🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_وچهار به پیشنهاد مادر حسام برای خوردن عصرونه رفتم توی حیاط رو تخت چوبی کنار حوض نشستم... عصر بود و آواز گنجشکا حیاطو پرکرده بود...🐤 چند دقیقه بعد مامان با یه سینی چای و بابا هم با یه سینی بزرگ که توش خیار و گوجه و پنیر و…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وپنج
اگه خدا قبول کنه!
خندید 😄... با خنده ش حس کردم قلبم ❤️ از جا ایستاد. نفسمو برای چند ثانیه حبس کردم. همه وجودم گوش👂شده بود... عجیب دلتنگش شدم ... اگه هیشکی نبود بهش میگفتم که چقدر دلتنگشم 💔، بهش میگفتم زود برگرده، شاید ... بهش میگفتم عجیب عاشقش شدم❤️❤️!!!
- خانومی ؟؟؟ حالت خوبه ؟؟؟
حدس میزدم گونه هام سرخ شده باشه ☺️. بیچاره حسام نمی دونست گوشی رو بلندگو 🎧ست 😬.
- آره ... همه خوبن.
- عه! نشد دیگه 😉. من دارم حال "تو" رو می پرسم.
رو به جمع یه لبخند مصلحتی 🙃 زدمو گفتم:
- منم خوبم. کی برمیگردی؟؟؟ 🤔
- از کتلت بپرس بهت میگه ...
خیلی خندم گرفت 😄. ریز خندیدم! در جوابم گفت:
- دلم واسه خنده هات تنگ شده بود ...
یا ابوالفضل😳! سرم رو انداختم پایین. خیلی خجالت کشیدم جلوی خانوادش ☺️. واسه اینکه یجوری بحث رو تموم کنم مکثی کردمو گفتم:
- مواظب خودت باش ....!
- چششششم، شما هم همینطور ... یا حیدر ✋
- خداحافظ ✋
نفس عمیقی کشیدمو گوشی رو دادم به محمد. اونقدر تو افکارم غرق شدم که دیگه صداهای اطرافمو نمیشنیدم. به خودم که اومدم دیدم مامان حسام داره محمد رو سوال پیچ میکنه. محمد هم در جوابشش میخندید. مثل "حسام".
- د! مادر من صبر کن دیگه. گفت حالش خوبه عملیاتشون هم خوب پیش رفته، یکم نیروی تازه نفس میخوان تا انشاءالله کارشون رو تموم کنن. این "یا حیدری" که به زنداداش گفت یعنی خیالتون راحت✌️.
بعد تفسیرای محمد، کمک کردم وسایلو بردیم آشپزخونه. به اصرار مامان و بابای حسام قرار شد شام🍛هم بمونم. یکم که گذشت به سمت کیفم رفتمو سوغاتیها رو برداشتم. رو به مامان حسام گفتم:
- مامان جان بفرمایید. ناقابله، سوغات مشهده.🎁
با لبخند دلنشینش گونم رو بوسید و گفت:
- دستت درد نکنه عروس گلم، زحمت کشیدی.
در جوابش به لبخندی اکتفا کردمو سوغاتیه بابارو هم دادم.
- بفرمایید بابا جان، اینم برای شماست. 🎁
- به! دستت درد نکنه دخترم.
در آخر هم هدیه محمد رو دادم. چشماش از دیدن ساعت⌚️برقی⚡️زد و تشکر کرد. شام رو که خوردیم بعد کلی تعارف و اصرار که بمونم، بلاخره خداحافظی کردمو اومدم بیرون. تا جلوی در همراهیم کردن. شب بود و مهتاب🌕همه جا رو روشن کرده بود. سوار ماشین 🚗شدم و به سمت خونه حرکت کردم.
***************
از اون روز دو هفته میگذشتو من هر روز دلتنگتر میشدم 😔. هر چه قدر رو تختم 🛌 غلت زدم خوابم نبرد. از رو تختم بلند شدمو عدد روی تخته رو پاک کردم و نوشتم: "هفت روز مانده".
ساعت ⏰ سه و نیم بود و خوابم نمیبرد. چیزی به ماه رمضون نمونده بود. وضو گرفتمو نماز شب خوندم. پشت بندش اذان دادنو نماز صبحم رو هم خوندم. روی تختم 🛌 دراز کیشدم.
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وپنج
اگه خدا قبول کنه!
خندید 😄... با خنده ش حس کردم قلبم ❤️ از جا ایستاد. نفسمو برای چند ثانیه حبس کردم. همه وجودم گوش👂شده بود... عجیب دلتنگش شدم ... اگه هیشکی نبود بهش میگفتم که چقدر دلتنگشم 💔، بهش میگفتم زود برگرده، شاید ... بهش میگفتم عجیب عاشقش شدم❤️❤️!!!
- خانومی ؟؟؟ حالت خوبه ؟؟؟
حدس میزدم گونه هام سرخ شده باشه ☺️. بیچاره حسام نمی دونست گوشی رو بلندگو 🎧ست 😬.
- آره ... همه خوبن.
- عه! نشد دیگه 😉. من دارم حال "تو" رو می پرسم.
رو به جمع یه لبخند مصلحتی 🙃 زدمو گفتم:
- منم خوبم. کی برمیگردی؟؟؟ 🤔
- از کتلت بپرس بهت میگه ...
خیلی خندم گرفت 😄. ریز خندیدم! در جوابم گفت:
- دلم واسه خنده هات تنگ شده بود ...
یا ابوالفضل😳! سرم رو انداختم پایین. خیلی خجالت کشیدم جلوی خانوادش ☺️. واسه اینکه یجوری بحث رو تموم کنم مکثی کردمو گفتم:
- مواظب خودت باش ....!
- چششششم، شما هم همینطور ... یا حیدر ✋
- خداحافظ ✋
نفس عمیقی کشیدمو گوشی رو دادم به محمد. اونقدر تو افکارم غرق شدم که دیگه صداهای اطرافمو نمیشنیدم. به خودم که اومدم دیدم مامان حسام داره محمد رو سوال پیچ میکنه. محمد هم در جوابشش میخندید. مثل "حسام".
- د! مادر من صبر کن دیگه. گفت حالش خوبه عملیاتشون هم خوب پیش رفته، یکم نیروی تازه نفس میخوان تا انشاءالله کارشون رو تموم کنن. این "یا حیدری" که به زنداداش گفت یعنی خیالتون راحت✌️.
بعد تفسیرای محمد، کمک کردم وسایلو بردیم آشپزخونه. به اصرار مامان و بابای حسام قرار شد شام🍛هم بمونم. یکم که گذشت به سمت کیفم رفتمو سوغاتیها رو برداشتم. رو به مامان حسام گفتم:
- مامان جان بفرمایید. ناقابله، سوغات مشهده.🎁
با لبخند دلنشینش گونم رو بوسید و گفت:
- دستت درد نکنه عروس گلم، زحمت کشیدی.
در جوابش به لبخندی اکتفا کردمو سوغاتیه بابارو هم دادم.
- بفرمایید بابا جان، اینم برای شماست. 🎁
- به! دستت درد نکنه دخترم.
در آخر هم هدیه محمد رو دادم. چشماش از دیدن ساعت⌚️برقی⚡️زد و تشکر کرد. شام رو که خوردیم بعد کلی تعارف و اصرار که بمونم، بلاخره خداحافظی کردمو اومدم بیرون. تا جلوی در همراهیم کردن. شب بود و مهتاب🌕همه جا رو روشن کرده بود. سوار ماشین 🚗شدم و به سمت خونه حرکت کردم.
***************
از اون روز دو هفته میگذشتو من هر روز دلتنگتر میشدم 😔. هر چه قدر رو تختم 🛌 غلت زدم خوابم نبرد. از رو تختم بلند شدمو عدد روی تخته رو پاک کردم و نوشتم: "هفت روز مانده".
ساعت ⏰ سه و نیم بود و خوابم نمیبرد. چیزی به ماه رمضون نمونده بود. وضو گرفتمو نماز شب خوندم. پشت بندش اذان دادنو نماز صبحم رو هم خوندم. روی تختم 🛌 دراز کیشدم.
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝