ تو قفل در و وارد حیاط شدیم، یه نگاه به سر تا سر حیاط کردم.
حیاط خیلی بزرگ نبود اما پر از درخت بود...🌴

حسام دستمو گرفتــ و وارد خونه‌ی بے اسبابــ و اثاثیه شدیم .👫
به نظر جاے خوبے میومد، کیفمو یه گوشه انداختم چادرمو هم تا ڪردم گذاشتم روش
یه خونه‌ے متوسط بود با دو تا اتاق خوابــ و یه آشپزخونه و پذیرایی نقلے ...☺️

پنجره هاے بزرگے داشتــ و دلباز بود ...😍

از پنجرش حیاطشو نگاه کردم، برگ و شاخ درختاے انار تا نزدیڪی پنجره اومده بود...

با خودم فکر ڪردم مهم ترین حسنش اینجا اینه که خونه‌ے ویلاییہ، نمیدونم حسام چجوری اینجا رو پیداش کرده بود ... 🤔
حسام ڪنارم ایستادو گفت : اینجا 10 دقیقه تا مسجد فاصله داره ...😃
نیم ساعت تا خونه ی شما ... اومممم ....اهان نیم ساعت هم تا خونه ی ما ...😬
اگه مورد پسند واقع شده زنگ بزنم اسباب اثاثیه رو بفرستن ...😋
در حالیڪه دست به سینه ایستاده بودم به سمتش برگشتم،.تو فاصله ی دو متریش قرار داشتم لبخندی زدمو گفتم :
با کمال میل، اینجا فوق العادس😉

حسام یدفعه حالتــ چهرش جدی شد و گفت : فاطمه میدونم اینجا به خونه‌ے خودتون نمیرسه، ببخش که بخاطر من این همه سختی ڪشیدی...
اخمامو ڪشیدم تو هم و گفتم :آره خب سختی زیاد ڪشیدم ...😠
تو #علقمه بخاطر کارای تو انقد گریه ڪردم که کیسه هاے اشکیم خشک شد، وقتی از #شلمچه برگشتیم رفتی دو ماه پشت سرتو نگاه نکردی، من بیچاره دو ماه منتظر بودم جنابعالی رو ببینم ...☹️
ماموریتــ هم ڪہ رفتی بدقولے کردی ، یه ماه تاخیر داشتے اگه یکم دیگه دیر میومدی جان به جان آفرین تسلیم میکردم ...😩
تڪ خنده‌ای ڪردمو سرمو آوردم بالا ...
هنوز جدی بود، انگار حرفام روش اثر نداشتــ ... یهو گفتم ...
_ آهان، یه سختے خیلی بدی هم کشیدم😣

کنجکاوانه نگاه کرد0_0

_اونجا که تو نمایشگاه اخم کردی و رفتی خیلیییییی ناراحت شدم، همه چی رو سرم خراب شد ...😓
صدامو آروم تر کردمو گفتم : تازه شبش هم تب و لرز کردم...🤒
بلاخره خندید، اومد جلو و لپامو آروم کشید و در اون حین گفت :فاطمه من جدی گفتما😶

_ منم جدی گفتم ...:))

خب دیگه زنگ بزن کارگرای گرامی جهیزیه رو بیارن...😋

_فاطمه یه خبر خوبــــ😜

_ چی؟؟؟😦

_ گفتم جهیزیه رو بیارن الان کارگرا پشت درن
با خوشحالی گفتم:عه؟ دست مریزاد😅

#فرمانده ....حالا از کجا میدونستی من اینجا رو پسند میکنم؟🤔

درحالیکه لبخند رو لباش بود گفت : از اونجایی که سلیقم خیلی خوبه

با اخم ساختگی گفتم: حساااااااام الان سقف میریزه بدون خونه میمونیم ...اصن کی گفته سلیقت خیلی خوبه؟☹️

_حاج خانوم شما سلیقه‌ے مایےها...😎

خندیدم، دستامو بردم بالا و گفتم : من تسلیم
_ آباریکلا...🤗

_ خب درو باز کن دیگه بنده‌های خدا پشت درن🙁
_چششششم، درم باز میکنم اول شما چادرتو سر کن🙂

بعد این حرف نزدیڪم اومدو با دقتــ روسریمو کشید جلو،چه خوبه یکی تا این حد مواظب حجابت باشه، چه خوبه غیرت علوی🔫😍

تا حسام به سمت حیاط رفت چادرمو از روی کیفم که یه گوشه‌ی پذیرایی بود برداشتمو سر کردم، چند دقیقه بعد کارگرا وارد خونه شدن ... حسام هم که پشت سرشون وارد شد دیدم محیط خیلی مردونه اس ...😰

به حسام نگاه کردم حرفمو از چشام خوند و سوییچو داد بهم ...
کیفمو برداشتم سوییچو ازش گرفتمو از خونه خارج شدم،رفتم توی ماشین نشستم و از کیفم مفاتیح درآوردم ...📗

شروع ڪردم به خوندن زیارت آل یاسین، بعد از مناجات با امام زمان و دعا برای ظهور سرمو رو فرمون گذاشتم و چشمامو بستم .
حوصلم سر رفته بود، دستمو بردم سمت کیفم تا گوشیمو دربیارم و به حسام زنگ بزنم اما صدای تقه ای که از شیشه اومد باعث شد سرمو بیارم بالا ...🙄

حسام بود، لبخندے بهش زدمو از ماشین پیاده شدم حسام با لحن مهربونش گفت : ببخشید ... خیلی معطل شدی💖

درحالیکه خمیازه میکشیدم گفتم: اشکاااال نداره ...🙅🏻
در ماشینو قفل کردم و با هم وارد خونه شدیم،وسایلا رو توی هال بصورت پراکنده گذاشته بودن ...📦🛏🛋🍽

درحالیکه به دست باندپیچی شدش نگاه میکردم رفتم سمتش، با نگرانی گفتم : حسام با این دستت اذیت میشی، وسایل سنگینن ...
زنگ بزنم مامانینا بیان کمک کنن بهمون؟☹️
حسام اخم کردو گفت : ازین حرفا نداشتیما😤

یبارم گفتم، هیچ وقت به یه پلیس این حرفو نزن ...🙁

ادامه دارد. ..

🌹کانال عهدباشهدا🌹
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝