🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📕📗📘📙📔📕📗📘📙📔📕📗 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی #قسمت_چهل_هفتم من و سید با پدر و مادر جواد حرف زدیم مطهره و جواد بهم محرم شدن امروز قراره همگی بریم مشهد من و مجتبی و بچه ها یه کوپه گرفتیم بقیه بچه ها هم یه کوپه رفتیم هتل اتاقمون گرفتیم سید:رقیه بانو…
📓📕📗📘📙📔📓📗📙📔📓📕
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی ؟
#قسمت_چهل_هشت

هیجده ماه از اون سفر مشهد میگذره
پسر فرحناز و رضا الان هفت ماهشه
حسنا زن داداشم الان ۳-۴ماهه حاملست
محدثه یه ماهه بارداره

حسین و سید مجتبی دنبال کارای اعزامشون ب سوریه ان

دیروز مجتبی با شوق و ذوق میگفت یه هفته دیگه اعزامن
جیغ زدم گریه کردم التماس کردم نره
منو با دو تا بچه نزدیک به دوساله تنها نذاره

اونم فقط منو در آغوش گرفت و گفت به اسارت عمه جان زینب قسمت میدم
آرام باش

پامو سست نکن رقیه
تروبه باب الحوائج حضرت عباس قسمت میدم
اجازه بده برم

‌-وای مجتبی
وای تو رو خدا قسم نده سخته 😭اخه چطور از تو که همه چیزمی بگذرم
_به این فکر کن اگه جای من بودی ناموس شیعه اینطوری تو این وضعیت بودن چیکار میکردی

حرفاش داشت ارومم میکرد ولی اشک پهنای صورتم رو سیراب میکردن 😢
چشامامو رو هم گذاشتم فشردمشون اشکها از لابه لای مژه های بلندم از هم سبقت میگرفتن برای فرود لبامو تر کردم

_برو عزیزم
برو آقا
سید منو سخت تو اغوشش فشرد همونجا تو اغوشش تنها جایی که بهم ارامش میداد بهترین نقطه جهان
جایی که ضربان قلب همدمم گوشم رو نوازش میداد خوابم برد
نویسنده بانو......ش

🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📓📕📗📘📙📔📓📗📙📔📓📕 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی ؟ #قسمت_چهل_هشت هیجده ماه از اون سفر مشهد میگذره پسر فرحناز و رضا الان هفت ماهشه حسنا زن داداشم الان ۳-۴ماهه حاملست محدثه یه ماهه بارداره حسین و سید مجتبی دنبال کارای اعزامشون ب سوریه ان دیروز مجتبی با…
📓📕📗📘📙📔📓📕📘📔📙📓
بسم رب الشهدا
#مجنون_منـ_کجایی؟
#قسمت_چهل_نهم

مجتبی فردا اعزامه داشتم ساکشو میبستم که تلفن خونه زنگ خورد
با یه آه بغضم رو قورت دادم
-الو بفرمایید
فرحناز پشت خط بود الو سلام رقیه خوبی؟
چرا صدات گرفته
-هیچی
فرحناز صداش بغض آلود شد گفت رقیه محمدهادی فردا میره سوریه 😔😔😔
-وای خاک تو سرم آقای مهدوی میره
فرحناز:اوهوم مگه کسی دیگه هم داره میره
-آره 😢😢
سیدمجتبی و حسین هم میرن
فرحناز:حسین آقا داداشت ؟
- آره
فرحناز:حسنا بارداره که
-حسنا میگه نمیتونه اجازه ندم
چون فردا اگه یه کاشی از حرم
بی بی حضرت زینب کم بشه
منم هم تراز با زنان کوفی میشم
فرحناز :راستم میگه
رقیه بنظرت مردامون اجازه میدن بریم بدرقه
-نمیدونم والا حالا من شب به مجتبی میگم

فرحناز :باشه خواهرجان دیگه کار نداری
-نه قربونت
یاعلی

رفتم به بچه ها سر زدم
هردو خواب بودن

دلم سوخت برای خودم و برای حسنا و فرحناز برای بچه هامون

رفتم تو فکر دیشب
دیشب خونه حسین بودیم
بهش گفتم داداش جان من ۲۱سالمه مادردوتا بچم
اما هنوز تو حسرت آغوش پدرم
من نمیگم نرو
میگم بمون بچه ات دنیا بیاد بعدبرو

حسین:رقیه من میدونم میفهمم حرفتو
اما وظیفه من الانه
خود بی بی حضرت رقیه هم مراقب بچه ام میشه


همون جور تو فکر بودم که دستای سید روی دستم قرار گرفت
عاشق گرمای این دستا بودم 😍😍😢😢

سید:بانو کجا غرقی؟
باصدای بغض آلود گفتم اجازه میدی فردا بیایم بدرقه 😭😭😭
سید:اشک نریز رقیه خاتون
نه عزیزم نمیشه ما میریم تهران
سخته
حتی زنداداشت و خانم محمدهادی هم نمیان

-😭😭😭😭باشه
سید:پاشو پاشو بچه ها و خودت حاضر بشید بریم شهربازی
-شهربازی😳😳😳
سید:آره شاید آخرین شب مشترکمون باشه
دلم گرفتم اما به اشکام اجازه ریختن ندادم

بعداز حاضر شدن گفت رقیه بیا یه سلفی چهارنفره بگیریم

بعدش روسریم از سرم برداشت منو کشید سمت خودش

یه سلفی گرفت

اینارو قبل از علمیات پاک میکنم

اون شب هم خیلی خوب هم خیلی بد گذشت

نویسنده بانو....ش

🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهل
📔#خاطرات

چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده🚚، عرق از سر و صورتشان 😥می ریزد.

🍂یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهل_ویکم
📔#خاطرات

در#عملیات_خیبر هم به یاد دارم که آقا مهدی را دیدم که مدام #دستانش را در پشتش #مخفی می‌کرد تا کسی دستانش را نبیند. کنجکاو شدم 🤔و به هرقیمتی بود دستان آقا مهدی را دیدم که #غرق_در_خون بود.

◀️ماجرا از این قرار بود که گویا دشمن در پشت لشکر آب رها کرده بود و آقا مهدی بلافاصله از این ماجرا باخبر شده بود اما چون #تنها بود و هیچ #ابزاری_نداشت با #دست خالی کانالی کنده بود 😟که آب را مهار کند و شاید اگر وی این گذشت و #ایثار را نمی‌کرد بسیاری از نیروهای لشکر به شهادت می‌رسیدند.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهل_ودوم
📔#خاطرات

● اخوي مواظب خودت باش

تازه از بيمارستان بيرون آمده بودم.وقتي به منطقه برگشتم بچه ها تپه اي را گرفته بودند.يكي از بچه ها گفت:#فرمانده_لشكر دستور داده كسي روي خط الرأس نرود.

💢شب همانطور با لباس شخصي خوابيدم😑.صبح خواب آلود وخمار از سنگربيرون زدم. آفتاب حسابي پهن شده بود. ...ناگهان چشمم به جواني كم سن و سال افتاد.كلاه سبز كاموايي سرش بود و لباس زرد كره اي تنش.با دوربين🎥 روي درختي در خط الرأس مشغول ديده باني بود.

💢اين را كه ديدم انگار با پتك زده باشند روي سرم.سرش داد كشيدم🗣"آهاي تو خجالت نمي كشي؟بيا پايين ببينم."
يكباره دست از كار كشيد نگاهم كرد.👀 يك نگاه پرمعنا.گفت:چيه اخوي؟
گفتم: مي خواهي خودت را به دشمن نشان دهي؟ نمي گويي با اين كار جان چند نفر به خطر مي افته؟! هر كاره اي كه هستي باش مگر برادر زين الدين دستور نداده كسي روي خط الرأس نرود؟! تو رفتي آن بالا چكار؟!⁉️

💢گفت:خيلي عصباني هستي😠؟! گفتم بايد هم باشم.۱۸۰نفر بوديم همه شهيد شدند ...تأمل نكرد و گفت:از كدام گرداني؟ گفتم گردان ضد زره گفت: جزو همان ده پانزده نفري كه......

💢گفتم شلوغ بازي در نياور بيا پايين اگر هم كاري باشد بچه هاي اطلاعات عمليات خودشان انجام مي دهند.

💢سرو صدا كه بالا گرفت بچه هاي ديگر هم از سنگر بيرون زدند همين كه از درخت پايين آمد يكي از بچه هاي قم شروع به بوسيدن او و ابراز محبت كرد.بعد خودش آمد طرفم پيشاني ام را بوسيدو گفت خسته نباشيد بچه هاي شما خوب عمل كردند.

💢وقتي خواست برود دستم را محكم فشرد و با خنده گفت: اخوي مواظب خودت باش.😊من هم با حالت تمسخر😉 گفتم: بهتره شما مواظب خودت باشي او هم خنده اي كرد و رفت.

💢وقتي او رفت به آن برادر قمي گفتم :
#او_كه_بود كه بوسيديش؟گفت: نفهميدي:! گفتم: نه!🤔
💥گفت : آقا مهدي بود كه هرچي از دهانت درآمد به او گفتي!

💢نا باورانه😳 دنبالش دويدم اما رفته بود هر وقت ياد اين صحنه مي افتم احساس مي كنم كه در برابر كوهي از صبر و با يك قله شرم😞 بر دوشم هستم.

🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهل_وسوم
📔#خاطرات

توی تدارکات لشکر، یکی دو شب،
می دیدم ظرف ها ی شام را یکی شسته.
نمی دانستیم کار کیه.🤔
یک شب، مچش را گرفتیم.
#آقا_مهدی_بود.
گفت «من روزها نمی‌رسم کمکتون کنم.
ولی ظرف‌های شب با من»😉

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهل_وچهارم
📔#خاطرات

شهید زین‌الدین یک #دختر داشت به نام «لیلا» روزی در منطقه این شهید عزیز را که تازه از تهران و قم به منطقه آمده بود دیدم که در گوشه‌ای نشسته و سرش را برروی دستانش گذاشته است😔. ابتدا گمان کردم که آقا مهدی خواب است، نزدیک رفتم و دستش را تکان دادم سرش را بلند کرد، دیدم چشمانش پر از اشک است.😢 ماجرا را جویا شدم،🤔
گفت: ❤️دلم برای «لیلا» تنگ شده است.😔

🍂گفتم: شما که تازه به منطقه آمدی مگر کنار خانواده نبودی، گفت: نه ما فقط برای یک مأموریت مهم با عجله به تهران رفتیم و بلافاصله به منطقه بازگشتیم و با وجود اینکه از #قم عبور کردیم، حتی لحظه‌ای #فرصت رفتن به خانه و دیدن «لیلا» را #پیدا_نکردم. از این رو بسیار دلتنگم.💔 این اتفاق و دیدار آقا مهدی با چشمان اشک‌آلود😢 صحنه‌ دردناکی است که هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم.😔

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهل_وپنجم
📔#خاطرات

#خواب_ناتمام💭

بعد از چند شبانه‌روز بی‌خوابی، بالاخره فرصتی دست داد و حاج مهدی در یكی از سنگرهای فتح شده عراقی خوابید😑.
پنج روز از عملیات در جزیره مجنون می‌گذشت و آقا مهدی به خاطر كار زیاد فرصتی برای استراحت نداشت.😞
چهره‌اش زرد بود و چشمان قرمزش از بی‌خوابی‌ها و شب بیداری‌های ممتد حكایت می‌كرد.
ساعتی نگذشت كه یك گلوله خمپاره صد و بیست روی طاق سنگر فرود آمد.
داد زدم🗣: «بچه‌ها آقا مهدی» همه دویدند طرف سنگر.
هنوز نرسیده بودیم كه او در حالیكه سرفه می‌كرد و خاك‌ها را كنار می‌زد، دیدیم.
كمكش كردیم تا بیرون بیاید. همه نگران بودند «حاج آقا طوری نشدین؟»
و او همانطور كه خاك‌های لباسش را می‌تكاند خندید و گفت: «انگار عراقی‌ها هم می‌دانند كه خواب به ما نیامده . »😉

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهل_وششم
📔#خاطرات

#هندوانه_و_فلفل😉

آقا مهدی هر وقت می افتاد تو خط
شوخی دیگر هیچ کس جلودارش نبود.

🍃یک وقت هندوانه ای🍉 را قاچ کرد، لای آن فلفل پاشید، بعد به یکی از بچه ها تعارف کرد. او هم برداشت، شروع کرد به خوردن.😋

🍃وقتی حسابی دهانش سوخت، آقا مهدی هم صدای خنده اش بلند شد😁. بعد رو کرد بهش گفت: «داداش! شیرین بود؟!»😉

🌹کانال عهدباشهدا🌹
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
💠#قسمت_چهل_وهفتم
📔#خاطرات

✳️#خیابانگردی

صبح شروع عملیات با شهید زین الدین #قرار داشتیم. مدتی گذشت اما خبری نشد.
داشتیم #نگران می‌شدیم كه ناگهان یك نفربر زرهی، پیش رویمان توقف كرد و آقا مهدی پرید بیرون. با تبسمی‌ بر لب و سر و رویی غبار آلود. ما را كه دید، خندید و گفت: «عذر می‌خواهم كه شما را منتظر گذاشتم. آخر می‌دانید، ما هم جوانیم و به تفریح احتیاج داریم. رفته بودم #خیابانگردی ...»
گفتم: «آقا مهدی . كدام شهر #دشمن را می‌گشتی؟»
قیافه جدی‌تری به خود گرفت و ادامه داد:
«از آشفتگی‌شان استفاده كردم و تا عمق پنجاه كیلومتری خاكشان پیش رفتم. برای شناسایی عملیات بعدی.»
💥سپس گردنش را كمی‌ خم كرد و با تبسم گفت: 👇👇

🔶«ما كه نمی‌خواهیم اینجا بمانیم. تا #كربلا هم كه راه الی ماشاء الله است.»

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw