🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هشتاد_ودو از وقتی که رفته ،🚶🏻 انگار یه غمه خیلی بزرگ رو دلم❤️ مونده تا به حال تااین حد به کسی وابسته نبودم😔 و دوستش نداشتم.... اون با اومدنش تمام روح جسمه منو به خودش در گیر کرده ..... ماموریت یه چیزه عادی😕 تو شغل حسامه ولی…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وسه
اولا من ببخشید نیستم و مادرشم،دوما تو که از من نگران تری دختر خوش به حال حسام انقدر شیفته داره...
از شرم سرمو انداختم زیر😓
مثل حسام حرف میزد.
دوباره ادامه داد: مثل اینکه رفتن طرفای مرز کارشونم خیلی مهم و سری بوده که از مشهد کشوندنش خیالت راحت حسام از خودش می تونه مراقبت کنه...💚
بعدش فرمانده هم هست سعی میکنه اول رفاه نیروهاشو تامین کنه بعد خودش مطمئن باش هر قدر حاله نیروهاش خوب باشه اونم حالش خوبه... من بهش ایمان دارم...🙏🏻
حرفاش دلگرم کننده بود سرمو گرفتم بالا و تشکر کردم...😌
_خواهش می کنم عزیزم، چاییتو بخور سرد میشه منم برم به فکر شام باشم🏃🏻
معطل نکردمو گفتم: کمک خواستین حتما صدام بزنین...
_مهمون که کمک نمی کنه شما راحت باش...
_اختیار دارید....
چشم دوختم به گلای فرششون تو فکر بودم از جام بلند شدم و رفتم طرف اتاقی که حدس میزدم ماله محمد باشه...
در زدم که برام بازش کرد، پس حدسم درست بود🤔
با خوشرویی ازش پرسیدم: محمد جان اتاق حسام کدومه؟؟؟؟
_ همین بغلیه...
_ممنون🙏🏻
با کنجکاوی رفتم طرف اتاقش، اروم دستگیره ی درو فشردم و بازش کردم... یه اتاق نسبتا بزرگ بود که یه طرفش تخت گذاشته بودن و یه طرف دیگش کمدش بود...
وارد اتاق شدم رو دیوار اتاقش عکس اقا خودنمایی میکرد،کنار میز تحریرش ایستادم که چشمم به خطاطیای رو میزش افتاد،فکر نمی کردم انقدر دست خطش عالی باشه☺️
سر چرخوندم که چشمام رو قاب عکسی خیره موند،همون عکسی بود که من ازش گرفته بودم رفتم سمت عکس و از رو دیوار برش داشتم...🚶🏻
چشمم که به تصویرش افتاد یهو دلم براش تنگ شد😔
با علاقه و دقت رو صورتش خیره شدم اشکام شروع به باریدن کرد...
عکسو گذاشتم رو قلبم و باهاش حرف زدم،رفتم سمت کمد لباساش.
خیلی مرتب بود و این منو واقعا به وجد اورده بود...
یکی از پیراهن هایی که تو کمد بودو برداشتم و محکم بغلش کردم بوی حسامو میداد،رو تختش نشستم...
اینجا خیلی حس دلتنگیمو تشدید می کرد انگار حسام اینجا بود اما نبود...😔 چشمای اشکیمو با دستم پاک کردم که یدفعه چشمم افتاد به قیافه ی مامان حسا اونم چشماش اشکی بود😭
جلو تر اومد و دستمو گرفت تو دستش خواست حرفی بزنه که بغضش مانعش شد...😭
دستشو اروم فشردمو و سرم و گذاشتم رو شونش دست ازادشو کشید رو سرم و صداش افکارمو پس زدن: اوایل با کارش مخالف بودم چون همش ماموریت می رفت و بعضی اوقات می شد که حتی یک سال نمی دیدیمش،بی تابی های منو که میدید خیلی زجر می کشید ولی خب کارشو دوست داشت می خواست به ارزوی ابدیش برسه... 😔
به اینجای حرفش که رسید دوباره بغضش سدحرف زدنش شد😥
بعد از چند ثانیه دوباره ادامه داد: دختر ندارم ولی تو بجای دختر نداشتمی کسی هستی که پسرم دوستش داره پس جگر گوشه ی منم هستی😍
بهت تبریک میگم بابت این انتخابت و خیلی برای جفتتون خوشحالم...
حرفاش خیلی روم تاثیر مثبتی داشت اصلا یه حاله دیگه ای شدم😊
از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.
دوباره عکسه حسامو رو به روی صورتم گرفتم و گفتم : فرمانده زود برگرد...💚
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_هشتاد_وسه
اولا من ببخشید نیستم و مادرشم،دوما تو که از من نگران تری دختر خوش به حال حسام انقدر شیفته داره...
از شرم سرمو انداختم زیر😓
مثل حسام حرف میزد.
دوباره ادامه داد: مثل اینکه رفتن طرفای مرز کارشونم خیلی مهم و سری بوده که از مشهد کشوندنش خیالت راحت حسام از خودش می تونه مراقبت کنه...💚
بعدش فرمانده هم هست سعی میکنه اول رفاه نیروهاشو تامین کنه بعد خودش مطمئن باش هر قدر حاله نیروهاش خوب باشه اونم حالش خوبه... من بهش ایمان دارم...🙏🏻
حرفاش دلگرم کننده بود سرمو گرفتم بالا و تشکر کردم...😌
_خواهش می کنم عزیزم، چاییتو بخور سرد میشه منم برم به فکر شام باشم🏃🏻
معطل نکردمو گفتم: کمک خواستین حتما صدام بزنین...
_مهمون که کمک نمی کنه شما راحت باش...
_اختیار دارید....
چشم دوختم به گلای فرششون تو فکر بودم از جام بلند شدم و رفتم طرف اتاقی که حدس میزدم ماله محمد باشه...
در زدم که برام بازش کرد، پس حدسم درست بود🤔
با خوشرویی ازش پرسیدم: محمد جان اتاق حسام کدومه؟؟؟؟
_ همین بغلیه...
_ممنون🙏🏻
با کنجکاوی رفتم طرف اتاقش، اروم دستگیره ی درو فشردم و بازش کردم... یه اتاق نسبتا بزرگ بود که یه طرفش تخت گذاشته بودن و یه طرف دیگش کمدش بود...
وارد اتاق شدم رو دیوار اتاقش عکس اقا خودنمایی میکرد،کنار میز تحریرش ایستادم که چشمم به خطاطیای رو میزش افتاد،فکر نمی کردم انقدر دست خطش عالی باشه☺️
سر چرخوندم که چشمام رو قاب عکسی خیره موند،همون عکسی بود که من ازش گرفته بودم رفتم سمت عکس و از رو دیوار برش داشتم...🚶🏻
چشمم که به تصویرش افتاد یهو دلم براش تنگ شد😔
با علاقه و دقت رو صورتش خیره شدم اشکام شروع به باریدن کرد...
عکسو گذاشتم رو قلبم و باهاش حرف زدم،رفتم سمت کمد لباساش.
خیلی مرتب بود و این منو واقعا به وجد اورده بود...
یکی از پیراهن هایی که تو کمد بودو برداشتم و محکم بغلش کردم بوی حسامو میداد،رو تختش نشستم...
اینجا خیلی حس دلتنگیمو تشدید می کرد انگار حسام اینجا بود اما نبود...😔 چشمای اشکیمو با دستم پاک کردم که یدفعه چشمم افتاد به قیافه ی مامان حسا اونم چشماش اشکی بود😭
جلو تر اومد و دستمو گرفت تو دستش خواست حرفی بزنه که بغضش مانعش شد...😭
دستشو اروم فشردمو و سرم و گذاشتم رو شونش دست ازادشو کشید رو سرم و صداش افکارمو پس زدن: اوایل با کارش مخالف بودم چون همش ماموریت می رفت و بعضی اوقات می شد که حتی یک سال نمی دیدیمش،بی تابی های منو که میدید خیلی زجر می کشید ولی خب کارشو دوست داشت می خواست به ارزوی ابدیش برسه... 😔
به اینجای حرفش که رسید دوباره بغضش سدحرف زدنش شد😥
بعد از چند ثانیه دوباره ادامه داد: دختر ندارم ولی تو بجای دختر نداشتمی کسی هستی که پسرم دوستش داره پس جگر گوشه ی منم هستی😍
بهت تبریک میگم بابت این انتخابت و خیلی برای جفتتون خوشحالم...
حرفاش خیلی روم تاثیر مثبتی داشت اصلا یه حاله دیگه ای شدم😊
از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.
دوباره عکسه حسامو رو به روی صورتم گرفتم و گفتم : فرمانده زود برگرد...💚
#ادامه_دارد...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝