🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋

دخترگفت: من را میخواهی؟
اگر بلد نباشم غذا بپزم و خوب لباس بشویم😕
باز هم مرا میخواهی؟!🙄
پسرگفت :
بلد هستی خدای مهربان را خوب بپرستی
و او را اطاعت کنی ؟☺️
دخترگفت:
تنها از او میترسم و بندگی او را میکنم😍

پسرگفت: همین برایم کافیست ...

من میخواهم تو نصف دینم باشی
نه خدمتکارم!😃

#عاشقانه_مذهبی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🌹ڪانال عهـدبـا شهـدا🌹
@Shahidegomnamm
🦋
🍃🍁
💙🍃🦋
🥀چقدر روایتت ای مـرد
شبیه عاشقانه های شیرین وفرهاد
است،

🥀فقط:
توفرهادی ولبخند هایت
شیرین ترین شیرینِ قصه های
عاشقانه است ، باورڪن.

#عاشقانه_های_شهدا❤️
#شهیدحاج_حسین_دخانچی🕊

🍃🌸| @Shahidegomnamm
🍃
🍃
#عاشقانه_های_شهدا🌺

#عقل، عاقل ڪه شد عاشق❤️ میشود
#عاشق💚ڪه شددیوانه میشود

ودیوانه وار به سوی #یار💛میرود
#شهید🕊 میگوید:
باعقل عاشق💜 شو

#شهید_علی_نقی_ابونصری🍃🌹

🍃 @Shahidegomnamm
🍃
#عاشقانه_های_شهدا💔

🥀 #شهدا درتب #عشق
سوختند
امامن درتب #گناه...

🥀 ای #شهید تو رابه جان
#مادرت_زهرا(س)عنایتی ڪن

🥀 دلم #جان دادن
در #تب_عشق💚میخواهد.

#شهید_ابوالحسن_حسنی🌷

🖤 @Shahidegomnamm 🕊
#عاشقانه_های_شهدا💚

🕊پرواز اگر نمی دانیم
برای آن است که
#سجده هایمان بوی
پرواز نمی دهد🥀
#شهید خود راتواضعانه
مقابل محبـ🌺ـوب
بر #خاک زد
که #آسمانی🌌 شد.

#شهید_علیرضا_هاشمی_نژاد

💠 @Shahidegomnamm
#خاطره📚

ای #شهید
بامن بگو
میان #نیمه_شب🌙ها
چه گفتی با #خدایت
ڪه اینگونه #عاشقانه💚
پرزدی🕊وتوراخواند
ای #شهید با این‌دل سیاه
ڪمی ازپاڪی #آسمان🌌بگو.

#شهید_مهدی_زین_الدین🕊

°•🌸@Shahidegomnamm
#عاشقانه_های_شهدا💔

🥀 #شهیدی ڪه به #آرزویش
رسید
و ازتمام #پیڪرش🍂فقط
یڪ #دست به خانواده اش
رسید
وباقی بدنش تا ابد درڪنار
#حضرت_زینب💚ماند.

#شهید_علی_امرایی🕊
#مدافع_آل_الله🚩

🍃🌸 @Shahidegomnamm
#عاشقانه_های_شهدا✒️

#نبودنت🥀
رادوست ندارم
برگرد...

برگردو
میان تمام #آغوش های سرد،
#گرم ترین آغوش من باش🍂

#راوی همسر💚
#شهیدسیدحمیدطباطبایی_مهر🕊

🍃❤️ @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوچهل 🌼نزدیکای در رسیدم . دوباره تکرار کردم : بله. صدای حسامو شنیدم... _منم فاطمه . نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم . لبخندی زدمو گفتم... _چ عجب ... تشریف فرما شدین حاج آقا ! بابا نمیگی ادم دلش تنگ میشه میذاری میری ؟ لبخندمو پر رنگ…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهل_ویکم


🌸_اره چ خبر ؟ چیکار می کنی حاج خانوم؟
_ سلامتی ! میگم میشه بیای خونه ی ما ... من تنهام . یعنی حسام و اقا اشکان هم اینجا ان . ولی من حوصلم سر رفته ...

🌸_ با کمال میل ... تا نیم ساعت دیگه اونجام . اگه بدونی تو این چند روزی که ندیدمت چقد دلم برات تنگ شده ..
_ دل به دل راه داره عزیزم ... فعلا خداحافظ
_ یاعلی

🌸گوشی رو قطع کردم و با لبخند ملیحی به یه نقطه ی مبهم خیره شدم . با صدای حسام به خودم اومدم :
فاطمه؟چرا لبخند میزنی ؟
_ ها؟ هیچی .. تو فکر سپیده بودم . داره میاد اینجا ... پس آقا اشکان کو؟
_ رفت دستشویی ...
_
🌸 _خیلی خوب برو تو پذیرایی بشین تا بیاد . با منم حرف نزن ..
_ وا . فاطمه ؟ نکنه ناراحت شدی
_ نه ! می ترسم باز سوتی بدم آبروریزی بشه ...
با لبخند دل نشینی نگام کرد .
_ د چرا وایستادی منو نیگا میکنی ...
_زنمی . دوس دارم نگات کنم .

🌸با اخم گفتم : عه عه عه الان باز این اشکان می رسه اینقد دیالوگ #عاشقانه نگو ... از جا بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه...حسام درحالیکه دست به سینه ایستاده بود گف : خب حالا کجا میری؟
_ میرم آشپزخونه .

🌸حسام زمزمه کرد : ای بابا کار اشکان طولانی شد ...
از حرفش خندم گرفت . زیر غذا رو کم کردم ... اشکان و حسام روی تخت حیاط نشسته بودن و هر از چندگاهی صداشون بالا می رفت ... انگار مشغول خاطره گویی بودن ... یاعلی گفتم و از جام بلند شدم ...

🌸صدای زنگ درو شنیدم . دوییدم تو اتاق و مشغول عوض کردن لباسام شدم . یه مانتوی گل گلی پوشیدم و یه روسری ساتن آبی سرم کردم ... چادر رنگیمو انداختم رو سرم . و با قدمای بلند سمت در مشرف به حیاط رفتم . نگاهم به سپیده افتاد که مشغول بحث کردن با اشکان بود ...

🌸با خوشحالی به سمتش رفتم . سپیده با دیدنم منو تو آغوش کشید و باهم روبوسی کردیم ... با لحن مهربونی گفتم : سپیده جان اینجا راحتی یا توی خونه؟
سپیده چشم غره ای به اشکان رفت و گفت : خونه ...
وارد خونه شدیم ... با کمک سپیده میوه ها رو شستیم و ظرفا رو آماده کردیم .

🌸 دم غروب بود ... وارد آشپزخونه شدم و چای دم کردم ... بعد از ریختن چای ، سینی رو بداشتم و رفتم سمت سپیده که رو مبل نشسته بود ... با لبخند سینی رو گرفتم سمتش و گفتم : بفرمایید!
با طمانینه یه استکان برداشت و گفت : ممنونم
خواهش میکنیمی گفتمو رو ی مبل کناریش نشستم .

🌸نکته ای به ذهنم خطور کرد . با کنجکاوی پرسیدم : سپیده؟ اشکان شما بهتون میگه اونجا چیکار میکنن؟ چی می خورن؟ چ بدونم ؟ کلا چیزی بهتون میگه؟
_ اره ! تا دلت بخواد ... میگه مافقط گلوله میخوریم و عملیات می کنیم ...

💠ادامه دارد.....

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻

instagram:basij_shahid_hemat

🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
❖ سه ماه بعد از #شهادتش🕊
در #گودالی پیدا شد،

❖در #نامه ای نوشته بود
#مادر می خواهند
مارا #زنده به گورڪنند...🍂

#شهید_عباس_سهیلی🌷
#راوی_مادر_شهید💐
#عاشقانه_های_شهدا💔

°•🌸@Shahidegomnamm