🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#چفیه یعنی‌در ولایت حل‌شدن
نقشه  روبه  دلان مختل  شدن
چفیه‌ای‌ازچفیه‌ها #جامانده‌ است
روی دوش شیر تنها مانده است

#اللهم_احفظ_امام_الخامنه_ایی
#شعر

🌷 @shahidegomnamm 🌷
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_دهم

🚌ماشین توقف کرد و یکی از آقایون #بسیجی گفت : همسفران عزیز ! توجه کنید،شهر تموم شد،اینجا هر قطعه یه (منطقه )اس و هر منطقه ( یک
ایستگاه بهشتی )😍

فرصت کوتاهه ان شاء الله که از این سفر نهایت استفاده رو ببریم ، ان شاء الله در طول این سفر با وضو باشیم ،از لغویات و سخن بیهوده هم بپرهیزیم و موقع پیاده شدن از ماشین با پای راست پیاده بشیم.
اولین ایستگاه #یادمان_دوکوهه
نماز مغرب و عشا هم اینجا اقامه میشه،التماس دعا ...

یک و نیم ساعت دیگه همین جا پیش ماشین باشید.👇🏻

بغلیم پیاده شد و منم پشت سرش با "پای راست " خارج شدم .چند قدم که جلوتر رفتم ایستادمو چادرمو مرتب کردم . سرمو آوردم بالا... یه عطر غریبی به مشامم خورد اروم گفتم : #دوکوهه_السلام_ای_خانه_ی_عشق
ساختمونای زخمی که رو یکیشون عکس حاج همت خودنمایی میکرد همچنان استوار و پابرجا بودند . یه تانک و چند تا قایق نمادی توی محوطه بود. شروع کردم به راه رفتن . آروم #چفیه مو لمس کردم . از کنار تانک رد شدم،به ساختمونا نزدیک شدم روحم دیگه متعلق به خودم نبود اونقدر کتاب درباره ی این جا خونده بودم ک انگار تو اینجا زندگی کرده بودم .به ورودی ساختمون که رسیدم خم شدمو دیوارشو بوسیدم . از پله ها آروم آروم بالا رفتم . در اتاقا بسته بودن . اتاقایی که یه زمانی #حاج_همت و #حاج_احمد_متوسلیان توشون زندگی کرده بودن . رومو که برگردوندم با لبخند و چشمای اشکالود به منظره ی روبه روم نگاه کردم .😭
#حسینیه_شهید_همت ، یه حوض بزرگ و پر آب و تابلوهای چوبی دور و برش که معلوم نبود روشون چی نوشته واسم جالب توجه بودند . با تموم وجود بو کشیدمو ریه هامو پر از هوایی کردم که یه روز شهدا ازش تنفس میکردن 😔 چشمامو بستم و تصور کردم یه روز اینجا ، درست روبه روم همه ی واحد ها و گردانها جمع میشدند و #شهید_محسن_گلستانی واسشون " اللهم الجعل صباحنا صباح الابرار و لا تجعل صباحنا صباح الاشرار میخوند . اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم .و به دیوار تکیه دادم . رو دیوارای ساختمون آثار گلوله و خراشیدگی به وضوح مشخص بود . گوشه ی دیوار یه نوشته ای توجهمو جلب کرد . نزدیک تر که شدم با یه خط کج و ماوج برخوردم که نوشته بود :#نحن_ابناء-الخمینی
دوربینمو در آوردم .📷
حدود یه ربع بعد از این نوشته و از همه جا ی ساختمن عکس انداخته بودم . با صدای زنگ گوشیم دوربینمو گذاشتم سرجاش . گلومو صاف کردم در حالیکه از پله ها پایین میومدم علامت سبزو لمس کردم . مامان بود -جانم ؟
-الو ؟ سلام فاطمه جان .. خوبی دخترم ؟🤔
-سلام مامانی ..الحمدالله من خوبم شماخوبی؟😍
-اره عزیزم ...مامان جان رسیدید ؟😌
- اوهوم الان دوکوهه ایم . قراره نماز مغرب و عشا رو اینجا باشیم . شبم پادگان میخوابیم😇
- خب.. خوش میگذره ؟🤔
- آره مامان جات حسابی خالیه ان شاء الله خودت بیای ببینی اینجا چقدر قشنگه راستی بابا کجاس ؟🤔
-بابا بیرونه مامان جان شب خونه ی خاله پری دعوتیم،راستی فاطمه جان یادت نره شب پتو زرشکیه رو بکشی روت ها- ای بابا ،مامان ما رو باش چششششم . اما باور کن اینجا هوا خوبه😩
- خب باشه کار از محکم کاری عیب نمیکنه کاری نداری دخترم ؟😚
- نه قربونت برم سلام برسون به همه...
-باشه دخترم ... التماس دعا ، خداحافظ
- خداحافظ🙂
در حین حرف زدن حواسم نبود چقدر راه رفتم رسیده بودم به کنار حوض ... همون حوضی که یه روزی شهدا توش وضو گرفته بودن کنار حوض چشمم به مردی افتاد که کنار حوض نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود ،معلوم بود دلش مثل من هوائیه .
از شانس بدم دقیقا همون لحظه سرشو آورد بالا و برای چند لحظه نگاهامون به هم گره خورد . سریع سرمو پایین انداختم و رفتم سمت حوض . ولی چهره اش خیییییلی واسم اشنا بود ...🤔

چشمای خمار و اشکالود و چهره ی پر صلابتش منو یاد یکی مینداخت اما نمیدونستم کی.🙁
به آب توی حوض خیره شدم ،دستامو فرو کردم توش ، آب خنک از لای انگشتام گذشت . یه مشت از آب مقدس حوض به صورتم زدم . روی یکی از تابلونوشته ها عبارت #برای_شادی_روح_شهدا_صلوات به چشم میخورد زیر لب زمزمه کردم : اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فـرجهم💚
دوربینمو در آوردم و از حوض و تابلوهای چوبی عکس انداختم . یه صدای بلند سخنرانی به گوشم خورد .دور وبرمو که نگاه کردم دیدم چند متر اونطرف تر یه عده ای دور یه جانباز که یه پا بیشتر نداشت جمع شده بودند و اون آقا پشت میکروفون براشون حرف میزد . قاطی جمعیت شدم

ادامه در بخش بعد👇🏻
ڪپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگ‌رد الهی دارد⛔️

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊
🕊


💠توی مدتی که عراق بودوقتی می‌خواست به کربلابرودروی صورتش #چفیه می‌انداخت
و می‌گفت:
اگر به #نامحرم نگاه کنی راه #شهادت بسته می‌شود"برای همین این کاررامی‌کردتاچشمش به نامحرمی نخورد.

#شهیدهادی_ذوالفقاری
#شهیدمدافع_حرم
#خاطره

🌹کانال عهدباشهدا🌹

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ 🕊🕊🕊🕊🕊
🕊
💠 #سخنی_با_شهید
#سردارشهید_مهدی_زین_الدین

ای #سردار رشید اسلام و انقلاب!
ای زینت و نگهدار دین!
ای #زین_الدین!
هنوز ستاره های #ماووت و #شملچه و
#مجنون، حماسه آفرینی های تو را
می ستایند و به عشق پایمردی های تو،
بر کوه های غرب و بیابان های جنوب،
سوسو می زنند. هنوز دامنه های برف
گرفته #کردستان و قله های بلندش،
رشادت تو را برای هم تعریف می کنند
و هنوز دشت های تفتیده #جنوب و
نیزارهای #مجنون، وسعت بی انتهای
عشق و بردباری تو را زمزمه می نمایند.
نسیم گرم به یاد آن روزهایی که در
#چفیه_ات می پیچد و صورت غبار آلود و مصمم تو را نوازش می کرد، بر #خاکریزهای
هموار شده می گذرد و #خاطرات رشادت و پایمردی تو را ورق می زند.
هنوز رودخانه « #بهمن_شیر » و « #اروند »
نوای روز جدایی تو را در دل می گذرانند و آرام به #یادت اشک می ریزند.😢
داغ تو سردار رشید، پشت همه را خم کرد و
چشمان بسیجی ها را بارانی نمود.😢
نامت که گره خورده با رشادت و اشک است،
همیشه پاینده باد.✌️

🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#چفیه

لباسـ خاڪیمـ رو بیـار مادر
جبهه علمدار و علم میخواد⚡️

بذار بــرم ڪه عمه ساداٺـ💚
بازم مدافعـ حـرم میـخواد✌️

#کلنا_‌فداکـ_‌یا‌زینبـ
#شعر

🌹کانال عهدباشهدا🌹

@shahidegomnamm ◀️
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
حاشیه دیدار خانواده‌های شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی

#بخش_هفتم

نوبت به خانواده‌ی بعدی می‌رسد؛
خانواده‌ی #شهید_ابوذر_امجدیان، از #کرمانشاه. #پدر_شهید، آقای علی حسن امجدیان هستند؛ خوب هستید آقا؟ پسرتون چند سالش بود؟»
 29#_سالش بود حاج آقا
- «شما الان کجا هستید؟»
- کرمانشاه هستیم؛ در سنقر؛ یکی از روستاهای سنقر.
- «ها! سنقر! اومدم من اونجا در #ایام_جنگ
 -بله، سفر هم آمدید چند سال پیش
و آقا در خلال صحبت‌های بعدی‌اش هم می‌گوید که سفر کرمانشاه، سفر خیلی خوبی بود.

💠« #مادر_شهید، خانم فریده امجدیان؛ حال شما خوبه مادر؟»
مادر که در ردیف اول و جلوی آقا نشسته، به‌درستی نمی‌تواند فارسی حرف بزند. آقا می‌پرسد: «فارسی را متوجه می‌شوند؟» که می‌گوید بله. یکی از #برادران_شهید صحبت‌های مادر را برای آقا به فارسی می‌گوید:
#دو_فرزند دیگر هم دارم که #فدای_شما باشه آقا.
آقا می‌گوید: خدا حفظشان کند.

💠آقا از پدر می‌پرسد که: «چرا مادر نمیتواند فارسی حرف بزند؟» و با پدر دقایقی درباره‌ی تاریخچه‌ی زبان کردی در سنقر و تفاوت‌هایش با کردی اورامانات صحبت می‌کند.
پدر ادامه می‌دهد که:
 #فرزندم_هدیه‌ای_بود که دادم در #راه_اهل_‌بیت (علیهم‌السلام)؛ اگر شما امر کنید ما دو تا بچه‌ی دیگه هم داریم...
که آقا حرف پدر را نیمه‌تمام می‌گذارد:
🔹«نه، ما هیچ‌وقت امر نمیکنیم؛ اینها رو باید نگهشون داریم ان‌شاءالله برای #آینده‌ی این نظام. این #جوانها هر کدام یک #جواهرند؛ خیلی قیمت دارند برای آینده‌ی نظام که ان‌شاءالله کار کنن و کشور رو بسازن و پیش ببرن.

💠حالا نوبت #همسر_شهید، خانم مریم امجدیان است که کنار مادر شوهرش نشسته است. می‌توان به‌راحتی #آثار_گریه و عزاداری را در همسر شهید مشاهده کرد؛ انگار که هنوز به #از_دست_دادن_عزیزش خو نگرفته باشد. خطاب به آقا می‌گوید:
- خیلی برایمان دعا کنید. #برای_بی‌قراری‌هایمان.
- «خدا ان‌شاءالله بر #دلهای شما #صبر و سکینه‌ی خودش رو نازل کند. بله، راست میگید. من #دعایم همین است. همیشه برای #آرامش دلهای خانواده‌‌ی شهیدان دعا میکنم.

💠 #عموی_شهید هم از گوشه‌ی اتاق خود را معرفی می‌کند؛ مردی که روی #صندلی نشسته و 40ساله نشان می‌دهد؛ محکم سخن می‌گوید:
- من #جانباز 70درصد [جنگ تحمیلی] هستم. قسمت نشد که شهید بشم.
🔹«خب شما حالا هم که شهیدِ زنده‌اید؛ اشکال نداره.»
- با اینکه یک جانباز 70درصد نباید کار کنه اما به‌صورت افتخاری دارم تو بیمارستان خدمت‌رسانی می‌کنم. اشکال نداره بیام جلو #چفیه بگیرم و روبوسی کنم؟
-بله، حتماً، بفرمایید!
و عموی شهید با کمک یکی از #محافظان از جا بلند می‌شود، از میان جمعیت به‌سختی عبور می‌کند و نزدیک که می‌شود، #آقا با خنده می‌گوید: #دستت_هم_که_شبیه_دست_منه!
همین جمله کافی است که #عموی_جانباز، روی دست آقا بیفتد و به‌شدت #گریه کند.

💠حالا از گوشه و کنار اتاق، صدای گریه‌ها آرام‌آرام بلند می‌شود؛ گویی که جمع فرصتی یافته تا با گریه، به همه‌ی دلتنگی‌ها، عشق‌ها، جدایی‌ها و وصال‌ها واکنش نشان دهد.

ادامه دارد. ....

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
حاشیه دیدار خانواده‌های شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی

#بخش_آخر

نوبت به #آخرین خانواده‌ی شهید می‌رسد:
«خانواده‌ی گرامی #شهید_علیرضا_قنواتی؛ #مادر از دنیا رفتن؛ #پدر به‌علت کسالت نیومدن؛ #همسر_شهید، خانم مریم آزادی؛ حال شما چطوره خانم؟ شهید چند سال داشتند؟»
- 53 سال حاج آقا

🔷آقا اسم #فرزندان_شهید را می‌آورند؛ پسر جوانی جلو می‌آید و می‌گوید حاج آقا ببخشید من تازه از #کربلا آمده‌ام، سرما خوردم و برای همین با شما روبوسی نمی‌کنم. آقا می‌پرسد:
- «شما چه‌کار میکنید؟»
- والّا چندبار می‌خواستیم #بریم_اون‌ور دیگه.
- «کجا میخواستی بری؟»
- بالاخره ما رو اصلاً درست کردن برای اینکه بریم این #تکفیری‌ها رو بزنیم؛ ولی حاج آقا ما رو #برگردوندن.
- «کی شما رو برگردونده؟»
- ایشون ما رو برگردوندن.
-ایشون از بستگان هستن؟
- نه، ایشون #مسئول_اعزام هستن.
مسئول اعزام که در انتهای #مجلس نشسته می‌گوید که #ایشان_فرزند_شهید هستند و #حاج_قاسم_سلیمانی دستور داده‌اند که فرزندان شهدا اعزام نشوند.

🔷آقا این را که می‌شنود، می‌گوید: «خیلی خب؛ نروید... نروید... شما اینجا باشید برای نظام کار کنین.

🔷 #دختر_شهید قنواتی نیز جلو می‌آید و چند #نامه و #عکس به آقا هدیه می‌کند؛ نمی‌تواند گریه‌ی خودش را کنترل کند؛ به‌سختی خود را جمع می‌کند و به آقا می‌گوید که برایش #دعا کند. از آقا #یادگاری نیز می‌خواهد:
 -اگر میشه این انگشتر دستتون رو هم به من بدید.
-انگشترهام رو که دادم دیگه؛ توی #دستم دیگه #انگشتری ندارم!
 -خب انگشترهای اون یکی دستتون هم هست!
-نه، اینا دیگه برای هدیه نیست!
و به انگشترهای دیگر راضی می‌شود و می‌نشیند.

🔷حالا دیگر #دقایق_پایانی_دیدار است. هر کسی از گوشه‌ای #تقاضای_یادگاری و #چفیه و #انگشتر می‌کند. گویا دیگر انگشترها و چفیه‌ها تمام شده و مابقی افراد باید بعد از خروج آقا منتظر گرفتن هدایا باشند. #آقا دارد #روی_قاب_عکس_شهدایی که از طرف خانواده‌های شهدا داده شده، چیزی #می‌نویسند به رسم یادگاری. پیرامون آقا کم‌کم #شلوغ می‌شود. آقا بالاخره بعد از یک ساعت و چهل و پنج دقیقه از روی صندلی خود بلند شده و از اتاق خارج می‌شوند. جمعیت #صلواتی می‌فرستند. همه شاداب و خندانند. گویا دیگر #دلتنگی‌هایشان پایان یافته باشد. به مجاهدت‌ها می‌اندیشند؛ به بزرگ کردن این بچه‌های کوچک که جلوی رهبرشان ساعاتی بازی کردند، دراز کشیدند، دویدند و بزرگ شدند.

🔷آن دورترها هم -نه خیلی دورتر- انتهای #روضه، جور دیگری می‌شود. برای رأس و نیزه که نمی‌شود کاری کرد جز اشک؛ اما دست آتش از #دامن_حرم دور است و دیگر سنگ به پیشانی گنبد نمی‌نشیند. از #جان‌ها_سپری ساخته شده و سلام نظامی معین‌رضا‌ها را پدران و پدربزرگ‌ها رو به گنبد و بارگاه می‌دهند؛ آن‌قدر محکم و مخلص که #کبوترها دوباره برگردند به #صحن و سرای #دختر_علی.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سی_ودوم
#خاطرات

🔷خاطره ای از زبان برادر شهید؛

💥 #چفیه_آقا

وقتی #پیکرش را داخل #قبر گذاشتم، از طرف #همسر معززش گفتند محمودرضا #سفارش کرده #چفیه‌ای که از #آقا گرفته با او #دفن شود،
جا خوردم😳 نمی‌دانستم از #آقا_چفیه گرفته، رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند، مانده بودم با پیکرش چه بگویم،
همیشه در #ارادت به آقا خودم را بالاتر از او می‌دانستم، چفیه را که روی #پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پایش هم نرسیده‌ام😔
در این چند وقت، یادم هست یکبار چند سال پیش گفت #شیعیان در بعضی از #کشورها #بدون_وضو_تصویر_آقا را #مس نمی‌کنند و گفت ما اینجا از شیعیان #عقب افتاده‌ایم.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊🕊

🍂 #شلمچه_و_بوی_چادر_خاکی_مادر🍂

سخن گفتن آسان نیست،
از جایی که حتی آسمان هم خون دل
می خورد از این #غربت... 😔
وقتی پایت را به روی خاک نرم این
#صحرای بی انتها می گذاری با خود
می پرسی مگر چه دارد این سرزمین
که این گونه نگفته و نشنیده از آن
دل و گلویت #تنگ می شود...😔
درست یادم نیست چه بویی می داد،
ولی قشنگ بود و سینه سوز💔
وقتی برگشتیم بهمان گفتند
بوی یک چادر خاکی ست.😢
وقتی برمی گشتیم و خادم الشهدا
#یا_زهرا می گفت و با بغض فریاد می زد😔
که #حاجت بخواهید از این #مادر.
این همان وقتی است که با خود می گویی، #غروب که در شهر ما این قدر طولانی نبود!
چرا رضایت نمی دهد این آفتاب شرابی
رنگ به رفتن؟ و وقتی رفت تازه می فهمی
که چه #دردی دارد این تاریکی،
خودت نمی فهمی چرا؟⁉️
آنها که بی طاقتند به #خاک می افتند
کسانی که خوددارند می نشینند و
سربه زانو می گذارند و صبوران،
#چفیه به صورت می کشند و راه می روند
وزار میزنند😢. خودت گم می کنی که برای
چه گریه کنی از کدام درد بنالی و
به پای کدام #مظلومیت اشک بریزی...😢
شاید هم بی دلیل است این #دلتنگی،
شاید تنها این بهانه کافی باشد که همانی
که برای زیارت #مزار_گم_شده_اش
دنیا را جسته امروز خود به #دیدارت آمده.

#دلنوشته
#شلمچه
#راهیان_نور

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
ای شهید
اگر #چفیه تو سجاده آسمانیست
و با آن به معراج رفته ای🕊

پس" #چادر "هم
می تواند بال باشد
برای آسمانی شدن من🕊

#شهیدمدافع_حرم_سردارطباطبایی_مهر💐
#دلنوشته
#حجاب

🕊 @shahidegomnamm 👈
🕊🕊🕊🕊

💠یاد #پلاک بخیر که شماره پرواز بود؛

💠یاد #چفیه بخیر که علامت زهد بود و برآورنده بسیاری از نیازها؛

💠یاد #پوتین هایی بخیر که مشکی بودند اما از پس خود ذره ای تیرگی و تاریکی بر جای نگذاشتند؛

💠یاد #لباس هایی بخیر که از بس عزیز بودند، خدا زمین را به رنگ آنها آفرید؛

💠یاد #بی_سیم بخیر که رابط آن ها و آسمان بود؛

💠یاد #مین بخیر که سکوی پرواز بود؛

💠یاد #گلوله ها بخیر که قاصد وصال بودند؛

💠یاد #سنگر بخیر که مفصل ترین میهمانی اشک و خلوص را بدون خرج های کلان ترتیب می داد؛

💠کوتاهی کردیم... فراموش کردیم ...

🌹شهدا به خدا شرمنده ایم ...😔

#دلنوشته

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊🆔 @shahidegomnamm 👈
#چفیه..
#پرچم..
#چادر..

👌همه از یڪ خانواده اند
اما
👈چفیه بر دوش شهدا
👈پرچم به دست رزمندگان
👈وچادر برسَرِ توست اے خواهر

وظیفه.سنگینے.دارے
هرلحظه.آماده.دفاع.باش✌️

#حجاب
@shahidegomnamm